رمان الفبای سکوت پارت 71

4.8
(4)

 

_ می‌شناختیش که اونطوری زل زده بودی بهش؟

افرا به ناچار سر جایش آرام گرفت. سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
_ اهل موسیقی باشی و امین دارا رو نشناسی؟ معلومه که می‌شناسمش. یکی از بهترین آهنگ سازای کشوره.

تارخ نگاهش را به سن دوخت.
_ کجا آشنا شدی باهاش؟

افرا آرنجش را به دسته‌ی چوبی صندلی تکیه داده و دستش را زیر چانه زد‌. به نیم رخ تارخ زل زد. انگار که در حال مرور بهترین خاطرات زندگی‌اش است لب زد:
_ تو آموزشگاهش ثبت نام کرده بودم. اونجا دیدمش. فوق العاده با شخصیت و فوق العاده مهربونه. دلم می‌خواست استادم باشه، اما خب نشد. گفتن به هیچ عنوان تدریس نمی‌کنه.
خندید.
_ مثل تو که تو مزرعه رام نمی‌دادی!

تارخ نگاهش را از سن گرفت و به افرا دوخت. با جمله‌ی افرا فکرش از امین دارا منحرف شد و به گذشته های نزدیک کوچ کرد.
چند ماه قبل وقتی افرا را تازه ملاقات کرده بود علاقه‌ای نداشت راجع به او و روزهایی که فقط در پی استخدام در مزرعه بود چیزی بداند، اما حالا می‌خواست. دلش می‌خواست راجع به پنج سالی که افرا دنبالش بود و او هیچ فرصتی برایش قائل نشده بود بیشتر بداند. آنقدر مشتاق شنیدن صدای افرا بود که دیگر تمایلی نداشت در سالن بنشیند. حتی علیرغم اینکه کنسرت کنسرت خوب و لذت بخشی محسوب می‌شد.
سرش را به گوش افرا نزدیک کرد:
_ می‌شه بریم بیرون؟
بلافاصله اضافه کرد.
_ البته اگه دوست داری می‌تونی…

افرا با بلند شدنش راه حرف زدن را بر او بست. چند نفر از پشت به ایستادنش اعتراض کردند. تارخ برای اینکه مزاحم بقیه نباشند سریع بلند شد. گوشی افرا را بی حواس داخل جیب شلوارش سر داد و همراه او از سالن بیرون زدند.
وقتی قدم در‌ راهرویی که به سالن وصل می‌شد گذاشتند تارخ پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد، اما افرا سریع آن را گرفت.
_ یه آقای جنتلمن تو یه مکان عمومی سیگار نمی‌کشه.

تارخ پوفی کشید.
_ پس بریم کافه تا این آقای جنتلمن یه قهوه بخوره. چون سر درد می‌شه الان.

افرا با ذوق به قدم هایش سرعت داد‌. چرخید و مقابل تارخ ایستاد. در حالیکه عقب عقب می‌رفت بی رودر بایستی و با ذوق گفت:
_ برا منم شیرینی خامه‌‌ای بگیر! کیک خامه‌ای هم قبوله. یا اصلا می‌خوای من تو رو به قهوه مهمون کنم؟

تارخ از درخواست او به خنده افتاد. با لبخند محوی جواب داد:
_ تو می‌تونی بعدا مهمونم کنی. بیا بریم. کم شیطونی کن. درست راه برو.

افرا اطلاعت کرد و کنار او قدم برداشت.
_ قراره بعدا هم با هم بریم بیرون؟

تارخ در حالیکه به قدم هایش سرعت داد و از کنار افرا گذشت تا او صورت کلافه‌اش را نبیند زمزمه کرد:
_ نمی‌دونم.
آرام تر ادامه داد:
_ سوالای سخت نپرس.

وقتی در کافه‌ی پر تجمل هتل که پر شده بود از میز و صندلی هایی با چوب گردو نشستند و سفارش قهوه و کیک خامه‌ای محبوب افرا را دادند تارخ آرام پرسید:
_ چی شد که دلت خواست تو مزرعه نامدارا کار کنی؟

افرا هر دو دستش را زیر چانه زد. به تارخ خیره شد و لبخند زد.
_ از اول اولش بگم برات؟

تارخ خیره به صورت او نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست از اول اولش بشنود پس چشمانش را به نشانه‌ی مثبت کوتاه باز و بسته کرد.
_ بگو…

افرا نگاهش را از تارخ گرفت و به دستانش که روی میز در هم قفل کرده بود خیره شد. داشت می‌سنجید که از کدام قسمت باید شروع کند. از اولین باری که قدم در مزرعه نامدار ها گذاشته بود یا از اول اول تر! شروعش شوکه کننده بود و باعث شد تارخ با دقت بیشتری از قبل به حرف های او گوش بسپارد.
_ من عجیب ترین مامان بابای دنیا رو دارم. در اوج بی مسئولیتی و ول کردن من و خواهرم احساس کردن می‌تونن برای آینده‌م تصمیم بگیرن‌. هم آرزو هم سامان معتقد بودن دختراشون و به ویژه دختر بزرگشون باید پزشک یا دندان پزشک شه.
روی لاک پریده‌ی ناخن هایش متمرکز شد. چقدر برای همراهی تارخ شلخته و نامرتب بود، اما هیچ احساس بدی از ظاهر شلخته‌اش در برابر او نداشت. قرار نبود همیشه آرایش داشته باشد، قرار نبود همیشه مرتب باشد. گاهی آدم ها بی حوصله می‌شدند، بی انگیزه و غمگین. آن وقت باید خودشان را رها می‌کردند. از قید و بند ها… یک روز را می‌شد شلخته زندگی کرد. نامرتب بود و بی آرایش به آیینه خیره شد.

تارخ با صبوری سکوت کرده و منتظر بود افرا با خواست خودش به این داستان ادامه دهد.

بالاخره این سکوت جواب داد. افرا نگاهش را از ناخن هایش گرفت.
_ من عاشق حیوونات و گل و گیاه بوده و هستم. عشق کشاورزی خوندن از خیلی وقت پیش تو وجودم بود. از طرفی به نظرم مادر و پدرم هیچ حقی نداشتن تا راجع به این موضوع نظر بدن پس بدون اینکه یه ذره هم شک کنم درس خوندم و کنکور دادم. با رتبه‌‌ی کنکورم می‌تونستم به راحتی پیرا پزشکی بخونم اما مطمئن، کشاورزی رو انتخاب کردم.

خندید. به تارخ نگاه کرد.
_ باورت نمی‌شه دوستام و سامان و آرزو چقدر شوکه شده بودن. می‌گفتن من دیوونه‌م. یه خل وضعم که همچین رشتهای انتخاب کردم. رشته‌ای که هیچ آینده‌ای پشتش نیست. حتی مشاور کنکورم دلش می‌خواست منو با چماق بزنه.
شانه بالا انداخت.
_ اما من راضی بودم. خوشحال بودم. به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم. رفتن به دانشکده‌ی کشاورزی، کار کردن تو زمینای کشاورزی. بازدید از گلخونه ها و مزارع و مرتع های مختلف. حتی مطالعه روی حشره ها هم برای من دوست داشتنی بنظر میومدن!

تارخ میان حرف هایش پرید.
_ ولی الان چندشت می‌شه.

افرا صورتش را جمع کرد.
_ خب وقتی استاد درس حشره شناسی مجبورم کرد صد تا حشره از محوطه‌ی دانشگاه و مزرعه‌هایی که برای بازدید ازشون می‌رفتیم رو بگیرم و خشک کنم فهمیدم چندان حیوونای جذابی نیستن!

تارخ با چشمانی که می‌خندیدند سر تکان داد.
_ حشرات حیوون نیستند ولی خب… ادامه بده…

افرا چپ چپ نگاهش کرد و حرف هایش را از سر گرفت.
_ خلاصه هیچ کس حریفم نشد و وارد دانشکده‌ی کشاورزی شدم. خدا می‌دونه چه روزای خوبی داشتم تو دانشکده. هر چند اونجام دیوونه صدام می‌کردن. چون با عشق سر هر کلاس حاضر می‌شدم. با استادا بحث می‌کردم. مطالعه‌ی پیرامون رشته‌م خیلی زیاد بود در نتیجه خیلی خوب می‌فهمیدم کدوم استاد با سواده کدومش نه. خب این موضوع حرص خیلی از استادارو در میاورد. یکیشون تو یه درس دو بار انداختتم. فکر کن… با این کارش گند زد تو کارنامه‌م، اما مهم نبود. من بخاطر مدرک و نمره وارد دانشگاه نشده بودم. کرم یاد گرفتن داشتم. پس به رویه‌ی خودم ادامه می‌دادم.

تارخ با تحسین به او نگاه کرد. می‌توانست با اطمینان بگوید او یکی از معدود ترین دانشجو های دانشکده‌شان بود که با چنین عشق و رغبتی درس خوانده بود.
_ با دکتر شایسته اومدی مزرعه؟

افرا با ذوق سر تکان داد.
_ دکتر شایسته فوق العاده با سواد و با حوصله‌س. به درد و دل دانشجو ها خوب گوش می‌ده. خب قریب به اتفاق هم‌کلاسیام از رشته‌شون ناراضی بودن و یک بند غر می‌زدن که به زور دارن این درسا رو تحمل می‌کنن. همشون متفق القول به این موضوع باور داشتند که کشاورزی هیچ آینده‌ای نداره. اونوقت می‌‌دونی دکتر شایسته چی می‌گفت بهشون؟
تارخ سوالی نگاهش کرد و افرا با خنده گفت:
_ تورو مثال می‌زد. یه مزرعه دار معروف و موفق که با همین رشته‌ی کشاورزی کلی موفقیت و اعتبار به دست آورده بود.
خنده‌اش به لبخند ملیحی تبدیل شد.
_ اولین جایی که اسمت رو شنیدم تو کلاس دکتر شایسته بود. بعدشم دیگه فضولیم گل کرده بود تا ببینم تو کی هستی؟ قیافه‌ت چه شکلیه؟ چند سالته و چطوری مزرعه‌ی به اون بزرگی رو تاسیس کردی؟

تارخ از این حرف های افرا احساس خوبی پیدا کرد. اینکه دخترک زمانی در رابطه با او کنجکاو بوده است احساس خوبی به وجودش سرازیر می‌کرد. با رضایت از این احساس زمزمه کرد:
_ حتما رفتی سراغ دکتر شایسته تا راجع بهم فضولی کنی!

افرا دوباره خندید.
_ وقتی روش اول تحقیقات جواب نداد، مجبور شدم برم سراغ استاد.

تارخ ابروهایش را بالا داد.
_ روش اول تحقیقاتت چی بود؟

افرا به صندلی‌اش تکیه داد. یک گوشه از ذهنش پیش کیک خامه‌ای که سفارش داده بود جا مانده بود. چرا گارسون سفارششان را نمی‌آورد؟! خسته شده بود بس که زیر چشمی پیش خدمت ها را تحت نظر گرفته بود! در حالیکه باز هم با کنجکاوی به یکی از گارسون ها و سینی دستش نگاه می‌کرد جواب داد:
_تو گوگل سرچ کردم راجع بهت… وقتی مزرعه‌ رو دیدم دهنم یه متر باز مونده بود. تازه اون موقع فهمیدم چرا استاد اینهمه ازت تعریف می‌‌کرد و منظورش از موفقیت چی بود. اداره‌ی سیستم پیچیده و با عظمتی مثل اونجا کار هر کسی نبود.‌
نفس کوتاهی گرفت‌.
_ دیدن عکسای مزرعه کافی بود تا راجع به تو کنجکاو تر شم، اما هر کاری کردم نتونستم هیچی ازت پیدا کنم. حتی یه عکس. در نتیجه رفتم سراغ دکتر شایسته و اونقدر التماسش کردم و سوال پرسیدم که حاضر شد باهات صحبت کنه تا برای بازدید بیایم مزرعه.

تارخ کنجکاو پرسید:
_ منو تو مزرعه دیدی؟

افرا با حالت بامزه‌ای سرش را بالا و پایین کرد.
_ اوهوم. یه مرد کچل آفتاب سوخته و بد اخلاق.
به سر تا پای تارخ اشاره کرد.
_ که هیچ شباهتی به مردی که الان با پیرهن و شلوار رسمی مقابلم نشسته نداشت.

تارخ لبخندش را رها کرد. یادش نمی‌آمد آخرین بار در حضور چه کسی تا این اندازه تمایل به لبخند زدن و خندیدن داشته است!
_ من تو رو یادم نمیاد ولی! فکر نکنم قبلا دیده باشمت.

افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_طبیعیه یادت نیاد. چون تو تقریبا با دکتر شایسته دست دادی و بعد از اینکه با چشم و ابروت برامون خط و نشون کشیدی از اونجا رفتی. خیلی دلم می‌خواست دنبالت بیام ازت بخوام حرف بزنیم. راجع به اینکه چطوری به همچین جایگاهی رسیدی.

من و هم کلاسیام قبل از دیدنت فکر می‌کردیم تو یه مرد میانسالی، اما با پسر جوونی که دیده بودیم دهنمون از شدت تعجب باز مونده بود.
نگاهش را به چشمان تارخ دوخت.
_ دلم می‌خواست باهات صحبت کنم، اما اخم و تخمت رو که دیدم و تذکرای دکتر شایسته راجع به اینکه تو آدم سخت گیری هستی رو شنیدم فهمیدم ملاقات با تو به این سادگیا نیست. ولی از اون لحظه به بعد شدی یه الگو برام تا بیشتر تلاش کنم. با خودم گفتم اگه تارخ نامدار با اون سن و سالش تونسته چرا من نتونم. کلی از مزرعه‌ت عکس انداختم. هر روز اون عکسارو با خودم مرور می‌کردم. باورت نمی‌شه چه کارایی که اون زمان نکردم.

تارخ کنجکاو تر از قبل پرسید:
_ چه کارایی؟
افرا شیرین زبان بود و خوب تعریف می‌کرد. از طرفی در زندگی هیچ گاه احساس مفید بودن نداشت و حالا افرا می‌گفت او الگویش بوده تا بیشتر تلاش کند، تا برای رسیدن به چیز هایی که می‌‌خواست با تمام قدرتش بجنگد، آن هم با الگو قرار دادن او. همین موضوع چنان لذت وصف ناپذیری در وجودش سرازیر کرده بود که دلش می‌خواست بیشتر بشنود. ولعش برای فهمیدن بقیه‌ی ماجرا بیشتر شده بود و با انتظاری کشنده منتظر شنیدن بقیه‌ی داستان بود، اما انگار هر چقدر ولع آدم برای داشتن چیزی یا رسیدن به نقطه‌ای زیاد می‌شد به همان اندازه مشکلات سد راهش نیز زیاد می‌شدند!

گارسون با سفارش هایشان از راه رسید و باعث شد افرا با دیدن کیک خامه‌ای محبوبش جواب سوال تارخ را فراموش کند.
با ذوق بشقاب کیک را مقابل گذاشت و بدون تعارف به تارخ با لذت مشغول خوردن شد. اولین تکه‌ی کیک را که داخل دهانش گذاشت با لذت گفت:
_ ببخشین جناب نامدار…. من سر کیک و شیرینی با کسی تعارف ندارم، اگه دلت خواست باید خودت سفارش بدی!

تارخ قهوه‌ی تلخش را مزه مزه کرد و بجز “نوش جان” آرامی که زمزمه کرد چیز دیگری نگفت. با اینکه در رابطه با بقیه‌ی ماجرا کنجکاو بود، اما از طرفی دیدن صحنه‌ی مقابلش و دخترکی که با علاقه و اشتها کیک می‌خورد برایش تصویری خوشایند بود. نمی‌خواست با سوال پرسیدن لذت بردن افرا از کیک مقابلش را زایل کند.

افرا وقتی نصف کیکش را خورد دور دهانش را با دستمال پاک کرد و بالاخره به کنجکاوی تارخ پایان داد.
_ وقتی شدی انگیزه‌م برای تلاش کردن، کنار درس خوندنم شروع کردم به کار کردن.

تارخ متعجب فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت. فکر می‌‌کرد اولین جایی که افرا مشغول به کار شده است مزرعه ی او بود.
_ کجا ‌کار کردی؟

افرا با چنگال تکه‌ای از کیک را جدا کرد.
_ تو خونه، دانشکده… گل می‌کاشتم. نهال می‌کاشتم… تا یه اندازه‌ای پرورششون می‌دادم و بعد گلدونارو می‌فروختم. چقدر سامان از دستم حرص می‌خورد. سامان فکر می‌‌کرد اینجوری پول دراوردن برای دختر یه دندان پزشک افت داره، اما خدا می‌دونه من چه لذتی می‌بردم وقتی با پول فروش گلدونا برا خودم و صحرا تیشرت هم رنگ که روش نوشته بود “گور بابای حرف مفت بقیه” خریدیم. خدا می‌دونه چقدر حس خوبی داشت. انگار دنیا تو مشت من بود.
خندید.
_ عمدا اون تیشرت رو جلوی سامان می‌پوشیدم تا نصیحتای الکی نکنه. اونم وقتی دید حریفم نیست بیخیالم شد و من آزاد تر شروع به کار کردم، اما خب بعدا با آرزوی بزرگی که تو ذهنم جا خوش کرد این کارو جمع و جور کردم تا برم دنبال یه کار سخت تر و تو ابعاد بزرگ تر…

در حالیکه تکه‌ی کوچک کیک را داخل دهانش مزه مزه می‌کرد به چشمان خندان تارخ خیره شد. عامدانه سکوت کرد تا تارخ بقیه‌ی ماجرا را حدس بزند. بالاخره او لب گشود.
_ و کار تو ابعاد بزرگتر وارد شدن به مزرعه‌ی نامدارا بود.

افرا دستش را روی شکم گذاشت و آن را ماساژ داد. در خوردن شام و کیک بیش از حد زیاده روی کرده بود. خودش خنده‌اش گرفت. عموما دختر ها وقتی با مردی بیرون می‌رفتند محافظه کارانه تر عمل می‌کردند! در هر صورت این چیز ها برایش مهم نبود! بیخیال گفت:
_ چجوریه که سیرم، اما چشمم دنبال این کیک معرکه‌س باز؟

تارخ را دست دراز کرد و خونسردانه بشقاب کیک او را به سمت خودش کشید.
_ من کارتو راحت می‌کنم. تو بقیه‌ی ماجرا رو تعریف کن.

افرا به چنگالش اشاره کرد.
_ دهنیه!

تارخ خونسرد تکه‌ای کیک به نوک چنگال زد و به سمت لب هایش نزدیک کرد.
_ احتمالا خوشمزه تر می‌شه اینطوری! به هر حال اینم یکی از قوانین جنتلمن بودنه.

افرا با لذت به کیک خوردن تارخ نگاه کرد. از ذهنش گذشت که ممکن است تارخ نامدار احساسی مشابه احساس او را داشته باشد؟ ممکن است از او خوشش بیاید؟

صدای تارخ حواسش را پرت کرد:
_ نمی‌خوای تعریف کنی؟

افرا سر تکان داد و سراغ داستانش بازگشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
m.m.b
m.m.b
1 سال قبل

از خانم عامل نویسنده رمان اجازه گرفتین ک رمانش رو اینجا بارگذاری میکنین😐

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

عالی بود مرسی نویسنده عزیز پر قدرت ادامه بده.

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

بازم مثل همیشه پارت کوتاه بود ولی خیلی هم شیرین بود
بازم پارتایی به این شیرینی و با هیجان بالا بزار نویسنده عزیز
قلمت حرف نداره پر قدرت ادمه بده 👌👌👌💖🌸

نیلو
نیلو
1 سال قبل

یههههه عککسسسس از تارخخخخ بزاررررر جان منننننننننننن

sahar
sahar
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

من به فاطمه گفتم گفت نداره

یلدا
یلدا
1 سال قبل

این رمان واقعا عالیههههه
عاشقشم خیلی موضوع جالب و قشنگب داره

Neda
Neda
1 سال قبل

عالی..

Nazanin.ch
Nazanin.ch
1 سال قبل

چقدر این رمان قشنگههههه🥲❤

یاسمریم
یاسمریم
1 سال قبل

این رمان زیادی خوبهههههههههههه

Nazi
Nazi
1 سال قبل

واای چقدر قلم نویسنده خوبه چقدر این رمان شیرینه.. خیلی لذت بردم^^

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x