رمان افگار پارت 29

1.7
(3)

 

وارد اتاق شده و در را پشت سرش بست.
جاخورده از تاریکی بیش از حد اتاق لحظه ای می ایستد.
گویی اتاق در تارکی محض فرو رفته باشد.

هراسان در جایش تکانی می خورد.
اگر او از چیزی در این دنیا قرار بود بترسد قطعا آن چیز تاریکی است.
از شدت دلهره دلش میخواهد آبان را صدا بزند،اما دهانش باز نشده بسته شد.

ناچار چشمانش را بست.
اگر الان آبان را صدا میزد همه ی نقشه هایش نقش برآب میشدند.
باید کمی تحمل میکرد تا که چشم هایش به تاریکی عادت کنند.

طبق گفته چیزی که در مجله خوانده بود تا 60 در دل شمرد و بعد چشمانش را باز کرد.
هیچ تفاوتی ایجاد نشده بود که هیچ ..
اوضاع بدتر هم شده بود!
هیچ نوری در اتاق وجود نداشت.

پشیمان شده،با حس و حالی پریده خواست به اتاق خودش برگردد.
اما همین که دستش به روی دستگیره نشست فکر کرد:
او این همه را نیامده بود که حالا دست خالی بخواهد برگردد.

با مکث به طرف در برگشت و در را باز کرد.
با تابیدن روزنه ی نور از بیرون به داخل آسوده خاطر نفسش را بیرون فرستاده و در را همانطور نیمه باز رها کرد.

این موقع شب بعید بود که کسی از این قسمت گذر کند.!
اما حتی اگر کسی هم رد میشد اهمیتی نداشت به نظرش..
در هر صورت به اتاق شوهرش آمده بود.
هرچند یواشکی..!
ولی کسی نمیتوانست برای کارش از او حساب پس بگیرد.
حتی اگر آن شخص خود آبان هم می بود..!

حالا با اندک نوری ک از بیرون می آمد راحت تر میتوانست متحویات اتاق را ببیند.
بی توجه به وسایل اتاق نگاه سرگردانش به دنبال آبان گشت و پس از چند لحظه با دیدن سایه جسمش به روی تخت King Bed با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
-بالاخره گیرت انداختم جناب مجد.

به آرامی به طرف تخت می رود و لحظه ای بعد بالای سر مرد خیره به نیم تنه عریانش،به تماشای پیچ و تاب عضلات خشک و کار کرده اش می ایستد.

با نیشخندی تخت را دور زده و به آرامی گره روبدو شامبرش را باز میکند.
لباس به نرمی از روی پوستش سر خورده و پایین تخت می افتد.

محتاطانه بدون ایجاد صدایی روی تخت می نشیند.
می خواهد دراز بکشد که آباژور سلطنتی روی پاتختی چشمش را میگیرد.

برای دیده شدن در مقابل آبان احتیاج به نور کافی دارد.
بی تردید خم شده و چراغ خواب را روشن میکند.

خودش را روی تخت سر داده و تنش از سردی ملافه ها لرز و پوستش دون دون میشود.

آرام غلتی زده و معذب رو به آبان که دمر خوابیده و تنها نیمی از چهره اش در دسترس دید است دراز میکشد.

دهانش از شدت استرس خشک شده بود.
آرام دستش را بلند میکند.
تمام بدنش از شدت اضطراب به لرزه در آمده است.

ثانیه ای از وضعیتی که در آن قرار دارد خنده اش میگرد.
وضعیتش خنده هم دارد!
گویی که جایشان عوض شده باشد!
جای اینکه آبان شبانه به تختش بیاید وغافل گیرش کند..
او دزدکانه آن هم با کلی ترس و لرز خودش را به اتاق مرد رسانده و حالا از شدت ترس و اضطراب در حال لرزیدن بود .
حسش کمی هم شبیه حس آدم های متجاوز است..

با نیشخند خیره به چهره غرق در خواب آبان پچ میزند:
-ببین من و به چه کارهایی که مجبور نمیکنی تو..؟!
همینم مونده بود به خودم انگ تعرض و تجاوز بزنم ..
اونم تجاو به کی..؟
به شوهرم ..
نچ اینم از شانس منه دیگه!
اصلا همه اش تقصیر خودته که هی فرار میکنی از من.
آدمم انقدر سرد میشه آخه؟

در نهایت ناخون های فرنچ شده اش روی کمر عریان مرد نشسته و انگشتانش بازیگوشانه شروع به حرکت میکنند.

وقتی چشمانش حرکت ریز عضلات آبان را در آن نور کم شکار میکند، به آرامی خودش را بالا کشیده و با طنازی همانطور که نفسش را روی گوش و گریبان مرد فوت میکند،لب میزند:
-آبــــان..نمیخوای بلند شی؟

در مرز گنگ خواب و بیداری به سر می بُرد.
صدای خنده های دختر مجهول الهویه کابوس هایش با صدای ساره درآمیخته بود.

ترکیب مزخرفی برای بیدار شدن بود،البته نه تا وقتی که لمس انگشت هایی را به روی تیره کمرش حس نکرده بود.

عوض شدن جهت حرکت انگشت ها را که به روی پشتش حس میکند ماهیچه هایش بی اخیار قفل کرده و منقبض میشوند.

ساره با حس سفت شدن عضلات آبان در زیرانگشتانش با لبخندی محو دوباره پچ زد:
-هـــانی..!!

پژواک صدای دختر که در گوشش میپیچد هشیار شده چشمانش باز میشوند.
اول آنچه که درمقابل نگاهش به نمایش در آمده را تشخیص نمیدهد.
اما طولی نکشیده که ناخوداگاهِ مغزش هشدار میدهد به منظره مقابلش..

هستریک چشمانش را به روی بالا تنه دختر که از یقه لباسش با سخاوت در معرض دیدگانش قرار گرفته میبندد و در حرکتی آنی در جا میجهد و خودش را عقب میکشد.

ساره که با بلند شدن ناگهانی آبان تعادلش را از دست داده،با صورت در تخت فرو میرود و جیغ هیجان زده اش در میان ملافه ها خفه میشود.

پس از لحظاتی تقلا کردن بالاخره موفق شده و با خنده ای سر خوش بدون اینکه اهمیتی به وضعیت نا به سامان لباسش بدهد نشسته و با خیرگی در مقابل مرد رخ می نماید:
-چیکار میکنی؟ترسوندی من و..

خشمش غیر قابل کنترل است.
با صدایی خش گرفته،از میان دندان های بهم کلید شده اش میغرد:
-این موقع شب ،تو اتاق من..چیکار میکنی؟

ساره بی آنکه حتی متوجه عصبانیت آبان شده باشد با دلی ضعف رفته به موهای بهم ریخته و قیافه خوابالود مرد نگاه میکرد.

دوزانو روی تخت جلو میرود و فاصله ای که آبان میانشان به وجود آورده را به هیچ میرساند.

آبان با مردمک های گشاد و دست هایی مشت شده،جلو آمدن ساره را نگاه میکند.
درد دارد برایش اعتراف کند اما به سختی جلوی خودش را گرفته تا عقب نکشیده و از دختر نگریزد.

ساره با سرخوشی دستش را روی گونه آبان میگذارد و پچ میزند:
-دلم برات تنگ شده ..
سپس خودش را روی پاهای آبان بالا میکشد و دستانش را دور گردنش انداخته و گلایه اش را با خنده ای ریز به گوش مرد میرساند:

-نمیخوای یکم از این غرورت دست بکشی؟
هیچ میدونی جاهامون عوض شده؟
جای اینکه تو دنبال من باشی ،همه اش منم که مجبورم پیش قدم بشم..
دیگه نامحرمم نیستیم که بگم برخلاف اعتقاداتت نمیخوای کاری کنی..!

شکه شده از نزدیکی بیش از حد ساره لحظه ای قدرت تکلمش را از دست میدهد.
آنقدر همه چی ناگهان اتفاق افتاده بود که مغزش قفل کرده و توان پردازش اتفاقات و دادن راه حلی برای خلاص شدنش از این موقعیت غیرقابل کنترل را از دست داده بود.

گویی نه راه پیش داشت و نه راه پس..

نفس های ساره که در صورتش پخش میشود از حس رطوبت نشسته به روی صورتش حتی نفس هم نمیتواند بکشد..

از بی نفسی آرام ناله ای میکند.

ساره خیره به چشم های آبان منتظر عکس العملی از جانب مرد میماند و در همان حال هم از بازیگوشی دست نکشیده و با انگشت های کشیده اش پشت گردن مرد را نوازش میکند.

عطر تند وشیرین دختر تمام فضای اطرافش را اشغال کرده و هر لحظه حالت تهوع اش بیشتر می شد ..

بی نفس به هر جان کندنی که است با صدایی گرفته که به زور از میان تارهای حنجره اش بیرون می آید لب میزند:

-بهتره الان به اتاقت برگردی..
فردا در مورد این موضوع حرف میزنیم.

سپس دستان سست شده اش را بالا آورده و سعی میکند دست های دختر را از دور گردنش باز کند.

ساره با سرتقی گره دستانش را به دور گریبان مرد سفت کرده و نق میزند:
-بازم داری ازم فرار میکنی آبان.!
من امشب هیچ جایی نمیرم،میخوام پیش تو بخوابم.

با زجر چشمانش را بسته و سعی میکند خودش را کنترل کند.
به هر نحوی که است باید امشب را دوام بیاورد.
به هیچ عنوان نمیخواهد ساره متوجه حال و وضعیتش بشود.

ناچار نفس میزند:
-میتونی امشب اینجا بمونی..

ساره هیجان زده از موافقت آبان کمی خودش را عقب کشیده و دستانش را بند شانه های مرد میکند و با ناز میگوید:
-میدونستم نمیتونی بهم نه بگی .

این را گفته و در حرکتی لب هایش را قفل لب های آبان میکند.

ناک اوت شده از حرکت غیر منتظره ساره تعادلش را از دست داده و به پشت روی تخت می افتد.
ساره نیز کشیده شده و با خنده روی سینه آبان پخش میشود.

از سایش پوست برهنه دختر به روی پوست تنش با حس خفگی وحشتناکی،بی قرار برای ذره ای اکسیژن تقلا میکند..
اما دیگر خیلی دیر شده است..

ساره با حس لرزیدن تن آبان زیر تنش سرش را بلند کرده و با دیدن وضعیت آبان که همچون ماهی ای دور افتاده از آب در حال لب زدن است ترسیده جیغی کشیده و به سرعت از روی تن مرد بلند میشود :

-چی شده آبان..چرا اینجوری شدی.. تورو خدا یه چیزی بگو ..

جوابی که جز خس خس های بی نفس مرد نصیبش نمیشود با هول از جایش بلند شده و به طرف در میدود و صدای فریادش در راهرو میپیچد:
-خاتــــون..یکی کمک کنه آبان نمیتونه نفس بکشه …

***
حاج یونس تسبیح به دست در طول سالن قدم رو میرفت و زیر لب ذکر میگفت…

پریچهر هرازگاهی دستمال ابریشمی را گوشه ی چشمانش میکشید و اشک هایش را روان نشده خشک می کرد.
آخر هم طاقت نیاورد و بغض کرده رو به شوهرش لب زد:

-یونس تو بگو کجای راه و اشتباه رفتیم..!
چه گناه کبیره ای مرتکب شدیم که حکمش شده عذاب هرروزه آبانم ..
تو بگو به چی توبه کنم به کدوم امام توسل کنم که اینجوری هرشب و هر ثانیه تن و بدن جیگر گوشه ام نلرزه..
الهی بمیرم برای حال بچه ام..

و های های زیر گریه میزند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
میترا
میترا
2 سال قبل

خیلی دیر میزاری روزی یه پارت خیلی کمه خیلی مشتاقم بدونم چی میشه اگر میشه دو سه پارت تو یه روز بزارین تو سایت ممنون میشم

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

حرف ندارن فقط ای کاش آبان و جانا زودتر همدیگه رو ببینن

میترا
میترا
2 سال قبل

عالیه ولی چرا دیر پارتاشو می‌نویسی

Asa
Asa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

شما نویسنده رمان هستید؟

Asa
Asa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

پس پارت ها رو از کجا میارید؟
میخوام بگم اگه دستتون بازه ، بیشتر پارت بزارید.مردیم از کنجکاوی🥲😂

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

عالی حرف نداره.❤

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x