رمان آوای نیاز تو پارت 81

5
(1)

 

 

جاوید اخم کرد

_زن داری بچه داری نوه و نتیجه داری که میگی زخمای زندگیم؟! پول ماشینت و چیکار کردی آیدین باز من دو روز بالا سرت نبودم بیبین کاراتو

 

این بار آیدین ساکت شد؟ با اخم فقط به جاوید نگاه میکرد و یه لحظه حس کردم شاید به خاطر حضور من چیزی نمیگه درباره ی ماشینش و شاید روش نشه… برای همین وسط بحثشون گفتم:

_من با اجازه برم‌ یه دوشی بگیرم

 

سر دوتاشون سمتم برگشت که عقب گرد کردم برم‌ حمام‌ ولی هنوز دو سه قدم دور نشده بودم که جاوید از جاش بلند شد و سمت من اومد، متعجب نگاهش می‌کردم که کنارم ایستاد و پرده ی جمع شده ی ورودی پذیرایی و باز کرد و گفت:

_چیزی نیاز داشتی صدام بزن

 

سری تکون دادم که رفت و لبخندی از توجهش رو لبم‌ اومد

هنوز کامل وارد حمام نشده بودم‌ که صدای جدی جاوید به گوشم رسید و مخاطبش آیدین بود:

_میشه بگی دقیق چه مشکلی داشتی؟ ماشینی و که تو لیست آرزوهات بود و فروختی چی کم داری تو زندگیت که ماشینی که یه سال زیر پات بود و فروختی آخه

_بابا جاوید اه از نقش بابابزرگی درا من دیگه اون بچه کوچولو ای که تو مدرسه و همه جا هواش و داشتی نیستم، من الان زندگی خودم و دارم عقلم کامل می‌دونم دارم چه غلطی میکنم برعکس تو که داری گند میزنی به زندگیت

_دارم ازت می‌پرسم پول ماشینت و چه غلطی کردی تو میگی خودم عقل دارم لااقل یه کلمه به من بگو سرمایه ای کردی کاری کردی نه که بگی زدم به زخمای زندگیم چه زخمی داری تو آخه؟

 

دیگه واینسادم یه حرفاشون گوش کنم و شونه ای انداختم‌ بالا و کامل وارد حمام شدم

 

×××

 

لباسام و تنم کردم و به ساعت نگاهی کردم دیگه کم‌ کم باید آماده می‌شدم… خواستم لوازم آرایش که تو مشمای خریدا بود برم بیارم‌ که همون لحظه در اتاق بدون در زدنی باز شد و جاوید داخل شد و روبه من گفت:

_آوا این اتاق مال آیدین وسایل و هر چی که لازم داری و بگو ببرم بزارم‌ اون اتاق

 

یعنی باید باهم یه جا می‌خوابیدیم؟

یکم بهش نگاه کردم و وقتی سکوت تردیدم و دید اخمام رفت توهم‌ و باعث شد سکوتم و بشکنم

_با…باشه خودم‌ وسایلم‌ و میارم چیز زیادی نیست‌… دارم آماده میشم کم‌کم برای مهمونی

 

سری تکون داد

_پس من برم یه دوش بگیرم

 

حرفش و زد عقب گرد کرد و من همون لحظه ماتم‌ گرفتم‌ که باید تو همون اتاق کنار جاوید بمونم… اتاقی که دوست نداشتم حالا حالا ها پام توش باز بشه!

کلافه چنگی به موهام زدم که هنوز نیمه خیس بود و سمت وسایلم رفتم و همرو دونه دونه به اتاق جاوید منتقل کردم!

اتاقی که اولین بارهام اون جا رقم خورد.

دست به کمر وسط راهرو دوتا اتاقا ایستاده بودم‌ که صدای دوش حمام‌ به گوشم‌ خورد و یادم افتاد تنها حولمون هنوز خیس و جاویدم‌ حمام رفته. پوفی کردم و تو اتاق ایدین رفتم و حولرو که آویزش کرده بودم‌ به در و برداشتم و زدم بیرون، وارد پذیرایی شدم و چشمم به ایدین خورد که رو مبلی نشسته و پفکی دستش و داشت.

یکی یکی‌ ازش میخورد و چشمش که به من افتاد پفک و سمتم گرفت و گفت:

_میخوری؟

 

 

 

_نه نوش جان

 

سمت شومینه رفتم و حولرو بالای شومینه گرفتم تا خشک بشه که دوباره گفت:

_ناقلا سرک میکشی تو گوشی جاوید… یکم دیر تر فهمیده بودم قشنگ شکر خورده بود تو همه برنامه هاش

 

شونه ای انداختم بالا

_اگه برنامه هاش خراب میشد فکر کنم سر از تنم جدا میکرد

 

پوفی کشید و این بار جدی تر گفت:

_میخوای چی کار کنی حالا؟

 

همین‌طور که حوله خیس و سعی میکردم با آتیش شومینه خشک کنم گفتم:

_هیچی واستادم ببینم تهش چی میشه… اگه جاوید با ژیلا ازدواج کنه خودم از زندگیش میرم بیرون هر چقدرم قُلدری کنه و بگه نه… من یه جوری از زندگیش میرم بیرون که انگار از اولم نبودم

_چی بگم جاوید و این جوری نگاه نکن کله شق تر از این حرفاست آوا چیزی و بخواد میخواد و تمام

 

نگاهم و دادم به آیدین و جدی گفتم:

_من نه پولم نه شرکتم نه اون هدف مسخرشم که بخواد من و هر طوری شده به دست بیاره… من آدمم حق انتخاب دارم آیدین مهم تر از اون یه زنم که احساس دارم عشق دارم نسبت به خود بی‌احساسش که فقط هدفش و زندگی گذشته خودش و داره میبینه و به من هیچ حق انتخابی نمیده…حرفیم میزنم سیماش قاطی میکنه و میگه نزار یه کاری کنم مجبور شی باهام بمونی و تو عقلت فرو کنم که همینی که هست کنار بیا… من بار ها بهش گفتم بزار یک بارم به تو بگم، من نمی‌تونم کسی و که دوستش دارم‌ و کنار کس دیگه ای ببینم، اونم زمانی که قراره باهاش زیر یه سقف صبح و ظهر شب بمونه نمیتونم…‌جاوید فکر میکنه بعد ازدواجش همه چی تحت کنترلش و وِفق مرادش… بعد یه مدتی هم میاد سمت من ولی بابا یه سیب بره هوا ده تا غلط میخوره تا بیاد پایین هیچ چیز و نمیشه پیش بینی کرد مثل من که به قول خودش وسط هدفش سبز شدم… از کجا معلوم جاوید از ژیلا خوشش نیاد؟

از کجا معلوم اصلا من و فراموش کنه از کجا معلوم هان؟!

نه آیدین شده زیر مشت و لگدشم برم با شرایطش کنار نمیام بهشم گفتم… فقط وایستادم که بعدا با خودم بگم حداقلش تا آخرین لحظه که می‌تونست تصمیم بگیره بودم و جا نزدم

 

خواست دهن باز کنه چیزی بگه اما صدای جاوید که درخواست حوله میکرد مانع حرفش شد… با دست اشاره ای کرد به سمت حمام و گفت:

_برو حولش و بده بابا بعد به من میگه داری گند میزنی به زندگیت

 

متوجه جمله آخرش نشدم و حوله به دست سمت حمام رفتم… به در چند بار ضربه زدم که در و کلا بدون هیچ خجالتی باز کرد و من چشمام گرد شد و سعی کردم نگاهم و ازش بگیرم‌… بدون این که نگاهش کنم حولرو چپوندم و تو بغلش و سریع تو اتاق خودش رفتم… پسره بیشعور بی حیا خجالت نمیکشه؟

دستی رو صورت متورم از خجالتم کشیدم‌ که یهو جاوید وارد اتاق شد و با چشماش که مشخص بود میخواد بخنده گفت:

_تو هنوز از من خجالت میکشی؟

 

چپ چپ نگاهش کردم که تک خنده ای کرد

_من ساعت هشت از خونه میزنم بیرون آوا آماده نباشی میرما!

_خیله خب بابا

_بیا برو اماده شو پس

 

سری به تایبد تکون دادم که از اتاق خارج شد

 

 

×××

 

خط چشمم و با هزار و یک بدبختی کشیدم‌ اما بعد راضی از کارم تو آینه به خودم‌ نگاهی‌ کردم و فهمیدم استعداد آرایش و انگار همه دخترا تو وجودشون کم و زیاد دارن… از جلو آینه قدی کنار رفتم و سمت لباس مشکیم رفتم و با لباسام تعویضش کردم… چند بارم دست کشیدم تو موهام و از آینه به خودم‌ نگاهی کردم بدک نشده بودم اما مشکل داشتم با موهام‌ که هی تو صورتم میریختن و کلافم میکردن!

از اتاق زدم بیرون نگاهم به جاوید خورد که حاضر و آماده کنار میز ناهار خوری تو آشپز خونه ایستاده بود و داشت با آیدین سر و کله میزد و یه دستشم تو جیب شلوار مشکی جذبش کرده بود، پشتش به من بود و نگاهش بهم نیفتاده بود ولی من با دیدن کت اسپرت مشکی که من خریده بودمش و از قضا خیلیم بهش میومد لبخندی رو لبم‌ اومد که صدای آیدین از تو اشپز خونه با دیدن من بلند شد:

_اوه زنداداش چه جاوید کش شدی

 

لبخند خجولی رو لبم اومد اما جاوید بدون‌ این که بهم نگاه کنه یه پس گردنی به آیدین زد و گفت:

_نوشابت و بخور تو

 

تک‌ خنده ای کردم که آیدین ادامه داد

_آقا منم با خودتون ببرین به خدا تو راه یه ساندویچ میخرم با خودم میارم اون جا می‌خورم اصلا اون جا هیچی‌ نمی‌خورم دست به هیچی نمیزنم‌ یه گوشه میشینم دختراشون از وجودم یه فضیلتی ببرن فقط من و با خودتون ببرین به خدا خیلی نامردیه شما دوتا الان برین مهمونی من این جا بشینم سماق میک بزنم

 

خنده ای کردم از لحن درخواستیش اما جاوید سری به نشونه ی تاسف تکون داد

_تو هیچ وقت بزرگ نمیشی یعنی عقلت بزرگ‌ نمیشه، در عوضش از نظر هیکل و قد قواره بهت از عرض و طول اضافه میشه

_داداش گلم چیه حسودیت میشه هیکل من و می‌بینی؟! چشم نداری دیگه قد و قواره من و ببینی تازه این جا خانمت نشسته اگنه‌ یه جای دیگرم بهت نِ…

 

یکم مکث کرد و به من نگاهش و داد و بعد رو به جاوید بعله معنی دار و کشیده ای گفت و ادامه داد:

_بعله… بهت بیست بار گفتم باشگاه و ول نکن ول کردی اگه نه الان زده بودی رو دست من با این هیکل زشتت

 

ناخواسته دهنم باز شد و خطاب به آیدین گفتم:

_هیلکلش خیلیم خوبه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالی وزیباست

Ftm
Ftm
1 سال قبل

اقا یه سوال عکس شخصیتا چپیه کیه راستیه کیه؟

Parmila
Parmila
پاسخ به  Ftm
1 سال قبل

فکر کنم راستی جاوید و چپی فرزان باشه

Prm
Prm
پاسخ به  Parmila
1 سال قبل

نه فکر کنم راستی فرزان باشه چپی جاوید

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x