رمان الفبای سکوت پارت 79

4.7
(3)

 

_ خانم مهندس کجا دارین می‌رین؟
استرسی که در وجودش بود باعث شد بیش از هر وقت دیگری از جا پریده و بترسد. حتی این استرس اجازه نداده بود به راحتی در اول کار صدای رحمان را تشخیص دهد.
واکنش خارج از حد معمولش رحمان را متعجب ساخته بود که دوباره پرسید:
_ خانم مهندس…

افرا اینبار اجازه نداد جمله‌اش کامل شود با حرص به سمت او چرخیده و با عصبانیت گفت:
_ آقا رحمان چرا عین جن ظاهر می‌شین یهو؟ بله بفرمایین. امرتون؟

رحمان حیرت زده از عصبانیت افرا زمزمه کرد:
_ خانم مهندس چرا عصبی می‌شین؟ من‌ که چیزی نگفتم. تارخ‌خان صبح گفتن امروز نمیاین. بعدشم که من الان این ور دیدمتون تعجب کردم. آخه اینجا چیزی نیست که شما سرکشی کنین بهش!

افرا اخم‌هایش را درهم کرده و به رحمان نزدیک شد.
_ اگه چیزی نیست اینجا. خودت این‌ورا چیکار می‌کنی؟

رحمان دستپاچه شد.
_ خانم این چه صحبتیه می‌کنین‌؟ من داشتم دنبال سجاد می‌گشتم.

افرا به چشمان رحمان زل زد. برای دک کردن رحمان باید مثل خود او سوال بارانش می‌کرد تا دمش را روی کولش گذاشته و از آنجا برود وگرنه رحمان گند می‌زد به برنامه‌ای که در ذهن داشت.
_ مگه نمی‌گی این‌ور چیزی نیست؟ خب سجاد اینجا چیکار می‌تونه داشته باشه که تو دنبالش می‌گردی؟

رحمان با حرص دستش را در هوا تکان داد.
_ لااله‌الا‌الله عجب گیری کردیم. اصلا من دارم می‌رم…سجادم پیدا نکردم نکردم.

افرا دستانش را به کمرش زد.
_ به سلامت.

رحمان به راه افتاد تا از آنجا دور شود، اما چند قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد و به سمت افرا چرخید. با دست به ویلا اشاره کرد‌.
_ خانم مهندس قبلا گفتم بازم می‌گم رفتن به اون ویلا ممنوعه‌ها… یه وقت یادتون نره. می‌رین اونجا مارم تو دردسر می‌ندازین. تارخ‌خان عصبی بشه واویلاست!

افرا پوفی کشید.
_ من تو اون ویلا چیکار دارم آقا رحمان؟ اسکای از دستم فرار کرد دارم دنبالش می‌گردم. اگه شما زحمتشو می‌کشی من برم سراغ کار و زندگیم؟

رحمان سریع به خودش حرکت داد.
_ خدا خیرتون بده… منو با اون سگ وحشی درنندازین!

افرا با حرص دستانش را مشت کرد. اگر عجله نداشت قطعا کارش با رحمان به دعوا می‌کشید، اما حالا باید عجله می‌کرد.
آنقدر ایستاد تا مطمئن شد رحمان کاملا از آنجا دور شده است.
یک چیز را متوجه نمی‌شد و آن این بود که رحمان در آن اطراف چه می‌کرد؟ بنظر نمی‌آمد راجع به سجاد درست گفته باشد.
فرصت نداشت رفتارهای عجیب و ضدونقیض رحمان را بررسی کند. اطراف را پایید و اینبار با حواس بیشتری به سمت ویلا رفت. وقتی میان درختان تنومند رسید مطمئن شد دیگر کسی قادر به دیدن او نیست‌.
تا به حال به این قسمت نیامده بود و نمی‌دانست در ویلا از کدام طرف است. دور خودش چرخید و کلافه به اطراف نگاه کرد. دست آخر با دیدن یک در سفید رنگ که لای درختان به‌ زور دیده می‌شد نفس آسوده‌ای کشید و با سرعت به سمت در دوید. مقابل در ایستاد‌. یک در کوچک فلزی. دری که بسته بود.
چه باید می‌کرد؟ قطعا قصد نداشت در بزند!
نگاهی به اطراف انداخت. تنها چاره‌اش این بود که از در بالا برود و تنها راه بالا رفتن از دیوار لوله‌ی گاز کنار آن بود!
تردید را کنار گذاشت. نباید وقت را از دست می‌داد. دستش را به لوله‌ی گاز گرفت و پایش را روی قسمتی از لوله که به دیوار وصل شده بود قرار داد.

با هر زحمتی بود خودش را بالا کشاند. دستش را به لبه‌ی دیوار گرفت و روی آن پرید. نفس نفس می‌زد. همانطور که یک دستش را به لبه‌ی دیوار تکیه داده بود تا تعادلش را حفظ کند دست دیگرش را روی قلبش گذاشت و حیرت زده به ویلای بزرگ و پرتجمل مقابلش نگاه کرد‌. در خواب هم نمی‌دید ویلایی که ورود به آنجا ممنوع است یک چنین جایی باشد. بیشتر مکانی شبیه به ساختمان ورودی مزرعه را تصور می‌کرد، اما این مکان کاملا یک ساختمان مدرن و پرتجهیزات بود و هیچ شباهتی به ساختمان‌های ساده‌ی مزرعه نداشت.
چرا چنین مکانی را کنار مزرعه ساخته بودند؟ او حتی ندیده بود از نامدارها کسی به این مکان بیاید.
به خودش آمد. وقت نداشت. باید قبل از اینکه کسی او را بالای دیوار می‌دید وارد ویلا می‌شد.
از آن بالا نگاهی به پایین انداخت‌. ارتفاعش با زمین زیاد بود.
با هر مصیبتی بود روی دیوار چرخید‌. یکی از پاهایش را از بالای دیوار آویزان کرد تا جای پایی پیدا کند‌. وقتی پایش بند شد و مطمئن شد رها نمی‌شود پای دیگرش را هم آویزان کرد و از دیوار آویزان شد. بالاخره با تخمین اینکه دیگر فاصله‌ای با زمین ندارد روی چمن‌های زیر پایش پرید.

نفسش را بیرون داد و با استرس صاف ایستاد. گوش تیز کرد تا بلکه صدایی شنید، اما وقتی سکوت اطراف را دید از کنار دیوار به سمت ساختمان قدم برداشت. وقتی نزدیک ساختمان رسید حس کرد صدایی آمد. سریع پشت تنه‌ی یک درخت پنهان شد. از پشت درخت سرک کشید و با دیدن چند مرد تنومند حیرت زده زیرلب زمزمه کرد:
_ اینجا چخبره؟
ترس به وجودش چنگ انداخت، اما خودش را نباخت‌. فاصله‌اش با آن مردها زیاد بود. کسی متوجه حضورش نشده بود. آرام و بی‌سر و صدا از پشت درخت بیرون آمد و با ترس و مضطرب به پشت ساختمان رفت.. دوید و از پشت ساختمان خودش را به طرف دیگر ویلا رساند. می‌خواست هر طور که شده خودش را به داخل ویلا برساند، اما مردانی که دیده بود‌ از ویلا بیرون نیامده بودند و همین باعث می‌شد در وارد شدن به داخل ویلا تردید داشته باشد. احساس می‌کرد داخل ساختمان خبری نیست و باید بقیه‌ی جاهای این ویلای درندشت را بگردد، اما با این وجود حضور آن چند نفر اجازه چنین کاری را به او نمی‌داد درنتیجه تصمیم گرفت هر طور شده وارد ساختمان شود.
از پشت ساختمان بیرون آمد. به دیوار چسبید و با چشم
مردانی که پشت به او کنار استخر ایستادند را تحت نظر گرفت.
چاره‌ای نبود. برای وارد شدن به ویلا باید از جلوی آن‌ها عبور می‌‌کرد. فقط کافی بود یکی از آن‌ها به پشت سرش بچرخد آن‌وقت کارش ساخته بود.

نفس گرفت. یادش نمی‌آمد آخرین بار چه زمانی تا این اندازه مضطرب بوده است‌. به دیوار تکیه داد تا بر خودش مسلط شود. دستش را روی قلبش گذاشت. قلبش داشت سینه‌اش را می‌شکافت. اگر هل می‌شد و سر و صدا ایجاد می‌‌کرد همه چیز بهم می‌خورد.
چند نفس عمیق پشت سرهم کشید و از پشت دیوار بیرون آمد. کمرش را خم کرد تا تا حد امکان دیده نشود و روی نوک پا به سمت در ویلا که فاصله‌ی کمی از او داشت راه افتاد. فقط خدا خدا می‌‌کرد در ویلا باز باشد. شانس با او یار بود که خدا حرف دلش را شنید. در باز ساختمان را که دید لبخندی مضطرب زد و سریع وارد ساختمان شد.
برای یک لحظه فکر کرد اگر تارخ اینجا نباشد و آن مرد‌ها پیدایش کنند چه بلایی بر سرش می‌آید؟ از این فکر بر خود لرزید. آمدنش به اینجا آن هم به این صورت خریت محض بود، اما دیگر راه برگشتی نداشت. باید ادامه می‌داد.

آرام از ورودی عبور کرد. برای وارد شدن به پذیرایی باید از دوپله‌ی عریض، اما کوتاه پایین می‌رفت‌. کفش‌هایش پارکت‌های کف را کثیف کرد، اما او اهمیتی نداده و به راهش ادامه داد و در همان حال هم به اطراف نگاه کرد.
از دیدن آن حجم از وسایل لوکس و گران داخل ساختمان حیرت زده شد.

مبل‌ها و راحتی‌های اسپورت، اما گران‌قیمت…میز ناهار خوری بزرگ در یک گوشه…لوسترهای عجیب و غریبی که از سقف آویزان بود. دیزاین خاص سالن که آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود. قسمتی برای مهمان‌ها و قسمتی که چیدمان ساده و راحت تری داشت. چنین ویلایی را بیشتر در فیلم‌های خارجی دیده بود!
همانطور که حدس می‌زد ساختمان خالی بود. خواست به سمت چپ برود که با دیدن دیوار تمام شیشه‌ای ساختمان که کاملا به استخر دید داشت پشیمان شد. می‌ترسید کسی او را ببیند. باید محتاط‌تر عمل می‌‌کرد.

برای اینکه بفهمد در چه مکان‌هایی باید دنبال سهراب و مسعود بگردد باز هم نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی پله‌های چوبی که به دیوار چسبیده و به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد متوقف شد. فعلا چاره‌ای جز گشتن در طبقه‌ی بالا نداشت‌. کل تنش از شدت اضطراب و دلهره و گرمای هوا خیس عرق بود. کف دستش را به مانتواش کشید و راهی طبقه‌ی بالا شد… پنج اتاق طبقه‌ی بالا خالی بود. به سمت هر در که می‌رفت برای باز کردنش اول گوشش را به در می‌چسباند و وقتی مطمئن می‌شد صدایی نمی‌آید نفسش را در سینه حبس کرده و در را باز می‌کرد‌. تا گشتن هر پنج اتاق تمام شود جانش بالا آمد.

وقتی مطمئن شد در طبقه‌ی بالا خبری نیست دوباره پله‌های بالا رفته را پایین آمد و هر چه فحش بلد بود در دل نثار مسعود و سهراب کرد.

پله‌های چوبی موقع راه رفتن صدا می‌دادند و مجبور بود آرام قدم بردارد‌. هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بود که چیزی حواسش را به سمت خود جلب کرد. از آن بالا می‌توانست یک فرو رفتگی زیر پله ها ببیند انگار که زیر پله‌ها چیزی پنهان شده بود.
کنجکاو پله‌ی آخر را هم پایین آمد و به پشت پله‌های عریض چوبی رفت. با دیدن پله‌‌هایی که در همان فرو رفتگی که از بالا دیده بود وجود داشت حیرت کرد‌. پله‌هایی که دیگر چوبی نبودند و طوری طراحی شده بودند که انگار آدم را به دل زمین می‌کشانند.
آب دهانش را قورت داد. قدم روی پله‌ی اول گذاشت و پایین رفت. آدرنالین خونش به قدری بالا بود که احساس می‌کرد کل ارگان‌های تنش در حال انفجار هستند. هر قدم که پایین تر می‌رفت با تاریک شدن محیط اطرافش بر اضطرابش افزوده می‌شد.
تعداد پله‌ها زیاد بود و او هر پله را که پایین می‌رفت مردد‌تر از قبل می‌شد، اما نهایتا با دیدن اندک نور از پایین و شنیدن صدای آشنای تارخ تردید‌هایش کنار رفت. بالاخره جست و جویش جواب داده بود.

_ ماشین مدل بالا… بوتیک لاکچری… آپارتمان… چطوری می‌خواین با من تسویه کنین قبل از این جنازه‌تون رو تو همین ویلا چال کنم؟

پاهای افرا سست شدند. ترسی که با شنیدن صدای عصبی و تهدیدگونه تارخ در وجودش احساس می‌کرد غیرقابل قیاس با هر ترسی در زندگی‌اش بود. جالب اینکه حالا تمایل به فرار کردن داشت. دلش می‌خواست همین مسیری که آمده بود را بازگردد و بیشتر از این راجع به تارخی که حالا کاملا متوجه دلبستگی‌اش به او بود چیزی نفهمد.
صدای التماس مسعود باعث شد مجدد به پاهایش حرکت دهد.

_ توروخدا ولمون کن. قول می‌دم همه چی رو برگردونم.

تارخی که اینبار خونسرد از مسعود سوال پرسید ترسناک‌تر از تارخ چند ثانیه قبل بود. بخصوص که تمسخر جنون‌آمیزی هم در لحن پرسشش به گوش می‌رسید.
_ پس تسویه حسابمون چی‌ می‌شه؟ منظورم تسویه حساب راجع به سوءاستفاده از خواهرمه.

سکوت برقرار شد. افرا که حالا به زیرزمین دید اندکی پیدا کرده بود از این سکوت استفاده کرد، یک پله هم پایین‌تر آمد و به اطراف نگاهی انداخت.
صدای تارخ را شنید بود، اما خودش در دید نبود. این یعنی می‌توانست کنار همین پله‌ها یا ستونی که در نزدیکی‌اش بود پناه گرفته و با پنهان شدن بقیه‌ی ماجرا را تماشا کند.
آخرین پله را هم پایین آمد و به دیوار مقابلش چسبید. همین که سرش را از پشت دیوار بیرون آورد تا در قسمتی از فضا که قابل دید نبود سرک بکشد توانست تارخ را ببیند، اما همین که نگاهش را از تارخ گرفت با صحنه‌ای مواجه شد که خون در رگ‌هایش یخ بست.

سهراب و مسعود کنار هم به صندلی بسته شده بودند‌. چشمانشان سرتاسر وحشت بود. موهای بهم ریخته و صورت هر دو خونی. انگار که هر دو کتک مفصلی خورده‌اند.

افرا ناباور دستش را روی دهانش گذاشت. نمی‌خواست باور کند تارخ چنین بلایی سر آن دو آورده است، اما مردی که با قدرت جلوی آن دو عرض اندام می‌‌کرد و کلمات تهدیدآمیز بکار می‌برد همان تارخ بود. تارخی که وقتی به علی خیره می‌شد نگاهش پر از عشق بود. تارخی که او را به کنسرت برده و کنارش خندیده بود‌. تارخی که به او و آن پسر کوچک کمک کرده بود تا جعبه‌های میوه را جابه‌جا کند. همان مردی که همه علاوه بر بداخلاق بودن همه از دست به خیر بودنش هم می‌گفتند.

باید باور می‌کرد آن مرد و این کسی که مقابل چشمانش داشت با غیض سهراب و مسعود را تهدید می‌کرد هر دو یک نفر بودند؟ اگر این مرد همان تارخ بود پس این تاریکی که اطرافش را گرفته بود؛ این خباثت از کجا سربرآورده بود؟
واقعا دوستی تینا و مسعود به اندازه‌ای مهم بود که او مسعود و سهراب را گروگان گرفته و شکنجه‌شان کند طوریکه ترس را بشود از نگاه آن دو نفر خواند؟
اصلا این‌ها به‌‌ کنار… او با چه پشتوانه‌ای دست به چنین کاری زده بود؟ از پلیس نمی‌ترسید؟ نمی‌ترسید مسعود و سهراب از او بابت گروگان‌گیری‌اش شکایت کنند و پایش را به کلانتری و دادگاه و این جور چیزها باز کنند؟ نمی‌ترسید در دردسر بیافتد؟ چرا رفتار‌های وحشتناک تارخ را در نمی‌کرد؟
هزاران هزار سوال بی‌جواب در ذهنش رژه می‌رفتند. سوالاتی که کنار تکه‌های کوچکی از یک پازل بزرگ که قبلا به دست آمده بود چیده شده و روح و روانش را به بازی گرفته بودند. حرف‌های آرش… طعنه‌های خود تارخ که سرپوشیده از زندگی‌اش تعریف کرده بود… حرف‌های فرزین که به او گفته بود نزدیک نامدار نشود…
نامدارها که بودند؟ یا سوال بهتر اینکه تارخ نامدار که بود؟ چرا بعد از گذشت ماه‌ها حتی یک ذره هم این مرد را نشناخته بود؟

صدای عربده‌ی تارخ باعث شد افرا ترسیده از جایش بپرد.
_ خواهر منو بازی می‌دین؟ با بد کسی درافتادین. می‌دم همینجا زنده زنده پوستتون رو بکنن عوضیای حروم زاده…
لگد محکمی به پای مسعود زد که دادش به هوا بلند شد، اما کوتاه نیامد.
_ حساب افرارو هم باهات تسویه می‌کنم عوضی…‌ بابت هر ثانیه‌ای که سرکارش گذاشتی تاوان پس می‌دی…

افرا دستانش را مشت کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد. تپش قلب گرفته بود. بخاطر احساسی که در قلبش جریان داشت احتمالا باید برای این کلمات حامی‌گونه که از زبان تارخ خارج می‌شد غش و ضعف می‌کرد. بخصوص که او طعم چنین حمایتی را در هرگز در زندگی‌اش نچشیده بود، اما در آن لحظه نه تنها ذوق نکرد که بیشتر عصبی شد و البته بیشتر هم ترسید. تارخ نامدار هر کسی که بود… خواهرش هر آدم بزرگی که بود… باز هم حق نداشت چنین بلایی سر دیگران بیاورد. حق نداشت از قدرتی که معلوم نبود سرچشمه‌اش از کجاست سوءاستفاده کند. این روی تارخ نفرت‌انگیز بود.

نفهمید سهراب چه گفت که مشت محکمی خورد… اینبار بیشتر از قبل ترسید… دعوا او را به دوران کودکی‌اش وصل می‌کرد. دورانی پر تنش که هر چه خاطره از آن سن داشت مربوط می‌شد به دعواها و فحش‌هایی که بین آرزو و سامان رد و بدل می‌شدند. به نفس نفس افتاده بود. همیشه موقع دیدن دعوا و زد و خورد بهم می‌ریخت. می‌خواست موقتا هم که شده به فضای آزاد بگریزد، اما همین که خواست قدمی به عقب بردارد دستی بزرگ از پشت گردنش را گرفت و چنان فشار داد که حس کرد راه تنفسی‌اش بسته شد. صدای نخراشیده مرد چنان وحشتی در جانش ریخت که حتی جیغ کشیدن را از یاد برد.

_ تو کی هستی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟
بدون اینکه به افرا فرصت جواب دادن دهد همان‌طور که گردنش را گرفته بود او را از پشت دیوار بیرون کشاند و با صدایی بلند رو به تارخ که پشت به او داشت گفت:
_ تارخ‌خان مهمون داریم. این موش فضول معلوم نیست چطوری وارد ویلا شده.

تارخ قبل از اینکه بچرخد چشمان گشاد شده از تعجب و نور امیدی که در چشمان مسعود و سهراب دوید را دید و با کنجکاوی روی پاشنه‌ی پا چرخید، اما با دیدن افرا که اسیر دست یکی از نوچه‌هایش بود خشکش زد. صورت افرا از شدت فشاری که به گردنش می‌آمد قرمز شده بود و وحشت تک تک اعضای صورتش را پوشانده بود. افرا آنجا چه می‌کرد؟
وقت نداشت فکر کند. دیر می‌جنبید دخترک میان دستان آن غول بی شاخ و دم تلف می‌شد. با عصبانیتی بی‌سابقه از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
_ ولش کن…

مرد متوجه وخامت اوضاع نبود که معترض شد:
_ آخه آقا…

تارخ تقریبا به سمتش دوید. همین حرکت کافی بود تا مرد از چشمان به خون نشسته‌ی او ترسیده و دستش از دور گردن افرا رها شود.

افرا بی‌حال روی زمین افتاد، اما مرد قبل از اینکه بتواند حرکتی کند چنان مشتی از تارخ خورد که با آن قد و قامت پهن زمین شد.

صدای فریاد تارخ کل فضای اطراف را پر کرد. حنجره‌اش زخم برداشته بود.
_ گورت رو گم کن از جلو چشمام… یالا….
زیر لب غرید:
_ حروم‌زاده…

مرد شوکه و حیرت زده از رفتار‌های تارخ و درحالیکه همچنان از مشت سنگین او گیج بود با هر سختی که بود به تنش حرکت داد و از جایش بلند شد. تارخ نامدار با این حجم از عصبانیت شوخی بردار نبود.

به محض رفتن مرد تارخ سریع به سمت افرا چرخید. با نگرانی کنارش روی زمین زانو زد و شانه‌های او را گرفت.
_ افرا… افرا منو نگاه حالت خوبه؟

افرا ترسیده نگاهش کرد.
_ برو عقب… به من دست نزن.

تارخ حیرت زده نگاهش کرد.
_ افرا…

افرا اینبار خودش با تمام وجود او را پس زد. داد کشید.
_ بهت گفتم برو عقب… به من دست نزن…
به سختی از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار پشت سرش چسبیده بود حرکت کرده و از تارخ فاصله گرفت.

تارخ بلند شد و برای آرام کردن او دستانش را بالا آورد.
_ نترس… اینجا کسی با تو کاری نداره. خب؟
دلش می‌خواست از افرا بپرسد اینجا چه‌ می‌کند و اصلا چگونه وارد ویلا شده است، اما حال افرا وخیم‌تر از چیزی بود که بتواند به سوالات او جواب دهد. باید سعی می‌کرد او را آرام کرده و ترس را از اطراف او فراری دهد‌.

افرا باز هم از او دوری کرد. سوالش را یک ناباوری محض احاطه کرده بود.
_ تو کی هستی؟

فک تارخ لرزید… سوال افرا برایش گران تمام شده بود. سوال او این معنی را داشت که دخترک او را نمی‌شناسد…که از دیدن او در این هیبت شوکه شده و ترسیده است. ترجیح می‌داد می‌مرد، اما این نگاه افرا را روی خودش نمی‌دید…
این نگاه مربوط به همان دخترک سربه‌هوای مزرعه‌اش بود که با جسارت جلوی او می‌ایستاد، اما حالا…
چشمانش را کوتاه بست. کار از کار گذشته بود. افرا چیزی که نباید می‌دید را دیده بود و حالا او به هیچ‌عنوان نمی‌توانست چیزی را تغییر دهد، یا زمان را به عقب بازگرداند.
وقتی بعد از چند ثانیه چشمانش را باز کرد و افرا را در نزدیکی مسعود و سهراب دید خشمگین شد.
_ بیا این‌ور… نزدیک او تا حیوون نشو…

افرا سر جایش ایستاد. به سمت تارخ چرخیده و به او خیره شد.
_ ولشون کن برن.

تارخ با اخم غرید:
_ افرا از اینجا برو بیرون…

افرا جیغ زد:
_ ولشون کن برن وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس…

تارخ دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
_ این مرتیکه رو دوست داری؟ احمق این آدم بهت خیانت کرده…

افرا اصلا گوش نداد تارخ چه می‌گوید. با صدایی که می‌لرزید حرف او را قطع کرده و مجدد داد زد:
_ آره من این حیوون رو دوست دارم. بهت گفتم ولشون کن…

تارخ شمرده شمرده و با خشم گفت:
_ خواهرم رو بازی دادن… کلی پول ازش تیغ زدن… محاله ولشون کنم.

افرا با تنی که می‌لرزید به مسعود که با نگاهی ملمتس خیره‌اش بود و لام تا کام حرفی نمی‌زد نزدیک شد. همین که دستش را به طناب دور مسعود نزدیک کرد صدای داد تارخ او را از جا پراند.
_ اگه همین الان عقب نکشی… جفتشون رو همینجا خاک می‌کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
1 سال قبل

Salam

shyli
shyli
1 سال قبل

من تهش سر این رمانا سکته میکنم
اههه کاش افرا اینجوری نمیفهمید و خود تارخ بعدن براش تعریف میکرد اینطوری همه چی خراب میشه
هعععی خیلی افرا احمقه که گفت مسعود رو دوست داره هرچند الکی گفت ولی بالاخره شاید تارخ بازی کنه
نویسنده با رون و روان ما بازی نکنننن

یکی
یکی
1 سال قبل

نویسنده تا ما رو سکته نده ول کن نیس😐

ریحان
ریحان
1 سال قبل

داره جالب میشه

مهشید
مهشید
1 سال قبل

ووای افرا برا چی گفت دوسش دارع مسعود روو واایی

یکی
یکی
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

ن بابا تارخ خودش هم می‌دونه افرا مسعود و دوست نداره

مانلی
مانلی
1 سال قبل

وایی چقد دلم برا هم تارخ هم افرا سوخت

یکی
یکی
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

فک کنم واقعا به گفته آرش تارخ خلافکاره🤷🏾‍♀️

مها
مها
1 سال قبل

واییی به افرا گفتتتت خاکت میکنممم خاک بر سر خرش کنننن

🫰🏻💚
🫰🏻💚
پاسخ به  مها
1 سال قبل

گفت خاکشون میکنم نگفت که خاکت میکنم

یکی
یکی
پاسخ به  مها
1 سال قبل

منظور تارخ مسعود و سهراب بود

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x