رمان الفبای سکوت پارت 108

5
(4)

 
تارخ قاشق را از دست او گرفته و بعد از اینکه آن را
با محتویات داخل بشقاب پر کرد جلوی دهان افرا
گرفت.
_ نگفتم با سوپ بازی کن! گفتم بخورش.
افرا لبخند بیجانی زده و خواست قاشق را از دست او
بگیرد که تارخ اخم کرد.
_ باز کن دهنتو!
افرا اطاعت کرده و بیمیل قاشق سوپ را داخل
دهانش برد. محتویات قاشق را بلعید. هیچ میلی به
خوردن مابقی آن غذا نداشت.
_ بازم نگفتی چیکارم داشتی!
تارخ پوفی کشید. افرا لجبازتر از چیزی بود که بتواند
سوالش را بیپاسخ بگذارد.
_ میخواستم ازت بخوام تا تو مدتی که نیستم حواست
به مزرعه باشه.
. .افرا دستش را بال آورده و با گرفتن مچ دست تارخ او
را مجبور کرد تا قاشق را که دوباره با سوپ پر کرده
و مقابل دهان او نگه داشته بود را داخل بشقاب
بگذارد.
_ کجا میخوای بری؟
تارخ نفسش را بیرون فرستاد.
_ قرار بود برم. دیگه نمیرم.
افرا چشمانش را ریز کرد.
_ بخاطر من کنسلش کردی؟
تارخ لبخند آرامی زد تا مبادا او احساس شرمندگی
کند.
_ مهم نیست. همچین چیز واجبی هم نبود.
افرا اخم کرد.
_ اونقدر واجب بوده که بخاطرش مزرعه رو بسپری
دست من!
. .کجا باید بری؟ الن بری نمیرسی؟ داشتی میرفتی
فرودگاه؟
تارخ ابرو بال انداخت.
_ یکی از روستاهای خارج از شهر. قرار بود با
ماشین خودم برم.
افرا مچ دستش را بال آورده و به ساعتش نگاه کرد.
_ الن راه بیوفتی نمیرسی سر قرارت؟
تارخ مچ دست او را گرفته و آرام فشار داد.
_ گور بابای قرارم. فعلا سلامتی تو مهمتره.

افرا لبخندی به جملهی سرتاسر توجه او زد.
_ من خوبم.
. .تارخ قانع نشد.
_ خوب نیستی. داری تظاهر میکنی. کاش میفهمیدم
چت شده. اینطوری شاید میتونستم کمکت کنم.
افرا با غم سرش را پایین انداخت. هیچ راهی نبود تا
از حجم غمش بکاهد. در نقطهای ایستاده بود که نه
میتوانست با بدنیا آمدن فرزند مادرش کنار بیاید و نه
میتوانست دعا کند آن کودک پایش را در این دنیا
نگذارد. او محکوم شده بود تا زنده است در برزخی
که برایش ساخته بودند دست و پا بزند. رنجی که در
زندگیاش بود از او جدا نمیشد. باید مغزش را
متلاشی میکردند و خاطرات تلخ کودکیاش را از بین
میبردند آنوقت شاید این رنج همراه آن خاطرات از
بین میرفت، اما خوب میدانست که چنین چیزی
ممکن نبود. این فکرها او را به کودکیاش پرت کرد
و خاطرهای تلخ که پررنگتر از هر خاطرهای بود.
بیاختیار و از روی عادت دستش را به سمت
پیشانیاش برد تا چتریهایش که انگار پردهای بودند
بر روی زخم کهنهی باقی مانده از گذشته را لمس کند
که نوک انگشتش با برجستگی ظریف آن زخم کهنه
. .که حاصل بخیه زدن بودن برخورد کرد و تازه فهمید
موهایش مرتب نیست.
تارخ که حرکات او را زیر نظر داشت دست برد و
مچ دست افرا که به پیشانیاش نزدیک کرده بود را
گرفت. افرا مات به او نگاه کرد. تارخ آرام دست او
را پایین آورده و بعد مچش را رها کرد. همانطور که
نگاهش به پیشانی افرا بود دستش را بال برده و با
دقت و آرامش چتریهای او را روی پیشانیاش
مرتب کرد.
_ چتریات کنار میرن انگار یکی دیگه میشی! یه
زن بالغ!
انگار داشت با خودش حرف میزد.
_ اینطوری خطرناکتر میشی بچهجون!
افرا خمار و داغ از شنیدن جملات تارخ که قلبش را
به بازی گرفته و سعی در کیش و مات کردنش داشت
زمزمه کرد:
_ داری تحریکم میکنی که زخممو پنهون نکنم؟
. .تارخ از مرتب شدن چتریهای او که مطمئن شد
دستش را روی گونهی او سر داد و چشمانش را روی
چشمان مشکی افرا لغزاند. لحن او خمارتر بود!
_ فکر کنم باید همینجا بذارمت و برم دنبال قرارم!
نگاهش را باز هم پایین تر کشید و روی لبهای افرا
مکث کرد.
میل عجیبی برای بوسیدن زن مقابلش داشت که تظاهر
به بچگی میکرد، اما قبل از اینکه عنان از کف دهد
دستش را عقب کشیده و به سرعت نگاهش را از افرا
و گونههای سرخ شدهاش گرفت. به ظرف سوپ
اشاره کرد و سعی کرد ناشیانه بحث را عوض کند.
_ سرد شد بخور…
افرا گونههای تبدارش را لمس کرد. این داغ شدن با
تب کردن ساعات قبل فرق داشت. نفسش را بیصدا
بیرون فرستاد و بعد قاشق را آرام در دست گرفت.
حالش زیر و رو شده بود. از طرفی خوشحال بود که
تارخ نگاه پر حرارتش را ادامه نداده بود. اگر او به
کارش ادامه میداد احتمال دوباره دچار ضعف
. .میشد! قاشق پر شده با سوپ را داخل دهانش برد و
بعد از قورت دادنش گفت:
_ میشه منم بیام؟
تارخ متعجب سرش را به سمت او چرخاند.
_ کجا بیای؟
افرا سعی کرد بر خودش مسلط شود. نگاهش را بال
آورد.
_ همون جایی که قرار داری!
تارخ یک تای ابرویش را بال داد.
_ از سر جوگیری اون حرفو زدم. قرار نیست اینجا
تنها ولت کنم. جایی نمیرم.
افرا با جدیت لب زد:
_ بیا با هم بریم.

تارخ از جدیت او شوکه شد.
_ افرا…
افرا با همان جدیت میان حرف او پرید.
_ تارخ درست فکر کردی. حالم خوب نیست. اصلا
خوب نیست. میخوام فرار کنم.
بغض به گلویش چنگ انداخته و صدایش را تحت
تاثیر قرار داد. قاشق را مجدد داخل بشقاب رها کرد.

_ جز تو کسی رو نمیشناسم که ازش بخوام کنارم
باشه.
جملهی مظلومهی افرا اینبار مقاومت تارخ را بطور
کامل شکاند. چنان حال غمگین افرا تحت تاثیرش
قرار داد که بدون اینکه اهمیتی به فرضیات ذهنش
دهد به طرف او چرخیده و دخترک را در آغوش
گرفت. با محبتی خالصانه روی موهای او را نوازش
کرده و بوسهی ریزی که افرا متوجه آن نشد را روی
سر او نشاند.
. ._ دیگه هیچوقت جلو من اینطوری بغض نکن.
تپشهای قلب هردویشان شدت گرفت.
_ به شرطی با خودم میبرمت که غذات رو تا ته
بخوری.
صدای افاف مجابشان کرد تا از همدیگر جدا شوند.
تارخ افرا را از تنش جدا کرد. با دیدن لبخند محو او با
رضایت از جایش بلند شد. میدانست پشت در کیست.
به دنبال سوییچ ماشین افرا آمده بودند. خواست از
آشپزخانه بیرون برود که افرا آرام و با خجالتی که از
او بعید بود پرسید:
_ تو شام نمیخوری؟
از توجه افرا لبخندی روی لبهای تارخ نشست.
_ شیرین برام شام گذاشته. تو ماشینه. تو راه از
ساندویچای شیرین میخورم.
افرا با هیجان زمزمه کرد:
_ دستپخت شیرینجون رو به این سوپ بدمزه ترجیح
میدم. قطعا تو شامت رو باهام شریک میشی!
. .تارخ از آشپزخانه بیرون رفت.
_ شام تو همون سوپه! شیطنت نکن سوییچ ماشینت
رو بدم برگردم.
با لبخند اول افاف را جواب داد و بعد به اتاق رفت.
پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد.
افرا که صدای بسته شدن در را شنید نفس عمیقی
کشید. گونههایش داغ داغ بودند. هیجان را در تکتک
سلولهای تنش احساس میکرد. از پشت میز
آشپزخانه بلند شد. دنبال یک آیینه میگشت تا به سر و
وضعش نگاهی بیاندازد. اتفاقاتی که میانشان رخ داده
بود را باور نمیکرد. اینکه مقاومت تارخ تا حدود
زیادی شکسته بود. قسم میخورد اگر اندکی به سرش
حرکت میداد تارخ او را میبوسید! با این فکر آرام
به گونهاش زد. تصور این اتفاق هم قلبش را
میلرزاند.
بدنبال آیینه قدی نگاهی به اطراف کرد. خانه شلوغ
نبود، اما با سلیقه دیزاین شده بود. ترکیبی از
. .رنگهای سفید و طوسی در پذیرایی هم دیده میشد.
عکس قدیمی از یک زن که روی دیوار بود توجهش
را جلب کرد. به دیواری که فقط همان عکس رویش
آویزان شده بود نزدیک شد. به عکس نگاه کرد.
تصویر زنی جوان با لبخندی دلربا… کیفیت عکس
پایین بود، اما لبخند زن بیش از حد زنده بنظر
میرسید. انگار که همان لحظه در حال خندیدن بود.
برای چند دقیقه همانجا ایستاد و خوب به جزئیات
تصویر نگاه کرد. هر چه بیشتر روی عکس دقیق شد
شباهت بیشتری بین زن تصویر و تینا یافت! حدسی
که در ذهنش بود بلافاصله با صدای تارخ به یقین
تبدیل شد.
_ مادرمه…
افرا به سمت تارخ چرخید.
_ چرا فوت شدن؟
تارخ کنار او آمد و دوشادوشش ایستاد. به عکس
خندان مادرش خیره شد.
. ._ بابام دقش داد! یک شب خوابید و صبحش دیگه
بیدار نشد.
افرا لب گزید.
_ متاسفم.

تارخ نگاه خیره روی عکس مادرش را امتداد داد.
_ نباش… اگه الن زنده بود چیزی جز غم و غصه
نصیبش نمیشد از این دنیا!
افرا غمگین نگاهش کرد.
_ از دیدن اینکه بزرگ شدی خوشحال میشد.
تارخ پوزخندی زد.
_ اگه میفهمید پسرهش چیکارهس…
. .حرفش را قطع کرد. نمیخواست با اندیشیدن به این
موضوع احوالتش را بدتر کند. نگاهش را از عکس
مادرش گرفته و سمت افرا چرخاند.
_ غذات رو خوردی؟
افرا تخس ابرو بال انداخت.
_ سوپش خیلی بدمزه بود. ولی قول میدم اگه منم
همراه خودت ببری روستا تو خوردن ساندویچایی که
شیرینجون برات درست کرده کمکت کنم.
تارخ سکوت کرده و به چشمان بیحال افرا خیره شد.
این افرا همان افرای همیشگی نبود. سعی میکرد
شیطنت کند، اما معلوم بود چیزی که او را رنجانده
مسئلهی مهمی است که نمیتوانست به سادگی از کنار
آن عبور کند.
_ افرا جایی که میرم مناسب تو نیست.
افرا مثل یک کودک اخم کرده و با لجبازی گفت:
_ ولی خودت گفتی میبرمت!
. .تارخ کامل سمت او چرخید.
_ گفتم غذات رو بخوری میبرمت!
افرا با لبهایی آویزان پرسید:
_ یعنی اون سوپ بدمزه رو تموم کنم میتونم
همسفرت شم؟
کلمهی همسفر آخر جملهی افرا باعث شد تارخ باز هم
برای لحظاتی کوتاه سکوت کند. چند سال بود که تنها
سفر میکرد؟ چند سال بود که حوصلهی هیچ
همسفری را در کنارش نداشت؟ سالها بود که
هیچکس را در حریمش راه نداده بود. حتی با
خانوادهاش هم سفر نمیکرد. سفر کردن با کسی که
همسفر مینامیدند او را به روزی میبرد که وقتی
همراه بقیه و مهستا در شمال بود و به امید خوش
گذراندن دور هم جمع شده بودند فهمیده بود زندگیاش
قرار است تیره و تارتر از قبل شود. با از دست دادن
مهستا و عشقی که او را به زندگی امیدوار میکرد.
خاطرات بد آن سفر او را از سفر کردن با دیگران
منع میکرد، اما حال انگار با دیدن دخترک موچتری
. .مقابل آن خاطرات دورتر از همیشه بنظر میرسیدند.
حتی با اینکه میدانست این سفر سفر جالبی نیست، اما
خوب میدانست که بدش هم نمیآمد افرا همراهش
بیاید. در روستا خانوادهای را میشناخت که
میتوانست در مدتی که برای انجام معامله میرفت او

را به آنها بسپارد.
صدای افرا باعث شد از فکر بیرون بیاید.
_ چی شد؟ چرا جواب نمیدی؟
تارخ نفسش را بیرون داد.
_ یه زنگ به خواهرت بزن. من اصلا حواسم نبود به
صحرا بگم پیش منی. ممکنه نگرانت شه.
افرا سریع گفت:
_ وقتی داشتم میرفتم خونهی آرزو بهش گفتم ممکنه
دیر برگردم. رفته پیش سامان. گفت شب رو اونجا
میمونه. صبحم که میره دانشگاه.
تارخ چشمانش را ریز کرد.
. ._ تو خونهی مادرت اتفاقی افتاده؟
سوال تارخ باعث شد افرا دوباره اتفاقات چند ساعت
اخیر را مرور کند. با صورتی درهم سرتکان داد.
تارخ نزدیکش شده و با جدیت پرسید:
_ همسر مادرت… چطور آدمیه؟ اذیتت که نکرده؟
افرا به صورت تارخ چشم دوخت. فکرش به کجاها
که نکشیده بود.
_ فرزین مرد خوبیه. یعنی حداقل اینطوری نشون
میده. بهم محبت میکنه. تا حال رفتار بد و زننده
ازش ندیدم.
پوفی کشید.
_ البته اگه لس زدن با آرزو رو اونم جلو خودم
فاکتور بگیرم!
. .تارخ سر تکان داد. حداقل خیالش از بابت فرضیاتی
که در ذهنش جولن میدادند راحت شده بود.
_ اگه دوست نداری راجع بهش حرف بزنی اصرار
نمیکنم، اما هر وقت دیدی این موضوع داره اذیتت
میکنه و دوست داری با یکی درد و دل کنی من
هستم.
افرا لبخند زد. توجههای تارخ نامدار یک جور عجیبی
لذت بخش بودند.
_ هیچوقت فکر نمیکردم همچین شخصیتی داشته
باشی!
تارخ سوالی نگاهش کرد.
_ چطوریام مگه؟
افرا با هیجان از سفری که ظاهرا در پیش داشتند
زمزمه کرد:
_ از دور خیلی بداخلاق و مغرور و عنق بنظر میای!
. .تارخ سرش را با افسوس تکان داد.
_ یعنی میگی از نزدیک این ویژگیهارو ندارم؟
افرا با شیطنت خندید.
_ چرا منتها کمرنگترن.
تارخ تهدید گونه نگاهش کرد.
_ بهتره تا پشیمون نشدم برای رفتن آماده شی. وگرنه
این آقای عنق ممکنه سر راهش به جای روستا ببرتت
خونهتون.
هیجان و ذوق افرا را که در چشمانش دید لبخند محوی
روی لبهایش آمد. هیچچیز به اندازهی شیطنت به
افرا ملک نمیآمد.
**********
افرا با هیجان در جایش جابهجا شده و تابلوی سبز و
رنگ و رو رفتهی مقابلشان را خواند.
_ به روستای مهربان خوش آمدید.
خندید.
_ چه اسم باحالی داره. تا حال اینجا نیومده بودم.
. .تارخ نگاه خسته اش را سمت او چرخاند. واقعیت این
بود که از اینکه افرا را همراه خودش آورده بود به
شدت راضی بود. اول فکر میکرد افرا در حال
تظاهر کردن به خوشحالی است، اما کمکم متوجه شده
بود او از اینکه به این سفر آمده است واقعا هیجانزده
است که سر جایش بند نیست. در تمام طول چند
ساعتی که در راه بودند حرف زده و از علاقهاش به
مزرعه و روستا و حیوانات گفته بود. خوشحال بود از
اینکه او حتی شده برای مدتی کوتاه مشکلات و
غمهای خود را فراموش کرده بود. از طرفی احوال
خودش نیز برایش جالب بود. چون برخلاف دیروز
که برای آمدن به این سفر عصبی و ناراحت بود، حال
خودش هم راضی بنظر میآمد. البته اگر جریات
معاملات آن عتیقهجات را فاکتور میگرفت.
نگاهش را به نیمرخ افرا دوخت. با اینکه مریض بود،
اما یک دقیقه هم در ماشین نخوابیده و مدام با او حرف
زده بود. قطعا اگر افرا کنارش میخوابید
خوابآلودگی به او هم سرایت میکرد، اما با وجود
دخترک پرانرژی که بغل دستش نشسته بود رانندگی
برایش چندان هم سخت نشده بود. با این حال خوب
. .میدانست همانطور که خودش خسته بود افرا هم
خسته بوده و نیاز به استراحت داشت.
_ خسته نشدی؟
سوال تارخ باعث شد افرا نگاهش را از فضای
بینظیر پاییزی اطراف بگیرد. انگار وارد بهشت شده
بودند.
_ چطوری خسته باشم؟ ببین چقدر بیرون قشنگه!
تارخ لبخندی زد. هزار بار به این روستا آمده بود، اما
هرگز نتوانسته بود طبیعت اطراف را آنگونه که افرا
با هیجان توصیف میکرد ببیند. بیاختیار به جادهی پر
از گل و لی مقابلش نگاه کرد. برگهای رنگانگ…
درختانی که حال ترکیبی از رنگهای مختلف بودند
هوای تمیز و آسمانی گرفته که حتی ابری بودنش هم
باعث دلگیری نبود و بلکه حس خوب و دلپذیری را
به وجود آدم تزریق میکرد. افرا خوب نگاه کردن را
بلد بود و راضی بود که در این سفر همراهش شده
است، اما باید نکاتی را به او میگفت تا دردسری
برایشان درست نشود.

_ همونقدر که از دیدن طبیعیت این منطقه شوکه شدی
ممکنه از دیدن فرهنگ و سنتای خاص روستاییهای
این منطقه هم شوکه شی!
افرا چشمانش را گرد کرد.
_ یعنی چی؟
تارخ با جدیت جواب داد:
_ یعنی باید خیلی خیلی مراقب رفتارت باشی. مردم
اینجا برا خودشون خط و مرز دارن. سعی کنی این
خط و مرزارو نادیده بگیری ناراحتشون میکنی.
افرا با کنجکاوی پرسید:
_ مثل چی مثلا؟ داره جالب میشه برام.
. .تارخ نگاه کوتاهی به سمت او انداخت. ذوق افرا برای
فهمیدن فرهنگ خاص منطقه او را به خنده انداخت اما
خودش را کنترل کرد.
_ مثلا کسی نباید بدونه بین من و تو نسبتی نیست و
نامحرمیم!
افرا گیج نگاهش کرد.
_ چرا؟ دروغ بگیم بهشون؟
تارخ توضیح داد:

_ تقریبا همهی مردم اینجا سنتی و مذهبی هستن و به
شدت روی چنین مسائلی حساسیت دارن. از اون
روستاهاس که قتلای ناموسی زیاد دیده به خودش.
ارتباط دختر و پسر خارج از چارچوب محرمیت
اینجا جرم بزرگیه.
افرا خندید و با شیطنت گفت:
_ پس باید موقت محرم شیم!
. .تارخ نتوانست لبخندش را کنترل کند. خندهی دلنشین
افرا و شوخی بیپروایش او را به خنده انداخته بود،
اما به لبخندی کوتاه اکتفا کرد و با افسوس گفت:
_ هر چقدر بیشتر بهت میگم موقع حرف زدن و
شوخی کردن حواست باشه طرف مقابلت کیه و چی
میگی کمتر گوش میدی!
سرش را سمت افرا چرخاند.
_ بچهجون دوست داری یه جوری جواب شوخیت رو
بدم که سرخ و سفید شی!
افرا سرتق در چشمان او زل زد.
_ بفرما… منتظرم. شاید خجالت کشیدم و بچهی
مودبی شدم.
تارخ پوفی کشید. حریف شیطنتها و زباندرازیهای
افرا نبود. سراغ موضوعی که مطرح کرده بود رفت.
_ از اونجایی که منو میشناسن و تینارم دیدن
میدونن همون یه دونه خواهرو دارم. پس بهشون
میگیم نامزدیم! مشکلی که نداری؟
. .افرا با ذوق و شیطنت در جایش جابهجا شد.
_ اگه بفهمن دروغ گفتی مجبورت میکنن همینجا منو
عقد کنی؟
تارخ شوکه به او نگاه کرد.
_ افرا…
لحن پر تشرش باعث شد تا افرا غشغش بخندد.
تارخ مستاصل لب زد:
_ من با تو چیکار کنم دقیقا؟!
پوفی کشید.
_ خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه!
خندهی ادامهدار افرا را که دید چپچپ نگاهش کرد.
_ چه خوششم اومده.
افرا بیخیال میان خندههایش زمزمه کرد:
_ متوجه نیستی روت کراش دارم؟
تارخ انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورت او
تکان داد.
. ._ اونجا اینهمه شیطنت کنی و آتیش بسوزونی من
میدونم و تو!
افرا کامل به سمت او چرخید.
_ قول میدم سفرای بعیدت خودت زنگ بزنی و بگی
افرا لطفا همراهیم کن.
تارخ لبخندش را پنهان کرد. چنین چیزی بعید هم نبود.
تا دیروز فکر میکرد این مسیر قرار است با اخم و
تخم و ناراحتی طی شود، اما حال حضور افرا
همهچیز را تغییر داده بود.

چه کسی از داشتن همسفری مثل افرا که باعث میشد
در طول سفر لبخند به لب داشته باشد بدش میآمد؟
برخلاف چیزی که در ذهنش بود زمزمه کرد:
. ._ خیال پردازی نکن. من دنبال راهیم که همین الن
برت گردونم خونه!
افرا با پررویی گفت:
_ آره از اون لبخندایی که به زور کنترلشون میکنی تا
مبادا من بچهپررو با دیدنشون پرروتر شم مشخصه!
تارخ با لبخند سرش را تکان داد.
_ از دست تو! خیلی خب… گوش بده ببین چی میگم.
رسیدیم اونجا میبرمت خونهی یکی از محلیها…
حواست باشه من نامزدتم. اگه ازت پرسیدن چطوری
آشنا شدیم بگو تو مزرعه دیدیم همدیگهرو. زیاد مسئله
رو بشکافی تا فیهاخالدون زندگیت رو درمیارن. شالتم
تو خونه برندار. تو اتاق تنهایی خواستی استراحت
کنی اشکال نداره. ولی جلو مرداشون حجاب داشته
باش.
افرا مضطرب دستی به چتریهایش کشید.
. ._ وای یاد ناظم مدرسهمون افتادم که مدام سیبیلامون
رو چک میکرد تا خدایی نکرده یه تار مو ازشون کم
نشه.
تارخ خندید. متوجه نگرانی او شد.
_ نگران چتریات نباش. درسته مذهبیان و تا حدودی
حساس، اما به شدت خونگرم و مهموننوازن. اگه
میگم حجاب داشته باش بخاطر احترام به عقایدشونه.
به هر حال این ماییم که داریم میریم خونهی اونا…
بهتره حرمتشون شکسته نشه.
افرا با عشق به او نگاه کرد. از اینکه تارخ به تمام این
جزییات اهمیت میداد غرق لذت شده بود.
_ لباس محلی دارن؟
تارخ سرتکان داد.
_ آره. بری میبینیشون.
افرا با هیجان شیشهی ماشین را پایین داده و سرش را
بیرون برد. هوای سرد پاییزی لرز در تنش نشاند، اما
. .عطر خاک بارانزده و هوای تمیز چنان حالش را
تحت تاثیر قرار داد که چشمانش را بست و سعی کرد
از برخورد نسیم صبحگاهی به پوست گونهاش لذت
ببرد.
_ کاش زود برسیم. خیلی دوست دارم ببینمشون.
تارخ اخمهایش را درهم کشیده و غر زد:
_ سرتو بیار تو. شیشه رو بده بال. خوبه همین دیشب
تب کرده بودی.
قبل از اینکه افرا لجبازی کند دستش را به سمت
بازوی او دراز کرده و بعد از کشیدن او به داخل
شیشه را بست.
_ در عجبم که چطور خسته نیستی!
با سر به جادهی پر از گل و لی مقابلشان اشاره کرد.
_ تا برسیم نیمساعتی طول میکشه. بخواب رسیدیم
بیدارت میکنم.
افرا با تخسی ابرو بال انداخت.
_ خوابم نمیاد.
مکث کوتاهی کرده و بعد پرسید:
. ._ میشه بگی تو این روستا چیکار داری؟
سوال افرا باعث شد دستهای تارخ دور فرمان سفت
شود. جواب افرا خیلی ساده بود. برای معاملهی
عتیقه جاتی که قاچاقی محسوب میشدند آنجا بود!
چگونه باید کارش را برای او توضیح میداد؟
نمیخواست دروغ بگوید، اما توان گفتن حقیقت را هم
نداشت.
_ یه معامله دارم با روستاییها!
افرا انگار که در ذهن خود حدسهایی داشت و یک
نوع اطمینان از اینکه تمام حدسهایش درست هستند با
قاطعیت گفت:
_ آهان فهمیدم. حتما کارت مربوط به مزرعهس
دیگه!
لبخندی زد.
_ کمکی خواستی من در خدمتم جناب نامدار!

تارخ سکوت کرد. ترجیح میداد افرا با همان ذهنیت
خوب خود راجع به او باقی بماند. نمیخواست با گفتن
حقیقت خوشی سفری که شروع کرده بودند را بر
خودش زهر کند.
او هم آدم بود. دلش خنده و خوشی میخواست. دلش
تفریح و رها شدن میخواست. درست بود که با پنهان
کردن حقیقت از افرا همچنان گوشهای از ذهنش
تاریک بود، اما باز هم بخشی از وجودش حال خوب
و خوشی را تجربه میکرد. تجربهای که به شدت به
آن نیاز داشت.
بقیهی مسیر را افرا در سکوت گذراند. محو طبیعیت
اطرافش بود و به هیچ عنوان نمیخواست حتی یک
ثانیه هم از دیدن زیباییهای حیرتآور اطرافش دست
بکشد.
هر چه به خانههای روستایی نزدیکتر میشدند ذوق
افرا بیشتر میشد. بخصوص که با دیدن چند سگ و
الغ در مسیر راهش این ذوق چند برابر شد. کاش
اسکای را هم با خودش به اینجا آورده بود.
. ._ جای اسکای خالی! هوا سرد و فضای باز برای
بازیگوشی. چیزی که این بچه لزم داره.
تارخ با دقت از مسیر پر از گل و لی مقابلش گذشت
تا مبادا چرخهای ماشینش در میان گل و لی گیر کند.
قبلا تجربهی پر دردسر مشابهی را از سر گذرانده
بود.
_ اینجا کلی حیوون هست. دلت برا اسکای تنگ شد
میتونی با اونا بازی کنی.
افرا خندید.
_ هیچ سگی برا من اسکای نمیشه. باید زنگ بزنم به
صحرا بگم مراقبش باشه تا وقتی که بر میگردم.
تارخ کنجکاو پرسید:
_ اسکای رو آدم خاصی برات خریده؟
افرا ابرو بال انداخت.
_ نه. چند تا توله بودن. صاحبشون نمیتونست
نگهشون داره. میخواست واگذارشون کنه. ایمان
. .خبرشو داد بهم. منم وقتی دیدمش یه دل نه صدل دل
عاشقش شدم. گفتم میخوامش.
تارخ انگار که بعد از شنیدن یک اسم مذکر ناشناس
شاخکهایش فعال شده و اصلا بقیهی توضیحات افرا
را خوب متوجه نشده بود با اخم پرسید:
_ ایمان کیه؟
افرا با لذت به نیمرخ او خیره شد. دست خودش نبود.
دلش میخواست فقط شیطنت کرده و سربهسر تارخ
بگذارد.
_ خواستگارم بود! از من خوش میومد. مدام دور و
برم میپلکید! میدونست عاشق حیوونام. برای همین
اومد سراغم و این موضوع رو بهم گفت.
تارخ غر زد:
_ بچهی مقطع کارشناسی رو چه به ازدواج؟!
افرا بیخیال نشد.
_ سنش زیاد بودا! چند سال دیر اومده بود دانشگاه.
. .تارخ چپچپ به افرا نگاه کرد. کاملا متوجه شیطنت
افرا شده بود که با طعنه پرسید:
_ احیانا این پسر همونی نبود که الکی اون گوشی
قبلیترو که من زدم شکوندم برات خریده بود؟
افرا با یادآوری دروغی که موقع خریدن گوشی از
سر شیطنت به تارخ گفته بود زیر خنده زد.
_ چرا خودشه!
تارخ راضی از اینکه حدسش در رابطه با شوخی او
درست بوده و افرا فقط قصد سر به سر گذاشتن او را
داشته است لبخندی زده و چیزی نگفت. وقتی به اولین
خانهی روستایی در آن فضا رسیدند جادهی پر از گل
و لی هم تمام شده و جایش را به جادهای که ناشیانه
آسفالت شده بود داد. افرا با ذوق به خانههایی که
بعضی از آنها آجری و بعضی از کاهگل بودند خیره
شد.
_ وای این روستا خیلی قدیمیه انگار! نگاه کن خونهها
از گلن!
. .تارخ به خانهای که او به آن اشاره کرده بود نگاه کرد.
_ اون خونهها دیگه استفاده نمیشن زیاد. بیشتر
حیوونا از سرما پناه میبرن به اینجاها.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
1 سال قبل

من تارخ میخوام 🥲😁

شقایق
شقایق
1 سال قبل

من رمان زیاد خوندم اما بدون شک لذت بخش ترینش تا الان الفبای سکوته!اصلا محشره…این دوتا واسه هم ساخته شدن واقعااا

یکی
یکی
1 سال قبل

وای عاشق جر و بحث شونم نویسنده انصافا کارت عالیه خسته نباشی 😂❤️🌹

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نویسنده دستت طلا کارت حرف نداره تورو خدا زود بزن بره جلو دارم دق میکنم ببینم چی میشه بین این دوتا هنوز جای حساسش ک افرا بفهمه جریان زندگی تارخ رو و چه واکنشی نشون بده مونده😬

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چقده افرا شیطون بلا خدا.، آفرین بهش با همین فرمون جلو بره دیگه تارخ چاره ای جز عقدش نداره..این رمان فوقالعاده ست مرسی نويسنده جان دمت گرم بابت رمان قشنگت و پارتهای خوب و اندازه.

Roya
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

من احساس میکنم یه جدایی بینشون اتفاق میوفته 🥶

شقایق
شقایق
پاسخ به  Roya
1 سال قبل

اره منم…ولی افرا باهاش کنار میاد و تارخ رو تنها نمیزاره

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

به این میگن یه پارت واقعی👌 نه مثل رمان گلاویژ یا گلادیاتور…

Negin
Negin
پاسخ به  گز پسته ای
1 سال قبل

اونام خوبن ولی گلاویژ الکی کشش داده و خیلیییی هم پارتاش کمه گلادیاتور هم مشکلش کم بودن پارتاشه وگرنه رمان خوبیه

Fafa
Fafa
1 سال قبل

وای چقد این رمان خوبه❤️😍

اتنا
اتنا
1 سال قبل

رمانت خوبه. پارت ها هم به اندازس. هیجان هم داره.

مانلی
مانلی
1 سال قبل

خدایاااا
ای کاش این روستاییا به زور عقدشون کنن😂😂😂دوس داشتم تارخ میبوسیدتش😘

Rasha
Rasha
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

جر منم😂😂😂

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x