رمان الفبای سکوت پارت 72

5
(4)

 

درست فکر کردی. تصمیم گرفته بودم با هر سختی که هست و با هر مصیبتی که شده بیام و تو مجموعه شما کار کنم. با خودم فکر می‌‌کردم بودن کنار آدمی با تجربه مثل تو و کار کردن کنارت چقدر می‌تونه به معلوماتم اضافه کنه، اما خب وقتی این فکر به ذهنم رسید اصلا خبر نداشتم هیچ خانمی تو مزرعه‌ت کار نمی‌‌کنه و از طرفی استخدام شدن تو همچین مزرعه‌ای چقدر می‌تونه سخت باشه.

تارخ با لذت تکه‌ی آخر کیک را همراه جرعه‌ی آخر قهوه‌اش قورت داد‌. ترکیب طعم تلخ قهوه و طعم شیرین کیک خامه‌ای ترکیب جالب و خوشایندی بود که برای اولین بار امتحانش کرده بود.
_ این چیزارو کی فهمیدی؟

افرا گوشه‌ی شالش را مرتب کرد.
_ وقتی رفتم پیش دکتر شایسته و بهش گفتم چی می‌خوام، اولش با دقت نگام کرد تا مطمئن شه دیوونه نشدم؛ بعد بهم گفت که همچین چیزی امکان نداره. اینکه چقدر با استاد بحث کردم و خواهش و التماس بماند، اما بالاخره وقتی دیدم حرف زدن باهاش بی فایده‌س تصمیم گرفتم خودم بیام مزرعه.
اخم کرد و با حرص ادامه داد:
_ هیچ وقت بار اولی که تنهایی اومدم مزرعه رو فراموش نمی‌کنم. یه جوری باهام برخورد کردن که انگار بچه‌م و توپم افتاده اونجا و من دنبال توپمم!

تارخ دستی به صورتش کشید. دوست داشت بگوید تو هنوز هم شکل آن بچه های پر شر و شور و سر به هوایی هستی که توپشان را گم کرده‌اند، اما زبانش را غلاف کرد. افرا از اینکه بچه خطاب شود آزرده می‌شد.
_ چند سالت بود اون موقع؟

افرا با همان اخم های روی پیشانی جواب داد:
_ نزدیک بیست.

تارخ نفسش را بیرون داد.
_ یه دختر بیست ساله‌ی سرتق که پاشو تو یه کفش کرده بود تا تو مزرعه کار کنه. از اون روز به بعد که راهش ندادن تو مزرعه یاد گرفت هر چند وقت یه بار بره تو مزرعه و شانسش رو امتحان کنه…

افرا ابرو بالا انداخته و میان حرف او پرید:
_ نه… آخرشو خراب کردی. هر چند وقت یه بار نبود. اوایل تقریبا هر روز میومدم جلوی مزرعه. چقدر التماس کمال و نگهبان قبل کمال رو کردم تا اجازه بدن برم داخل. چند باری هم با ترفندا و چاخانای مختلف تونستم، اما خب بازم فایده نداشت. اصل کاری که شما باشی وقتی برای یه دختر بچه نداشتی و رحمان هم یه بار برای همیشه آب پاکی رو ریخت رو دستم و بهم گفت امکان نداره تو حتی بهم یه وقت ملاقات چند دقیقه‌ای بدی چه رسه به استخدام.

تارخ متفکر به او زل زد.
_ چرا مستقیم نیومدی پیش خودم؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ اینم از بد شانسی من بود. تو اون چند باری که تونستم وارد مزرعه شم هیچ وقت تورو ندیدم.
غر زد:
_ البته فکر کنم می‌دیدمت هم چیزی عوض نمی‌شد. چون جنابعالی بعد از استخدامم ول کن اخراج کردنم نبودی.
دستش را مشت کرد و بالا آورد.
_ اما بالاخره اونی که برد من بودم. من از پست براومدم تارخ خان و حالا تو کسی هستی که همین دختر بچه‌ی سر به هوا رو آوردی کنسرت.
چشمکی زد.
_ و اعتراف کن که چقدر حضور من تو مزرعه کمک حالت بوده!

تارخ خونسرد زمزمه کرد:
_ اعتراف می‌کنم خانم مهندس… که حضور شما راهگشا بوده، اما هنوز اصل قضیه و اینکه چطوری نامی خان رو دیدی و توسطش تو مزرعه شروع به کار کردن کردی رو نگفتی.

افرا با کنجکاوی به صورت تارخ خیره شد.
_ می‌گم اما قبلش تو بهم بگو که حدس من درسته یا نه!
تارخ کنجکاو نگاهش کرده و افرا آرام پرسید:
_ تو از نامی خان خوشت نمیاد. درسته؟

حتی احتیاط افرا در پرسیدن این سوال هم از خشم و اندوه تارخ نکاست. زمانی بود که نامی خان را مثل پدرش دوست داشت و از طرفی موفقیت های او باعث شده بودند عمویش را الگوی زندگی‌اش قرار دهد، اما این علاقه و دوست داشتن برای زمانی قبل از آن بود که عمویش با بهره بردن از قدرت و نقاط ضعف ا‌و پایش را در منجلابی عظیم باز کند. قبل از آن بود که بفهمد بُتی که از نامی خان در ذهنش ساخته جز یک تصویر پوشالی و پوچ نبوده است. قبل از آن بود که بفهمد عمویش آن جلال و جبروت را از راهی دست و پا کرده که پشتش آه و ناله و نفرین مردم خوابیده است.
وقتی مهستا رفت، وقتی چشم گشود و دید، وقتی خودش درگیر دنیای بی رحم عمویش شد… از آن لحظه به بعد تمام علاقه‌اش نابودند شدند. عشق و عاطفه‌اش سوخت و از خاکستر این علاقه نفرت زایید. خاکستر زیر آتش همیشه سوزانده تر بود و نفرت او از عمویش هم همانقدر سوزان و عظیم.
برای یک ثانیه ترسید که نکند افرا با فهمیدن اینکه او چه کار هایی کرده است الگویی که از او در ذهنش ساخته بود شکسته و از او متنفر شود؟ این فکر باعث شد اخم هایش را درهم بکشد، اما نگذاشت سوال افرا بی جواب بماند. توضیح نداد. فقط کوتاه گفت:
_ حدست درسته.

می‌توانست حدس بزند سوال بعدی افرا یک چرای بزرگ است، اما نمی‌فهمید چرا از دخترک مقابلش نمی‌خواست این بحث را پایان دهد. وقتی افرا لب باز کرد تمام معادلات و حدس و گمان هایش بهم ریختند.

_ می‌تونم حدس بزنم این عدم علاقه و شاید حتی نفرت چقدر آزارت می‌ده.
آهی کشید.
_ نفرت دل آدم رو سیاه می‌کنه.

کار دنیا برعکس شده بود. بجای آن که افرا دنبال چرایی این نفرت باشد این تارخ بود که انگار دوست داشت بر خلاف همیشه توضیح دهد. حتی با وجود ترسی که در وجودش بود‌.
_ نمی‌پرسی چرا ازش متنفرم؟

افرا لبخند تلخی زد.
_ همه مثل من برون گرا نیستن که بتونن از زندگی و روزای بدشون بگن. من می‌تونم بفهمم این سر سختیت این اخمات که اکثر اوقات تو همه اون چینای روی پیشونیت… همشون بخاطر روزای سختیه که داشتی. نمی‌دونم شاید یه گوشه‌ی این نشونه ها هم به عموت مربوط باشه، اما به هر حال نمی‌پرسم. چون دلم نمی‌خواد مجبور به بازگویی چیزایی بکنمت که ممکنه ازشون فراری باشی.

تارخ تحت تاثیر حرف های افرا که اصلا به چهره و شخصیتش نمی‌آمد اخم کردن را فراموش کرد.
_ می‌دونم قبلا یه بار اینو بهت گفتم، اما فکر کنم لازمه بازم بهت بگم. تو می‌‌تونی در آن واحد هم آدمو ناامید کنی هم حیرت زده.

افرا لبخند زد.
_ تو هم تنها کسی هستی که در آن واحد هم آدمو می‌کوبی هم ازش تعریف می‌کنی!

تارخ مکث کوتاهی کرده و بعد تلخ زمزمه کرد:
_ عموی منم تنها کسی بود که در آن واحد هم بهم زندگی داد هم زندگی و تمام دار و ندارمو ازم گرفت.

افرا تلاش کرد تا حرفی که تا نوک زبانش آمده بود را بازگرداند، اما نتوانست.
_ بخاطر دخترعموت مهستا اینو می‌گی؟

تارخ شوکه از شنیدن نام مهستا از زبان افرا به او خیره شد.
_ تو مهستارو از کجا می‌شناسی؟

افرا مضطرب از واکنش او آب دهانش را قورت داد، اما چون می‌خواست صحت قضیه را از زبان خود تارخ بشنود جرات به خرج داده و جواب داد:
_ مهران گفت… گفت تو عاشق خواهرش بودی. گفت هفته‌ی دیگه بر می‌گرده.

تارخ خشمگین از لای دندان های کلید شده‌اش غرید:
_ مهران غلط کرد.

افرا با تردید زمزمه کرد:
_ یعنی همچین چیزی نبوده؟

تارخ با حرص از جایش بلند شد.
_ بهتره بریم.

خشم، عصبانیت و تلخی ناگهانی‌اش باعث شد تا افرا غمگین شود. پس مهران دروغ نگفته بود‌. تارخ نامدار عاشق بود.
حدس بقیه‌ی ماجرا برایش چندان سخت نبود. تارخ عاشق دختر عمویش بود و نامی خان با گرفتن دخترش از او زندگی را از چنگش بیرون آورده بود. این منطقی ترین فکری بود که با صحبت های تارخ تناسب داشت.
بغض کرد. با فکری که در سرش جریان پیدا کرد غمگین شد. انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل از ته دل می‌خندید.
حالش شبیه نمودار یک تابع سینوسی بالا و پایین می‌شد.
یک لحظه در اوج بود و یک لحظه در قعر!
سکوت کرد و دنبال تارخ راه افتاد. می‌ترسید حتی یک کلمه حرف بزند و اشک هایش رسوایش کنند.

وقتی داخل ماشین نشستند باز هم میانشان فقط سکوت بود و سکوت. انگار هر کدام می‌ترسیدند با شکستن این سکوت خرابکاری بار بیاورند.

تارخ استارت زد و راه افتاد. دلش می‌خواست مهران کنار دستش بود و او را خفه می‌کرد. با اینکه تقریبا حدس می‌زد مهران چرا ماجرای مهستا را برای افرا تعریف کرده است با این حال باز هم سکوت میانشان را شکست و جدی پرسید:
_ چی شد که مهران راجع به مهستا بهت گفت؟

افرا از پنجره‌ی ماشین به تاریکی آسمان خیره شد.
_ نمی‌دونم. شاید فکر کرده بود بین من و تو خبریه و می‌خواست اینطوری بهم بفهمونه که تو کس دیگه‌ای رو دوست داری.

تارخ نگاه کوتاهی سمت افرا انداخت. پشیمان بود از جدیت و عصبانیتش که تمام شادی دخترک را عین یک پرنده پر داده بود.
_ افرا منو نگاه کن.

افرا بدون لجبازی به تارخ نگاه کرد.
_ چی شده؟

تارخ همانطور که حواسش را به جاده‌ی مقابلش داده بود گفت:
_ مهران آدم به درد بخوری نیست. مناسب تو هم نیست. مثل همیشه هر وقت سعی کرد نزدیکت بشه پسش بزن. اگه هم اذیتت کرد به خودم بگو.

پوزخند صدا دار افرا باعث شد سر رشته‌ی صحبت از دستش خارج شود. همین که نیم نگاه کوتاهی به سمت او انداخت افرا گفت:
_ آرش بده… مهران بده… احتمالا از نظرت مسعودم بد بوده. می‌شه بگی کی خوبه؟ مشخص کن شاید من راحت تر تونستم انتخاب کنم.

اینبار نوبت تارخ بود تا پوزخند بزند.
_ انتخاب چی؟ چرا فکر می‌کنی حتما باید دوست پسر داشته باشی؟

افرا دستش را بالا آورد و نگذاشت ادامه دهد.
_ ادامه نده..‌. داری خرابش می‌کنی. مثل سری قبل… حتی بدتر از اون.

تارخ صدایش زد:
_ افرا…

افرا غرید:
_ بهت گفتم ادامه نده. چون اگه ادامه بدی منم سرت داد می‌زنم که دوست پسر داشتن یا نداشتن من به تو ارتباطی نداره. پاتو از گلیمت دراز تر نکن.
نگاهش را مجدد به پنجره داد.
_ مطمئنم دوست نداری این چیزارو بشنوی!

تارخ با خشم سیگاری از جیبش بیرون آورده و آتش زد. سکوت کرد، اما سیگار پشت سیگار دود کرد. یک بخش وجودش داد می‌زد که به افرا بگو که مهستا مربوط به گذشته‌ات است، اما به آن نیرو و خواسته‌اش تا رسیدن به در آپارتمان افرا بی توجهی کرد.

وقتی ماشین را مقابل آپارتمان پارک کرد خواست حرف بزند اما افرا قبل از او نگاهش کرده و با لبخندی که غمگین بنظر می‌آمد گفت:
_ ممنون بابت امشب.‌ شب خوبی بود.

تارخ به سختی لب باز کرد.
_ برای منم.
وقتی افرا پیاده شد از اینکه نتوانسته بود راجع به مهستا به او چیزی بگوید و اجازه داده بود مهران به هدفش برسد به قدری خشمگین شد که مشتش را محکم روی فرمان ماشین فرود آورد. آنقدر محکم که دردش در تک تک سلول هایش پیچید.

خسته خودش را داخل اتاق انداخت. به هیچ وجه نمی‌خواست شیرین یا تینا متوجه احوالش شوند و برای همین وقتی در پذیرایی با شیرین مواجه شده بود خستگی‌ چهره‌اش را با لبخندی بی جان پنهان کرده و گفته بود که برای خوابیدن به اتاقش می‌رود، اما حالا در اتاق نه نیتی برای خوابیدن داشت و نه توانش را.

پوفی کشید دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. بی هدف روی تخت دراز کشید و به سقف صاف و سفید بالای سرش خیره شد.
باید به افرا زنگ زده و بعضی چیز ها را توضیح می‌داد؟
چشمانش را بست. نه. معلوم بود که نباید به او زنگ می‌زد. مگر نمی‌خواست افرا از او و مشکلاتش دور باشد؟
دلیلی نداشت به او زنگ بزند‌.
چرخید و به پهلو خوابید. پاهایش را جنین وار داخل شکمش جمع کرد. اگر وضعیتش طور دیگری بود؟ اگر مشکلات سر راهش نبودند…. از خود پرسید آن وقت چه می‌کرد؟ آن وقت به افرا توضیح می‌داد؟ یا شاید هم…

صدای لرزش گوشی داخل جیب شلوارش باعث شد تا بی حوصله آن را از جیبش بیرون بیاورد، اما با دیدن گوشی جا خورد!
گوشی برای افرا بود که در سالن کنسرت به دست او داده و فراموش کرده بود آن را پس بگیرد.
کلافه از حواس پرتی خود پوفی کشید. نمی‌دانست کار درستی است به تماس جواب دهد یا نه. اما با این فکر که ممکن است فرد پشت خط کار واجبی داشته باشد تماس را وصل کرد. به محض اینکه صدای افرا را شنید سر جایش نیم خیز شد.

_ سلام… ببخشید. می‌خواستم ببینم گوشی من دست تو جا مونده؟

تارخ خوب و با دقت به صدای او گوش سپرد‌. دنبال ردی از دلخوری یا ناراحتی در صدای او بود.

افرا بخاطر سکوت پشت خط احساس کرد تماس قطع شده است که زمزمه کرد:
_ الو… هستی؟

تارخ اینبار جواب داد:
_ هستم. گوشیت تو سالن جا موند دست من. فردا میارم برات اگه خیلی لازمته با اسنپ بفرستم.

افرا آرام گفت:
_ نه مشکلی نیست فقط یه شماره تو گوشیم هست که ممنون می‌شم اونو بگی بهم؟ صحرا لازمش داره.

تارخ خونسرد جواب داد:
_ رمز گوشیت رو بگو… اس ام اس می‌کنم به گوشی صحرا.

افرا با کمی مکث و بعد از اینکه رمز گوشی و اسم کسی که دنبال شماره‌اش بود را گفت اضافه کرد:
_ اسم صحرا تو گوشیم فلفل سیوه‌. یه وقت گیج نشی.

تارخ لبخند زد.
_ نمی‌شم خانم مهندس.

افرا خداحافظی کرد.
_ ممنون. شبت بخیر…

قبل از اینکه تماس قطع شود تارخ با عجله صدایش زد:
_ افرا…

سکوت افرا نشان از این داشت که منتظر است او حرفش را بزند، اما تارخ کلافه موهایش را کشید و نجوا کرد:
_ خوب بخوابی. شب بخیر.

صدای نفس عمیق افرا و پشت بندش بوق های پی در پی‌ای که در گوشش پیچید باعث شد تا عصبی تر و کلافه تر از قبل شود.

برای چند ثانیه گوشی را روی تخت انداخت و بدون اینکه به حرف افرا گوش دهد سرش را میان دستانش گرفت‌. برای چه در رابطه با افرا این چنین ضعف نشان می‌داد؟ چرا فکر او رهایش نمی‌کرد؟

به ناچار افکارش را برای مدت کوتاهی هم که شده و به سختی کنار گذاشت و مجدد گوشی افرا را برداشت. با رمزی که افرا گفته بود گوشی را باز کرد و میان مخاطبینش به دنبال نامی که او خواسته بود گشت.

بعد از چند بار بالا و پایین کردن مخاطبان بالاخره شماره مورد نظر را پیدا کرد و بعد از کپی کردن شماره آن را برای صحرا که طبق گفته‌ی افرا اسمش فلفل سیو شده بود فرستاد.
خواست گوشی را خاموش کند، اما با دیدن نام آرش در راس پیام ها منصرف شد.
اخم هایش را در هم کشید. می‌دانست کارش اشتباه است. می‌دانست به هیچ عنوان نباید پیام های رد و بدل شده میان افرا و آرش را چک کند، اما نتوانست خودش را کنترل کند.
صفحه‌ی چت را باز کرد و نگاهش را روی آخرین پیام چرخاند.

” امیدوارم همینطور که می‌گی بشه. خیلی نگرانم”

این پیام را افرا برای آرش ارسال کرده بود. محتوای پیام طوری بود که نتوانست بقیه‌ی پیام ها را نخوانده گوشی را کنار بگذارد. باز هم در صفحه‌ی پیام ها بالاتر رفت و اینبار با دیدن نام خودش میان نوشته ها متوقف شد. پیام، پیام آرش بود.

” تارخ نباید چیزی بفهمه. اگه بفهمه تیکه تیکه‌ش می‌کنه”

اخم هایش بیشتر از قبل درهم رفتند. چه چیز را نباید می‌فهمید؟
وقتی چشمانش روی پیام های پایین تر لغزیید شوکه و حیرت زده خشکش زد.

” افرا تو نمی‌‌دونی تارخ چقدر روی تینا حساسه. اگه بفهمه مسعود سرش رو شیره مالیده و ازش سوء استفاده کرده بیچاره‌ش می‌کنه. فقط برو دعا کن امروز حساب کار دست این دوست پسر احمقت اومده باشه. ”

خون در رگ های تارخ یخ بست. چخبر بود؟ مسعود..‌. تینا…
چرا نمی‌توانست از جریان سر دربیاورد؟
گیج و منگ باز هم پیام ها را بالا و پایین کرد. قبل از اینکه اسم تینا را لای پیام ها ببیند نگران بود که نکند آرش با افرا ارتباطی داشته باشد، اما حالا تمام این موضوعات را از یاد برده و دنبال یافتن ارتباط میان نام هایی که خوانده بود و یافتن کلید معمایی بود که هر طور شده باید آن را پیدا می‌‌کرد.

هر چه پیام بیشتری می‌خواند موضوع برایش روشن تر می‌شد. هر چقدر هم موضوع برایش روشن تر می‌شد خشمگین تر و شوکه تر از قبل می‌شد.

از جایش بلند شد و گوشی به دست چند بار طول و عرض اتاق را طی کرد. نهایتا خشمش را روی گوشی افرا فرود آورده و بی توجه به اینکه گوشی امانت است آن را روی زمین کوبید.
گوشی چند تکه شد و او بدون اینکه حتی ذره‌ای از خشمش خم شود روی زانو هایش خم شد. از شدت خشم به نفس نفس افتاده بود.

مسعود، همان پسر لاابالی به خودش جرات داده و نزدیک خواهرش شده بود. نه تنها نزدیک شده که بلکه از خواهر او برای رسیدن به اهدافش سوء استفاده هم کرده بود.
تینا تنها دارایی‌اش بود. تینا تنها کسی بود که از خانواده‌اش باقی مانده بود. اگر کسی جرات کرده و آزارش می‌داد او را به خاک سیاه می‌نشاند.
آرش درست حدس زده بود. آرش او را خوب می‌شناخت که از این جریان چیزی به او نگفته بود. می‌دانست او مسعود را زنده نمی‌گذارد.
زیر لب غرید:
_ حروم زاده‌ی پست فطرت… پوستت رو می‌کنم.

پیراهنش را از تن بیرون آورده و روی زمین پرت کرد. خواست به اتاق تینا برود، اما پشیمان شد. عصبی بود. بیش از حد عصبی بود و نمی‌خواست ترکش های عصبانیتش به تینا اصابت کند، وقتی کمی اعصابش آرام تر می‌شد با او حرف می‌زد.
به دیوار پشت سرش تکیه داده و به تکه های از هم پاشیده گوشی افرا که روی زمین پخش شده بودند خیره شد.
زیر لب نام او را تکراد کرد:
_ افرا…افرا…

پس تینا دلیلی بود که افرا از مسعود جدا شده بود، اما حقیقت واقعی چه بود؟ اصلا تینا چگونه با مسعود وارد رابطه شده وقتی می‌دانست افرا و مسعود دوست هستند؟
مغزش داشت منفجر می‌شد.
سر خورد و روی زمین نشست. چیزی که واضح بود این بود. مسعود به افرا خیانت کرده بود. با تینا… خواهر او.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Samen
1 سال قبل

سلام
رمانتون خیلی زیباست
این پارت به نظر من نگران کننده بود
و امید وارم افرا داخل این مسئله آسیبی بهش نرسه

Roya
1 سال قبل

شایدم ترکش های عصبانیت تارخ به افرا بخوره …

یاسمریم
یاسمریم
1 سال قبل

فکر کنم رمان های آدم و حوا و برزخ اما بهشت هم از همین نویسنده بودن

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

دلم خنک شد 🙃

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

👌👌👌🌸

یلدا
یلدا
1 سال قبل

واااااااای عالیه
تازه هیجانی شد 😍😍
حالا باید منتظر له شدن مسعود باشیم اخ ک چقد دلم خنک میشه😈😂
این پارتم خیلی قشنگ بود منونمممممم
ولی لطفا طولانی ترش کن

Nazanin.ch
Nazanin.ch
1 سال قبل

وای داستان داره جالب میشه
خیلی این رمان خوبه
مرسی بابت این رمان قشنگ
🥲❤❤❤❤

Parham
Parham
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه …مرسی

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x