رمان الفبای سکوت پارت 113

5
(3)

 

تارخ نفس داغش را با بازدمی عمیق بیرون فرستاد

_جواب بده خب
افرا پوزخندی زد.
_ ماشاءالله حلال زادهم هست.تارخ دستش را لای موهایش فرو برد. سامان حلال
زاده بود، اما بدترین زمان را برای تماس انتخاب
کرده بود. صدای افرا باعث شد به او نگاه کند.
_ برای چی داد میزنی سامان؟
اخم کرد. ظاهرا قرار نبود افرا به این سادگی به
حرفش گوش دهد و همین موضوع نگرانش میکرد.
آرام تشر زد:
_ نگرانت شده حتما… درست حرف بزن.
افرا نیم‌نگاه اخم آلودی به سمت تارخ انداخته و بعد به
صدای عصبی سامان گوش سپرد.
_ کجایی الان؟
افرا به رودخانه ی مقابلش نگاه کرد.
_ یه روستا خارج از شهر…
سامان با عصبانیت از جواب او غرید:
_ از کی َتا حالا با غریبه‌ها میری مسافرت؟
ابروهای افرا بالا پریدند. همیشه فکر میکرد سامان
به تارخ اعتماد دارد._ غریبه؟
سامان فریاد کشید.
_ تارخ نامدار چه نسبتی با تو داره؟ تعجب کردی
چرا؟ غریبه نیست پس کیه؟
افرا با شنید داد و فریادهای سامان عصبی شد. هرگز
به او حق نداده بود که نگرانش باشد و از سر
نگرانی‌اش او را بازخواست کند. وقتی که باید نگران
بچه‌هایش میبود نبود. حالا هم برای نگرانی خیلی
دیر بود.
_ سر من داد نزن. نکنه انتظار داشتی برای بیرون
رفتن با تو هماهنگ کنم؟
قبل از اینکه سامان چیزی بگوید تارخ بازویش را
فشار داد.
_ چته تو؟ این چه طرز حرف زدنه؟
در برابر چشمان متعجب افرا گوشی را از دست او
کشید.
_ سلام آقای دکتر!سامان با شنیدن صدای تارخ عصبی تر از قبل شد.
_ تو با اجازه‌ی ی کی دختر منو همراه خودت بردی؟
تارخ به او حق میداد ناراحت و عصبی باشد. افرا
بیخبر از آنها با او همراه شده بود و قطعا همین
کارش خانوادهاش را نگران کرده بود. عادت به کوتاه
آمدن نداشت، اما اینبار کوتاه آمد. لحن آرامش در
تضاد با اخمهای روی پیشانیاش بود.
_ من عذر میخوام… حق داری عصبی باشی.
افرا به بازویش چنگ زد.
_ برای چی ازش عذرخواهی میکنی؟
نگاه جدی و خشن تارخ را که دید جا خورد و ترسیده
زبان به دهان گرفت.
تارخ گوشی را از گوشش فاصله داد و خیره در
چشمان افرا با جدیت و شمرده شمرده گفت:
_ میشینی همینجا تا من برگردم. به حرفم گوش ندی
من میدونم و تو افرا…
منتظر نماند تا افرا طبق معمول با سرتقی و لجبازی
جوابش را بدهد. از جایش بلند شد و با نزدیک شدن بهرود مقابلش از افرا فاصله گرفت. صدای خروشان
آب اجازه نمیداد افرا صدای مکالمه شان را بشنود.
_ نمیخواستم بیارمش… مجبور شدم. خیلی اصرار
کرد.
سامان داد زد:
_ اون بچه س عقل نداره تو که یه مرد گندهای هر چی
اون گفت باید بگی چشم؟
تارخ پوفی کشید. چشمانش را با حرص روی هم
گذاشت.
_ افرا بچه نیست. دیشب حالش خوب نبود. منتها به
جای اینکه به تو پناه بیاره اومد پیش من. حتما یه جای
کارت میلنگه آقای دکتر…

افرا به او پناه نیاورده بود. او اتفاقی متوجه وضعیت
افرا شده بود، اما عمدا اینگونه با سامان حرف زده بودتا بلکه او به خودش آمد. فریاد سامان باعث شد تا
گوشی را از گوشش فاصله دهد.
_ ارتباط من و دخترم به تو هیچ ربطی نداره. غلط
میکنی تو روابط من دخالت کنی!
تارخ دندانهایش را روی هم سایید. اگر سامان پدر
افرا نبود بابت این جملاتش تاوان بدی میداد. میان داد
و فریادهای او پرید:
_ میخوای رابطهت با دختر درست شه یا نه؟
سوال تارخ باعث شد تا سامان بی‌اختیار دست از
فریاد کشیدن بردارد. چند ثانیه میانشان سکوت شد.
سکوت سامان باعث شد تا تارخ سوالش را تکرار
کند.
_ با شمام آقای دکتر. پرسیدم میخوای رابطه ت با
دخترت خوب شه یا نه؟
سامان علیرغم اینکه دوست داشت جواب سوال تارخ
را داده و دنبال راهکار او باشد با حرص گفت:
_ لازم نیست نگران رابطهی من و دخترم باشی. تا
شب هر خراب شدهای هستی دختر منو برمیگردونی.تارخ اینبار آرامشش را از دست داد.
_ افرا کسی رو میخواد که بشه حامیش… بشه
همدردش نه کسی که قلدری کنه براش… اگه واقعا
دخترت رو دوست داری و نگرانشی تو رفتارت
تجدید نظر کن. برگردوندنش برای من کاری نداره،
اما مطمئنم بفهمه این دستور از طرف تو بوده گنده
میخوره تو همین رابطهی نصف و
نیمهتون…میفهمی؟
سامان حق به جانب جواب داد:
_ افرا از دست مادرش عصبیه…
پوزخند پر حرصی زد:
_ از اینکه مامانش نزدیک پنجاه سالگیش حامله شده
ناراحته… برای چی باید رابطهش با من رو خراب
کنه؟
تارخ حیرت زده از چیزی که شنیده بود زمزمه کرد:
_ چی گفتی؟ همسر سابقت بارداره؟
سامان غرید:_ زنیکه احمق! خیلی از دو تا دخترش خوب مراقبت
کرده دوباره خواسته مادر شه.
تارخ عصبی و کلافه گردنش را ماساژ داد. حال
میتوانست حال بد افرا را درک کند. ناامید از
رفتارهای سامان لب زد:
_ دیشب حال دخترت به قدری بد بود که اگه دکتر
زود نمیرسید بالا سرش تشنج میکرد.
گوشه‌ی چشمانش را ماساژ داد:
_ اگه واقعا افرا برات مهمه سعی نکن با زور بهش
نزدیک شی.
من مراقبش هستم. مطمئن باش دخترت از جانب من
آسیبی نمیبینه.
سامان نفس عمیقی کشید.
_ یه مو از سرش کم شه پدرت رو درمیارم.
تارخ توجهی به تهدید او نکرد.

_ میخوام باهاش حرف بزنم و مجابش کنم یه
فرصت بده بهت. نگران نباش دو روز بیشتر اینجا
نیستیم. اجازه بده حال و هواش عوض شه. اگه خیلی نگرانی آدرس میدم بیا اینجا… وقتی برگردم یه قرار
ملاقات میذاریم راجع به افرا صحبت میکنیم. الن
پیشمه نمیتونم پشت تلفن چیزی بگم.
سامان با شک پرسید:
_ از کجا بفهمم جاش پیش تو امنه؟
تارخ پوفی کشید.
_ اگه قرار بود جاش کنار من امن نباشه خیلی بلاها
تو اون مزرعه سرش میومد. وقتی قبل از اینکه
استخدامش کنم اومدم باهات حرف بزنم یعنی خودم
بیشتر از تو نگران سلامتی جسمی و روحیش بودم.
سامان کمی آرام شد. ملاقاتش با تارخ را به یاد
میآورد اما با این حال کاملا کوتاه نیامد.
_ کجایین دقیقا؟
تارخ راضی از اینکه او آرام شده است جواب داد:
_ روستای مهربان. لوکیشن میفرستم برات.

_ کی بهت گفته لوکیشن بفرستی براش؟ به اون ربطی
نداره من کجام.
تارخ با صدای افرا نگاهش را از رودخانهی مقابلش
گرفته و به پشت سرش چرخید. همانطور که حدس
میزد او به حرفش گوش نداده و سرجایش منتظرش
نمانده بود. خیره به چشمان عصبی و دستان مشت
کردهی او و خطاب به سامان گفت:
_ کاری داشتی به گوشی من زنگ بزن. صحرا
شمارهمو داره. فعلا.
افرا حیرت زده نگاهش کرد.
_ هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ نکنه تو از
طرف سامان اومدی بادیگارد من شی؟
تارخ تماس را بدون اینکه منتظر خداحافظی سامان
باشد قطع کرد و گوشی افرا به خودش بازگرداند. افرا
گوشی را با حرص از دست او گرفت._ با توام.
تارخ در سکوت از جیب پالتویش پاکت سیگارش را
بیرون آورد. اعصابش بهم ریخته بود. نه از داد و
بیدادهای سامان یا عصبانیت افرا که بخاطر حال بد
افرا و ماجرایی که پشت این حال بد بود عصبی بود.
یک نخ سیگار از پاکت بیرون آورده و گوشه‌ی لبش
گذاشت. پاکت را داخل جیبش بازگردانده و فندکش را
بیرون کشید. سیگارش را آتش زد و بعد از اینکه
اولین پک را به آن زد دودش را از دهان و بینی
بیرون داد.
_ سامان نگرانته… ممکنه بلد نباشه ابراز کنه، اما…
افرا جمله‌اش را ناقص گذاشت. با حرص سیگار را از
میان انگشتان تارخ بیرون کشیده و داخل رودخانه
پرت کرد. آب چنان سیگار نیم سوخته را بلعید که هیچ
ردی از آن باقی نماند.
_ غلط کرده نگرانمه… حالم از خودش و رفتاراش
بهم میخوره.
با یادآوری دیشب و رفتارهای فرزین که چگونه
مراقب کودک به دنیا نیامده اش بود به تارخ پشت کردو صورتش را میان دستانش گرفت. حسادت به
وجودش چنگ انداخت. چه میشد اگر سامان هم مثل
فرزین بود؟
تارخ با اخم از دیدن حال بد او با یک قدم بزرگ از
پشت به او چسبید. شانه‌های افرا را گرفته و تن او را
به تن خودش چسباند. سرش را زیر گوش او برد.
_ اگه ناراحت و عصبیت کردم معذرت میخوام.
افرا شوکه از عذرخواهی بی‌سابقه‌ای تارخ آرام
دستانش را از روی صورتش برداشت. تارخ با
مهربانی و با لحنی که سعی در اقناع او داشت نجوا
کرد:
_ میفهمم از سامان و رفتاراش رنجیدی، اما اگه
باهاش جر و بحث میکردم و پشت تلفن میگفت تو
چه نسبتی با دخترم داری که شدی کاسهی داغتر از
آش چی باید جواب میدادم؟
میگفتم دختر ش ّرت رو دوست دارم راضی میشد؟
سرش را روی شانهی افرا جابهجا کرد. افرا توانست
برخورد تهش ریش زبر او را روی گونهاش احساس
کند. قلبش بنای ناسازگاری گذاشته و حسی شبیه خماری در وجودش جریان یافته بود. آنقدر این حس
عمیق بود که فکر میکرد اگه تارخ عقب کشیده و
اتصال میان تنهایشان قطع شود پخش زمین خواهد
شد. صدای تارخ باعث شد هیجان زده، اما بیصدا آب
دهانش را قورت دهد.
_اگه ازم به جرم اغفال کردن دخترش شکایت میکرد
چی؟ بدون اینکه بدونه دخترش منو اغفال کرده؟
آرام یک دستش را پایین برد و آن را دور شکم افرا
حلقه کرد.
_ فسقلی موچتری دلم نمیخواد برت گردونم خونه…
میخوام همینجا بشینیم تو برام آواز بخونی و بلند
بخندی. دلم برای صدات و خندههات زود زود تنگ
میشه. برا همین مجبور بودم پدرت رو راضی کنم.
افرا با لذتی وصف ناشدنی اما جملات جدید و خاص
تارخ صدایش زد.
_ تارخ…
انگار تارخ هم میدانست که افرا در آن لحظه قادر به
حرف زدن نیست. برای همین بیش از آن منتظر
جملهی او نماند. به آرامی گونه‌اش را به گونه‌ی او
چسباند.
_ برام میخونی؟
افرا چشمانش را بست و خندید. جادو شده بود. تمام
عصبانیتش از رفتارهای سامان با زمزمه های نفس
گیر تارخ دود شده و به هوا رفته بودند. حیرت زده
بود. هیچوقت تارخ را اینگونه نشناخته بود. منتظر بود
مرد همیشه اخموی مزرعه بخاطر حرف گوش
ندادنش عصبی شود، اما چنان با جملاتش او را
مبهوت کرده بود که انگار جادوگری ورد خوانده و
اتفاقات چند دقیقه قبل را از صفحهی خاطرات او پاک
کرده بود. این رفتارهای نرم و دلبرانهی تارخ او را
بیش از قبل میترساند. ثانیه به ثانیه داشت عاشقتر
میشد و حال انگار جای او با تارخ عوض شده و او
نگران ارتباطشان بود. تارخ سعی داشت رابطهی او

و پدرش را ترمیم کند و همین او را میترساند. انتهای
این داستان قرار بود چه بلایی بر سرشان بیاید؟_ چی بخونم؟
تارخ سرش را از شانهی او فاصله داده و حلقهی
دستش را روی شکم او شلتر کرد. چشمانش را بست
و نفس عمیقی کشید. هوای تمیز و سرد اطراف
ریههای دود گرفتهاش را التیام داد.
_ هر چی که به این طبیعت و هوا بیاد.
افرا یک قدم به جلو برداشته و از تن او جدا شد. برای
خواندن باید تمرکزش را جمع میکرد. آغوش تارخ
محل مناسبی برای جمع و جور کردن افکارش نبود.
_ در اونصورت باید اردک تکتک عموپورنگ رو
بخونم.
عمدا شیطنت کرده بود تا التهاب درونیاش بخوابد.
تارخ چشمانش را باز کرده و خندید.
_ آهنگ جدید نداده؟
شوخی افرا را ادامه داد چون میخواست صدای
خندهی او را بشنود. میتوانست فشار روحی و روانی
که افرا متحمل شده بود را درک کند. خبر بارداری
مادرش او را رنجانده بود. اگر در رابطه با اینموضوع با افرا صحبت نکرده بود برای این بود که
خود او اگر دوست داشت راجع به بارداری مادرش
حرف بزند این ماجرا را بر زبان میآورد.
نمیخواست او را تحت فشار بگذارد.
افرا هم خندید.
_ خیلی وقته آلبومای عمو پورنگ رو گوش نمیدم.
تارخ فاصلهی میانشان را به صفر رسانده و کنار او
ایستاد. زاویهی سرش را تغییر داده و به نیمرخ او
نگاه کرد.
_ خب پس از آلبومای جدیدی که گوش میدی بخون
برام.
افرا سر تکان داد. هوای اطرافش را داخل ریههایش
کشید و خیره به رودخانه لبهایش را از هم فاصله
داد. اول آوایی را با لبهایش به زمزمه در آورد و بعد
شروع به خواندن کرد.
“یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلمبی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی…”
تارخ نگاهش را از رودخانه گرفته و به افرا دوخت.
هیچ چیز مثل ترانه خواندن نمیتوانست دخترک
موچتری را چنان در خود غرق کند که از دنیای
اطرافش جدا شود. دلش میخواست او را سخت در
آغوش گرفته و فشارش دهد، اما تصویر او کنار
رودخانه در حالیکه چشمانش را بسته و آواز میخواند
و برگهای پاییزی اطرافش انگار رنگ آمیزی شده
بودند برای این نقاشی بیبدیل چنان قاب زیبایی ساخته
بود که باعث شد عقب برود تا با اشراف بیشتری این
قاب زیبا را تماشا کند. وقتی به خود آمد که گوشیاش
را از جیبش بیرون آورده و داشت این تصویر نفسگیر را ثبت میکرد. این شاید اولین استفادهاش از
دوربین گوشی و اولین عکسها و فیلمی بود که در
گالری گوشیاش ثبت و ذخیره میشد!
*****

هدایتخان نگاه تیزش را به افرا دوخت.
_ میخوام با شوهرت تنهایی صحبت کنم. بهتره
برگردی اتاقتون.
افرا نگاهش را از هدایتخان گرفته و به تارخ دوخت.
شنیدن لفظ شوهر از زبان دیگران آن هم بعد از
لحظاتی که کنار رودخانه گذرانده بودند دیگر آزارش
نمیداد. دیگر به تعصب این ایل و تبار هم کاری
نداشت. با اینکه نگرانی همچنان روی دلش سایه
انداخته بود، اما باز هم یک بخش بزرگی از وجودش
پر بود از محبتها و رفتارهای حامی گونهی تارخ.
در مخیلهاش هم نمیگنجید تارخ نامدار، همان رییسزورگو و بداخلاق مزرعه بلد باشد این چنین
احساسات خرج کند.
تارخ به نشانهی تایید دستور هدایتخان چشمانش را
روی هم گذاشته و غیر مستقیم افرا را دعوت به
بازگشت به اتاقشان کرد. افرا بدون گفتن هیچ حرفی
بلند شد. بعد از جمع شدن سفرهی شام خودش هم
علاقهی چندانی نداشت در آن جمع باشد. از طرفی
احساس میکرد واقعا عادت ماهیانه اش از راه رسیده
است. زیر دلش منقبض شده و اندکی درد داشت. البته
تا چند روز قبل از موعدش پریودش این دردها طبیعی
بود. عادت داشت که درد پریود زودتر از خودش از
راه برسد. تمام اینها به کنار تارخ با روی هم گذاشتن
چشمانش او را تسلیم کرده بود. برای همین علیرغم
اینکه اندکی کنجکاو بود از محتوای حرفهای آنها
باخبر شود از اتاق بیرون زد. کنجکاوی اش به این
دلیل بود که فکر میکرد ماجرا مربوط به همان
جریان عتیقه‌جات باشد. بیخیال شد و به اتاق
بازگشت. وقتی به اتاق رسید احساس کرد درد شکمش
کمی بیشتر شده است. با فکری که از ذهنش گذشت
لب به دندان گرفت.
_ حال لباس زیر و پد بهداشتی از کجا پیدا کنم؟دستی به زیر شکمش کشید.
_ یه مرامی کن دو روزم مهلت بده! فقط مونده بعد از
جریان صبح از تارخ بابت این موضوع کمک بخوام!
جملهاش باعث اضطرابش شد طوری که قصد کرد
سریع خودش را به سرویس بهداشتی برساند تا مطمئن
شود فعلا خبری نیست.
**
هدایت خان به سکه‌ها اشاره کرد.
_ وقتی بیرون بودی آوردن. گفتن میخواستی مطمئن
شی اصلن.
تارخ سر تکان داد. خوشحال بود که هدایتخان جلوی
افرا این موضوع را مطرح نکرده بود. عذاب وجدان
به سراغش آمد. تا کی میتوانست خطاهایش را از
افرا پنهان کند؟ اگر افرا را میخواست باید هر طور
شده حسابش را از حساب نامیخان جدا میکرد. این

شاید آخرین کار و آخرین معاملهای بود که برای
عمویش انجام میداد.
_ میدونستم اینبار تقلبی در کار نیست ولی باید
مطمئن میشدم.نگاه اخمآلودش را که حاصل افکار ذهنش بود به
سکهها دوخت.
_ فردا معامله رو تموم میکنم.
هدایت خان دستی به چانهاش کشید.
_ زنت خبر نداره برا چی اینجایی؟
تارخ سریع نگاهش را به صورت او دوخت.
_ چطور؟
سکوت هدایتخان باعث شد تا جوابش را بدهد.
_ گفتم معامله دارم، اما اینکه دقیقا چه معاملهای
نمیدونه.
هدایتخان چشمانش را ریز کرد.
_ باید دنبال یه دختر سر به زیر و آروم بودی برا
ازدواج. زنت زیادی کنجکاوه. وقتی فهمیدم چیزی
بهش نگفتی منم راجع به معاملهت باهاش حرف نزدم.
دمش رو قیچی کن. زن جماعت نباید تو این چیزا
دخالت کنه.تارخ دستانش را مشت کرد. از راهکارهای پیرمرد
مقابلش عصبی بود.

_ در جریانش میذارم. مشکلی نداره.
هدایتخان پوزخندی زد.
_ زیاد مطمئن نباش. بهتره نذاری تو کارت دخالت
کنه.
تارخ جوابش را نداد. اگر میماند ممکن بود
عصبانیت کار دستش دهد. با جدیت به سمت در رفت.
_ شبتون بخیر.غریدن هدایتخان را شنید. مخاطبش او بود.
_ مردک غد.
اهمیتی نداد. از اتاق بیرون آمد. نمیتوانست به اتاق
خواب برود. فکرش مشغول بود و دلش سیگار
میخواست. به حیاط گریخته و سیگاری آتش زد. پالتو
به تن نداشت و هوای سرد لرزه بر تنش انداخت اما
اهمیتی نداد. سوالی که مدام در ذهنش بال و پایین
میشد این بود که سرنوشت در آینده چه خوابی
برایشان دیده است؟ اطمینان صبحش انگار دچار
نقص شده بود. تردید داشت به سراغش میآمد. در
رابطه با افرا اشتباه کرده بود؟ پک عمیقی به سیگار
زد. حال که در رابطهشان قدم به جلو گذاشته بود
نمیخواست عقبگرد کند. قبلا بارها به افرا گفته بود
از او دور بماند. بارها گفته بود کارهای نادرست
زیادی در زندگیاش انجام داده است. اگر دخترک
موچتری حاضر بود با پذیرفتن اینها کنارش بماند او
هم عقب نمیکشید. فقط تلاش میکرد مسیر جدید و
درست زندگیاش را پیدا کند. مسیری که انگار سالها
قبل در اثر زلزلهای عمیق زیر آوار عظیمی دفن شدهبود. به سیگار نیمه سوخته‌اش نگاه کرد. قطعا راه
سختی داشت. ممکن بود وسط مسیر تلف شود، اما با
تصمیمی که در رابطه با بهبود دادن رابطهی افرا و
سامان داشت میتوانست خیالش از بابت افرا آسوده
باشد که اگر این تصمیمش به عاقبت خوبی منتهی
نشود باز هم افرا در امان خواهد بود. نفسش را با آه
غلیظی بیرون فرستاد و سیگار را روی زمین
انداخت. دستی به گردنش کشیده و به داخل خانه
بازگشت. با تصور اینکه افرا ممکن است بعد از
جریان صبح چه شیطنتهایی انجام دهد لبخند محوی
روی لبهایش نشست. مقابل اتاق که رسید اول ایستاد
و تقهی آرامی به در زد.
صدای آرام افرا گوشش را نوازش داد.
_ بیا تو…
آرام در را باز کرد و داخل رفت. افرا تشکش را
گوشهی اتاق پهن کرده و زیر لحاف خزیده بود. تارخ
به تشک تاخوردهای که وسط اتاق ولو شده بود اشاره
کرد.
_ تشک منو چرا پهن نکردی؟
افرا سر جایش غلت زد و به پهلو خوابید. از زیر
لحاف نگاهش کرد.
_ میخوای للیی هم بخونم برات!
دستش را از زیر لحاف بیرون آورده و به تشک وسط
اتاق اشاره کرد.
_ جات اونجاست دیگه… پهن کن تشکت رو بخواب.
ابروهای تارخ بال رفتند.
_ خوبی افرا؟
افرا زیر لحاف دستش را روی شکمش گذاشت. خوب
نبود. اضطراب داشت. با اینکه هنوز پریود نشده بود،
اما میترسید شب موقع خواب چنین اتفاقی رخ داده و
او نتواند در خانه‌ی غریبه و بدون وجود وسایل
بهداشتی موردنیازش خودش را جمع و جور کند.
_ خوبم.تارخ نزدیکش شد. کنار تشک او روی زمین نشست
و دستش را روی پیشانی افرا گذاشت. چشمانش را
ریز کرد.
_ تبم که نداری!
افرا سرش را عقب کشید.
_ چیکار میکنی؟! برو بخواب دیگه.
تارخ متعجب از رفتارهای او که برخلاف
شیطنتهای همیشگیاش بود با کنجکاوی و جدیت
پرسید:
_ چی شده بچهجون؟
اضطراب قصد رها کردن افرا را نداشت. از طرفی
میترسید همین اضطرابش باعث شود که پریودش
زودتر از موعد همیشگیاش رخ دهد. آن هم زمانی
که تمام علائم عادت ماهیانه اش داشت به سرعت
تشدید میشد. اگر پد بهداشتی داشت با خیال راحت
میخوابید، اما او این مکان را نمیشناخت. نمیدانست
از کجا میتواند به داروخانه دسترسی داشته باشد. با
فکر کردن به اینکه ممکن است با خونریزی نا به
هنگامش چه افتضاحی بر باد بیاورد بیاختیار
چشمانش را بست و لب گزید. تارخ که به صورت او
خیره بود و منتظر بود تا جوابش را بشنود با دیدن
چشمان بستهی او و لب گزیدنش به اشتباه فکر کرد که
افرا گریهاش گرفته است و کاملا غیرارادی این حال
بد افرا را به حرفهایی که از زبان سامان شنیده بود

ربط داد. یعنی بارداری مادر افرا! با اینکه به خودش
قول داده بود تا زمانیکه خود افرا در این رابطه حرف
نزده است به آن اشاره نکند، اما دیگر نتوانست خودش
را کنترل کند. با فکر اینکه افرا از بارداری مادرش
غمگین و خجالت زده است زمزمه کرد:
_ بهش فکر نکن.افرا مضطرب و خجالت زده و با احساس اینکه تارخ
متوجه درد او شده است چشمانش را باز کرد.
_ چطوری بهش فکر نکنم؟! آخه میترسم…
نمیدانست چگونه باید بیان میکرد که از کثیف کردن
تشکی که زیرش پهن بود میترسد! دنبال کلمات
مناسب در ذهنش میگشت که تارخ آرام گونهاش را
نوازش کرده و در چشمانش خیره شد.
_ از چی میترسی افرا؟ اون بچه قرار نیست چیزی
رو عوض کنه. مطمئنم بدنیا بیاد برخلاف حس و حال
النت عاشقش میشی. دوست ندارم خودتو بخاطر این
موضوع آزار بدی.
افرا گیج از جملات تارخ دستش را روی تشک فشار
داد و از حالت دراز کش خارج شد. اخمهایش درهم
پیچیدند.
_ چی میگی تارخ؟
تارخ دست او را گرفت.
_ سامان اتفاقی پشت گوشی بهم گفت که آرزو
بارداره.افرا چشمانش را با حرص بست و پوفی کشید.
حرصش از دست سامان نبود. به هر حال بارداری
مادرش چیزی نبود که مدت زمان زیادی پنهان بماند.
از دست تارخ حرص میخورد که متوجه دردش نشده
بود! دستان تارخ را روی شانههایش حس کرد و بعد
آغوشی که نصیبش شد. زمزمههای او را زیر گوشش
شنید.
_ از دست سامان عصبی نباش. اتفاقی از دهنش پرید.
بعدشم باید دیشب میگفتی چی شده. نکنه فکر کردی
من بخاطر همچین اتفاقی تو و خانوادهت رو قضاوتت
میکنم؟
افرا چانهاش را به شانهی او تکیه داد. از توجه او و
حرفهای محبتآمیز و آغوشش غرق لذت بود، اما
از طرفی بخاطر سوءتفاهمی که تارخ دچارش بود هم
خندهاش گرفته بود. اگر استرس پریود شدن نداشت
قطعا راجع به آرزو و بارداریاش با او درد و دل
میکرد، اما حال مشکل جای دیگری بود. با ناامیدی
از اینکه تارخ متوجه مشکلش شود آهی کشید.
_ تارخ…تارخ از شنیدن آوای خوش نامش از زبان افرا لبخندی
زد.
_ جانم؟
افرا با خلقیاتی که در نوسان بوده و حال جایشان را از
عصبانیت به خنده داده بودند لب زد:
_ کاش میتونستم مجید دلبندم صدات کنم!
تارخ او را از آغوشش جدا کرده و متعجب خیرهاش
شد.
_ یعنی چی؟ یعنی ناراحتیت بخاطر جریان بارداری
مادرت نیست؟
اخم کرد. ترسید که نکند افرا از معاملاتش در این
روستا باخبر شده باشد.
_ کسی چیزی بهت گفته که ناراحت شدی؟ اذیتت
کردن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لادن
لادن
1 سال قبل

نویسنده میشه بگی کلا این رمان چند پارته ؟؟

مانلی
مانلی
1 سال قبل

پارت بعدی رو بگممممم
افرا با کلی خجالت و من و من به تارخ میگه پریوده و تارخ کلی قربون صدقه میره که چرا روش نشده بعدش یا براش می‌خره یا از کبری و اینا براش میگیره بعد فردا میره براش بخره
پایان😂

شقایق
شقایق
1 سال قبل

وایی من بجا افرا ضایع شدم😂

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

وای حالا کی تا فردا ساعت ده صبر کنه😧

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

این رمان همیشه عالیه فوق‌العاده هستش.

ستایش
ستایش
1 سال قبل

من با این رمان برای اولین بار حسادت رو تجربه کردم… به احساسی مثل بی‌پروایی افرا و عشق تارخ نیاز دارم😿 خدایا برسون🤕

مانلی
مانلی
پاسخ به  ستایش
1 سال قبل

مننننممم
از وقتی این رمان رو دارم میخوندم منتظرم یکی مث تارخ بیاد جلوم زانو بزنه 😂😂😂😂
فک کنم دارم دیوونه میشم😁😂

neda
neda
1 سال قبل

خیلی‌ دوست داشتنیه افرا وتارخ…

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

فوقققققققق العااااااااااااااده بود این پارت عاااااااااااااااااالی 😘👌👌👌👌👌👌💖🌸

ستایش
ستایش
1 سال قبل

بی‌صبرانه مشتااااق پارت بعدیم😂😂 عجب جایی تموم کردی

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x