رمان آوای نیاز تو پارت 216

3.3
(3)

 

 

مادرم ناباور سری به چپ و راست تکون داد و با بغض دستش رو روی دست فرزان گذاشت و صدای هق هقش کل اتاق و پر کرد

_دورت بگردم تو نرفتی!

دور چشمات بگردم… عزیزم… پسرم… تو نرفتی حرف بزن صدات و بشنوم مادر حرف بزن فکر نکنم خوابم… حرف بزن عزیز تر از جونم جابانم… بگو بگو خودتی!

 

با دستاش دست میکشید تو صورت فرزان و گریه میکرد!… انگار باورش براش سخت بود

فرزانم خیره بود به صورت مادرم و آروم لب زد

_خودمم مامان!… نه خوابِ نه خیال خودمم

 

با تَن نحیفش خودش و از رو تخت پرت کرد تو بغل فرزان و زد زیر گریه!… وَ چه حقیقت تلخی که یه روز جسم ما به حدی ناتوان بود که اون‌ مارو به آغوش میکشید و الان جسم‌ اون ناتوان شده بود

دستای فرزان دور تن نحیفش حصار شد و هق هق گریه های مادرمم بلند و بلند تر شد و با هق هق گفت:

_من و ببخش پسرم… دلم برات تنگ شده

بیست و چند ساله ندیدمت؟!… مادر بمیرم برات… بمیرم برات!

 

فرزان محکم تر تو آغوشش گرفتش و دلتنگ سرش و تو موهای مادرم برد!… عادت داشت به این کار!… بچگیاشم سرش و میبرد تو موهای مادرم و موهاشو بو میکرد بعدم می‌گفت بو بهشت میده و انگار هنوزم این عادت و داشت!

با این کارش مادرم انگار مطمعن شد خود پسر واقعیش و چنگ زد به پشت فرزان که صدای فرزان بلند شد… صدایی که لرز داشت و نشون میداد داره گریه میکنه

_هنوزم همون بورو میده بوی بهشت و میده!… دلم برات تنگ شده بود!

برا لالاییات… برا آغوشت… برا صدات… برا نوازشت… برای یک لحظه ی لمس دستت! چرا!؟

چرا نبودی! چرا نبودی مامان؟!

نمیدونی چقدر سخت گذشت نمیدونی!

نمیدونی چی گذشت!

نمیدونی چی شد!

نمیدونی!

 

بغض بود کع گلوی منم گرفت؟

حرفای منم همین بود آره؟

صدای مادرم با عجز بلند شد

_مجبور شدم من مجبور شدم

به خدایی که می پرستین مجبورم کردن!

بمیرم براتون… بمیرم… هر دفعه این مرض لا علاجم یه جای بدنم و ناقص میکرد میگفتم عیب نداره خدایا درد و بلای پسرام و بریز رو سر من! بریز رو سر من تا شاید یکم از گناهام کم شه… بریز رو سر من همه درداشون و من راضیم!

ببین موهام سفید شده روزای جوونیم گذشته حروم شده ببین کم تقاص ندادم

 

 

شونه های مردونه فرزان میلرزید و مادرم فقط هق میزد و من خیره به صحنه روبه روم بودم! درد؟!… چه واژه آشنایی!… چه واژه اُخت گرفته ای بود با هممون

 

×

 

 

آوا*

با دیدن صحنه روبه روم اشک میریختم و نرگس و آیدینم دست کمی از من نداشتن این وسط جاوید بود که جلو در خیره بود به فرزان و مادرش و اصلا انگار تو این دنیا نبود!

ناخوداگاه جلو رفتم و دستم و گذاشتم روی بازوی مردونشم که نگاه اشکی قرمزش و با تعجب به من داد و انگار تازه متوجه شد ما هم حضور داریم!

نگاهش و ازم گرفت که اشاره ای به فرزان مادرش کردم و آروم لب زدم

_برو!

 

مثل خودم آروم لب زدم

_نمیتونم

 

_میتونی!… برو

 

پر تردید و با مکث وارد اتاق شد که پشت سرش دراتاق و بستم!… نگاهم و به نرگس و آیدین دادم و گفتم

_بزارید تنها باشن

 

هیچی نگفتن… خودمم نمیتونستم دیگه اون جا وایسم و حالم دگرگون شده بود!

انگار مادرشون و درک میکردم!

شاید چون خودم داشتم مادر میشدم شاید چون منم باید یه راهی برای بزرگ کردن این بچه تو شکمم‌پیدا میکردم

با حالی بد وارد آشپز خونه کوچیکی شدم و ناتوان روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره ای نشستم و هق هق منم شکست، ترس داشتم! ترس اینکه ممکنه آینده بچه منم این شکلی بشه

آینده خودم… می‌ترسیدم از خیلی چیزا!

از وقایع زندگیم از وقایاع زندگی این بچه!

 

چیکار میکردم!؟ جاوید که نبود!… پدر این بچه نبود و احساس میکردم خیلی تنهام برای بزرگ کردن بچه ی تو شکمم

میترسیدم مثل مادر فرزان و جاوید نتونم از پس زندگی بر بیام… میترسیدم یه روزی مثل اون زن دلتنگ بچم شم!

دستم و رو شکمم گذاشتم و در حالی که اشکام رو صورتم می‌ریخت لب زدم

_من حواسم بهت هست نمیزارم تنها بمونی حواسم هست

بهت دروغ نمیگم نترس… حواسم هست هیچ وقت ازت چشم برنمی‌دارم نمیزارم تنها بمونی جانانم دوست دارم

 

اشکام رو صورتم می ریخت و شاید مسخره میبود اما ترس تو کل بدنم شکل گرفته بود و هق میزدم

به معنای کلمه میترسیدم!

خیلیم از آینده ی بچه تو شکمم میترسیدم!

سرمو روی میز گذاشتم و به گریه کردن ادامه دادم که کسی شونم و تکون داد و باعث شد سرم و بالا بیارم و نگاهم به آیدین بخوره که با بُهت لیوان آبی جلوم گرفته بود!

نگاهش یه طوری بود و انگار خیلی متعجب و ناباور بود!

با دست لرزون سعی کردم لیوان آب و ازش بگیرم اما نمی‌تونستم و اشک اَمونم و بریده بود و خودمم نمیدونستم چِم شده بود!

دید که نمیتونم و توانایی ندارم لیوان و بگیرم خودش لیوان آب و سمت دهنم برد و من قلوپ قلوپ ازش خوردم و یکم آروم شدم اما همچنان بدنم می‌لرزید و تو همین حین نرگس وارد آشپزخونه شد و با دیدن من زد تو صورتش و گفت:

_خاک به سرم!… چی شدی تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
11 ماه قبل

این نرگسه چجور آدمیه؟ خوشگل هست؟؟! می‌تونه یه خانم عظیمی مناسب باشه یا نه؟😈😈😈😈

همتا
همتا
11 ماه قبل

خیلی قشنگ بود

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

چه زیبا و ایندفعه طولانی تر نسبت به پارتای قبلی

yegan
yegan
پاسخ به  Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

همینطوری ادامه بده ک والا مشکلی نداریم

سارا
سارا
پاسخ به  yegan
11 ماه قبل

بانظرت موافقم 👌

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x