رمان الفبای سکوت پارت 81

1
(1)

 

بعد از فرارش اول سعی کرده بود همانطور که فرزین گفته بود بیخیال نامدارها و مزرعه شود، اما فایده نداشت. چون حالا دیگر دغدغه‌اش فقط مزرعه نبود. دغدغه‌ی بزرگی به دغدغه‌هایش اضافه شده بود و آن مربوط می‌شد به صاحب مزرعه.
شبانه‌روز و بی‌وقفه به تارخ می‌اندیشید. می‌دانست دست آخر هم نخواهد توانست بی‌خیال شود.

صدای چرخیدن کلید داخل قفل باعث شد سرش را بالا بیاورد. درست روبه‌روی در ورودی نشسته بود. در باز شد و صحرا داخل آمد. با دیدن او ابروهایش را بالا داده و دستش را روی قلبش گذاشت.
_ وای دیوونه… اینجا چرا نشستی؟

افرا بی‌حوصله به اسکای اشاره کرد.
_ آوردم بهش یخ بدم.

صحرا موشکافانه نگاهش کرد.
_ خوبی خواهری؟

افرا خودش را لوس کرد. همانگونه که نشسته بود دستانش را باز کرد تا صحرا او را در آغوش بگیرد. صحرا کیفش را روی زمین انداخت کنار خواهرش نشست و او را در آغوش گرفت.
_ چته؟ بخاطر مزرعه ناراحتی؟

از آنچه در مزرعه رخ داده بود چیزی برای صحرا تعریف نکرده بود؛ فقط مختصر توضیح داده بود که با تارخ دعوا کرده است و از سر لجش دیگر نمی‌خواهد به مزرعه برود. می‌دانست اگر صحرا از چنین موضوعی باخبر می‌شد دیگر محال بود اجازه دهد او به مزرعه برود‌. درست بود که چند روز به مزرعه نرفته بود، اما همچنان هم تصمیم قطعی برای رها کردن آنجا را نداشت. سرش را تکان داد. بدون گفتن چیزی.

صحرا گونه‌ی او را با عشق بوسید.
_ بابا تو که بار اولت نبود با تارخ دعوا می‌کردی… همیشه جر و بحث داشتین که…

افرا لب برچید.
_ اینبار خیلی بد بحثمون شد‌. بیخیالش اصلا‌.‌.‌.

صحرا آرام پرسید:
_ فردا پنج‌شنبه‌س باید به علی گیتار یاد بدی بخاطر اونم نمی‌ری؟

لبش را به دندان گرفت. آنقدر در این مدت عصبی بود که حتی جواب تماس‌های علی را هم نداده بود. باید خودش با او تماس می‌گرفت. پشیمان بود از اینکه چرا علی را ناراحت کرده است.
احتیاج داشت کمی فکرش آزاد شود. اندکی انرژی‌اش را تقویت کند و بعد با آرامش کامل به دنبال حل مشکلاتی که سر راهش بود برود.
صحرا منتظر جواب سوالش بود. برای اینکه او را از نگرانی احوال خودش در بیاورد لبخندی زد‌.
_ زنگ می‌زنم بهش. ببینم چی می‌شه حالا.
چشمکی زد.
_ تو چخبر؟ محیط دانشگاه چطور بود؟ رفتی دیدی؟ آشنا شدی؟ آماده‌ای برای خانم دکتر شدن؟

صحرا با هیجان دستانش را به هم کوبید.
_ وای افرا… وای… عاشقش شدم. چقدر خوشحالم که به حرفت گوش دادم و خوب درس خوندم. الان هر چی خوشحالی داشته باشم از صدقه سر توئه. فقط منتظرم کلاسامون شروع شه.

افرا با افتخار و غرور نگاهش کرد.
_ آبجی خودمی دیگه… کارت درسته…

نگاهش را روی ابروهای صحرا قفل کرد‌.
_ بنظرم وقتش شده یه صفایی به صورتت بدیم‌! دیگه از ناظم‌ گیر خبری نیست. می‌تونی با خیالی آسوده ابروهاتو تمیز کنی!

صحرا با رضایت لبخند دندان‌نمایی زد.
_ می‌شه موهامم رنگ کنم؟

افرا با غر جواب داد.
_ آسیاب به نوبت… دیگه یهویی اینهمه قرتی نشو… فعلا بریم به صورتت صفا بدیم بعدا حالا یه فکری به حال موهاتم می‌کنیم.

صحرا با شیطنت نگاهش کرد.
_ پس تو موهاتو رنگ کن.

افرا با چشمانی گرد نگاهش کرد‌.
_ ولم کن صحرا… من از این کله‌های زرد عقدی خوشم نمیاد.

صحرا خندید‌.
_ حالا کی گفت زرد عقدی کندی؟ ببین یه رنگ‌مویی دیدم تو اینستاگرام بادمجونی خیلی تیره… حتی شنیدم بعضی از آرایشگرا بدون دکلره هم درمیارن. توروخدا نه نیار دیگه. بریم هر دوتامون تغییر کنیم یکم. خیلی یکنواخت شدیم.

افرا در فکر فرو رفت‌. پیشنهاد بدی بنظر نمی‌آمد. بخصوص برای او که دنبال تغییر حال و احوالش بود.
_ صحرا بد شه کله‌ی تورو می‌کنما!

صحرا با ذوق نگاهش کرد.
_ بخدا بد نمی‌شی. تازه من خیلیارو دیدم صورتی می‌کنن. اینی که من می‌گم خیلی تیره‌س زیادم به چشم نمیاد.

افرا سر تکان داد.
_ خیلی خب. پس بزن بریم دیگه…
بلافاصله از جایش بلند شد.

صحرا ابروهایش‌ها را بالا داد.
_ الان؟

افرا سرتکان داد.
_ آره بابا… روزای تابستون طولانی‌ان. الان بریم تا تاریک شدن هوا کارمون تموم می‌شه.

صحرا با تردید گفت:
_ آخه وقت نگرفتیم که…

افرا دستانش را به کمرش زد.
_ آرزو از پسش برمیاد. آخرین باری که رفتم پیشش موهاشو همین رنگی که تو می‌گی کرده بود. منتها مال اون خیلی تو چشم بود. اتفاقا به من گفت بیا بریم تو هم رنگ کن گفتم بعدا. می‌گم زنگ بزنه برا الان وقت بگیره.

صحرا پوزخندی زد.
_ آره خب… هر کاری از دستش برنیاد قرتی بازی رو بلده! شاید بلد نباشه مراقب دختراش باشه، اما بلده هر هفته یه‌ بار رنگ مو و ناخن و کوفت و زهرمارش رو عوض کنه.

افرا دستش را گرفته و او را از روی زمین بلند کرد.
_ فلفلکم ما با آرزو چیکار داریم؟ ارزش نداره خودتو حرص بدی بخاطرش. فقط زنگ می‌زنم تا برامون وقت بگیره و بعد آدرس بده. همین. حتی نیاز نیست ببینیمش.

صحرا به اجبار افرا از جایش بلند شد.
_ از اون شوهرش متنفرم!

افرا بی‌خیال زمزمه کرد:
_ حس خاصی به فرزین ندارم، اما می‌دونم باشعورتر از آرزوئه! شاید یه جلسه دعوتشو قبول کنی بری خونه‌شون نظرت عوض شه.

صحرا غرید:
_ عمرا!‌ سامان می‌گه آدم جالبی نیست.

اینبار افرا پوزخند زد.
_ مثلا سامان خودش خیلی آدم جالبیه؟

صحرا با صورتی آویزان زمزمه کرد:
_ خب حداقل سامان سعی می‌کنه محبت کنه بهمون.

افرا نفسش را عمیق بیرون داد.
_ اگه تعصبت رو می‌ذاشتی کنار متوجه می‌شدی سامان حق نداره پشت سر شوهر زن سابقش بد بگه! اصلا حق نداره راجع به آرزو و زندگیش نظری بده. راه این دوتا آدم از هم جدا شده، اما بازم از فضولی تو زندگی هم دست برنمی‌دارن.
دستش را در هوا تکان داد.
_ بی‌خیال اینا. فعلا رنگ مو و اصلاح ابرو مهم‌تره. قراره کلی خفن شیم.

صحرا با ذوق گفت:
_ من برم لباسامو عوض کنم یه چیز راحت‌‌تر بپوشم.

افرا سرش را تکان داد.
_ برو منم به آرزو زنگ می‌زنم.
وقتی صحرا برای تعویض لباس رفت با آرزو تماس گرفت. از بعد از آخرین جر و بحثشان خبری از او نداشت. البته آرزو گاه و بی‌گاه تماس گرفته بود، اما او حوصله‌اش را نداشت که جواب تماس‌هایش را نداده بود.

خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کرد صدای آرزو در گوشش پیچید.
_ افرا‌ حالت خوبه؟

همیشه همین بود! بعد از هر دعوایی که بینشان رخ می‌داد پس از آن تا مدتی کوتاه آرزو سعی می‌کرد محتاط‌تر از قبل رفتار کند. اگر این رفتار محتاط‌گونه برای مدت کوتاه نبود شاید رابطه‌شان بهتر از قبل می‌شد.
نفسش را بیرون داد.
_ خوبم… آرزو یه لطفی کن زنگ بزن به این دوستت مینا… همون که خودت رفته بودی سالنش… راضیش کن الان وقت بده می‌خوایم با صحرا بریم آرایشگاه.

آرزو بعد از کمی مکث پرسید:
_ باشه… برای چی وقت بگیرم؟

افرا چشمکی به اسکای که با دقت نگاهش می‌کرد زد‌.
_ من می‌خوام موهامو رنگ کنم. صحرام صورتشو اصلاح کنه.

آرزو با رضایت و اندکی ذوق زمزمه کرد.
_ چقدر خوب… خوبه که به فکر تغییر افتادی… چی بود این موهات! بنظرم یکمم کوتاهشون کنی بد نیست.

افرا پوفی کشید.
_ موهای من خیلی‌ام قشنگه… نمی‌خوام کوتاه کنم فقط محض تنوع می‌رم. رو‌به‌راه نیستم برا همون.
بلافاصله از گفتن جمله‌ی آخرش پشیمان شد. همین لحن محتاط آرزو روی ناخودآگاهش تاثیر گذاشته و برای لحظه‌ای باعث شده بود بی‌اختیار فکر کند او مناسب دردودل کردن است!

آرزو با تردید پرسید:
_ چیزی شده؟

افرا موهای بلندش را که دم اسبی بسته بود گرفته و روی شانه‌اش انداخت.
_ نه. وقت می‌گیری برامون؟ می‌گیری آدرس بده راه بیوفتیم.

آرزو از “نه‌” کوتاه او متوجه شد که پرسیدن بیش از آن فایده‌ای ندارد و دیگر به آن بحث اشاره نکرد.
_ آره می‌گیرم. اصلا خودم میام سالن… باید حواسم باشه مینا یه وقت خرابکاری نکنه.

افرا مخالفت کرد.
_ نه نمی‌خواد بیای. خودمون می‌ریم حوصله‌ی بحث ندارم.

آرزو نالید:
_ افرا خواهش می‌کنم. دلم براتون تنگ شده. می‌دونی صحرارو از کی ندیدم؟

افرا تلخ جواب داد:
_ این‌همه مدت نمی‌تونستی یه کادو بخری بیای دیدنش؟

آرزو آهی کشید.
_ اتفاقا برای قبولیش تو کنکور چند تا چیز میز خریدم. خوشحال می‌شه ببینه… می‌دونی که صحرا از بچگی عاشق کادو گرفتنه.

آرزو درست می‌گفت. صحرا همیشه با دیدن کادو ذوق می‌کرد. برای خوشحالی صحرا حاضر بود هر کاری بکند. حتی تحمل کردن آرزو! صدایش را پایین برد.
_ باشه بیا… فقط آرزو توروخدا دعوا راه ننداز… الکی گله نکن… چه بدونم نگو دلم تنگ بود و این حرفا… وگرنه بخدا دیگه باهات حرف نمی‌زنم.

آرزو خوشحال شد.
_ می‌رم حاضر شم.

قبل از اینکه آرزو تماس را قطع کند سریع پرسید:
_ از کجا خبر قبولی صحرا رو شنیدی؟

بعد از این که جواب آرزو را شنید خداحافظی کوتاهی کرده و تماس را قطع کرد.
_ با سامان حرف زدم.

نگاهی به صفحه‌ی خاموش گوشی انداخته و آن را روی کاناپه پرت کرد. فرزین آدم عجیبی بود. ناراحت نمی‌شد از اینکه آرزو با سامان حرف می‌زد؟ بخصوص که از عشق آتشین دوران جوانی آرزو و سامان هم باخبر بود! زیر لب غر زد:
_ اصلا فرزین برای چی آرزو رو انتخاب کرده؟
رابطه‌ی فرزین و آرزو برایش عجیب بود! بنظر نمی‌آمد ناپدری‌اش به قدری اهل ظواهر باشد که خصوصیات اخلاقی یک آدم را نادیده بگیرد! یادش آمد که فرزین به او گفته بود مادرش زن خوبی است! اگر آرزو زن خوبی بود چرا با سامانی که عاشقش بود زندگی‌اش را ادامه نداده بود؟
شانه بالا انداخت.
_ فرزین یه تخته‌ش کمه!
شاید هم واقعا آرزو برای او همسر خوبی بود. برخلاف نقص‌های عظیمی که در مادر بودن داشت.

وارد اتاق شد. صحرا با دقت مشغول آرایش بود. به سمت کمد رفت.
_ کرم پودر نزن بند می‌ندازن موهای صورتت خوب تمیز نمی‌شه.

کمد را باز کرد. با دیدن یک عروسک بامزه‌ی کوچک که جلوی لباس‌های آویزان شده انداخته بودند لبخندی زد. آن را برداشت و به سمت صحرا چرخید.
_ این کجا بود؟ ندیده بودمش!

صحرا به عروسک نگاه کرده و سرش را خاراند.
_ دوستم گرفته برام.

افرا متعجب به کلاه بامزه‌ی عروسک و دماغ بزرگش نگاه کرد.
_ چرا قایمش کردی خب؟
مهلت نداد صحرا جواب دهد.
_ گواهینامه‌ت رو گرفتی اینو از جلوی ماشینت آویزون کن. بامزه‌س.
نیشخندی زد.
_ سامان به هیچ دردی هم نخوره تو زمینه‌ی کادو خریدن کارش خوبه.
اشاره‌اش به ماشینی بود که سامان بخاطر قبولی صحرا برایش خریده بود. یکی از آن سه کادوی گران قیمت که صحرا از قبل قولش را از سامان گرفته بود.

صحرا با ذوق به افرا نزدیک شد. عروسک را از دست افرا بیرون کشید.
_ با ماشین من بریم؟

افرا ابرو بالا انداخت.
_ نچ… فلفل خانم باید خودش استارت اول رو بزنه.

صحرا سر تکان داد. می‌دانست افرا می‌خواست به او در زمینه‌ی رانندگی اعتماد بنفس دهد.
_ سامان می‌خواست ماشینت رو عوض کنه. چرا قبول نکردی؟

افرا نفس عمیقی کشید.
_ چون دوست دارم ماشین بعدیمو خودم با پول خودم بخرم. ممکنه چند سال طول بکشه، اما عوضش لذت بیشتری برام داره. هیچی مثل مستقل بودن لذت‌بخش نیست خواهری!

صحرا عروسک به دست در آغوشش خزید.
_ چقدر خوبه که تو خواهرمی افرا… ازت خیلی چیزا یاد می‌گیرم.

افرا با لذت او را بغل کرد.
_ تا اشکمونو در نیاوردی ول کن بذار آماده شم. الان آرزو آدرس رو می‌فرسته! دیرمون می‌شه باید اسکای رو هم سر راه بفرستم خونه‌ی هلیا اینا…
****
همانطور که داشتند موهایش را سشوار می‌کشیدند به صحرا که فقط داشت به قیافه‌ی جدیدش در آیینه نگاه می‌کرد خندید.
_ ندید بدید…

آرزو با لبخند و رضایت به صحرا نگاه کرد.
_ ماه شدی عزیزم…

آرایشگری که داشت موهای افرا را سشوار می‌‌کرد رو به آرزو که مشتری دائم سالنشان بود با چاپلوسی گفت:
_ وای آرزو جون اصلا بهتون نمیاد دخترایی به این سن و سال داشته باشین. اسپند دود کنین برای خودتون!

آرزو با رضایت خندید و افرا با تاسف نگاهش را از مادرش گرفت. دیگر به این جملات در رابطه با مادر و پدرش عادت کرده بود. هیچ‌کس باور نمی‌کرد آرزو و سامان بچه‌هایی به آن سن و سال دارند، شاید هم حق داشتند‌… اصلا دقیق‌تر که می‌اندیشید آرزو و سامان پدر و مادر محسوب نمی‌شدند!

صدای آرایشگر حواسش را پرت کرد.
_ وای خدای من… چقدر خوشگل شدی تو! آرزو بزنم به تخته دخترات خیلی خوشگلن.

افرا سرش را بالا آورد و به مینا دوست آرزو که لطف کرده و بخاطر آرزو کار رنگ موی او را خودش انجام داده بود نگاه کرد! ظاهرا در شان خودش نمی‌دید کار هر مشتری را خودش انجام دهد. در اینجا هم باید یا پول بیشتری خرج می‌کردی یا پارتی خوبی مثل آرزو داشتی که کارت به شکل بهتری انجام می‌شد!
به مینا که یک تاپ بندی سفید، یک شلوار جین تنگ و یک جفت کفش پاشنه بلند پوشیده بود نگاه کرد. چگونه صبح تا شب را با آن کفش‌ها در این سالن راه می‌رفت؟
_ اگه گذاشتین خودمو تو آیینه ببینم!

مینا خندید و صحرا که به زور از آیینه دل کنده بود با هیجان گفت:
_ وای افرا… خیلی خوب شدی… دفعه‌ی بعد منم رنگ می‌کنم.

مینا دستی به شانه‌ی آرزو زد.
_ مامانتون به شدت خوش سلیقه‌س. دیدین که از وقتی اومده سالن همه دارن از لایت موهاش حرف می‌زنن!

افرا نفس عمیقی کشید. آرزو طبق معمول رنگ موهایش را عوض کرده بود! باید خوشحال می‌شد که حالا رنگ موهایش با موهای آرزو ست نبودند، چون احتمالا باید دویست هزار بار دیگر نیز این جمله را می‌شنید که آن‌ها شکل خواهر هستند نه مادر و دختر!

بالاخره توانست از دست آرایشگری که در حال سشوار کشیدن موهایش بود خلاص شود‌. وقتی خودش را در آیینه دید لبخند عمیقی زد. تغییر کرده بود و برای اولین بار خوشحال بود که به حرف آرزو گوش داده و بجای رنگ کردن کل موهایش فقط به لایت بادمجانی روی موهای خرمایی تیره‌اش بسنده کرده بود.
هنر دست مینا قابل توجه بود. چنان ظریف کار انجام داده بود که انگار رنگ طبیعی موهای خودش است. رنگ بادمجانی و رنگ موهای خودش چنان ظریف درهم ادغام شده بودند که این تفاوت رنگ نه تنها اذیت نمی‌‌کرد که بلکه جذاب هم بنظر می‌آمد. وقتی زیر نور می‌ایستاد موهایش براق تر بنظر رسیده و گاهی حتی رنگ‌های ظریف دیگر هم که بدون دقت قابل دید نبودند به چشم می‌خورد.
حتی چتری‌هایش هم مرتب‌تر شده و با رنگ جدیدشان که چندان هم در چشم نبود جذاب‌تر از قبل شده بودند.
به قدری خوشش آمده بود که با لبخند دل از آیینه گرفت و به سمت مینا چرخید.
_ خیلی خوب شده مرسی…

مینا با غرور سر تکان داد.
_ مبارکت باشه عزیزم.

افرا دوباره به سمت آیینه چرخیده و دستی با لذت دستی به موهای لختش کشید.

صحرا نزدیکش شد و با شیطنت چشمکی زد.
_ حالا ندید بدید کیه؟

افرا خندید.
_ اگه می‌دونستم اینهمه خوب می‌شه این همه وقت مقاومت نمیکردم.
لپ صحرا را کشید.
_ جنابعالی هم خیلی دلبر شدی! الان فقط یه مهمونی لازم داریم تا جفتمون بترکونیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shyli
shyli
1 سال قبل

دلم واسه تارخ تنگولیده چرا ازش نحرفیدهههه
ادمین جونی تولوخدا زود تل پارت بذال🥺

ساحل
ساحل
1 سال قبل

ای خدا
اخر شیر منو خش میکنین از بس ادم حرص میدین😭
همی؟؟؟ن همی؟؟؟؟؟
مثل ادم پارت بنویسین اعصاب ادم چس‌مرغی نکنین ب مولا

ساحل
ساحل
1 سال قبل

اخ ننه جیگرم له
یعنی باید تا فرداشب صبر کنیم؟
نننننننننن😭💔

یکی
یکی
1 سال قبل

من ریدم توی این وضع(با ریتم بخونین)😂😂
یعنی باید تا فردا صبر کنیم؟
صبر بقولید

تینا
تینا
1 سال قبل

امشب که تو ارایشگاه گذشت فردا شب برامون جبرانش کن عالیه قلمت

Rom
Rom
1 سال قبل

خدا وکیلی همیشه پارت خوب میزاری ولی الان قشنگ معلومه خسته بوده نویسنده چیزی به ذهنش نرسیده چرت و پرت نوشته تو ارایشگاه 😑😂💔خب به ما چه دو خط مینوشتی رفتتن ارایشگا افرا رنگ کرد صحرا ام اصلاح تمامممممم🥲لعنتی یه پارت تو ارایشگاه اخهههه🤯
رمانت قشنگه و داره قشنگترم ممیشه اگه این پارتو فاکتور بگیری ک اصلا در شان رمانت نبود لطفا لطفا لطفا رمان به این خوبی رو به گوه نده🤦🏻‍♀ممنون بای

ارام
ارام
1 سال قبل

وای خدااا دوباره باید تا فردا شب صبر کنم
خدایاا صبرررر

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

کل وقت تو آرایشگاه گذشت ک 🥺

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x