عصبی این بار خودم زنگ زدم به آیدین و توی اتاق رژه رفتم که با بوق اول جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه گفتم:
_فقط بگو قراردادارو بستی و همه چی تمومه
سکوت شد و عصبی اسمش و صدا زدم که به حرف اومد
_جاوید… گوش کن من فکر کردم اول خودتی
نه نه گند خورد تو همه چی؟!… من که تا این جاش اومده بودم الان همه چی بهم ریخت؟ دستی تو موهام کشیدم و مات زده ساکت بودم که ادامه داد
_ولی همون لحظه فهمیدم تو نیستی! چون تو از این حرفا نمیزنی و از طرفیم هر چقدر زنگ میزدم کسی جواب نمیداد پس تصمیم گرفتم برم
با شنیدنحرفش انگار یه سطل آب خنک رو آتیش درونم ریختن… روی تخت مات زده نشستم و گفتم:
_ خب چیشد؟!
_یعنی الان اصلا واست مهم نیست آوا حرفای مضخرفه تو و پیامکای من و تو رو خونده فقط به فکر اون سه دونگ مضخرفتی؟!
_آیدین رو اعصاب من نرو ها مثل آدم جواب من و بده… رابطه من و آوام دیگه داره گندش در میاد، میگی چیکار کنم؟ خانوم قبول نمیکنه و با شرایط من راه نمیاد… دیشب کوفتی ترین قسمت گذشتم و واسش تعریف کردم اما با این حال هنوز یه کلامه کنار نمیاد با شرایط من… منم دیگه حوصله این بچه بازیا رو ندارم و همون طور که باید جلو برم جلو میر… حالام جواب سوال من و بده قرار داد و ثبت سفارشا چی شد؟!
با صدایی که سرد شده بود گفت:
_رفتم اما خیلی تاخیر داشتم و دیر شده بود و همه هیئت مدیره نبودن، درکل فعلا نشد افتاد واسه دو سه روز دیگه
_دو سه روز دیگه چرا؟
_نیستن خبر مرگشون… باید همشون باشن اون همه سفارش از شرکت ما الکی نیست که
_میدونی من برای این که با این شرکت کوفتی چون فقط یه هلدینگ و شرکت مادره قرار داد ببندم چه غلطایی کردم و چه جونی کندم؟ حالا میگی دو سه روز عقب افتاد…خب میرفتی قال قضیرو میکندی دیگه، آدم و به غلط کردن میندازی دیشب بهم زنگ زدی من گفتم طبق چیزی که قرار بود پیش برو اما گند زدی به همه چی الان
چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدایی عصبی و ناراحت گفت:
_میدونی چیه جاوید؟ اصلا برو به جهنم
صدای بوق ممتد که نشون دهنده قطع تماس از طرف آیدین بود اعصابم و بهم ریخت… نفسم و حرصی فرستادم بیرون و دستی لای موهام کشیدم… برای این که این شرکت با ما قرار داد ببنده و ثبت سفارشاتش و از ما بگیره یک سال تمام میدوییدم و خودم و به در و دیوار میکوبیدم تا شرکت خودی جلوشون نشون بده و بفهمونم بهشون شرکت ما هم قابل اعتماده اما هیچ وقت پا پیش جلو نمیزاشتم چون میدونستم با سرمایه شرکت نمیشد اون همه سفارش و انجام داد و فقط روز شماری میکردم که هر چه سریع تر سه دونگ دیگه شرکت به نامم بخوره و با فروشش و آوردن شریک سرمایه شرکت و افزایش بدم و الان که موقعیت قشنگ جلوم بود همه چی قشنگ بهم داشت میخورد؛ اونم فقط با یه پیامک الکی از طرف آوا… میدونستم با این قرار دادای پشت سر هم و مخصوصا این آخری دیگه چاره ای نداشتم جز این که ژیلا رو انتخاب کنم و تن به ازدواج باهاش بدم اما این چیزی بود که تمام عمرم می خواستمش و این مضوع و سعی کردم به آوا بفهمونم اما اون دختره ی لجباز نمیخواست درک کنه و راه بیاد پس بهتر بود فرمون و دست خودم میگرفتم چه دلش راضی بود میشد چه نه! چون نمی تونستم آوارم از دست بدم و فکر این که مال کسه دیگه ای جز من باشه دیوونم میکرد هر چند که ژیلا راه دومیم برام گذاشته بود ولی اون طوری قید کل شرکت و زحمت و هدف چند سالم و باید میزدم در نتیجه هیچ وقت به این مورد حتی فکرم نمیکنم… با دو دستم دستی روی صورتم کشیدم و دوباره با فکر این که قرار داد آخر که این همه سال منتظرش بودم بسته نشده و همش تقصیر رفتار بچه گانه ی آواست عصبی شدم و حرصی از جام بلند شدم و سمت اتاقی که آوا توش رفته بود رفتم.
دستم رو دستگیره در بود و خواستم بکشمش پایین تا بهش بفهمونم عاقبت کارای بی فکرش چیه اما با یاد پیامایی که به آیدین داده بودم دیروز و قطعا اونارم خونده و فهمیده که تصمیمم چیه بهش حق دادم و دستم و از رو دستگیره برداشتم؛ عقب گرد کردم و دوباره به اتاقی برگشتم که تا چند ساعت پیش بهترین خاطره و آرامش عمرم توش رقم خورد اونم با آوا… آوایی که بهم فهموند رابطه داشتن با کسی که دوستش داری چقدر لذت بخش و ازون مهم تر آرامش بخش!
روی تخت دراز کشیدم، گوشیم و باز کردم و خودم و لعنت فرستادم برای این که پین گوشیم و برداشته بودم اونم با فکر این که کسی دست به گوشی من نمیزنه؛ دوباره وارد صفحه چت خودم با آیدین شدم و پیامایی که دیروز بین من و خودش رد و بدل شده بود و خوندم و با فکر این که آوا با چه حالی اینا رو خونده بهش حق دادم بابت رفتار صبحش اما تقصیر خودش بود که نمیخواست کنار بیاد و بفهمه من چقدر واسه این جا رسیدن سگ دو زدم.
×××
آوا
روی تخت دوباره غلتی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم، نفسم آه مانند فرستادم بیرون و دوباره سوال مسخره ی اعصاب خورد کنم و با خودم برای بار هزارم شایدم بیشتر تکرار کردم،
اگه جدا شیم از هم چی میشه؟
یعنی راحت هم و فراموش میکنیم؟!… شخصا درباره ی خودم بعید میدونستم همچین چیزی و شایدم کارم به تیمارستان میکشید، یعنی ولم میکرد به امون خدا…آخه مگه یه آدم چقدر میتونه یکی دیگر و دوست داشته باشه که هنوز یارو نرفته غصه رفتنش و میخوره؟! چقدر من بی جنبم!
نمیدونم چقدر قلط خوردم و این سمت اون سمت رفتم اما با باز شدن یهویی در بی اراده چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم.
صدای آرومش که انگار داشت با کسی حرف میزد اومد
_آتنا خواب
….
_نه خیلی خستس نمیتونم بیدارش کنم… میگم بهت زنگ بزنه
سکوت شد و معلوم بود که تماس و قطع کرده اما صدای بسته شدن در نمیومد و بیرون نمیرفت، همین طور که چشمام بسته بود متوجه شدم تخت بالا پایین شد و نفس تو سینه ی من حبس!
نتم ضعیف بود
ممنون عزیزم،لطف کردی