رمان الفبای سکوت پارت آخر

3.9
(8)

 

 
سرباز غر زد:
_ من از کجا بدونم.
تارخ اخم کرد، اما چیزی نگفت. چیز دیگری که در
این سه سال آموخته بود صبر در برابر کج خلقیهای
دیگران بود.
انتظار داشت از پشت شیشه سرهنگ را ملاقات کند
ولی سرباز جوان او را به یک اتاق تاریک و خفه
راهنمایی کرد. به محض اینکه قدم در داخل اتاق
گذاشت سرهنگ وارسته را دید که پشت یک میز
فلزی کهنه نشسته بود.
بیاختیار نگرانی و اضطراب در دلش ریشه دواند.
سلام داد و سریع مقابل سرهنگ نشست.
_ چیزی شده؟ این ملاقات برا چیه؟ خانوادهم…؟
سرهنگ اخم کرد.
_ من هنوز چیزی گفتم؟ خانوادهت سالمن. نگران
نباش. مطمئنم ازشون خبر داری. همسرت که تو
گلخونهش مشغوله و حال بقیهی اعضای خانوادهت هم
خوب و خوشه.
تارخ به صورت پیر مرد مقابلش خیره شد.
_ خیلی وقته همو ندیدیم. مطمئنم این ملاقات یه دلیل
خیلی خوب داره.
سرهنگ سر تکان داد.
_ برای تو میتونه خبر خیلی خوبی باشه. برای من
زیاد خوشایند نبود. چون با این اتفاق دیگه دستم به
هیچجا بند نیست.
تارخ نگرانتر و کنجکاوتر از قبل در جایش جابهجا
شد.
_ چی شده؟
پیرمرد مقابلش خیلی سریع و بدون مقدمه چینی
جوابش را داده و او را در شوک عمیقی فرو برد.
_ نامیخان مرده.
طول کشید تا تارخ بتواند جملهی کوتاه سرهنگ را
هضم کند. در شوک و سکوت به سرهنگ خیره شد که
او جملهاش را اصلاح کرد.
_ درستتر بگم. کشتنش! هم نامیخان رو هم حاتمی
رو و هم دو تا از آدمای هم ردیفشون.
تارخ نگاهش را از سرهنگ جدا کرده و به میز
دوخت. هنوز هم باورش نمیشد. واقعا نامیخان با آن
همه عظمت خاک شده بود؟ اخم کرد. قلبش سنگین شد.
با خود اندیشید که از شنیدن مرگ نامیخان، کسی که
باعث بدبختیهایش بود خوشحال است؟ جوابش نه بود.
یک نهی قاطع و واضح. نه تنها خوشحال نبود که حس
میکرد چیزی در قلبش تکان خورده است. برای یک
ثانیه تمام خاطراتی که با عمویش داشت مقابل
چشمانش جان گرفتند. سکوتش که طولانی شد
سرهنگ پرسید:
_ ناراحت شدی؟ فکر میکردم خبر خوبی باشه برات.
تارخ نگاهش را روی چشمان او قفل کرده و پوزخندی
زد.
_ مرگ آدما هیچوقت نمیتونه خبر خوبی باشه. حتی
اگه اون آدم نامیخان باشه.
دستش را روی میز مشت کرد.
_ کار بالا دستیا بود؟
سرهنگ سر تکان داد.
_ قطعا… مهرههای سوخته همیشه حذف میشن.
عموت بیشتر از کوپنشم زنده موند. هر چند من
امیدوار بودم بتونیم گیرش بندازیم ولی نشد.
تارخ سخت پرسید:
_ چطوری کشتنش؟
_ دعوتش کردن ترکیه برای یه معامله. تو یه مهمونی
کارشون رو ساختن.
تارخ آرنجهایش را روی میز تکیه داده و سرش را
میان دستانش گرفت. حس عجیبی داشت. دنیا چقدر
کوچک بود. از ذهنش گذشت که نامیخان لحظهی
مرگش به چه اندیشیده است؟ اصلا از مدل زندگی
کردنش برای یک ثانیه هم که شده پشیمان شده بود؟
لحظات آخر دلش برای کسی تنگ شده بود؟ نگران
کسی بود یا نه؟
حالش بد شده بود. عقلش همیشه به او هشدار میداد که
کارهای عمویش به عاقبت خوشی منتهی نخواهد شد،
اما دلش بعضی اوقات سعی میکرد عقلش را خوشبین
کند که ممکن است نامیخان هم نجات یابد و حالا در
نقطهای ایستاده بود که همه چیز تمام شده بود. با
فکری که به ذهنش خطور کرد سریع سرش را بالا
آورد.
_ خانوادهی عموم چی؟ سارا؟ مهران؟ مهستا و علی؟
چه بلایی سرشون میاد؟
وارسته مطمئن نگاهش کرد.
_ عموت به اندازهای پولدار هست که نوههاشم تا آخر
عمر تو رفاه زندگی کنن. ثروتش به بچههاش رسیده و
اونام مشکل خاصی ندارن. پس بهتره جای بقیه به
خودت فکر کنی.
تارخ آهی کشید.
_ دنیا خیلی جای عجیبیه. کی فکرشو میکرد عاقبت
نامیخان اینطوری با خفت تموم شه. کاش میتونستم
بچههاشو ببینم. بخصوص علی. میترسم مرگ
پدرشون باعث شه زندگیشون از هم بپاشه.
وارسته قاطع گفت:
_ خب اگه دوست داری عموزادههات رو ببینی برو
کانادا… مطمئنم حالا مثل گذشته باهات سر جنگ
ندارن. بخصوص که اموال نامیخان رو تمام و کمال
صاحب شدن…
تارخ سر تکان داد.
_ اوهوم… تو برنامهم هست… دو سال بعد که آزاد
شم اولین کاری که میکنم شاید همین باشه.
وارسته از حالت جدیاش خارج شده و لبخندی زد.
_ یکی دو هفتهی دیگه آزاد میشی تارخ. کارای
اداریش رو حل کنیم آزادی….
تارخ با حیرتی که چند برابر بیشتر از قبل بود به
وارسته نگاه کرد.
_ چطور ممکنه؟ هنوز دو سال از محکومیتم مونده؟
_ عفو خوردی. بعد از مرگ نامیخان تمام
پروندههایی که سعی داشتیم به جریان بندازیمشون یه
جورایی مختومه اعلام شدن… چون با مرگ عموت
عملا نمیشه چیزی رو ثابت کرد.
از اونجایی که اتهاماتی که به تو وارده همشون مرتبط
با نامیخان بودن با مرگ عموت دیگه دلیلی نیست تو
تو زندان بمونی. جدای از اینها جزو زندانیهای
خوب چند سال اخیرم بودی و یه تخفیفی هم از این
جهت بهت داده شده.

دستانش را روی میز در هم گره زد.
_ منم یه تاثیرایی رو آزادیت داشتم.
پوفی کشید.
_ خبرم خوبم برات این بود.
در چشمان ناباور تارخ خیره شد.
_ وقتشه کمکم ساکت رو ببندی تا برا همیشه برگردی
پیش خانمت… خبر دارم که سه ساله به خواست
خودت ندیدیش.
تارخ بالاخره سعی کرد لبخند بزند… لبخندش غم
داشت و بوی دلتنگی میداد، اما مگر مهم بود؟ آن هم
وقتی به زودی میتوانست افرا را بین بازوانش فشار
دهد، شیرین و تینا را در آغوش بکشد و برای دیدن
علی بشتابد؟ این بار نوبت غم و غصه بود تا برابر
حال خوبش سر تعظیم فرود بیاورد.
ستارهی دنباله دار رویاهایش کارش را کرده بود.
انگار خواستهاش را درست به دست خدا رسانده و خدا
همان معجزهای که انتظارش را میکشید برایش رقم
زده بود.
***

با چشمان گرد شده به امین خیره شد.
_ داری شوخی میکنی مگه نه؟
امین خونسرد ویولنش را داخل کیف مخصوصش
گذاشت.
_ معلومه که نه… یه کنسرت برا خیریه داریم. تو هم
جزو نوازندگان گروهی.
افرا ناباور نگاهش کرد.
_ امین حالت خوبه؟ مگه من تمرین کردم که بیام
ویولن بزنم؟
اونم تو کنسرت؟ میخوای آبروی خودت رو ببری؟
امین کتش را از روی دستهی صندلی برداشت. عادت
همیشگی کت و شلوار پوشیدنش محال بود از سرش
بیافتد.
_ دو هفتهس داریم چیکار میکنیم پس؟
افرا معترض شد.
_ تو گفتی یه تمرین سادهس فقط. نگفتی کنسرت
داریم. گفتی جای مهرشاد رو تو تمرین پر کنم.
لبخند لبخندی یک وری زد.
_ خب دروغ نگفتم. جای مهرشاد رو پر کردی. فردام
جای مهرشاد میای.
_ امین…
امین کتش را به تن کرد.
_ افرا غر نزن. من به کارمون ایمان دارم. الانم
ماهور منتظرمه قول دادم ببرمش با هم مداد رنگی
بخریم براش.
دستی تکان داد.
_ برای کنسرت همهی خانوادهت دعوتن. یادت نره
فعلا.
با رفتنش افرا را در عمل انجام شده قرار داد و افرا
هاج و واج و مضطرب برای کنسرتی که قرار بود
فردا در آن جزوی از نوازندگان باشد به رفتن او خیره
شد.
***
امین به گروهش نگاه کرد. افرا همچنان مضطرب
بود. لبخندی مطمئن به رویش پاشید.
_ همه چی رو به راهه ریلکس باش.
افرا نالید.
_ من تو عمرم رو صحنه اجرا نکردم…
سام خندید و به بقیهی گروه اشاره کرد.
_ از اینا یاد بگیر… یک دهم تو هم بلد نیستن بعد یه
جوری نشستن انگار مجسمهی تمثیلی اعتماد بنفسن.
بعد نگران چی هستی؟ اجرا دسته جمعیه. اگه دیدی یه
قسمت از دستت در رفت ریلکس باش من کاور
میکنم.
همه خندیدند و افرا سر تکان داد. دست خودش نبود که
بینهایت اضطراب داشت. یک هیجان عجیب و غریب
در قلبش موج گونه حرکت میکرد و باعث میشد
آرامشش دچار خدشه شود.
_ سام کنار تو میشینما…
سام لبخند عریض و طویلی زد.
_ باعث افتخاره عزیزم.
امین که خیالش از اضطراب افرا راحت شد به پردهی
بزرگ قرمز رنگ اشاره کرد.
_ وقتشه بریم رو استیج. سازاتون رو چک کنین
مشکلی نباشه. اصلا دلهره نداشته باشین. خونسرد و
آروم. حتی اگه یه قسمتی رو نتونستین درست اجرا
کنین هم مشکلی نیست. تو اجرای زنده این مشکلات
طبیعیه. هر چند این مدت تو تمرینا عالی بودین و از
دید من جای نگرانی نیست.
لحن قاطعش آرامش خاطر بقیه را فراهم آورد.
ویولنش را برداشت و جلوتر از بقیه به سمت گوشهی
پردهی قرمز به راه افتاد، اما قبل از اینکه پرده را
کنار بزند و خودش اول روی استیج برود اشاره کرد
تا نوازندگان جوان و تازه کار گروهش به ترتیب و
جلوتر از او وارد صحنه شوند. افرا نفر آخری بود که
قبل از امین و در حالیکه ویولن اهدایی تارخ را در
دست داشت قدم روی صحنه گذاشت. کاش برای گیتار
زدن در این صحنه قدم گذاشته بود. سالها نواختن گیتار
باعث شده بود به مراتب روی این ساز تسلط بیشتری
داشته باشد. درست بود که سه سال بیوقفه برای یاد
گرفتن ویولن تلاش کرده و خود را به سطح خوبی در
نوازندگی ویولن رسانده بود اما هنوز هم با گیتار
احساس راحتی بیشتری میکرد.
بخش قابل توجهی از استرسش با دیدن سالن کوچک
پر کشید. از اینکه جمعیت مثل کنسرت های بزرگ
زیاد نبود کمی احساس آسودگی کرد. با اشارهی سام
کنار او ایستاد و منتظر ماند امین هم روی صحنه
بیاید. ورود امین با جیغ و دست و سوت همراه شد.
امین مشغول صحبت با حضار سالن شد و افرا با یک
چشم چرخاندن کوتاه توانست شیرین، تینا، صحرا،
سامان، آرش، رقیه و حسن را ببیند. دستی برایشان
تکان داد که همگی با ذوق و شوق و با دست تکان
دادن جوابش را دادند. افرا شیرین را دید که نم زیر
چشمانش را با نوک انگشت گرفت. دلتنگیاش برای
کسی که جای خالیاش بیش از حد در چشم بود را
مهار کرده و با نگاه کردن به حسن که داشت زیر
گوش رقیه که سفت لبههای چادرش را گرفته بود

چیزی میگفت و باعث شده بود لپهای رقیه سرخ
شوند سعی کرد حواس خود را پرت کند.
انگار رقیه به حسن گفت که افرا نگاهش میکند. چون
حسن چشم از رقیه گرفته و به صحنه نگاه کرد. با
دیدن افرا که با چشم و ابرویش برایشان خط و نشان
میکشید دستش را روی سینه گذاشت و ادای احترام
کرد. سام غشغش خندید.
_ طفل معصوم عین چی ازت حساب میبره.
افرا که تا حد زیادی از اضطرابش کاسته شده بود،
بخصوص بعد از دیدن اعضای خانوادهاش با اخم غر
زد:
_ یکی تو مظلومی یکی حسن! خیلیم اهل حساب بردن
از این و اونین.
سام نتوانست جوابش را دهد چون امین اشاره داد تا
آماده شوند. چراغهای سالن خاموش شده و باعث شد
که اضطراب نوازندهها نیز کم شود. خود امین با
مهارت عجیبش شروع کرد و همانگونه که در این
مدت تمرین کرده بودند بقیه یک به یک به او ملحق
شدند و نوای سازهایشان جمعیت اندک حاضر در
سالن و بویژه بچههای نوجوانی که در آن فضا بودند
را به وجد آورد و هم آوا با صدای سازها شروع به
دست زدن کردند.
افرا مثل همیشه خیلی ر
احت با سازش خو گرفت. آنقدر که مثل همیشه
فراموش کرد در زمین و برابر کلی آدم در حال
نواختن است. ساز جزئی از اعضای بدنش شد و با
استعداد خدادادی که داشت مسلطتر از همیشه نواخت.
آنقدر غرق در نواختنش بود که زمان را گم کرده بود.
بعد از تمام شدن چند آهنگ و اشارهی امین برای
استراحتی کوتاه، تشویق جمعیت بلند شد.
امین بعد از گپی کوتاه با اکیپشان خودش را کنار افرا
رساند.
_ روبهراهی؟
افرا ذوق زده خندید.
_ وای امین عالیه. تو عمرم همچین لذتی نبرده بودم
از ساز زدن.
امین سر تکان داد. لبخند معروفش را به نمایش گذاشت
و پرسید.
_ پس یه خواهشی بکنم قبول میکنی؟
افرا سوالی نگاهش کرد.
_ یه اجرای سه نفره بریم. آهنگ الههی ناز…
میخوام برای بچههای این جمع بخونم.
افرا هیجانزده و ناباور خیرهاش شد.
_ وای توروخدا؟
امین سر تکان داد.
_ اولین و آخرین باره که میخوام رو صحنه بخونم.
البته اگه تو همراهی کنی.
افرا با هیجان سر تکان داد.
_ باشه. ولی امین بقیهی بچهها ناراحت نشن؟
سام غر زد:
_ بچهها بیجا میکنن ناراحت شن. کدومشون قد تو
مسلطن؟ زحمت کشیدی این اجرام حقته. شما وایستین
من صحنه رو خالی کنم برا خودمون.
اصلا مجال مخالفت به آنها نداد و خیلی سریع کاری
که میخواست را انجام داد و وقتی فقط خودشان روی
صحنه ماندند امین توضیح مختصری برای شروع داده
و بعد اشاره کرد افرا در سمت چپ و سام در سمت
راستش بایستد. آهنگی که با اشارهی امین افرا شروع
کنندهی نواختن آن شد و بعد سام همراهیاش کرد و در
آخر امین با صدای اعجاز انگیزش شروع به خواندن
کرد. میانهی خواندنش دخترش ماهور را در آغوش
همسرش نگار دید که با لبخند برایش دست تکان میداد
و بدون اینکه ذرهای بر روی تسلطش بر صحنه و
آهنگ خدشهای وارد شود خیره به خانوادهی کوچک و
دوست داشتنیاش خواندن ترانه را ادامه داد.
” باز ای الههی ناز با دل من بساز
کین غم جانگداز برود زبرم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز میکنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور شعف
به سویت بپرم
آن که او
به غمت دل بندد
چون من کیست؟
ناز تو
بیش از این
بهر کیست؟
تو الههی نازی در بزمم بنشین
من تو را وفا دارم بیا که جز این
نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر ازمن نگیری خبر
نیابی اثرم”
ترانه به قسمتی رسید که افرا باید تک نوازی میکرد
و بعد از لحظاتی امین نیز به او میپیوست. بارها این
آهنگ را با امین تمرین کرده بود و بدون اینکه
نگرانی برای تکنوازیاش داشته باشد با اعتماد بنفس
آرشه را روی سیمها کشید و همانگونه که با پایش
روی زمین ضرب گرفته بود نیمچرخی زد و زیر
چشمی به خانوادهاش که با غرور تماشایش میکردند
نگاه کرد. فاصلهای به اندازهی چند نت مانده بود تا
امین همراهیاش کند که با دیدن یک چهرهی آشنا در
آن تاریکی مات شد. انگار که یک نفر دست دراز کرد
و هر چه در مغزش بود را با بیرحمی از جمجمهاش
بیرون کشید. دستانش شل شدند و به کل نتهایی که
در ذهن داشت را به دست فراموشی سپرد. دستش
پایین افتاد و بیاختیار چند قدم جلوتر رفت تا بهتر
ببیند. تا وقتی مطمئن شد که اشتباه دیده است به عقب
برگشته و سعی کند گندش را جمع کند، اما نه تنها
اشتباه ندیده بود که تمام شواهد جهان ثابت میکرد مرد
کت و شلوار پوشی که روی اولین صندلی ردیف اول
از سمت چپ نشسته بود کسی نبود جز تارخ… افرا
آنقدر گیج و شوکه بود که نه میفهمید امین با مهارت
کنترل همه چیز را در دست گرفته است و نه میفهمید
روی صحنه است. تنها چیزی که در آن لحظه بلد بود

نگاه کردن بود. وقتی لبهای تارخ تکان خوردند و
چیزی نجوا کردند افرا کاملا کنترلش را از دست داد.
اصلا نمیفهمید تارخ آنجا چه میکرد. نمیدانست چه
شده است، حتی مطمئن نبود تارخ را درست دیده باشد.
فقط میخواست پایین برود و با لمس کردن تارخ
مطمئن شود دچار توهم نشده است. خواست به سمت
پلههای کنار سن قدم بردارد ولی متوقف شد و
بیاختیار به امین نگاه کرد. امین انگار که از قبل از
تمام ماجراها با خبر بود به نشانهی مثبت چشمانش را
باز و بسته کرد و همین کافی بود تا افرا به سمت پلهها
پر بکشد. سازش را روی زمین گذاشت و در برابر
دیدهی حیرت زدهی جمعیت دوید و از پلهها پایین رفت
و وقتی به خودش آمد که پایین پله در آغوش تارخ حل
شده بود. اشکهایش بیمهابا روی گونههایش ریختند.
_ تارخ…
تارخ با تمام وجودش صدایش زد.
_ افرای من… چقدر دلرباتر شدی.
افرا هق زد:
_ تارخ…
زبانش بند آمده بود.
تو چطوری اینجایی؟ مگه…
اصلا نتوانست جملهاش را کامل کند. تارخ که نسبتا
مسلطتر بود او را از تنش جدا کرد. کوتاه به ردیف
اول و دوستان و خانوادهاش که کمک کرده بودند تا
افرا را در این جمع غافلگیر کند نگاه کرد. همه بلا
استثناء با چشمانی نمدار و لب هایی
خندان نگاهشان میکردند. دست افرا را فشرد.
_ بهت قول داده بودم برمیگردم. برگشتم افرا…
_ باورم نمیشه… انگار تو خوابم. نکنه توهم زدم؟
تارخ لبخندی زد.
_ برگرد رو استیج… میخوام تا آخر اجرات با غرور
و افتخار تماشات کنم. بعدش تا آخر دنیا وقت داریم
اونقدر همدیگه رو بغل کنیم و حرف بزنیم که
باورمون شه هیچی خواب و رویا نیست و تو
زندگیمون معجزه شده.
دست برد و اشک روی صورت افرا را پاک کرد. به
پیشانی او که حالا خبر از چتریهای مرتب گذشته
نبود خیره شد و بدون اینکه توجهی به جمعیتی که
مطمئن بود بجای صحنه به آنها نگاه میکردند خم شد
و پیشانی افرا را عمیق بوسید. صدای جیغ و دست و
سوت بلند شد و تارخ به سختی و با لبخند افرا را که
همچنان در شوک بود بدرقه کرد تا به ادامهی اجرای
مدهوش کنندهاش بپردازد و افرا علیرغم اینکه مطمئن
نبود تمام اتفاقات واقعی هستند قسم خورد که بهترین
ساز زدن تمام زندگیاش را به نمایش درآورد. تقریبا
مطمئن بود در خواب و خیال و رویا پرسه میزند.
امین توضیح کوتاهی داد که قصد غافلگیر کردن افرا
را داشتهاند و افرا مدتی طولانی یارش را ملاقات
نکرده بود و باز هم صدای جیغ و سوت بلند شد.
وقتی جمعیت آرام گرفت بقیهی گروه روی صحنه باز
گشتند تا ادامهی اجرایشان را به نمایش بگذارند، اما
زیباترین صحنه نگاههای پر عشق تارخ و افرا به هم
بود و سبد گلی که تارخ برای معجزهی زندگیاش هدیه
آورده بود تا در انتهای کنسرت تقدیمش کند. زیبایی و
گیرایی کنسرت کوچک امین و دلبریهای گروه سپید
به لطف عشقی بود که زینت بخش اجرای آنها شده
بود.

دستش را نوازش وار روی موهای اندک سینهی تارخ
کشیده و بعد بالاتر رفت و موهای سفید شقیقههای او
را نوازش کرد.
تارخ عوض شده بود. رد خستگی و فشار در تکتک
اعضای صورتش پیدا بود. اما حس میکرد دیگر آن
تاریکی عمیق در چشمانش پیدا نیست. چشمانش
شفافتر از هر چیزی بود و انگار وجودش را
آرامشی که سالها در پیاش بود فرا گرفته بود.
_ هنوزم باور نمیکنم پیشمی.
تارخ کمر او را اسیر دستش کرد.
_ امشب میتونم راحت بخوابم…
در چشمان سیاه افرا خیره شد.
_ چقدر بزرگ شدی افرا… این زن جدید…
افرا لبخندی زد.
_ این زن جدید چی؟
تارخ دستی به موهای کوتاه شدهی او کشید.
_ این افرای جدید قابلیت اینو داره که منو هزار برابر
بیشتر از قبل عاشق کنه.
سرش را بالا برد و لبهای افرا را بوسید.
_ قد تموم دنیا دلتنگت بودم.
افرا بغض کرد.
_ سخت گذشت؟
تارخ لبخندی زد.
_ اوهوم… خیلی سخت بود، یعنی اینطور یادم میاد که
باید سخت گذشته باشه، ولی از وقتی دیدمت همه چی
رو فراموش کردم.
افرا آرام سرش را روی سینهی تارخ گذاشته و به
تپشهای منظم قلب او گوش داد. برای او نوایی زیباتر
از این تپشها در دنیا وجود نداشت!
_ باورم نمیشه نامیخان مرده. با مهستا حرف زدم.
صداش گرفته بود، اما عجیبه که بهم چیزی نگفت.
ولی حس کردم شیرین میدونست چون یکم ناراحت
بود.
آرام روی قلب تارخ را بوسید.
_ باید میگفتی بهم که آزاد شدی. رو استیج وقتی
دیدمت کم مونده بود از شدت هیجان قلبم وایسته.
تارخ کمر او را نوازش کرد.
_ بهت گفته بودم یه روز تو کنسرتت میشینم و ساز
زدنت رو تماشا میکنم. ولی بهت گفتم چقدر امروز
فوقالعاده بودی؟
افرا خندید. بوسهی بعدیاش روی قفسهی سینهی او
بود.
_ اغراق نکنم بار صد و پنجاهمی بود که اینو گفتی.
تارخ هم خندید.
_ خب برای بار صد و پنجاه و یکم میگم که فوق
العاده بودی عشقم. بهت افتخار میکنم.
افرادبا لذت چشمانش را بست.
_ دوستت دارم تارخ…
تارخ موهای کوتاهش را به بازی گرفت.
_ از وقتی اومدم همه رو دیدم ولی مادرت نبود.
دخترش چند سالشه الان؟ چرا نبودن؟
افرا سرش را از روی سینهی تارخ برداشت و روی
تخت نشست.
_ دو سال و نیمشه تقریبا… باورم نمیشه که قد
صحرا دوستش دارم.
دست برد و گوشیاش را از روی عسلی کنار تخت
برداشت. عکس خواهر کوچکش را که برای تصویر
زمینهی گوشیاش تنظیم کرده بود به تارخ نشان داد.
_ اینم فرنیا خانم ما…
تارخ در جایش جابهجا شده و گوشی را از دست افرا
گرفت.
_ کپی فرزینه!
افرا پوفی کشید.
_ متاسفانه. مثل فرزین چشم رنگیه. ولی خب
امیدوارم بزرگ شد شکل ما شه.
تارخ خندید.
_ فرزین گیر نیوفتاد؟
افرا پوفی کشید.
_ بخش عظیم ثروتش رو تو یه ورشکستگی از دست
داد، اما بازم توپ تکونش نمیده. هر چند من یه سال
بیشتره ندیدمش. دیدارای قبلیمونم اتفاقی بود. ولی هر
گندی باشه جونش بند فرنیاست. فرنیا بگه بمیر
میمیره براش. آرزو هم خداروشکر سر این بچه داره
مادری کردن رو یاد میگیره. خوشحالم که فرنیا مثل
من و صحرا بزرگ نشده.
تارخ به تارخ تخت تکیه داده و افرا را کامل در
آغوش گرفت. سر او را به سینهاش چسباند و زمزمه
کرد:
_ حسن بهم گفته چقدر این مدت تلاش کردی. از
گلخونه و باغ کوچیکی که ساختی بهم گفته… من اگه
یه روز دختر دار شم دوست دارم شبیه مادرش
که تویی باشه.
افرا لبخندی از تعریفهای او زد.
_ همش رو که تنهایی انجام ندادم. بابا خیلی کمکم
کرد. زمین باغ و گلخونه رو بابا بعنوان هدیهی
عروسی زد به نامم. بقیهی کارارم با پس انداز خودم و
یه بخش از پولی که تو برام گذاشتی و وام و این چیزا
اکی کردم. میخواستم وقتی برمیگردی پیشم دلتنگ
مزرعه نشی. درسته باغ و گلخونهای که درست کردم
اندازهی یک هزارم اون مزرعه هم نیست، اما خیلی
حس خوبی دارم بهش. بخصوص که الان درآمد خوبی
هم بهمون میده. بازار گلای زینتی خوبه واقعا. باید
ممنونم دکتر شایسته باشم. خیلی خیلی کمکم کرد. به
زودی میخوام زمین کنارشم بخرم و با کمک تو
گسترش بدیم کارو.
تارخ با عشق نجوا کرد:
_ هیچوقت دلتنگ مزرعه نمیشم افرا… برعکس
خوشحالم میشم که رد گذشته تو زندگیمون نباشه.
سر افرا را بوسید.
_ فردا حتما باید بریم این مزرعهی کوچولوت رو
ببینیم.
افرا سرش را بالا آورد و با شیطنت به او نگاه کرد.
_ فردا نه… فردا یه سورپرایز بزرگ برات دارم.
عوض امروز که منو غافلگیر کردی. پس فردا هر جا
بگی میریم.
تارخ خندید. مطمئن بود افرا در رابطه با برنامهای که
برای او چیده بود نم پس نمیداد.
_ افرا تا هفتهی بعد عروسی بگیریم!
افرا شوکه خندید.
_ تا هفتهی بعد؟ نخیر آقای نامدار… من هفت شبانه
روز عروسی میخوام. باید حسابی برنامه بریزیم برا
عروسیمون.
تارخ خندید و با عشق او را مهمان بوسههایش کرد.
_ هر چی تو بگی عمر من.
***
شانه را آرام لای موهای تارخ کشید و در آیینه به او
خیره شد.
_ خوشتیپ خان… این موهای سفید خیلی جذابترت
کرده.
تارخ لبخندی زد.
_ نمیخوای بگی سورپرایزت چیه؟
افرا از پشت سر خم شد و گونهی او را بوسید.
_ الان میریم خونه شیرین جون متوجه میشی.
تارخ از جلوی آیینه بلند شد. به سمت افرا چرخید و به
شومیز و دامن نسبتا بلند او خیره شد.
_ چقدر این لباس بهت میاد.
بیهوا پرسید:
_ چرا با شیرین هم خونه نشدی؟ لازم بود بخاطر
نزدیکی به شیرین این خونهرو اجاره کنی؟
افرا دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
_ میخوای بعد عروسیمون با شیرین و تینا زندگی
کنیم؟
تارخ اخم کرد.
_ معلومه که نه. اصلا بخاطر این قضیه همچین
حرفی نزدم.
افرا لبخند زد.
_ میدونم عشقم. مسئله اینجاست که نمیتونستم بدون
تو تو خونهت بمونم. حالا مشکل خونه نیست. اینجا
هست برای زندگیمون. یه چند سالم کار کنیم میتونیم
خونهی جدید و بزرگتر بخریم.
بازوی تارخ را گرفت.
_ ولی فعلا باید زود دست بجنبونیم که شیرین
منتظرمونه.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ خدا بخیر کنه. معلوم نیست چه خوابی برام دیدی.
با شوخی و خنده راهی خانهی شیرین شدند. رسیدنشان
چندان طول نکشید. چون خانهای که افرا برای خودش
و صحرا اجاره کرده بود نزدیک خانهای بود که تارخ
برای شیرین و تینا در نظر گرفته بود.
پشت در خانهی شیرین که ایستادند افرا هیجان زده
دستش را روی قلبش گذاشت. میدانست تا لحظاتی
دیگر تارخ را خوشحالتر از هر زمان دیگری میدید.
از فکر لبخند و شادی تارخ هم غرق خوشی میشد.
هر چند خودش هم برای ورود به خانه و ملاقات با
کسانی که تازه از راه رسیده بودند به شدت هیجان
داشت. با همان قلبی که تند به سینهاش میکوبید زنگ
در را فشرد.
_ وای تارخ خیلی هیجانزدهم.
تارخ دست او را گرفت و خندید.
_ چه سورپرایزی برا من داری که خودت رو بیشتر
از همه هیجان زده کرده؟ دارم میترسم ازت.
افرا لبخند عمیقی زد.
_ الان میفهمی.
همان لحظه تینا در را برایشان باز کرد و بلافاصله هم
در آغوش تارخ خزید.
_ میدونستم با زن گرفتن اینطوری میشی نمیذاشتم
زن بگیری. اصلا مارو محل نمیدی.
افرا به شوخی ایشی گفت و از کنار آنها گذشت.
_ حواست باشه با خواهرشوهر بازی دل داداشت رو
پر نکنی.
تینا و تارخ خندیدند و پشت سر افرا وارد خانه شدند.
با ورودشان بقیهی مهمانهایی که در خانه بودند دست
زدند.
آرش بلند گفت:
_ بزن به افتخار شاه دوماد.
رحمان دستش را روی قلبش گذاشت.
_ تارخ خان خداروشکر که باز برگشتین تا سایهتون
رو سر ما باشه.
حسن خندید.
_ نوکرتونم به مولا…
تارخ تشکری کرد و بعد از اینکه با صحرا دست داد و
حال او را پرسید رو به رقیه کرد.
_ رقیه خانم خوش اومدین.
رقیه با لپهایی گل انداخته سرش را پایین انداخت.
_ ممنونم. خداروشکر که آزاد شدین.
داستان رقیه هم داستانی بود که باید تمام و کمال آن را
از زبان خود افرا میشنید.
شیرین همهی جمع را به نشستن دعوت کرد و بعد رو
به تاخ گفت:
_ آقا یوسف و خانواده ش و سامان جانم برا شام میان.
باید امروز حسابی جشن بگیریم.
تارخ شیرین را در آغوش کشید.
_ زحمت شد برات شیرین جان. ممنون.
شیرین قربان صدقهاش رفت و افرا با هیجان گفت:
_ تارخ دو تا مهمون دیگهم داریم.
تارخ به سمت افرا چرخید، اما قبل از اینکه چشمش
افرا را شکار کند مهستا را دید که با فاصله پشت افرا
ایستاده بود.
چشمهایشان که در هم قفل شدند مهستا بغض کرد.
_ تارخ…
تارخ مکث کوتاهی کرد و بعد با چند قدم بلند خودش
را مقابل او رساند. با نگرانی شانههای او را گرفت.
_ مهستا… خوبی؟ سارا، مهران و درسا…
مکث کرد و نالید:
_ علی چطوره؟ کی اومدی؟ چرا بیخبر؟
اشک روی گونههای مهستا غلتید. بیشتر از این
نمیخواست تارخ را منتظر بگذارد. بعدا میتوانست به
سوالات تارخ جواب دهد.
_ حرف برا گفتن زیاده تارخ… علی تو اتاق تیناست.
هر چی بهش گفتیم قراره امروز تورو ببینه باور
نکرد. نشست تو اتاق و گفت تا نیای بیرون نمیاد…
تارخ حتی نایستاد مهستا جملهاش را تمام کند با تمام
توانی که داشت به سمت اتاق دوید. در اتاق را با شدت
باز کرد و وقتی علی را دید که روی تخت تینا نشسته
و مغموم سرش را پایین انداخته بود انگار جان از تنش
بیرون رفت. پاهایش سست شدند و به چارچوب در
تکیه داد تا آوار نشود.
علی به قدری در فکر بود که نه صدای در را شنیده
بود و نه متوجه تارخ شد. همانگونه که سرش را پایین
انداخته بود داشت با انگشتانش بازی میکرد و چیزی
زیر لب میگفت.
تارخ خوب به او نگاه کرد. موهای سر علی تا حد
زیادی ریخته بودند و حس میکرد کمی چاقتر از قبل
شده است. چه بلایی بر سر علی نازنینش آمده بود؟ با
تمام وجودش او را صدا زد.

_ علی جان… داداش من؟
اشک گونههایش را خیس کرد. جلوتر رفت و علی را
دوباره و اینبار بلندتر از قبل صدا زد.
_ علی من…
بالاخره علی صدایش را شنید سرش را بالا آورد و با
دیدن تارخ بیهوا زیر گریه زد. تارخ احساس کرد
حتی لکنت علی بیشتر از قبل شده است.
_ دا…داش… تا…روح…
به سختی از جایش بلند شد و در یک ثانیه تمام
فاصلههای بینشان به پایان
رسید. تارخ سرش را روی شانهی او گذاشت و دلتنگ
گریست. علی گله کرد:
_ ک…جا بو…دی؟ دا…شتم… از دو…ریت
می….مردم.
مهلت نداد تارخ دفاع کند. با گریهای سوزناک که دل
سنگ را هم آب میکرد ادامه داد:
_ با…با محم..ود… مر…ده… من خیلی… غص…ه
خو…ردم.
با مشت به پشت تارخ زد.
_ چر…ا ولم کر…دی؟ من که… خی…لی دو…ست
دا…شتم. همی…شه دا…داش خو…بی بو…دم.
تارخ به سختی اشکهایش را کنترل کرد.
_ غلط کردم علی… بخدا دیگه نمیذارم یه ثانیهم از
من جدا شی. قول میدم بهت… قسم میخورم علی.
داداش تارخ رو ببخش.
علی نالید:
_ با…هات قه…رم، ام…ا نمی…خوام بر…م از
پی…شت. من با آ..بجی مهس…تا جا…یی نمی…رم.
_ هر چی تو بگی علی. هر کاری بگی میکنم تا باهام
آشتی کنی.
علی با لبخندی که در تناقض با صورت خیسش بود از
آغوش تارخ بیرون آمد.
_ با اف…را عرو…سی کن.
تارخ هم میان گریههایش خندید. علی خیلی زود و در
حد چند جمله گلههایش را از یاد برده بود.
_ ساقدوشم میشی؟
علی دستش را روی گونههای خیس تارخ کشید.
_ آر…ه. ول…ی اگه با…زم بر…ی دیگه هی…چ
وقت با…هات آش…تی نمی…کنم.
تارخ محکم پیشانی او را بوسید.
_ من دیگه هیچ جا نمیرم.
علی ناامید پرسید:
_ دی…گه با…با محمو…د رو نمی…بی…نم؟
تارخ دست او را بالا آورد و پشتش را بوسید.
_ خودم همه کست میشم. بابات میشم داداشت
میشم…
_ قو…ل می…دی؟
_ قول میدم داداش علی.

مهستا آرام وارد اتاق شد. به تختی که علی روی آن
خوابیده بود نگاه کرد.
_ خوابید؟
تارخ موهای علی را نوازش کرد. خم شد و گونهی او
را بوسید و پتو را رویش مرتب کرد. از وقتی علی را
دیده بود یک ثانیه هم از کنار او تکان نخورده بود.
علی میترسید او باز هم ترکش کند و با استرس و
اضطراب خوابیده بود. آن هم با اصرار و نوازش های
تارخ.
_ آره.
مهستا کنار تخت ایستاد.
_ خیلی خوشحالم همدیگهرو دیدین. فقط خدا میدونه
علی چقدر بیتابیت رو میکرد. برای مرگ بابا هم
یک دهم این بیتاب نبود.
تارخ نگاهش را از علی گرفت و به مهستا دوخت.
_ تسلیت میگم بهت.
مهستا مغموم سر تکان داد.
_ ممنون.
تارخ آرام از روی تخت بلند شد.
_ سخت گذشت؟
مهستا لبخند غمگینی زد.
_ بجای فکر کردن به ماهایی که اینهمه بلا سرت
آوردیم به عروسیت فکر کن.
_ شما مقصر نیستین مهستا.
مهستا شرمنده نگاهش کرد.
_ میخواستم باشم و کمکت کنم. نتونستم حریف بابا
شم. علی بهانهی خوبی بود تا منو هم با خودش ببره.
تارخ دستش را روی شانهی او گذاشت.
_ کار خوبی کردی رفتی. اگه نبودی معلوم نبود چه
بلایی سر علی بیاد.
نفس عمیقی کشید.
_ مهران و سارا خوبن؟
مهستا پوزخندی زد.
_ اونا جز خودشون به هیچی اهمیت نمیدن. نمیخواد
ذهنت رو مشغولشون کنی.
تارخ آهی کشید.
_ دلم برا درسا تنگ شده.
_ تکنولوژی اونقدری پیشرفت کرده که باهاش
تصویری حرف بزنی. برا خودش خانمی شده. انگار
اصلا دختر سارا و بهرام نیست. خوبه که نگران
آیندهی درسا نیستم.
تارخ به چشمان او خیره شد.
_ ایران میمونی؟
مهستا سر تکان داد.
_ اوهوم. میخوام همینجا مشغول به کار شم. با علی
زندگی میکنیم دوتایی.
تارخ اخم کرد.
_ علی تو خونهی من میمونه مهستا… کار کن. به
فکر ازدواج و تشکیل خانواده باش. لازم باشه خودم
شوهرت میدم.
مهستا غمگین خندید.
_ رو حرفت حرف نمیزنم.
بعد آرام کاغذی را از جیب شلوارش بیرون آورد و به
سمت تارخ گرفت.
_ اینو تو وسایل بابا پیدا کردم بعد از مرگش. برای تو
نوشته. اینکه بخونی یا نخونده پارهش کنی تصمیمش با
خودته.
کاغذ را به دست تارخ سپرد و بی حرف از اتاق
بیرون رفت.
تارخ مجدد روی تخت نشست و به کاغذ نگاه کرد.
هیچ انگیزهای برای خواندن نامه نداشت، اما این
آخرین سخنان عمویش با او به حساب میآمد. با
خواندن آن چیزی را از دست نمیداد. لای کاغذ را
باز کرده و به دست خط خوش نامیخان خیره شد.
” سلام
اگه این نامه به دستت رسیده و در حال خوندنشی
یعنی من بازی رو به تو باختم. یعنی من مردم و تو
زندهای و احتمالا از مرگ من خوشحال. حتی الان که
برام مثل ته خطه از کارایی که کردم پشیمون نیستم.
فقط اگه بر میگشتم عقب بیشتر از قبل مراقب تو

بودم. تو پسری بودی که همیشه حسرت داشتم بجای
تخم و ترکهی برادرم از تخم و ترکهی خودم باشه. تو
بزرگترین حسرت من بودی تارخ… همه فکر
میکردن بزرگترین غصهی من نداشتن شیرین بود. اما
اشتباه فکر میکردن. میدونم که این نامهرو میخونی
چون برخلاف حرفای گذشتهم الان اعتراف میکنم تو
هیچوقت شبیه من نبودی. تو هیچوقت با نگاه من به
زندگی نگاه نکردی. من با بزرگترین حسرتم به خاک
سپرده میشم… با حسرت اینکه تو رو در راس تمام
دم و دستگاهی ببینم که خودم ساختم. با تمام جاه
طلبیام.
خواستهای از تو ندارم جز چیزی که فکر میکنم برای
تو هم مهمه. چون من تورو بیشتر از هر کسی تو این
ن د
یا میشناسم.
من هر چقدر بد، پدر بودم…
ازت میخوام بعد از مرگم حواست به بچههام و
بخصوص علی باشه. میدونم اونا بدون تو و درایتت
چندان دووم نمیارن حتی با وجود ثروتی که براشون
گذاشتم.
تنها وصیت و خواستهی من از تو اینه که کینهت رو
از من تا همیشه نگه داری، اما بچههام رو با کینهای
که نسبت به من داری رها نکنی. بخصوص علی که
از دوریت پیر و مریض شده.
حرفی نمونده جز اینکه تو هیچ وقت باورم نکردی
تارخ، اما من همیشه دوستت داشتم.
عموی تو: محمود نامدار”
تارخ دوباره کاغذ را تا کردن و بدون ذرهای شک آن
را پاره و ریز ریز کرد. عمویش تا لحظهی مرگ
نتوانسته بود معنی درست دوست داشتن را درک کند.
قطعا به خواستهی او عمل میکرد نه بخاطر این که
نامهی او تحت تاثیرش قرار داده بود، نه. برای اینکه
او هرگز حساب و کتاب عموزادههایش را با تمام
بدرفتاریهایشان با رفتارهای عمویش جمع نزده بود.
حساب عموزادههایش برای او تا ابد از حساب
نامیخان جدا میماند.
**
علی چنگال را از دست تارخ گرفت. فیلمبردار غر
زد، تارخ اخمی مصنوعی کرده و افرا غشغش
خندید.
_ خو…دم دهن عر…وس کیک می…ذا…رم.
تارخ به علی که چنگال را به دهان افرا نزدیک کرد
خیره شد.
_ علی جان افرا زن منهها…
علی بیتوجه منتظر ماند تا افرا هم داخل دهان او
کیک بگذارد و بعد تازه رضایت دارد کمی از عروس
و داماد فاصله بگیرد.
هنوز کار فیلمبردار تمام نشده بود که علی دست افرا
را کشید.
_ بر…قصیم.
افرا با ذوق علی را همراهی کرد و فیلمبردار ناامید به
جان تارخ غر زد:
_ آقای دوماد عروس اصلا همکاری نمیکنه. فیلمتون
خراب میشهها…
تارخ جدی رو به فیلمبردار گفت:
_ قشنگی کل این عروسی بخاطر داداشمه. ما سریال
بازی نمیکنیم. فیلم طبیعی بهتر از ادا دادنه.
دختر جوان چشم غرهای به تارخ رفت.
_ هر طور که خودتون میخواین.
تارخ به جمع رقصندههای پیست پیوست. فرنیا و
ماهور با ذوق بالا و پایین میپریدند و آرزو مدام
حواسش بود تا دخترش زمین نخورد و هر ازگاهی نیز
با شوق و ذوق به افرا که در لباس عروسی و آرایش
محوش میان جمعیت میدرخشید نگاه میکرد. تارخ با
لبخند نگاهشان کرد و بعد از کنار صحرا و آرش و
امین و نگار که در آغوش هم میرقصیدند گذشت.
چشمش به حسن افتاد که با تمام وجود مشغول پذیرایی
از رقیه بود و خندهاش شدت گرفت.
امروز بلندتر از هر زمانی میخندید. نه لبهایش که
چشمانش نیز خنده داشتند. امروز با تمام وجود غم را
به خاک زده بود و از ته دل قهقه میزد. همین یک
روز کافی بود تا روی روزگار را با خندههایش کم
کند. کنار افرا رسید. افرا دستانش را دور گردن علی
انداخته و همراه او تکان میخورد. با حسادتی
ساختگی و بلند طوریکه میان موزیک بلند علی و افرا
صدایش را بشنوند گفت:
_ نوبت منه علی آقا…
قبل از اینکه علی فرصت کند جوابش را دهد سامان
دستش را روی شانهاش گذاشت.
_ داماد بهتره پیست رو خالی کنی. میخوام با دخترم
برقصم.
افرا با ذوق به سامان خیره شد.
_ عشق منی… انشاءالله عروسی خودت بابا جون. یه
زن خوب برات در نظر گرفتم.
تارخ ابروهایش را بالا داد و سامان چشمانش را ریز
کرد.
_ خدا عاقبت منو با تو بخیر کنه.
به تارخ اشاره کرد.
_ با دوماد رقصیدی نوبت منه.
_ فعلا تا نوبتت شه یه یار رقص پیدا کن.
سامان با لبخندی که سعی در کنترلش داشت دست علی
را گرفت و کنار ایستاد تا تارخ کنار همسر جوانش
بایستد. افرا چرخی زد و دستانش را دور گردن تارخ
انداخت.
_ باورم نمیشه مخ تارخ نامدارو زدم.
تارخ سرش را زیر گوش او برد.
_ حسابت رو میرسم بچهجون. اونوقت باورت
میشه.
افرا با عشق و بلند به لفظ بچه خندید.
*
کنار افرا دراز میکشد. علی هم از او تبعیت کرده و
کارش را تکرار میکند. افرا طبق معمول غر میزند:
_ تارخ به رحمان بگو کم بره رو اعصاب من.
تارخ بلند و بیمهابا میخندد.
_ باز شما دعوا کردین؟ خب خانم چرا اخراجش
نمیکنی؟
علی با مشت روی بازوی تارخ میکوبد.
_ آد…م به زن…ش نمی…خنده.
افرا نشسته، دامن طوسی و راهراهش را مرتب کرده
و بلند میخندد.
_ یاد بگیر…
تارخ با عشق اول به افرا و بعد به علی خیره میشود.

_ علی رو هم باید زن بدیم.
علی میخندد.
_ من خو…دم انت…خاب ک…ردم.
قبل از اینکه تارخ بپرسد همسر انتخابی علی کیست
صدای داد رحمان و حسن در گوششان میپیچد. حسن
عصبی است.
_ آقا رحمان شما منو روانی کردین به قران.
رحمان هیچ وقت کوتاه نمیآید.
_ تو بچهای نمیفهمی. من کلی تجربه دارم. تارخ خان
و خانم مهندس میدونن.
تارخ هم مثل افرا بلند شده و مینشیند. ریزریز خندیده
و دستش را دور شانهی افرا حلقه میکند.
_ فکر کنم باید رحمان رو بازنشست کنیم.
افرا هم میخندد.
_ به افتخار این تصمیم بزرگ براتون میخونم.
بیهوا زیر آواز میزند:
” دوستت دارم…
دوستت دارم عشق منی…”
اینبار علی هم میخندد.
صدای خندههایشان در باغ کوچکشان پیچیده و الان
است که رحم
ان با غرهای همیشگیاش سراغشان آمده و آنها را
مورد هدف قرار دهد، اما تارخ بیتوجه سرش را زیر
گوش افرا میبرد:
_ دوستت دارم. عشق منی!

 
پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

68 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
2 ماه قبل

اینقدر دلم برای این رمان بی نظیر تنگ شده بود امروز دوباره خوندمش البته برای چندمین بار خیلی رمانش عالی بود .

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

اینقدر این رمان قشنگ و زیبا بود که بعد از یکسال دوباره خوندمش واقعا بی نظیره دست نویسنده طلا

Eghlima
Eghlima
9 ماه قبل

عالی بود نویسنده تشکر بابت رمان زیبات🌹

نورعلزاده
نورعلزاده
1 سال قبل

سلام واقعا خسته نباشید رمان فوق العاده ای بود دست به قلم عالی و بینظیر با خواندنش هم خندیدم هم گریه کردم باهاش زندگی کردم ممنؤنم ازتون حس فوق العاده زیبای بود

ساحل
ساحل
1 سال قبل

وااای🥺
دلم براش تنگ شده😭💔
تک بود…

چشم انتظار
چشم انتظار
1 سال قبل

خیلی خوب اما بچه ای چیزی در کار نبود

منیژ
منیژ
1 سال قبل

عالی بود از هر نظر ♥️

Donya
Donya
پاسخ به  منیژ
1 سال قبل

یه چیزی فراتر از عالی .🥰🥰

یلدا
یلدا
1 سال قبل

وایییییییی اینقد دوست داشتم وقتی افرا برای اولین برا میره رو صحنه تارخ ازاد شه و غافل گیرش کنهههه😍😂
خیلیییییییییی قشنگ بود
از ته دلم میگم یکی از بهترین رمانایی بود که خوندم
کلی ب آرش و شیطنتاش خندیدم
کلی به خاطر اتفاقات زندگی افرا و تارخ هیجان زده و غمگین شدم
اصلا کلی خاطره باهاش دارم😂امید وارم رمان های بعدی این نویسنده ی دوست داشتنی هم بزارین

Donya
Donya
1 سال قبل

خدایا من چیکار کنم بدون این رمان نمیتونم .🥺
اصلا از وقتی این رمان تموم شده بقیه رمان هایی که میخونم زود برام خسته کننده میشن.😢

Nahar
Nahar
1 سال قبل

هعیییی تففف بچه ها میدونستین این رمان پی دی افش اومده بووود؟؟ یعنیی مااااا انقدر استرس فرداشب رو داشتیم ک افرا و تارخ چ میکنن نگو ک نویسنده شیطون پی دی افو داده😂💔 من با این رمان بزرگ شدم این رمان سهم منه حق منه جون منه

😂
ولی هیچ رمانی جای این الفبارو نمیگیره😜
یکی این یکی رمان وهم🥲

ayda
1 سال قبل

من چطوری بدون این رمان دوووممم بیاررررمممم آخه فاطمه😓😓

Donya
Donya
پاسخ به  ayda
1 سال قبل

فکر نکنم بشه دووم آورد.🤕🤕

Nahar
Nahar
پاسخ به  Donya
1 سال قبل

ن میارین نگران نباش😂 برو رمان وهم رو بخون انرژی خونت میرع بالا😂

Donya
Donya
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

امیدوارم بیاریم🥺😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Donya
Tamana
Tamana
1 سال قبل

تموم شدد🥺💔
هعیییی💔
رمان خیلییییییی قشنگی بوددد خیلی دوسش داشتم عالی بود🤩❤🥺🤧
لطفا بازم از رمان های خانم عامل بزارین🙏

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

بعد از دو روز جای خالی رمانتون خیلی درد میکنه. نمی تونم غصه نخورممممممم🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

فاطی ژونم میشه یکی دیگه از رمان های زینب عامل رو بزاری به جای این یکی؟آخه دیدم بازم رمان آنلاین داره که در حال پارت گذاری هست..

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

من الان چی بخونمممممم
یکی رسیدگی کنه😔😂

neda
neda
پاسخ به  Nanaz
1 سال قبل

چیشده 😂

Nanaz
Nanaz
پاسخ به  neda
1 سال قبل

افسردگی پس از رمان گرفتم😔😂💔

neda
neda
پاسخ به  Nanaz
1 سال قبل

😂😂😂

neda
neda
پاسخ به  Nanaz
1 سال قبل

واقعا خیلی رمان خوبی بود…

افرای دوم
1 سال قبل

وای خیلییییی عالی بود،خیلیییی بی نظیر بود.اثلا نمیشه در موردش حرف زد.خیلی قشنگ بود.بازم از این رمان خیلیییییی عالیت بنویس ،منتظریم.راستی اسم همسر منم تارخه😍

Nanaz
Nanaz
پاسخ به  افرای دوم
1 سال قبل

جدی؟ معنی دقیق این اسم چیه؟

افرای دوم
پاسخ به  Nanaz
1 سال قبل

معنیش به عبری هست،میشه تنبل و اسم پدر حضرت ابراهیم،البته تارخ من تنبل نیست✨

مهشید
مهشید
1 سال قبل

ولی من هنو تو کف افرام ک گف شب زفاف درد نداشت
مگ میشه
منکه تجربه نداشتم ولی هرکی داشته نابود بوده از دردش😂😂

neda
neda
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

واییی… این ول‌کن نیستا 😂😂

مهشید
مهشید
پاسخ به  neda
1 سال قبل

😂😂😂خو باید بفهمم قضیش چیه

neda
neda
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

نمیشه نفهمی 😂😂

مهشید
مهشید
پاسخ به  neda
1 سال قبل

ن نمیشه😂

افرای دوم
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

بابا اون یه زری زده دیگه،😂
تو فکرتو درگیر نکن✨

همراه
همراه
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

نه عزیزم در بعضی افراد درد نداره و بعضی ها هم عادت دارن پیاز داغ همه چی رو زیاد کنند
ان شاالله تجربه بی دردشو داشته باشی اگه هم موقعیت تجربه کسب کردن برات به وجود اومد مشاوره بگیر از اهل فن که چطور تجربه بی دردشو داشته باشی😁😁😁

Nazanin.ch
Nazanin.ch
1 سال قبل

وای دلم یجوری شد
وقتی رمان تموم شد
خیلی رمان قشنگی بود
تو عمرم رمان به این قشنگی نخونده بودم
فوق العاده بود
خسته نباشی نویسنده
و همینطور پارت گذار زمانها مرسی
🥺😍🥲❤❤❤❤❤❤🌹🌹🌹🌹🌹🌹

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

بهترین رمانی بود که خوندم😍😍توروخدا یه رمان توووووپپپپ مثل این دوباره بنویس تو همین سایتم بذار🙏

ناهید
ناهید
1 سال قبل

حیف ک تموم شد باهاش زندگی کردم
نویسنده جوووون قلمت درست
مرسییییییی بخاطر رمان عالییییییییت😍😍😍😍😍

دسته‌ها

68
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x