رمان الفبای سکوت پارت 112

5
(3)

 

بازوهای افرا را در دست گرفته و نگران در
چشمانش خیره شد.
_ حالت خوبه؟
افرا دستانش را دور کمر او حلقه کرده و سرش را
روی سینه اش گذاشت.
. ._ از صبح کجا بودی؟ برای چی منو اینجا تنها ول
کردی؟

تارخ کمر او را آرام نوازش کرد.
_ ببخشید. کارم طول کشید.
کلمه‌ی کار اسم عتیقه و معاملات غیرقانونی را در
ذهن افرا تداعی کرد. اضطراب به وجودش تزریق و
حالش دگرگون شد. بغض کرده لب زد:
_ فکر میکردم اینجا حالم خوب شه، اما حالم از
هدایت خان بهم میخوره.
تارخ سرش را زیر گوش او برد.
_ هیس افرا… یواشتر… صدات رو میشنون.
حلقه‌ی دستانش را دور افرا تنگتر کرد.
_ این مرتیکه چیزی بهت گفت؟
برای اینکه افرا را آرام کند سریع اضافه کرد.
_ نباید میترسیدی… اینجا کسی نمیتونه بهت
صدمه‌ای بزنه.
. .افرا با عصبانیتی که منشاء آن از جای دیگری بود از
آغوش تارخ بیرون آمد. در چشمان تارخ زل زد.
_ مطمئنی؟ اینجا زنا با یه آشغال تفاوتی ندارن. مخم
داره سوت میکشه از چیزایی که شنیدم.
تارخ سرش را نزدیک صورت او نگه داشت.
_ هدایتخان چیزی بهت گفته؟
افرا غرید:
_ میتونستم بشورم و پهنش کنم جلو آفتاب تا خشک
شه. فقط بخاطر تو سکوت کردم.
تارخ لبخندی زد. حرص خوردن افرا بامزه بود. دست
دراز کرده و بینی قرمز شدهی او را میان دو انگشتش
فشرد.
_ لطف کردی خانم جوان…
خندید.
_ یه چند روزم دندون رو جیگر بذار خانم مهندس
کله ی منو به باد نده.
. .وقتی اخمهای افرا را دید دستانش را به نشانه ی تسلیم
بالا برد.
_ تسلیم بچه جون… اگه واقعا اذیتی جمع کنیم بریم؟
افرا غر زد:
_ لازم نکرده!
تارخ دستش را بالا برد و روی پیشانی او گذاشت.
_ تب نداری که؟ دیشب حالت خیلی بد بود.
افرا دست او را پس زد. دوست داشت راجع به
حرفهایی که از هدایتخان و رقیه شنیده بود با او
حرف بزند، اما میترسید دروغ بشنود. البته از شنیدن
حقیقت هم واهمه داشت. در یک برزخ گیر افتاده بود
و نمیدانست واقعا کار درست چیست. نهایتا بی‌ربط
به چیزی که در ذهن داشت پرسید:
_ خوبم. ناهار خوردی؟
تارخ ابرو بالا انداخت.
. ._ نه… خیلی هم گرسنمه. دستپخت کبری خانم رو
خوردی؟ اخلاقش جالب نیست، اما دستپختش حرف
نداره.
افرا انگار جملات او را نمیشنید.
_ تارخ؟
تارخ مات صدا و لحن خاص و جذاب او نگاهش
کرد.
_ جونم؟
افرا آرام زمزمه کرد:
_ میشه بعد از ناهار بریم اطراف رو بگردیم؟
باز هم نتوانسته بود اصل قضیه را بر زبان بیاورد.
جانم غلیظ تارخ دست و پایش را بسته بود.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ تو چقدر مظلوم شدی ملکی؟ عادت ندارم به این
مظلومیتت.
. .افرا پوفی کشید.
_ ملکی و کوفت! جدی ام تارخ!

لحن کلافه و جدی افرا باعث شد تا تارخ دست از
سربه‌سر گذاشتن او بردارد. تعجب کرده بود. مطمئن
بود در مدت زمانی که خارج از این خانه بود اتفاقی
برای افرا رخ داده بود. اتفاقی که از آن چیزی
نمیگفت. وگرنه او افرا را خوب میشناخت دختر
پرانرژی که عاشق مکانهای جدید بود و ذات
کنجکاوش باعث میشد همه جا سرک بکشد. وقتی او
را در خانه‌ی هدایتخان تنها گذاشته بود تقریبا مطمئن
بود افرا با اهالی خانه سریع دوست شده و میتواند تا
برگشتن او خیلی راحت سر خود را گرم کند، اما حال
میدید که اشتباه کرده است. افرا اوقات خوشی را
سپری نکرده بود. مستقیم و با جدیت در چشمان او زل
زد.
. ._ دیشب هر چی پرسیدم چی شده به اون حال افتادی
جوابمو ندادی. اصراری نکردم تا بیشتر بدونم چون
نمیخواستم اعصابت رو بیشتر بهم بریزم اما حالا…
مچ دست او را گرفته و فشار داد.
_ قصه‌ی الان با دیشب فرق داره افرا… من تورو
آوردم اینجا… مسئولیت هر اتفاقی که برات بیوفته
گردن منه. اخمای درهمت دارن میگن اذیتت کردن.
فقط دوست دارم سریع و بدون اینکه دروغ قاطی
حرفات کنی بگی چی شده؟ چی بهت گفتن؟
افرا مچ دستش را از میان انگشتان قدرتمند او آزاد
ساخت.
توانایی بازگو کردن این موضوع را نداشت. اگر تارخ
در کار قاچاق عتیقه بود آن وقت چه؟ قبلا از خود او
شنیده بود که درباره‌ی زندگی و کارهایش چیزهای
جالبی بر زبان نیاورده بود. همان روزی که مسعود
در ویلای کنار مزرعه اسیر بود. با اینکه آن روز هم
حرفهای تارخ رویش اثر گذاشته بود، اما آنقدرها که
باید صحبتهای او راجع به خودش را جدی نگرفته
بود. بنظرش او با خودش سر جنگ داشت و در
. .رابطه با اشتباهاتش اغراق میکرد، اما حال با شنیدن
آن حرفها از زبان هدایتخان و رقیه احساس
میکرد بخاطر علاقه اش به تارخ از حقیقت فرار کرده
و نخواسته است که این ماجرا را بپذیرد.
_ ناهار بخور اول… گفتی گرسنه ای!
تارخ اخمهایش را درهم کشید.
_ افرا… ازت پرسیدم چی شده؟
افرا پشت به او کرد تا چشمانش او را لو ندهند. دستش
را در هوا تکان داد. اندکی وقت میخواست تا فکر
کند.
_ چرا همه چی رو اینهمه بزرگ میکنی؟
به قدمهایش حرکت داد.
_ فرهنگ آدمای اینجا عجیب و غریبه سازگاری
ندارم باهاشون، اما طبیعتش قشنگه. دوست دارم بریم
بگردیم یکم.
تارخ بازویش را از پشت گرفت.
_ داری فرار میکنی؟
. .افرا اهمیتی به جمله‌ی او نداد.
_ اگه میخوای ماجرای دیشب رو فراموش کنم
زودتر ناهارتو بخور بریم بیرون.
تارخ پوفی کشید.
_ حتی از ماجرای دیشبم چیزی نمیگی.

افرا سرش را به سمت او چرخاند. در چشمان تارخ
زل زد و برای اینکه او بیخیال ماجرا شود لب زد:
_ راجع به آرزوئه… یکی رو میخوام درد و دل کنم
جناب نامدار… اگه غذاتو بخوری و با شکم سیر
همراهیم کنی خوشحال میشم.
دلش میخواست دردودل کند، اما نه در رابطه با
بارداری مادرش… بارداری آرزو با داستانی که راجع
به تارخ شنیده بود به حاشیه رفته بود. تارخ برایش
اهمیت بیشتری داشت. یاد حرفهای مهستا افتاد.
مهستا هم میدانست تارخ درگیر اتفاقات جالبی نیست
که از او خواسته بود کمکش کند. باید از کارهای تارخ
سر در میآورد. گاهی اتفاقاتی پشت سرهم رخ
. .میدادند که شاید دلیلشان برای آدم مشخص نبود.
احساس میکرد تمام کائنات دست به دست هم داده
بودند تا او را به این روستا برسانند. حس خوبی به این
روستا نداشت.

اما میدانست بودنش در این مکان دلیلی دارد. مطمئن
بود به زودی با فهمیدن ماجراهایی شوکه خواهد شد،
اما قصد عقب نشینی نداشت. برای کمک کردن به
تارخ اول باید میفهمید او چه اشتباهاتی در زندگی
مرتکب شده است و حال انگار در یک قدمی جواب
سوالاتش ایستاده بود. اول باید سرنخی به دست

می‌آورد تا مطمئن میشد در صورت سوال پرسیدن
از تارخ او حقیقت را بیان خواهد کرد. بنابراین تصمیم
گرفت تا خودش چیزهایی که لزم داشت را نفهمیده
است از خود تارخ مستقیم سوالی نپرسد. ارتباط
چشمیاش را با تارخ قطع نکرد.
_ بریم ناهارت رو بخور. باشه؟تارخ پوفی کشید. نگاه جدی افرا که در چشمانش قفل
شده بود باعث شد تا کوتاه بیاید. دست او را مجدد
گرفت.
_ بریم بیرون… بیرون یه چی برا خوردن پیدا میکنم.
افرا اخم کرد.
_ گفتی گرسنه ای؟
تارخ با سماجت او را دنبال خود کشاند.
_ میتونم بفهمم رفتن تو اون خونه و برخورد با
آدماش اذیتت میکنه. مجبور نیستیم اونجا بمونیم.
قبل از اینکه افرا چیزی بگوید برای راحت کردن
خیال او گفت:
_ هنوز از ساندویچای شیرین تو ماشین هست. دیشب
دیدی که… برا یه هفتهم غذا درست کرده. نترس هوا
سرده، ساندویچا خراب نشدن تا الان. اونقدری سیرم
میکنه که به حرفات گوش بدم و بفهمم کی جرات
کرده خانم مهندس مزرعهمو اذیت کنه دیشب.
افرا با تردید پرسید:_ به هدایتخان برنخوره بدون اطلاعش رفتیم
بیرون؟
تارخ اخم کرد.
_ بچه جون برخلاف تو هدایتخان هیچوقت اولویتم
نبوده. میتونه هر طور دوست داره فکر کنه.
افرا لبخند تشکرآمیزی زد. هر ثانیه که از با هم
بودنشان میگذشت بیشتر برای تارخ میمرد.
**
افرا نگاهش را از رودخانه ی خروشان مقابلش که
برگهای رنگارنگ را با خودش حمل میکرد گرفت
و سرش را به سمت تارخ چرخاند. مشغول خوردن
غذایی بود که شیرین برایش تدارک دیده بود. با اشتها
غذا خوردنش نشان میداد که واقعا گرسنه بوده است.
آرام نجوا کرد:
_ امروز کارت طول کشید. فردام کارات زیاده؟
تارخ همانطور که داشت لقمه ی دهانش را میجوید
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. کار امروزش
زیاد نبود. فکر و خیالتش زیاد بودند. بعد از ترک کردن محل قرارش در روستا چرخیده و به ارتباطش
با افرا و آن بوسه ای که بیهوا روی گونه ی او کاشته
بود اندیشیده بود. بعد از سالها احساس خوبی داشت.
احساس مثبت و هیجانی که سالها گمش کرده بود.
دلش میخواست آن بوسه هزاران بار تکرار شود.
عمیقتر و طولانی‌تر از قبل. دلش افرا را میخواست
نه برای کوتاه مدت برای همیشه. دلش میخواست
دخترک موچتری را برای همیشه کنارش داشته باشد.
باز هم با او به مسافرت برود و تا ابد به صدای
خندههایش گوش دهد. ساعتها با خود سبک سنگین
کرده بود. عشق به افرا میتوانست ناجی اش شود؟
میتوانست او را مجبور کند تا برای یک بار هم که
شده در این باتلاق دست و پا زده تا بلکه خودش را
نجات دهد؟ دوست داشتن افرا انگیزه‌ای کافی بود تا
برای رهایی تلاش کند؟ قلبش با اطمینان میگفت بله و
او را وادار میکرد بدون ترس عشق افرا را بر زبان
بیاورد و به دوست داشتن او بیاندیشد. اگر دست از
محافظه کار بودنش برمیداشت چه میشد؟ فقط باید
مطمئن میشد که اگر ارتباطشان جدی میشد و
روزی میرسید که بخاطر گذشته ی او به انتهای خط
می رسیدند افرا باز هم خوشبخت باشد. اگر از این ماجرا مطمئن میشد حتی یک ثانیه را هم برای داشتن
افرا از دست نمیداد.
صدای افرا او را از فکر بیرون کشید.
_ ببخشید که همیشه اذیتت میکنم…

تارخ با تعجب سرش را به سمت او چرخاند. افرا از
چه چیزی حرف میزد؟ لقمه ی دهانش را قورت داد.
_ متوجه منظورت نمیشم؟
افرا لبخند غمگینی زد. احساساتی شده بود. نمیدانست
این احساساتی شدن به چه مربوط بود. به ترسی که در
وجودش ریشه دوانده بود، به عشقی که ثانیه به ثانیه
در وجودش شدت میگرفت یا به هورمونهایی که
نزدیک عادت ماهانه اش بهم ریخته و روی روح و
روانش تاثیر گذاشته بودند._ یادم نمیاد تا حالا با سامان مسافرت رفته باشم.
ممنون که گذاشتی همرات بیام.
چشمانش نم زدند و تارخ توانست خیلی ساده بغضش
را تشخیص دهد.
_ خوبی افرا؟
افرا سر تکان داد.
_ اوهوم… هیچ کس تا حالا مثل تو مراقبم نبوده.
مکث کرد. لبش را گاز گرفت تا اشکهایش نچکد.
_ بخاطر من از استراحتت و خوردن دستپخت کبری
که معلوم بود دوسش داری گذشتی. دیشب حاضر
بودی بخاطر من قید سفر کاریت رو بزنی.
بازوهایش را در آغوش گرفت.
_ هیچ کس تا حالا اینطوری بهم توجه نکرده بود.
سکوت تارخ باعث شد تا آرام سرش را به سمت او
بچرخاند. ساندویچ نیمه خورده در دستش بود. خندید.
همزمان قطره اشکش روی گونه‌اش سر خورد.
_ غذات رو بخور.تارخ بی توجه به دستور او دستش را دراز کرد و
قطره اشکی که تا انتهای چانه ی او خط انداخته بود را
با نوک انگشت پاک کرد.
_ یادته یه بار بهم گفتی خنده به صورتم میاد؟
سر تکان دادن افرا را که دید ادامه داد:
_ خنده به تو بیشتر میاد افرا… حتی اگه یه روز اومد
که من نبودم تو زندگیت بازم خندیدن رو فراموش
نکن.
بغض افرا ترکید.
_ میشه اینطوری حرف نزنی؟ تو خودت داری
اشکمو درمیاری.

تارخ نفس عمیقی کشید. فکر کردن به این موضوع که
روزی برسد که دیگر افرا را نبیند خودش را بیش از

هر کس دیگری آزار میداد، اما زندگی او غیرقابل
پیش‌بینی تر از آن بود که بتواند در خیالش با دخترک
موچتری کنار دستش رویا بافی کند. حقایق تلخ به قدری زندگیاش را پر کرده بودند که دیگر جایی
برای رویاپردازی و امید به آینده باقی نمانده بود، اما
با این حال تصمیمش را گرفته بود. میخواست
شانسش را امتحان کند. با دخترک موچتری! دوست
داشتن بی پروای او به زندگیاش معنا میبخشید و شاید
هم زندگی کردن کنار او طنابی میشد که او را از ته
درهای که به آن سقوط کرده بود بال میکشید.
_ افرا قبول کردن حقیقت ممکنه سخت باشه، اما باور
کن بهتر از قبول کردن دروغه.
افرا دستش را روی دهانش گذاشت. حال دیگر
صورتش خیس شده بود.
_ منظورت چیه؟
تارخ دست برد و چتریهای او را آرام لمس کرد.
_ میدونی خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم.
خودمم نمیفهمم چرا گذاشتم کار به اینجا برسه. باید
همون روزی که بهت گفتم بند و بساطت رو جمع کنی
و از مزرعه بری به حرفم گوش میدادی بچهجون.
حال دیگه کنترل اتفاقایی که دارن میوفتن دست من
نیست

نگاهش را از چتریهای افرا پایین آورده و روی
چشمان خیس او ثابت ماند.
_ شاید یه روزی بتونم خودمو بخاطر تمام کارایی که
کردم ببخشم، اما اگه تو بخاطر اینکه نزدیکم موندی و
نتونستم از خودم دورت کنم آسیبی ببینی هیچ وقت
نمیتونم خودمو ببخشم.

افرا قاطعانه لب زد:
_ من شاید بخاطر دور بودن از تو آسیب ببینم، اما
مطمئن باش کنار تو موندن آسیبی بهم نمیزنه. چون
میدونم مراقبم هستی. هیچ کس تا حال مثل تو مراقبم
نبوده.
تارخ لبخند تلخی به جمله‌ی آخر و تکراری او زد.
زندگی پیچیدهتر از چیزی بود که انسانها به آن
می‌اندیشیدند. هر لحظه ممکن بود سرنوشتشان
دستخوش تغییر شود. از افکار منفیاش دست کشید.میخواست از آن لحظه به بعد تا جایی که در توان
داشت مثبت بیاندیشد. باید قوی میماند. بالخره لب
باز کرده و موضوعی که از صبح به آن فکر کرده
بود را بر زبان آورد:
_ افرا سامان رو ببخش…
افرا گیج نگاهش کرد.
_ چی میگی؟
تارخ پوفی کشید.
_ من میدونم تو روابط نامناسب پدرت رو دیدی که
علیرغم تمام تلاشاش برای اینکه بهت نزدیک شه
قبولش نمیکنی.
دستش را آرام زیر چانه ی افرا برد.
_ میدونم تو دختر قوی هستی… میدونم یه تنه از
پس خیلی از کارات برمیای، اما بذار پدرت کنارت
باشه. پسش نزن.
افرا بازوی او را گرفت و فشار داد.
_ برای چی همچین چیزی ازم میخوای؟
میان اشکهایش پوزخندی زد._ نکنه داری برنامه میچینی تا از زندگیم بری
بیرون؟
پوزخند دیگری زد.
_ اصلا شایدم تو زندگیم نبودی و من…
تارخ چانهی او را فشار داد و غرید:
_ بعد از ده سال اولین باره که با یه آدم دیگه میام
مسافرت… بعد از آخرین مسافرتی که با مهستا رفتم
هیچوقت نتونستم کسی رو بعنوان همسفر کنارم تحمل
کنم. حتی شیرین و تینارو. همسفر داشتن برا من
یادآور خاطرات تلخ گذشته بودن تا اینکه تو اومدی تو
زندگیم.
مکثش فقط برای چند ثانیه بود.
_ تو دختر باهوشی هستی افرا… اشتباه فکر نمیکنی
که من بهت علاقه دارم.
نفس در سینه ی افرا حبس شد. این شاید مستقیم ترین
اعتراف تارخ محسوب میشد. سکوت کرد تا بیشتر
بشنود. تارخ دستش را از چانه ی او جدا کرد، اما
نگاهش همچنان در چشمان افرا قفل بود.
_ بذار سامان کنارت باشه. پسش نزن.
بلافاصله و بیهوا به جمله‌ی قبلیاش پرسید:_ منو دوست داری مگه نه؟
افرا با حالی دگرگون شده و احساسات به غلیان درآمده
سر تکان داد. تارخ با قاطعیت لب زد:
_ پس با پدرت آشتی کن.
گیجی را در نگاه افرا دید. میتوانست بفهمد که او
نمیتوانست حرفهای بی سر و ته او را بهم ربط
دهد، اما هدف او برای خودش مشخص بود. تنها در
صورتی میتوانست پای افرا را رسما به زندگیاش
باز کند که از در امان ماندن او مطمئن میشد. هیچ
کس در دنیا به اندازهی سامان نمیتوانست مراقب افرا
باشد. درست بود که سامان اشتباهات زیادی در رابطه
با فرزندانش انجام داده بود، اما با این وجود تارخ
مطمئن بود که سامان عاشقانه دخترهایش را دوست
دارد و از رفتارهای گذشتهاش پشیمان است. اگر در
رابطهاش با افرا اتفاقی رخ میداد یا بلایی بر سرش
میآمد سامان میتوانست از افرا مراقبت کرده و با
دور نگه داشتن دخترش از گزند و آسیبهای احتمالی
خیال او را راحت کند.
افرا گیج از تمام حرفهایی که شنیده بود زمزمه کرد:_ دوست داشتن تو چه ربطی به آشتی کردن با سامان
داره؟
تارخ بدون جواب دادن به سوال او با جدیت پرسید:
_ به حرفم گوش میدی؟ حاضر میشی پدرت رو
ببخشی و بذاری مراقبت باشه؟
افرا نگران شد.
_ داری منو میترسونی؟
تارخ لبخند کوتاهی زد. فکر افرا را خوانده بود.
_ نترس… نمیخوام جایی برم. همینجا پیشتم، اما
میخوام خیالم راحت باشه.افرا گیجتر از قبل شد.
_ خیالت از چی راحت باشه؟
تارخ آرام دستش را دور شانهی او حلقه کرد. افرا
متعجب شد، اما به روی خود نیاورد. درست بود که
تارخ قبلا هم او را در آغوش گرفته بود، اما تمام آن
موقعیتها با وضعیتی که حال در آن قرار داشتند فرق
میکرد. تمام هم آغوشیهایشان زمانی بود که در اوج
ناراحتی بودند و واکنششان خارج از اختیار بود، اما
حال موقعیتشان فرق داشت. وقتی سر تارخ پایین آمد
و لبهایش به چشمان خیس او چسبید فهمید اشتباه
نمیکند.
جنس این هم آغوشی و بوسه با جنس تمام اتفاقاتی که
قبلا میانشان رخ داده بود فرق داشت. بوسهای که
تارخ روی چشمان خیسش نشاند ضربان قلب او را
روی هزار برد. صدای خمار تارخ را که شنید حس
کرد میان زمین و زمان معلق است.
_ قول بده بچهجون… قول بده که با سامان آشتی
میکنی. اینطوری میتونم با خیال راحت به خواستنت
و داشتنت فکر کنم.افرا خشکش زد. حس میکرد خواب است. اصلا
نمیتوانست حرفهایی که شنیده بود را باور کند.
واقعا این مرد تارخ بود؟ همان تارخی که همیشه سعی
داشت از او فرار کند؟ همان تارخی که صبح بعد از
بوسهی ناگهانیاش پشیمان شده بود؟ در چند ساعت

گذشته چه اتفاقی رخ داده بود که اینگونه تغییر کرده
بود؟ واقعا نمیدانست چه باید بگوید.
خندهی مردانه و جذاب تارخ زیر گوشش پیچید.
_ چرا خشکت زده؟ مگه صبح سعی نداشتی اغفالم
کنی؟
لبهایش را به گوش افرا چسباند.
_ موفق شدی بچه جون. اغفالت شدم.
سکوت افرا طولنی تر شد و خندهی تارخ بلندتر.
_ پس اون همه شیطنت برا این بود که خیالت از
جانب من راحت بود. دوست دارم الن شیطنتات رو
ببینم.
افرا مات و مبهوت سرش را به سمت او چرخاند.
_ صبح سرت به جایی خورده؟تارخ با لبخند دستش را بالا آورده و خیسی گونههای
او را گرفت.
_ اوهوم… شاید.
افرا دستش را بال آورد و دستش را روی دست او
گذاشت. قلبش تند میزد، اما از نزدیکی تارخ خجالت
زده نبود.
_ هنوزم نمیفهمم چی شده.
تارخ چشمانش را بست و با لذت به صدای رود
خروشان مقابلشان گوش داد. شاید در رابطه با افرا
تصمیم خودخواهانه ای گرفته بود، اما این حس
خودخواهانه اش را دوست داشت. تصور اینکه
میتوانست باتوجه به تصمیمی که گرفته بود با خیال
راحت کنار دخترک موچتری باشد لذتی وصف
ناشدنی در وجودش جاری میکرد.
_ کمکم میفهمی…
افرا به چشمان بسته و لبهای خندان او نگاه کرد. کم
پیش میآمد تارخ را این گونه خندان ببیند.
_ میترسم تارخ…تارخ با شنیدن جمله ی افرا آرام لی پلکهایش را
گشود. افرا نگاه خیرهی او را که دید ادامه داد:
_ من از حرفات میترسم. چرا اینهمه اصرار داری با
سامان آشتی کنم؟ مگه قراره اتفاقی برای تو بیوفته؟
تارخ سعی کرد با نگاهی اطمینان بخش به افرا نگاه
کند تا بلکه او آرام شد.
_ نه قرار نیست اتفاقی برا من بیوفته. فقط دلم میخواد
اجازه بدی آدمای اطرافت کمکت کنن. بسه هر چقدر
تنهایی مسئولیت زندگیت رو به عهده گرفتی. سامان
پدرته… هرکاریم برات بکنه از سر وظیفشه نه لطف.

افرا اخم ریزی کرد.
_ داری ماجرارو میپیچونی… وگرنه قضیه این
نیست.تارخ که متوجه شد افرا با توضیحاتش قانع نشده است
سعی کرد بحث را عوض کند. هر چه بیشتر روی این
موضوع مکث کرده و توضیح میداد افرا بیشتر
نگران میشد. بنابراین ترجیح میداد این بحث را
همان جا تمام کند.
_ نذاشتی ناهارمو بخورم.
سبد کنار دستش را بلند کرد و با جدیت گفت:
_ رابطهت رو با سامان درست میکنی.
لحن دستوریاش باعث شد افرا حرص بخورد.
_ رابطهم رو با سامان درست کنم که چی بشه؟ که تو
راحتتر بتونی بلا ملا سر خودت بیاری؟ نمیخوام.
تارخ ساندویچ دست نخوردهای را از سبد بیرون کشید
و به دست او داد.
_ موقع غذا خوردنم اونقدر نگاه کردی که نفهمیدم چی
خوردم. بگیر بخور. غرم نزن. بذار من از غذام و
طبیعت لذت ببرم.
افرا به ساندویچی تارخ به دستش داده بود نگاه کرد.
ناهار زیر نگاههای مراد کوفتش شده بود و حال بدشنمیآمد کنار تارخ غذا بخورد. بخصوص که
رفتارهای تارخ گویای آن بود که ارتباطشان وارد فاز
جدیدی شده است، اما چه مرگش شده بود که خوشحال
نبود؟ مگر خودش تا چند وقت قبل همین را
نمیخواست؟ که تارخ دست از فرار کردن بردارد؟
حال دقیقا به چیزی که میخواست رسیده بود. قاعدتا
باید از شدت خوشحالی بال درمیآورد چون به هیچ
عنوان انتظار نداشت تارخ از موضعش کوتاه بیاید،
اما چرا دلش آشوب بود؟ این حال بد میتوانست به
پریودی که بیشتر از چند روز به موعد آن نمانده بود
مربوط باشد؟ یا مربوط میشد به حرفهای هدایت
خان و رقیه دربارهی عتیقهها؟ یا شاید هم به تاکید
تارخ برای بهبود دادن روابط خودش و پدرش مربوط
میشد.
به نیم رخ تارخ نگاه کرد. دوباره مشغول غذا خوردن
شده بود. صورتش بشاش بود. میتوانست حال خوب
را در چهرهی مرد کناریاش تشخیص دهد.
نمیخواست حال خوب او زایل شود. کم پیش میآمد
تارخ اینگونه شاداب باشد. خواست چیزی بگوید، اما
قبل از اینکه بتواند لب از لب باز کند تارخ با شیطنتی
که بیسابقه بود پرسید:_ خیلی جذابم؟
افرا متعجب لب زد:
_ هان؟
تارخ سرش را به سمت او چرخاند و چشمکی زد.
_ میگم خیلی جذابم که نمیتونی چشم ازم بگیری؟
افرا بیپروا در چشمان او زل زد.
_ هستی!
انگشت اشارهاش را بال برد و خرده نانی که به
گوشهی لب تارخ چسبیده بود را برداشت.
_ غرورمو میذارم کنار و خیلی رک میگم خیلی
دوست داشتم دست از فرار کردن از احساساتت
برداری، اما حال…
مکث کوتاهی کرد. چیزی در قلبش سنگینی میکرد.
نگاه تارخ روی لبهای او کشیده شد. لبهای دخترک
تکان خوردند.
_ با حرفات مضطرب شدم. قول بده که مراقب خودت
باشی همیشه؟
تارخ همانگونه که به لبهای افرا خیره بود لب زد:_ هستم.
نمیخواست با میل شدیدش برای بوسیدن دخترک
موچتری مقابله کند، اما درست لحظهای که تصمیم
گرفت به سرش حرکت بدهد صدای تماس گوشی افرا
میانشان پیچید. افرا که متوجه نگاه خاص و میل شدید
او نشده بود نگاهش را از او گرفت و خیلی عادی
گوشیاش را از جیب بارانیاش بیرون آورد. به
صفحهی گوشی خیره شد.
_ سامانه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

الهی ارسلان و عماد فدای تارخ بشن
الهی گلاویز و دلارای فدای افرا بشن

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
1 سال قبل

تورو خدا بلا ملا سر تارخ نیاد
نگاه تیر بخوره زخمی بشه فقططط فقططط پایان خوشی داشته باشه

لادن
لادن
1 سال قبل

نویسنده جان میشه بی زحمت عکس شخصیت ها رو بزاری ؟؟

شقایق
شقایق
1 سال قبل

رمان قشنگیه واقعا…
ولی زیاد دلگرم نباشید به اعتراف تارخ.چون بعدش به خیلیا بابد جواب پس بده و تو دردسرای زیادی میوفتن.

من هنوزم اضطرات شایلی رو دارم که تحدیدیش کرد بیشتر از اونم لاله و نامی خان.

ناهید
ناهید
1 سال قبل

عالی مثه همیشه فقط بلایی سر تارخ نیاد

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

دقیقا جای حساس تموم شد😥
ولی دستت طلا نویسنده رمانت عالیه👌

معصومه
معصومه
1 سال قبل

ولی من شدیدا فکرم مشغول شده که تارخ بعد بیرون اومدن از اون معامله سرش به یه جایی خورده که اینجوری مستقیم اعتراف کرد که افرا رو دوست داره نظر شماها چیه؟موافقین باهام؟

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  معصومه
1 سال قبل

اره خیلی سریع از یه مود به یه مود دیگه جهش پیدا کرد

Rasha
Rasha
پاسخ به  گز پسته ای
1 سال قبل

بچه مودیه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خیلی عالی مثل همیشه .

Rom
Rom
1 سال قبل

میشه غمگین تمومش نکنی 🥲🥺خواهششششش میکنممم هر بلایی میخوای سرشون بیار ولی اخرش خوش باشه به هم برسن

ستایش
ستایش
1 سال قبل

اخیش بلاخره تارخ وا داد به یه بوسه و فازش رو تعغییر داد

fatemeh_jj
fatemeh_jj
1 سال قبل

وای خیلی خوب بود
مرسیی💔❤️‍🩹🌸

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

واو چه کردی نویسنده جان این پارت هم مثل بقیه عالی 😘👌👌👌👌💖🌸

ستایش
ستایش
1 سال قبل

خدا بخیر بگذرونه😢 بلایی سر تارخ بیاد من مُردم😢😢

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x