رمان افگار پارت 26

1
(1)

 

گلناز همانطور که با خستگی ظرف میوه را روی جزیره میگذاشت روبه مهین غر زد:

-ای بابا این خاتون هم که از صبح کمر نزاشته برای ما دیگه.
من نمیدونم کی ساعت 2 نصفه شب خرمالو میخوره که له بودن یا نبودنش اهمیت داشته باشه!
خوبه بچه خودش نیست..

مهین با اخم کم رنگی همانطور که پارچه طی را میشست ررو به دخترک نالان با صدایی پچ مانند تشر زد :

-مواظب حرف زدنت باش دختر تو مگه تا حالا آقا رو دیدی اصلا؟
خاتون فقط دایه آقا نیست که ..!

پس از مکثی با دیدت نگاه منتظر گلناز دودل ادامه داد:

-آقا برای خاتون مثل پسر خودش میمونه،اون زمان ها که آقا به دنیا اومد، پریچهر خانوم مثل اینکه سر یه مسائلی کلا شیرش خشک میشه… و خاتون همونجور که به آقا آرش پسرخودش شیر میده آقا هم رو همونطور تر و خشکش میکنه.
حالا هم یه وقت این حرف ها جلوی خاتون از دهنت بیرون نپره که دیگه هیچی …

نازگل در فکر فرو رفته چشمی زیر لب زمزمه کرد و همانطور که خرمالو های تازه را جایگزین خرمالو های قبل میکرد با کنجکاوی پرسید:

-میگم پس آقا آبان و آرش باید حسابی باهم صمیمی باشن …؟
یا نه اصلا چی شد که خاتون شد دایه آقا آبان مگه…

با برگشتن و دیدن چهره سرسخت خاتون که به چهار چوب در آشپزخانه تکیه زده بود سبد از دستش رها شده و خرمالو ها یکی یکی روی زمین افتاد.

مهین با دیدن خرمالوهای ترکیده برروی زمین یکی محکم بر صورت تپلی اش کوبید:
-وای خاک بر سرم دختر حواست کجاست؟

گلناز ترسیده خم شده و سریع مشغول جمع و تمیز کردن فضاحت به بار آمده شد و در همان حال با تته پته گفت:
-ب..بخشید خانوم ..یه لحظه هول کردم..نفهمیدم چی شد.

بی آنکه حتی به دخترک خطاکار نگاه کند گفت:
-آفرین مهین اخلاقای جدید پیدا کردی ،از کی تاحالا کارت شده تعریف خاطره و بردن حرف برای این یکی اون یکی؟
بعد از 30 سال زندگی و کار تو این عمارت هنوز نمیدونی اینجا باید گوشت کر و چشمت کور باشه..؟

مهین با صورتی گرفته سرش را پایین انداخته و نادم لب زد:
-خاتون به خدا قصدی نبود فقط میخواستیم ..

-کافیه.

خیره به زن با لحنی تهی از هر احساس، در حالیکه به در میگفت تا دیوار بشنود لب زد:

-این دفعه رو نادیده میگیرم اما یک بار دیگه باد به گوشم برسونه دارین درباره ی چیزی یا کاری که اصلا به شما مربوط نیست کنجکاوی بی مورد میکنین چشم میبندم رو همه چیز و بدون هیچ اخطاری عذر تون و میخوام …
حالا هم دست بجنبونین الان آقا میرسن.

سپس با قدم هایی پر اقتدار از آشپزخانه خارج شده و به سمت سالن مهمان راه افتاد.
سال ها بود که دیگر حرفی از گذشته در این عمارت به میان نیامده بود و او نمیخواست به هیچ نحوی قفل آن صندق لبالب پر از اسرار مگو باز شود.
نه حالا و نه هیچ وقت…

علی راننده عمارت و شوهر گلناز که رسیدن شان را طبق قرار با تک زنگی اعلام کرد،گلناز سراسیمه خودش را به خاتون رساند و نفس نفس زنان گفت:
-خاتون علی تک زد ،آقا اینا رسیدن ..

با لبخندی محو از حس حضور دوباره آبان در عمارت از روی مبل برخاست و با دستی به کت دامن یشمی خوش دوختی که بلندای قد دامنش تا ساق پایش کشیده شده بود را صاف کرده و با قدم هایی موزون که اصلا به سن 59 ساله اش نمیامد به استقبال عزیز کرده اش رفت.

ماشین از آب نما عبور کرده و در مقابل پله های ورودی از راه ایستاد.
ساره باذوق به عمارت سنگی باشکوهی که در مقابلش قد علم کرده بود نگاه کرد و بی آنکه بتواند تعجبش را پنهان کند لب زد:

-مگه نگفتی میریم خونه خودت؟پس چرا اومدیم خونه مامانت اینا؟

آبان بدون آنکه منتظر راننده برای باز کردن در بماند از ماشین پیاده شد و بدون توضیح اضافی در جواب ساره گفت:
-اینجا خونمه …

خاتون با دلتنگی به عزیز کرده ای که 6 سال از دیدنش محروم شده بود خیره شد.
پسر بی معرفتش مردی شده بود.

آبان با دیدن خاتون که در بالای پله ها به استقبالش ایستاده بود،به قدم هایش سرعت بخشیده و لحظه ای بعد ایستاده در مقابل زن هیکل تنومندش همچون سروی بر روی تن دایه اش سایه افکند.

نگاه شبنم زده ی خاتون در سکوت به روی قد و قامت رشید آبانش به گردش درآمد.

آبان غرق در بی حسی مطلق خیره به زن تکیده شده اما عزیز همچون مادرش با تخسی لب زد:
-پیرشدی …خاتون!

خاتون با شنیدن صدای گیرای آبانش دلتنگ آغوش پر مهرش را برای پسرک باز کرده و پس از سال ها عطر تن آبانش را به ریه کشید.

این زن تودار تر از آن بود که احوالاتش را نشان کسی دهد اما دوری فرزند ناخلفش با او کاری کرده بود که نتواند حریف شکوه و شکایت مادرانه اش شود :

-آدم مثل تو یه فرزند ناخلف و یه پسر بی معرفت که سال تا سال یادی هم از مادرش نکنه داشته باشه Tپیر هم میشه پسر جان …

بوی آشنای مشک که درمشامش می نشیند بی اراده نفس عمیقی میکشد و وقتی هیچ واکنش و رفلاکس خاصی در بدنش حس نمیکند،با خیالی راحت دستانش را به دورتن نحیف زن می پیچد .

حتی اینکه دیگر هیچ حسی خاصی نسبت به زن در وجودش حس نمیکند هم برایش اهمیتی ندارد.
شاید سال ها از آن روز ها گذشته باشد اما او هنوز هم میتواند آن صمیمیت و حس خوبی که از این زن دریافت میکرد را به خاطر بیاورد.
و او یادش نرفته که روزگاری این زن حتی از مادرش هم برایش عزیز تر بوده است..!

خاتون به آرامی خودش را از آغوش آبان بیرون میکشد و خوش آمد میگوید به جان دلش:

-به خونه خوش اومدی پسرم.خوش حالم که بالاخره میتونم تو این خونه ببینمت.

ساره کنجکاو به استقبال گرم زن و رفتار صمیمی آبان نگاه میکند و این زن را تابه حال ندیده است!
-سلام

صدای پراز ناز ساره که در فضا می پیچد نگاه خاتون سخت شده از آبان گرفته میشود و به دخترک زیبا رویی که با اعتماد به نفس همچون مادیانی اصیل مقابلش رخ می نماید چشم میدوزد.

خیره به دختر میخواهد جوابش را بدهد که ناگاه خاطره ای همچون نور از مقابل دیدگانش میگذرد و صدای طناز و پر نشاط پریزادی در گوشش زنگ میزند:
-شما باید خاتون باشید درسته؟
خوشوقتم من جانام…

ساره وقتی جوابی جز نگاه خیره زن دستگیرش نمیشود رو به آبان لب میزند:

-آممم،هانی نمیخوای خانوم و معرفی کنی؟

آبان نگاهی به خاتون انداخت،خیلی خلاصه توضیح داد :
-خاتون دایه من وهمچنین خانوم این عمارت.
و با لحنی بی انعطلاف خیره در نگاه کنجکاو دختر تاکید کرد:

-میخوام همونطور که به مادرم پریچهر احترام میزاری،به خاتون هم احترام بزاری.

ساره به نشانه تفهمیم سری تکان داده وقبل از آنکه آبان زحمت معرفی کردن اورا به دوش بکشد با خنده ای زیبا به نشانه آشنایی دستش را جلوی زن دراز کرد:

– همونطور که میدونین من ساره نامزد آبانم،خوش حالم که افتخار آشنایی با شما رو ییدا کردم.

خاتون با دیدن دست دراز شده دختر سرد و کوتاه دستش را میفشارد و به در اشاره میکند:
-خوش اومدی..
خسته این حتما،بهتر بیشتر از این سرپا نگه تون ندارم بفرمایید ..

سپس با نگاهی به علی که پایین پله ها منتظر فرمان ایستاده میگوید:
-علی چمدون های آقا و خانوم و به اتاق شون ببر.

به طرف در بر میگردد و از پشت قدم های ساره و آبان را دنبال میکند.

نگاهش به روی دستان گره خورده ساره به دور بازوی آبان کشیده شده و تصویر چشمان آبی و زنگ خوش لحن صدای دخترک لحظه ای از سرش بیرون نمیرود.

نفسش را با آه بیرون میفرستد :
-نامش را سرنوشت گذاشتند.. تازیانه ملک را …

***
-جانا..!
بی آنکه حتی صدای حنا را شنیده باشد خیره به عکس مجله تند تند قلاب بافتنی را در دست چرخانده و گره ای پشت گره دیگر ایجاد میکند .

-هوی دختره با تو ام..

وقتی باز هم دخترک محلش نمی گذارد،حرصی از خنتمه بودن جانا نگاهش را از شال گردن تمام نشدنی که حالا درازایش به دو متر هم میرسد، میگیرد
و درحرکتی قلاب و نخ کاموا را از دست جانا که میخواهد رج بعدی اش را شروع کند چنگ میزند:

-بده من ببینم ای بی صاحاب مونده رو..پاتو گذاشتی رو تخنه گاز برم نمیداری..!شالگردن برای زرافه که نمیبافی ..

جانا از هپروت در آمده هاج وواج به دست های خالی شده از قلاب و بافتنی اش خیره و سپس نگاهش به روی حنا که با بی خیالی نگاهش میکند کشیده میشود.

بی حوصله دستش را دراز می کند:
-بده من اونارو…

حنا کلافه نفسش را بیرون میفرستد:
-قرار از این قلاب حاجت بگیری ؟ بسه دیگه ..

و با نگاهی دوخته شده به مجله در حالیکه دیگر بیشتر از آن نمی تواند جلوی خودش را بگیرد میگوید:

-ولی خودمونیم دختر چه تیکه ایه خدایی..!
جون حنا این اول تستسترون بوده بعد دست و پا در آورده ..
چه حالی میکردی تو با همچین لعبتی..!

با حرف حنا،نگاه پوچ شده اش بار دیگر به روی عکس مرد کشیده میشود.
حتی دیگر پوزخند هم نمیزند..
بی حسی مطلق که میگویند همین است دیگر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
باران
باران
2 سال قبل

عالی بود مرسی نویسنده تکی تو♡:)

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

نویسنده جان رمانت خیلی خوبه دوستش دارم کاش زودتر آبان و جانا باهم روبه رو بشن انشاالله که این دایه خانم آبان در راستای کمک به جانا و آبان باشه .مرسی دمت گرم.

.
.
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

فکر نمیکنم آبان حافظشو از دست داده باشه😐 چطوری امکان داره تو شیش سال اصلا درباره گذشتش کنجکاوی نکنه یا اصلا کسی حرفی دربارش نزنه… و اینکه از جوونی خودش یادش میاد یعنی حافظشو از دست نداده… یکی بیاد منو آگاه کنه از دست داده یا نه؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x