رمان الفبای سکوت پارت 69

5
(3)

 

تینا از جا پرید.
_ با یه دختر قرار داری؟ جون من راستش رو بگو. آخه انتخاب لباست یه جوری وسواس گونه بوده.

سوال تینا باعث شد شیرین هم با کنجکاوی به تارخ خیره شود.

تارخ با جمله‌ی تینا نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و با یادآوری سری قبلی که با افرا به رستوران رفته بودند و او غر زده بود که می‌تواند بهتر لباس بپوشد بی اختیار لبخندی زد.

لبخند خارج از اختیارش باعث حیرت شیرین و تینا شد و تینا ناباور پرسید:
_ جون من بگو با کی قرار داری؟
به تارخ نزدیک شد و دستش را گرفت.
_ دوست دختر گرفتی؟

تارخ دستش را دور شانه‌ی تینا حلقه کرد و او را به خودش چسباند. با یادآوری حساسیت عجیب و غریبی که تینا روی افرا داشت جواب داد:
_ زده به سرت دختر؟ دوست دخترم کجا بود؟ قرار کاریه. لباسامم عجیب و غریب نیست. تو داری بزرگنمایی می‌کنی.
تینا را از خودش جدا کرد.
_ دیرم شده تینا. منتظرمن. باید برم.

شیرین سریع پرسید:
_ برای شام میای؟

تارخ کمی در جواب دادن مکث کرد. نمی‌دانست قرار ملاقاتش با افرا چگونه پیش خواهد رفت.
_ نمی‌دونم شیرین. شما منتظر من نباشین‌. فعلا.

شیرین به سلامتی گفت و تارخ از کنار تینا گذشت تا از خانه خارج شود، اما با یادآوری چیزی وسط راه ایستاد و به سمت آن ها چرخید.
_ راستی. یه چیزی رو تا یادم نرفته بگم.
با مکث کوتاهی افزود:
_ مهستا وقتی از ایران رفت برای من تموم شد. برگشتنش هم چیزی رو عوض نمی‌کنه. نگران من نباشین. بی حوصله بودن امروزمم به مهستا هیچ ربطی نداره.
دیگر نماند تا شوکه شدن تینا و شیرین را مجدد ببیند. بعد از سال ها این اولین بار بود که خیلی عادی و خونسرد راجع به مهستا با آن ها صحبت کرده بود. نمی‌دانست شاید در اعماق وجودش این خونسردی را مدیون افرا بود.
*
مقابل آپارتمان محل زندگی افرا متوقف کرد، اما قبل از اینکه با او تماس بگیرد با آرش تماس گرفت.
مثل همیشه وقتی جواب داد صدای چند نفر دیگر هم در گوشش پیچید. آرش بود و رفیق بازی هایش.

_ به به. سلام عرض شد تارخ خان. جونم؟

تارخ نگاهش را به نمای سنگی آپارتمانی که مقابلش پارک کرده بود دوخت.
_سلام. می‌تونی برای امشب دوتا بلیط کنسرتی چیزی جور کنی برام؟ هتل پدرت امشب برنامه‌ای چیزی نداره؟

آرش با کنجکاوی و شیطنت گفت:
_ دوتا؟ یعنی برا خودم و خودت؟

تارخ اخم کرد.
_ نخیر خوشمزه خان. آرش مزه نریز‌. اگه نمی‌تونی قطع کنم.

آرش با زیرکی خندید.
_ وایستا بگم بلیط کنسرت رو برای کی می‌خوای! برای افرا مگه نه؟

تارخ دستی لای موهایش کشید.
_ آره برای خودم و افرا می‌خوام. جنابعالی مشکلی داری با این قضیه؟

آرش سوتی کشید.
_ مشکل؟ شوخیت گرفته؟ حاجی لازم باشه امشب خودم واسه شما دوتا کنسرت برگزار می‌کنم.‌ اصلا می‌خوای مهمونی ردیف کنم؟

تارخ غر زد:
_ لازم نکرده. مهمونی نمی‌خوام. اگه تونستی بلیط کنسرتی چیزی پیدا کنی خبر بده بهم.

آرش مطمئن جواب داد:
_ الان زنگ می‌زنم هتل ددی استعلام می‌گیرم. تا ده دقیقه‌ی دیگه خبرت می‌کنم!

تماسش را که با آرش قطع کرد به افرا زنگ زده و گفت که مقابل آپارتمان منتظرش ایستاده است. لحن و صدای افرا پشت تلفن به گونه‌ای بود که انگار باز هم باور نمی‌کرد که او به دنبالش آمده است.
البته حق هم داشت خودش هم نمی‌توانست رفتار خودش را هضم کند چه رسد به افرا.
اما از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه از رفتارش پشیمان نبود و اتفاقا حس خوبی از این کارش داشت.
تا رسیدن افرا خودش را با پخش ماشین مشغول کرد تا آهنگی شاد و باب میل افرا برای تغییر روحیه‌ی او پیدا کند.
وقتی به آهنگ محبوب علی که از سون بند بود رسید با رضایت مکث کرد. بهتر از این ترانه در لیست ترانه هایی که داشت پیدا نمی‌‌کرد.

از راه رسیدن افرا طول کشید و وقتی رسید برخلاف همیشه که پر بود از انرژی و لبخند به لب داشت اینبار بی حال بود و چشمان پف کرده و صورت بی آرایشش او را بی حوصله و غمگین تر نشان می‌دادند‌.
کنارش روی صندلی شاگرد نشست و بر خلاف همیشه سلام آرامی داد‌.

تارخ قبل از اینکه راه بیافتد دستش را سمت پخش برده و صدای آن را کم کرد‌. کامل به طرف افرا چرخید و بصورت او خیره شد.
_ علیک سلام.
صدایش باعث شد تا افرا سرش را بالا آورده و بی حال نگاهش کند.
تارخ به صورت رنگ پریده‌ی او خیره شد. هیچ آرایشی روی صورت نداشت. تنها شباهتش به افرای همیشگی فقط موهای چتری بود که روی پیشانی‌اش را کامل پوشانده بود.
صورت بی آرایشش او را بسیار معصوم و کودکانه نشان می‌داد و این حالت رنجورش طوری بود که انگار به شدت تنها و بی پناه است.
لباس های ساده و نامتقارنش نشان می‌داد که اصلا حال و حوصله‌‌ی درستی ندارد و حتی در لباس پوشیدن هم دقت نکرده است.

تارخ برای اینکه حال او را عوض کند آرام زمزمه کرد:
_ وقتی می‌گم تو مزرعه آرایش نکن دقیقا شکل و شمایل الانت منظورمه، اما الان قرار نیست بریم مزرعه می‌تونستی به خودت برسی!

افرا لبخند بی جانی زده و بی حال گفت:
_ حوصله ندارم. کجا می‌ریم؟

تارخ بدون جواب داد به سوال افرا پرسید:
_ چی شده؟ با مادرت دعوا کردی؟

افرا غرید:
_ من مادر ندارم.
تارخ به سمت افرا خم شد.‌
_ چه قبول کنی چه نه آرزو کسیه که تو رو بدنیا آورده و طبق قواعد این دنیا به کسی که آدم رو به دنیا آورده باشه می‌گن مادر.

افرا از حرکت او غافلگیر شد. نزدیکی تارخ به قدری شوکه‌اش کرده بود که نتوانست واکنشی به جمله‌ی او نشان دهد.
با قلبی که تپش های شدت یافته بود آرام نجوا کرد:
_ چیکار می‌کنی؟

تارخ خونسرد کمربند او را بست.
_ اونقدر بداخلاقی که ترسیدم بهت بگم کمربندت رو ببند.

افرا شوکه از جمله‌ی او کوتاه خندید.
_ پس ببین ما چی می‌کشیم از دست تو!

تارخ سرجایش بازگشت و استارت زد.
_ منظورت اینه که من بداخلاقم؟

افرا با لبخند بی حالی زمزمه کرد:
_ خودت چی فکر می‌کنی؟

گوشه‌ی چشمان تارخ چین خوردند. این چین ها نشان از لبخندش داشتند.
_ گاهی بد اخلاقم! اونم لازمه.

افرا با لجبازی گفت:
_ اتفاقا همیشه بد اخلاقی! حالا چرا اومدی دنبالم؟

تارخ با لبخند از لجبازی کودکانه او جواب داد:
_ اومدم یه گوشه از بداخلاقیای گذشته‌مو جبران کنم. سری قبل تو رستوران شبت رو خراب کردم. امشب سعی می‌کنم جبران کنم. نباید تو ذهن خانم مهندس، صاحب مزرعه‌ی محبوبش آدم بی فرهنگی بنظر بیاد!

افرا از پنجره به بیرون خیره شد و آرام لب زد:
_ شایدم صاحب مزرعه‌ی محبوبم صدامو پشت تلفن شنیده و دلش به حالم سوخته. این گزینه منطقی تره.

تارخ کمی سرعتش را زیاد کرد و خونسرد گفت:
_ خانم مهندس افرا ملک، دختر سرسختی که تو مزرعه‌ی به اون بزرگی با اون همه سختی کار می‌کنه به قدری ابهت داره که نشه دلسوزی کرد براش. تا اندازه‌ای که من می‌شناسمش هم اجازه‌ی همچین کاری رو به کسی نمی‌ده.

افرا پوزخندی زد.
_ چیزی که گفتی یه تعریف سطحی از ظاهر آدمیه که می‌بینی. باطن آدما با ظاهرشون صد و هشتاد درجه متفاوته. افرا ملکی که تو می‌شناسی اونقدرام قوی و محکم نیست. شاید واقعا نیاز به دلسوزی و ترحمم داشته باشه!

تارخ نیم نگاهی به سمت افرا که با حالتی جدی به رو به رو خیره بود انداخت.
_ بخاطر سامان و آرزو؟

افرا آهی کشید. بجای جواب دادن به سوال تارخ با غم سنگینی زمزمه کرد:
_ گاهی فکر می‌کنم و با خودم می‌گم کاش تو یه تصادف مامان بابا می‌مردن. عجیبه نه؟ اینکه یه بچه از خدا همچین چیزی بخواد؟ حتما خیلیا با شنیدن این حرف بگن چه دختر وقیح و بی آبرویی! اما واقعا گاهی دلم می‌خواد این اتفاق میوفتاد. بخدا گریه کردن برای مامان بابایی که فکر کنی خوب بودن و مرگ اونارو ازت جداشون کرده خیلی راحت تر از گریه کردن بخاطر مامان باباییه که تو رو ول کردن و تازه کلی ازت توقع بی جام دارن. سرت داد میزنن و می‌گن این چه طرز حرف زدن با پدر و مادرته!
پوزخند غلیظی زد.
_ مادر و پدر! هه! خاک تو سر کسی که گفته مادر و پدر فرشته های روی زمینن.

سکوت کرد. تارخ با دقت و بدون گفتن چیزی به حرف های افرا گوش سپرد. اصلا همین را می‌خواست که او غر بزند درد و دل کرده و خودش را خالی کند.
حرف های افرا که تمام شد برای چند ثانیه که طولانی هم بود‌ چیزی نگفت. سکوت بینشان فقط با صدای آهنگ سون بند که رو به پایان بود می‌شکست‌‌.
تارخ دستش را دراز کرده و پخش ماشین را خاموش کرد. حال افرا بدتر از آن بود که مثل همیشه با شنیدن صدای آهنگ حواسش پرت شود. صدای آهنگ که قطع شد گفت:
_ نبودنشونم راحت نیست. اصلا راحت نیست. از منی که تجربه کردم بشنو.

افرا انگشتان دستش را به بازی گرفت و با حسرت گفت:
_ تو شیرین جون رو داری! مادرت خیلی مهربونه و مسئولیت پذیره. حق داری اینو بگی. هیچ وقت مادر و پدری مثل آرزو و سامان نداشتی.

تارخ دستانش را دور فرمان سفت کرد. قبلا نیازی نمی‌دید افرا راجع به شیرین یا زندگی‌اش بداند، اما حالا فکر می‌کرد شاید شنیدن بخش کوچکی از ماجرای زندگی‌اش می‌توانست او را به این باور برساند که زندگی تمام آدم های کره‌ی خاکی مشکل دار بود. کسی نبود که متولد شود و تا زمان مرگش مدعی شود که درد و غم یا مشکلی نداشته است. قانون دنیا همین بود. رنج و غم همراه شادی و خوشحالی درهم تنیده شده بودند. هر چند خود او مدت ها بود که تار و پود شادی و خوشحالی را در زندگی‌اش گم کرده بود.
_ مادرم اسمش ثریا بود. وقتی دوازده سالم بود فوت کرد. شیرین مادر من نیست.

افرا حیرت زده به تارخ خیره شد.
_ پس شیرین کیه؟ چرا با شما زندگی می‌کنه؟

تارخ سوال او را نشنیده گرفت و در ادامه‌ی جملاتش گفت:
_ پدرمم اخلاقای خاص خودش رو داشت. یه جورایی پدرم کسی بود که زندگی من و خواهرم رو به باد داد، اما با این حال من الانم حاضرم همه چیمو بدم تا دوباره ببینمش. حتی شده واسه یه لحظه.
نفسش را بیرون داد.

افرا سکوت کرده و با نگرانی به تارخ نگاه می‌‌کرد. تارخ سرش را کمی به سمت او متمایل کرد.
_ می‌تونم یه سیگار بکشم خانم مهندس؟

افرا از شیطنت ریز کلام او خندید.
_ قبلا اجازه نمی‌گرفتی.

گوشه‌ی لب های تارخ بالا رفتند.
_ امشب می‌خوام تا جای ممکن جنتلمن وار رفتار کنم

دست برد و پاکت سیگار را از کنار دنده برداشت و در هوا تکان داد.
_ حالا اجازه می‌دین؟

افرا با لبخند به او خیره شد.
_ اجازه ندم نمی‌کشی؟

تارخ شانه بالا انداخت.
_ دیگه جنتملن بودن این مصیبتارم داره‌. باید به حرفت گوش بدم.

افرا که انگار از این برخورد و شوخی تارخ خوشش آمده بود با شیطنت ابرو بالا انداخت.
_ نچ اجازه نمی‌دم.

تارخ چپ چپ نگاهش کرد. هر چند اخم و نگاه چپ چپش بازی بود، وگرنه از درون خوشحال بود که افرا غمش را به طور موقت فراموش کرده و شیطنت می‌کرد.
_ الان باید می‌گفتی راحت باش. یعنی چی اجازه نمی‌دم؟

افرا بجای واکنش به شوخی تارخ با کنجکاوی پرسید:
_ از کی سیگار می‌کشی؟

تارخ در حالیکه تسلیم شده بود پاکت را سر جایش گذاشت.
_ خیلی وقته. بیشتر از ده سال…

افرا ابروهایش را بالا داد:
_ دوسش داری؟
با سر به پاکت سیگار اشاره کرد.
_ سیگارو می‌گم.

تارخ نفس عمیقی کشید.
_ معلومه که نه. هیچ کس عاشق همچین کوفتی نمی‌شه. اگه می‌‌کشم از سر عادته. وقتی نیست انگار یه چیزی کم دارم‌. اعتیاده دیگه…
گوشی‌اش زنگ خورد و جمله‌اش ناقص ماند. افرا اولین کسی بود که راجع به سیگار کشیدنش از او سوال پرسیده و او نیز با خونسردی جوابش را داده بود.
با دیدن نام آرش با رضایت تماس را جواب داد. مجبور بود برای اینکه افرا صدای صحبت کردنشان را نشوند بلوتوث گوشی‌اش که همیشه به پخش ماشین وصل بود را قطع کند.
همین که گوشی را به گوشش چسباند و سلام داد آرش پر انرژی گفت:
_ همه چی مرتبه رفیق. هم گفتم تو رستوران گردون هتل براتون میز رزرو کنن برای شام‌. هم دو تا صندلی وی آی پی کنسرت محسن یگانه که امشب به راهه رزرو کردم. اینم از مزیت آقازاده بودن!
مجال نداد تارخ چیزی بگوید.
_فقط جون آرش برو تو تنطیماتت، تو قسمت اخلاق تیک گزینه‌ی اخم و تخم رو بردار و بجاش لبخند و خوشرویی رو فعال کن. فرصت آخره تارخ. امشب مخ خانم مهندس رو نزنی خودم مخش رو می‌‌زنم.

تارخ بی توجه به اینکه آرش شوخی کرده است اخم کرد.
_ خیلی غلط می‌کنی!
بی اختیار به افرا نگاه کوتاهی انداخت‌. شوکه و نگران نگاهش می‌کرد. پوفی کشید.

صدای خنده‌ی آرش حواسش را پرت کرد.
_ بشین بینیم باو! چه غیرتی هم می‌شه برا من. مردک جوگیر!

تارخ با حرصی فرو خورده زمزمه کرد:
_ حیف بخاطر برنامه های امشب مدیونتم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم که اینهمه مزخرف نگی.

آرش بیخیال از حرص خوردن تارخ گفت:
_ تارخ بعد از مهستا کدوم دخترو با خودت بردی کنسرت؟ از افرا خوشت میاد. خب مشکلش چیه که خودخوری می‌کنی؟ بابا نوش جونت… خوش باش. دنیا دو روزه همش.

تارخ غرید:
_ از منبر بیا پایین. خداحافظ.

فرصت نداد آرش شیطنت کند و تلفن را قطع کرد. افرا با نگرانی پرسید:
_ مشکلی پیش اومده؟

تارخ سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه آرش بود داشت چرت و پرت می‌گفت.

افرا لبخند گل و گشادی زد. یاد روزی افتاد که همراه آرش به ملاقات مسعود رفته بودند و بعد از تهدید سهراب او کنارش آمده و باعث شده بود ترس هایش کنار بروند.
_ مشنگه، اما پسر خوبیه!

تارخ ناباور به نیم رخ خندان افرا خیره شد. برای چه داشت لبخند می‌زد؟ آرش چه داشت که با میان آمدن اسمش غر های چند لحظه قبلش را به فراموشی سپرده بود؟
_ از آرش خوشت میاد؟
دستش را لای موهایش برده و آن ها را از ریشه کشید. دلش می‌خواست جواب افرا نه باشد، اما پاسخ او حیرتش را چند برابر کرد.

_ اوهوم. پسر خوبیه!

اخم های تارخ درهم پیچیدند.
_ هر کی پسر خوبی باشه تو باید بهش علاقه‌مند شی؟ اصلا تعریفت از خوب بودن چیه؟

افرا نگاهش به خیابان بود و متوجه اخم تارخ نشد. خونسرد و بیخیال جواب داد:
_ آرش بامعرفته‌. خل و چل هست، اما می‌تونه دوست خوبی باشه برا آدم.

تارخ غرید:
_ آرش برای تو دوست خوبی نمی‌شه.

افرا با مکثی تقریبا طولانی نگاهش را از خیابان گرفت و خیره به تارخ با لحنی آرام و پر از شک زمزمه کرد:
_ تو چی؟
فکرش را به زبان آورده بود.

تارخ متعجب از سوال افرا عامدانه خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد. جواب سوال افرا را خودش هم نمی‌دانست یا شاید می‌دانست و واهمه داشت از پاسخ دادن.
_ من چی؟

افرا سوالش را تکرار کرد.
_ تو دوست خوبی می‌شی برا من؟

تارخ کلافه دستش را به سمت پاکت سیگار برد. دنیای تاریکی که او در آن گیر افتاده بود جایی نبود که بتواند دست کسی را گرفته و حتی بعنوان دوست آن آدم را وارد دنیای خود بکند.
دوستی قواعدی داشت. نمی‌شد با یک آدم دوست شد و تمام ابعاد زندگی آدم از چشم آن فرد پنهان بماند. دنیای او جایی برای دوست و همدم نداشت. ترجیح می‌داد خودش در منجلابی که گیر کرده بود تنها بماند.
_ نه… من به درد دوستی با کسی نمی‌خورم. نباید بهم اعتماد کنی.

ابروهای افرا از شدت تعجب بالا رفتند‌. تارخ خواست سیگاری از داخل پاکت در بیاورد، اما افرا سریع پاکت را از دست او کشید.
_ یادم نمیاد اجازه داده باشم سیگار بکشی!
تارخ کلافه نفسش را به بیرون فوت کرد و چیزی نگفت.
افرا در حالیکه پاکت سیگار را در دستش فشار می‌داد با تردید پرسید:
_ پس چرا وقتی پشت تلفن فهمیدی حالم بده اومدی دنبالم؟ اگه دوستم نیستی… اگه یه غریبه‌ای چرا همچین لطفی در حقم می‌کنی؟

تارخ سکوت کرد. چه باید می‌گفت؟ می‌گفت چون به تو اهمیت می‌دهم؟ یا چون… حرف های آرش را در ذهن مرور کرد. باید در جواب افرا می‌گفت چون از تو خوشم آمده است؟
ترسید… از اتفاقی که در حال رخ دادن بود ترسید. فرمان ماشین را محکم فشار داد طوریکه نگاه افرا روی رگ های برجسته‌ی دستش ثابت ماند.
_ نگفتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahak
Mahak
1 سال قبل

ارش میخام فاطی ارشو نگه دار برام 🧸😂

‌‌mimikchehre
‌‌mimikchehre
1 سال قبل

اچون بجای حساس رسیده واقعا اینقد کمه برامون 😔😂

ستایش
ستایش
1 سال قبل

کسی شماره آرشو نداره؟!
عجب قندعسلیه لعنتی😂😂😂

Nazi
Nazi
1 سال قبل

گودوو چقده حسودیه تارخ کیوته آخهه*~*
اه جای حساسی بوود.. اه افرام بچم حالش خوب نیست کاش بدترش نکنه و همون یکم حسشو اعتراف کنه.

Roha
Roha
1 سال قبل

دو دیقه خوب بودن به اینا نیومده

ستایش
ستایش
پاسخ به  Roha
1 سال قبل

آرهههه اه… هر دفعه یه گندی بالا میاد😕

‌‌mimikchehre
‌‌mimikchehre
1 سال قبل

خیلیییییییییییی کم بودا🤧

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

قبول داری جای حساسش بودو کم بود😔😓

گرفتار عشق بین تارخ و عماد و کمی هم ارسلان
گرفتار عشق بین تارخ و عماد و کمی هم ارسلان
1 سال قبل

هعيييش

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x