آرش با خنده به سمت اتاق رفت.
_ افرا فقط از من بدش میاد. خسیس خب واسه منم میگرفتی.
افرا غر زد:
_ همین که افتخار دادم با خواهرم بیایم خونهت از سرتم زیادیه.
آرش وارد اتاق شد و کلکل کردنشان ناقص ماند. صحرا و علی مشغول حرف زدن با یکدیگر شدند و افرا بیاختیار به تارخ خیره شد تا واکنش او را در برابر هدیهاش ببیند. وقتی تارخ را در حالیکه وسط خانه کلاه به دست ایستاده و در فکر فرو رفته بود دید تعجب کرد.
میتوانست به راحتی متوجه شود حال او عادی نیست. از علی و صحرا فاصله گرفته و به او نزدیک شد و مقابلش ایستاد.
_ از کلاه خوشت نیومد؟
تارخ نگاه کلافهاش را به کلاه دوخت.
_ خیلی قشنگه. ممنون.
افرا خندید.
_ میدونستم گوشیمو شکستی همونو میزدم به حساب کادوی تولدت!
وقتی دید تارخ واکنشی به شوخیاش نداد با نگرانی که در لحنش کاملا هویدا بود پرسید:
_ حالت خوبه؟ چیزی شده؟
به گوشی دست او اشاره کرد.
_ خبر بدی بهت دادن؟ بهم ریختی یهو!
تارخ فرصت نکرد جوابی دهد، چون آرش پر سر و صدا و درحالیکه زین اسبی در دست داشت کنارشان آمد.
با حالتی بامزه زین را کنار پای تارخ گذاشت.
_ کوفتت شه تارخ! هر چی پس انداز داشتم دادم پای کادوی تولدت. چند ماه دیگه جبران نکنی میزنم پس کلهت.
افرا زیر خنده زد.
_ بابا خلاقیت!
صحرا ذوق زده حرف افرا را تایید کرد.
_ چه ایدهی خوبی…
آرش چشمکی به صحرا زده و با نیشی باز گفت:
_ ما اینیم دیگه صحرا خانم!
افرا غرید:
_ روت زیاد نشه آرش.
آرش خواست چیزی بگوید که با تشکر سرسری تارخ بیخیال افرا شد. او تارخ را عین کف دستش میشناخت و میدانست آن تماس تلفنی حتما اتفاق مهمی بوده است که او را این چنین بهم ریخته است. نتوانست نگرانیاش را پنهان کند و اولین حدسی که از ذهنش عبور کرد را بر زبان آورد.
_ مهستا رسیده؟ چرا بهم ریختی؟
آرام پرسید، اما افرا که نزدیکشان بود سوال او را شنید که با چشمان درشتش منتظر به لب های تارخ چشم دوخت تا او جواب دهد.
تارخ با احساس سنگینی نگاه خیرهی افرا به او نگاه کرد. این ترس و اضطرابی که در ته چشمان افرا بود چه دلیلی داشت؟
بیاختیار به کلاه دستش نگاه کرد. افرا برایش تولد گرفته بود. افرا برایش کیک خریده بود. افرا به علی آهنگ یاد داده بود تا او را سورپرایز کند، افرا برایش کادو خریده بود. کلاهی که از یک فرسخی داد میزد کادوی گران قیمتی است. افرا… افرا…افرا…
برای چه افرا تا این اندازه به او اهمیت میداد؟ برای چه علیرغم تمام تنگ خلقیهای او به او نزدیک و نزدیکتر میشد؟ اسم این کشش شدیدی که میانشان بود چه نام داشت؟
ضربهی آخر را زد و از خود پرسید افرا دوستش دارد؟ مثل او که حس میکرد افرا برایش با تمام زنانی که تا آن روز ملاقات کرده بود فرق دارد؟ ترسید و اینبار ذهنش منفی بافی کرد. ممکن بود افرا جزئی از نقشهی مسعود باشد؟ سریع جواب این سوال ذهنش را داد. نه ممکن نبود! اگر بود با آرش سراغ مسعود نمیرفت. شاید این موضوع دلیل محکمی محسوب نمیشد، اما از یک چیز مطمئن بود. محبتهای افرا بیریا بودند.
سکوتش را به سختی شکست.
_ نه… خیلی خستهم. میخوام برم خونه بخوابم.
کلاه دستش را بالا آورد.
_ مرسی از هدیههاتون.
صحرا مخاطبش قرار داد.
_ کادوی من و علی مونده.
تارخ به سختی خودش را کنار آن ها رساند. دیگر تمایلی به ادامه دادن این تولد نداشت و انگار صورتش که سخت شده و چشمانی که مجدد نفوذ ناپذیر شده بودند این را کاملا به بقیه القا میکرد که جو میانشان سنگین تر شد. بقیهی مراسم خیلی سریع پیش رفت. تیشرت کادویی صحرا و کمربندی که علی برایش خریده بود را با تشکر از آن ها گرفت، کیک را سرسری برید و خیلی سریع از جایش بلند شد. رو به علی که متعجب و کنجکاو نگاهش میکرد پرسید:
_ علی با من میای؟
علی سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه… با…با گفته بر…گردم خونه. فرد…ا…آبجی مهس…تا…میاد.
اسم مهستا انگار یک هشدار بود که باعث میشد نگاه همه روی تارخ تیز شود! بخصوص نگاه افرا که دنبال واکنشی از جانب تارخ بود. وقتی تارخ جواب سوال آرش را نداده بود مطمئن شده بود دردش مهستا و ملاقات با عشقی است که سالهاست او را ملاقات نکرده است.
تارخ کوتاه سر تکان داد.
_ باشه…
به آرش نگاه کرد.
_ لطفا علی رو برسون.
آرش که سر تکان داد نگاهش را به سمت افرا و صحرا که با صورتی بیحال تماشایش میکردند چرخاند.
_ ممنونم ازتون. تولد خوبی بود.
افرا خواست چیزی بگوید که بلافاصله پشیمان شد. صورت سرسخت تارخ جوری نبود که از او سوال بپرسد. میدانست که پاسخی دریافت نخواهد کرد.
تارخ که خداحافظی کرد آرش سریع گفت:
_ کادوهات رو نمیبری؟
تارخ مسیر رفته را بازگشت. خوشی آنها را خراب کرده بود. نمیخواست با بیتوجهی به جملهی آرش زحمات آنها را هم نادیده بگیرد.
جلوی کاناپه خم شد و کمربند و تیشرت را داخل پاکتی که کنار میز بود گذاشت و کلاه وسترنی را در هم در دست گرفت.
بدون گفتن کلمهی دوباره مسیری که بازگشته بود را طی کرد و وقتی داشت از کنار زین اسبی که همچنان وسط پذیرایی رها بود میگذشت گفت:
_ زحمت اینم خودت بکش آرش.
همین! دیگر حتی برای بار دوم هم خداحافظی نکرد و از آپارتمان آرش بیرون زد.
وقتی پشت فرمان ماشینش نشست و پاکت و کلاه دستش را روی صندلی شاگرد گذاشت ذهنش را فکرهای مختلف و شاید زننده احاطه کرده بودند.
سالها بود که دیگر نمیتوانست به آدمها خوشبین باشد، حتی اگر آن فرد مهربانی خرجش میکرد آن هم بیهیچ چشم داشتی. به مرحلهای رسیده بود که انگار بدبینی جزئی از وجودش شده بود و حالا همین بدبینی در وجودش آلارم میداد.
نفسش را بیرون داد و بالاخره هم تسلیم همین بدبینی شد!
گوشی را از جیبش بیرون آورد و با همان شمارهی ناشناسی که شیرینی تولد را به کامش زهر کرده بود تماس گرفت. به محض اینکه صدای زمخت فرد پشت خط پردهی گوشش را لغزاند با جدیت گفت:
_ گوش بده ببین چی میخوام ازت. این پسره…مسعود…یه دوست دختر داشته به اسم افرا ملک… اطلاعات زندگی این دخترهرو میخوام. مطمئن شو ببین تو این بازی که این مرتیکه راه انداخته دست داشته یا نه.
صدای پشت خط متعجب شد.
_ همون دختر جوونی که تو مزرعه کار میکنه؟
در جواب دادن مکث کرد. دستش دور فرمان قفل شد. چارهای نبود. زندگی لجنزار او به گونهای بود که نمیتوانست به کسی اعتماد کند. حتی به افرایی که در این مدت کوتاه نهایت تلاشش را کرده بود تا خودش را به او اثبات کند. لب هایش را به ناچار تکان داد.
_ خودشه!
****
اولین بوق را کامل نزده درهای سفید و بزرگ عمارت بی در و پیکر نامی خان به رویش باز شدند. داخل نرفته هم میتوانست ببیند باغ عمارت به دلیل بازگشت مهستا چقدر باشکوهتر از همیشه بنظر میآید. برای رفتن تردید داشت و مدام از خودش میپرسید اگر مهستا را دید چه واکنشی نشان دهد؟ یا اصلا او را در نگاه اول میشناخت؟
هم دلش دیدن او را میخواست و هم نه! دیدن مهستا خاطرات گذشته را برایش زیر و رو میکرد و خواستههایی که مرده بودند، اما میان تمام این تلخیها بودند خاطراتی که روزهای شیرین کوتاه زندگیاش را یادآوری میکردند.
ناچار از اینهمه جدال و تناقض در درونش پایش را روی گاز فشار داد و وارد حیاط عمارت شد.
تمام باغچهها مرتب شده بودند. کف سنگ فرشهای حیاط از شدت تمیزی برق میزدند و کل چراغ های حیاط و عمارت روشن بودند. چراغ های خاموش خانهی غفور نشان میداد همگی در عمارت اصلی جمع بودند. حتی لاله و خانوادهاش.
ماشین را درست مقابل عمارت پارک کرد، اما پیاده نشد. ساعت از یازده شب گذشته بود و نیامدنش در بازهی زمانی که نامی خان تعیین کرده بود جرم بزرگی محسوب میشد! همه منتظر بودند او به ضیافت شام برسد، اما خودش علاقهای به شام خوردن در میان آن جمع نداشت، حتی با وجود مهستا که بخشی از وجودش که همیشه سرکوبش کرده بود عمیقا برای او دلتنگ بود.
آهی کشید. بیشتر از آن نمیتوانست در ماشین بماند و رفتن را طول دهد. بخصوص که حالا همه متوجه شده بودند او از راه رسیده است.
نفسش را بیرون داد و خواست پیاده شود که چشمش با کلاه وسترنی روی صندلی شاگرد برخورد کرد. دیروز یادش رفته بود کادوهایش را به خانه ببرد.
کلاه را در دست گرفت و به آن خیره شد. یادآوری تولد و کیک عجیب و غریبش لبخند محوی روی لب هایش نشاند. آرام لب زد:
_ افرا لطفا تو به بدبینیم دامن نزن. همینطور خوب باش تو ذهنم. تا ابد.
بیمیل کلاه را روی صندلی گذاشت و بالاخره از ماشین پایین آمد.
حالا میتوانست خیسی روی سنگ فرشهای مقابل عمارت را تشخیص دهد. همین خیسی سنگ فرشها که قبلا هزاران بار هم با آن رو به رو شده بود او را به گذشته پرت کرد. مهستا عاشق آب دادن گل ها و خیس کردن باغچه و حیاط بود.
ظاهرا نشانههای حضورش خیلی سریع تر از چیزی که به آن میاندیشید خودشان را به رخ کشیده بودند.
پایش را روی اولین پلهی ورودی عمارت گذاشت، اما سرش را که بالا آورد قدمهایش به همان پلهی اول چسبیدند و نگاهش مات شد.
مات زنی که انگار فقط چشمانش آشنا بودند و آرامش دائمی چهرهاش. مهستا بود… زنی که سالها قبل در دلش برای خودش حکومتی به پا کرده بود. روی آخرین پله به انتظارش ایستاده بود. فاصلهشان از هزاران کیلومتر به اندازهی چند متر تغییر کرده بود. به اندازهی چند پله.
همانجا ایستاد. نه دستش مشت شد نه فکش لرزید نه پلک زد و نه قلبش محکم تر تپید. فقط چشمانش علائم حیاتی داشتند و نگاه میکردند.
خیره به او که بدون پلک زدن نگاهش میکرد نگاهش کرد.
از آن موهای یک دست مشکی و بلند چیزی نمانده بود جز موهایی کوتاه تا سرشانه و رنگ شده. شومیز سفید و دامن تنگ مشکی رنگ چسبانش با آن کفشهای مشکی رنگ پاشنه بلند برخلاف تمام پیراهنهای گل گلی و کفشهای پاشنه تختی بود که سال ها پیش آنها را به تن میکرد و با لبخند در میان درختان سر به فلک کشیدهی عمارت قدم برمیداشت.
حتی آن مهربانی نگاهش هم انگار جایش را با یک صلابت و قدرت تعویض کرده بود. مهستا دیگر آن دخترک مهربان و آرام گذشته نبود. زنی بود پرجذبه و جذاب که فرسنگها با آن مهستای قبل فاصله گرفته بود. زنی که لقب دکتر عجیب به آن میآمد.
بالاخره پلک زد! چشمانش سوختند و انگار قلبش تازه یادش آمد باید بتپد!
به قدم هایش حرکت داد. پلهی دوم… سوم… و بالاخره مقابل او ایستاد.
مهستا، اما انگار قصد نداشت کوتاه بیاید. همچنان خیره به تارخ بود. حالا که تارخ درست در چند قدمیاش ایستاده بود میتوانست او را بهتر و دقیق تر ببیند.
لبهایش ناباور تکان خوردند.
_ تارخ…
انگار او هم باور نمیکرد مرد جدی و پرجذبهی مقابلش همان تارخ جوان و عاشق پیشه باشد.
تارخ نفس کوتاهی کشید.
_ عوض شدی…
مهستا لبش را به دندان گرفت. قطره اشکی آرام روی گونهی راستش سر خورد. صدایش اما، ردی از بغض نداشت. آرام بود و در عین حال محکم.
_ تو بیشتر…
تارخ لبخند تلخش را پشت لبهایش پنهان کرد و قاطع گفت:
_ خوش اومدی به خونهت خانم دکتر!
اینبار مهستا به خودش حرکت داد. یک قدم به جلو آمد و دستانش را دور کمر تارخ حلقه کرده و سرش را به سینهی تارخ تکیه داد.
_ دلم برات تنگ شده بود.
تارخ سکوت کرد. بوی عطر گران قیمت مهستا که زیر بینیاش پیچید باز هم به او یادآوری کرد که همه چیز عوض شده است. نه او تارخ گذشته بود و نه مهستا مهستای گذشته. حتی بوی عطر مهستا هم مثل گذشته نبود و حالا و در این لحظه صحبت از دلتنگی دیگر فایده نداشت.
یک دستش را بالا آورد و آرام روی کمر مهستا گذاشت. میخواست روی موهای او را ببوسد، اما بر احساساتش فائق آمد. دستش را از کمر او جدا کرد و با اینکار انگار غیرمستقیم از مهستا خواست تا از آغوشش بیرون بیاید.
مهستا اطاعت کرد، اما وقتی از آغوش تارخ بیرون آمد بازوی او را گرفت و با لبخندی که در تناقض با چشمان خیسش بود زمزمه کرد:
_ بریم تو…همه و به ویژه علی منتظرتن.
وارد عمارت شدند، اما قبل از اینکه به جمع بقیه بپیوندند تارخ ایستاد و آرام دست مهستا را از بازویش جدا کرد.
_ اینطوری بهتره.
مهستا به سختی لبخندی زده و سرش را تکان داد.
_ متاسفم… نمیخواستم معذبت کنم فقط از دیدنت خیلی خوشحالم.
تارخ لبخند بیجانی زد.
_ منم همینطور دختر عمو. بریم…
اینبار منتظر مهستا نایستاد و به قدم هایش حرکت داد.
رفتار سرد و تا حدودی خشک تارخ مهستا را در شوک فرو برد.
میدانست هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. بارها از سارا و مهران شنیده بود که تارخ عوض شده است و همان تارخ گذشته نیست، اما با این وجود احساس میکرد تارخ از دیدنش خوشحال میشود، اما صورت سخت و بیانعطاف او نه ردی از خوشحالی داشت و نه ناراحتی!
چه شده بود؟ چه شده بود که تارخی که همیشه او را از ته دل میخنداند و با لبخندهایش میخندید حالا به سختی حتی به رویش لبخند میزد؟ دلیل این لبخندهای قسطی و صورت سفت و سختش چه بود؟ چرا حس میکرد تارخی که میشناخت دیگر نیست و این مرد یک مدل جذاب تر و پختهتر از تارخ قبلی است و شاید زخم دیدهتر.
این حجم از تغییرات بخاطر دوری او بود یا…؟
اشکهایش را با نوک انگشت زدود و فکرهای ذهنش را موقتا رها کرد. به قدم هایش حرکت داد و خودش را به تارخ رساند تا دوشادوش یکدیگر وارد سالن شوند.
تارخ که حضور مهستا را کنارش احساس کرد اندکی از سرعتش کاست تا او عقب نماند. به محض پا گذاشتن در سالنی که همه دور هم نشسته بودند و سلام دادن پر انرژی علی نگاه کنجکاو و نگران همه به سمت آنها چرخید.
سکوت سنگین فضا با جملهی نامی خان در هم شکست.
_ خوش اومدی پسرم.
تارخ پوزخندی زد. پوزخندش به قدری عمیق بود که نفس در سینهی همه حبس شد و مهستا را متعجب ساخت.
_ علیک سلام. برگشت دخترتون رو تبریک میگم نامیخان.
حیرت مهستا از شنیدن اسم نامیخان بیشتر شد. چه شده بود؟ میان تارخ و پدرش چه شده بود که تارخ بجای اینکه مثل همیشه او را عموجان صدا کند با تحقیر و شاید تمسخر نامی خان خطابش میکرد؟
نامیخان خودش را نباخت. بازگشت مهستا برایش به اندازهی شیرینی به همراه داشت که تلخی رفتارهای تارخ را با آن جبران کند و از طرفی آمادهی هر رفتار و حرفی از جانب تارخ بود. برای همین هم لبخندی عمیق و واقعی روی لب نشاند.
_ ممنون… میخوام تو همین هفته قبل از عروسی پسر غفور یه مهمونی حسابی راه بندازیم بخاطر برگشت مهستا.
مهستا با لبخند بازوی تارخ را گرفت.
_ نمیخواد باباجون. میدونی که من اهل سر و صدا کردن و این حرفا نیستم.
با لبخند به تارخ اشاره کرد.
_ بیا بشینیم.
به محض نشستنشان شیرین که با اضطراب و به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا چیزی نگوید نگران به صورت تارخ خیره شد.
_ شام خوردی تارخ جان؟ نخوردی پاشم شام بیارم برات؟
قبل از تارخ نامیخان با جدیت گفت:
_ تو چرا شیرین؟ میگم گلی میز بچینه.
تارخ با محبت به شیرین نگاه کرد.
_ بیرون قرار داشتم. شام خوردم.
تینا که کنار شیرین نشسته و با گوشیاش مشغول بود از جایش بلند شد. بلند شدنش باعث شد توجه تارج به سمت او جلب شود.
_ کجا؟
تینا متعجب به صورت جدی تارخ نگاه کرد.
_ دوستم زنگ زده. جواب بدم برگردم.
اخمهای تارخ درهم شدند. دوستش همان مسعود بود؟ دلش میخواست جلوی تینا را بگیرد و بپرسد کدام دوستش، اما بجای او جلوی خودش را گرفت. در موقعیتی قرار نداشت که بتواند اون را مورد بازجویی قرار دهد. سرش را که تکان داد تینا لبخندی زده و از جمع آنها فاصله گرفت.
به محض رفتن تینا مهستا خطاب به تارخ پرسید:
_ خب چخبر؟ چیکارا میکنی؟
سارا موهایش را پشت گوش فرستاد.
_ تارخ این روزا سرش خیلی شلوغه.
لحن معنادارش باعث شد ابروهای مهستا بالا برود.
_ چطور؟!
نگاهش به نیم رخ تارخ بود.
تارخ نگاه مهستا را احساس کرد که با تمسخر جواب داد:
_ خب از خواهرت بپرس. ظاهرا خوب بلده تو زندگی و کارای من سرک بکشه!
لبخند محو روی لبهای مهستا ناپدید شد. واقعا این تارخ بود؟ همان تارخی که همیشه از او و سارا محافظت میکرد؟ چه بلایی بر سر این خانواده آمده بود؟ در این چند سال بیخبری او چه شده بود؟
درسا لبخند زورکی زد. انگشتانش را مضطرب به بازی گرفت. خالهی تازه از خارج برگشتهاش خبر نداشت میان مادرش و تارخ شکرآب است.
_ خاله، دایی تارخ شوخی میکنه!
تارخ نفسش را بیرون فرستاد. اگر کسی جز درسا این جمله را گفته بود او را سر جایش مینشاند، اما فقط و فقط بخاطر درسا سکوت کرد و چیزی نگفت. ولی سارا قصد نداشت کوتاه بیاید. پا روی پا انداخت.
_ چرا ناراحت میشی؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ شایدم با افرا بحثت شده.
باز هم تارخ را مخاطب قرار داده بود.
نامیخان با اقتدار نوک عصایش را روی زمین کوبید.
_ بس کنین. با جفتتونم.
مهران که تحمل نداشت کسی افرا را به تارخ بچسباند به پیروی از پدرش و با اخم رو به سارا گفت:
_ بابا درست میگه سارا… الان این چه بحثیه راه انداختی؟
تارخ میدانست درد مهران چیست که به دفاع از حرف پدرش به سارا میتوپید. موضوع افرا بود. اگر جانش را هم در این راه از دست میداد باز هم محال بود که اجازه دهد دست مهران به افرا برسد. برای همین هم با اخم و جدیت رو به مهران غرید:
_ بحث من و سارا به خودمون مربوطه. تو یکی دخالت نکن.
آخ تارخ چقد کراشه آخه… یکم غیرتش زیاده ولی به گلیه جذابیتای دیگش میشه ندید گرفت..
یعنی هروقت حال مهرانو میگیره دلم خنک میشه.
رمان هی جذاب تر میشه^^
پرفکت
تازه جذاب شد
بیصبرانه منتظر ادامشم
و قطعا از ذوق سکته میکنم 😂😂👌
فقط من انقد استرسو هیجان داشتم؟!
تا تموم شدن این رمان چیزی ازمن نمیمونه🙂🥴
دقیقا
جذاب شد اونم چ جذابیتی😍😍
موافقم داره خوب میشه
بزنم این پسره مهران و عین چیپس ورق ورق کنم تحویل سارا بدم 🔪👌🥲
هر وقت اقدام کردی منم با خودت ببر 😂😂