رمان الفبای سکوت پارت 117

5
(2)

 
از تماس افرا یک ربع میگذشت و همچنان خبری از
او نبود ، با اینکه صدای افرا را شنیده و از سالم بودن
او اطمینان حاصل کرده بود ، اما باز هم نمی توانست
نگرانی که در وجودش ریشه دوانده بود را پس بزند .
دلیل این نگرانی را نمیدانست فقط می توانست دل
اشوبه ای را که قلبش را احاطه کرده بود احساس کند
. پک بعدی اش به سیگار عمیق تر بود ، طاقتش طاق
شده و گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون کشید.
وارد لیست تماس های اخیر شد که در صدر انها
شماره ی افرا به چشم میخورد شد تا با او تماس بگیرد
که صدای ضربه ی آرامی که به در نواخته شد باعث
شد تا سیگار دستش را سراسیمه رو زمین انداخته و با
دو خودش را به در حیاط برساند . همین که قفل در را
کشید و در را باز کرد با دیدن دخترک خسته و رنگ
پریده ی پشت در چنان حیرت زده شد که برای چند
ثانیه عملا نتوانست هیچ واکنش نشان دهد .
واقعا این دختر همان افرای شاد همیشگی بود
به صورت رنگ پریده او که لبخند مصنوعی و
مضحکی روی لب داشت نگاه کرد ، بعد از چند ثانیه
نگاهش را پایین تر برد و وضعیت او را در ذهن
تحلیل کرد .
لباس هایش کثیف بودند و عجیب تر از همه اینکه ان
چتری های همیشه مرتب در نامرتب ترین حالت
ممکن خود قرار داشتند .
افرا را چه شده بود ؟ به خودش آمده و دست او را
گرفت و داخل حیاط کشاند . به کل فراموش کرده بود
که به گفته کبری رقیه و مراد هم همراه او رفته بودند
.
حاال برایش هیچ چیز بجز حال دخترک موچتری
اهمیت نداشت .
_ چت شده تو ؟ این چه سر و وضعیه
افرا سعی کرد عادی باشد ، اما چندان موفق نبود ،
لبخندش مثل لبخند دلقکی بود که نمایشی بودنش از
چند فرسخی خودش را به رخ میکشید .
_ هول نکن بابا…. چیزی نیست.
تارخ با حرص پوزخند زد . شانه های اورا گرفت .
_ چیزی نیست ؟ اصلا به سر و وضع خودت رو
دیدی ؟ رنگت پریده …… لباسات سر تا پا گلیه …..
یک دستش را از روی سرشانه او برداشته و به گونه
اش چسباند .
گونه های دخترک سرد سرد بودند.
_ چی شده افرا ؟ چه بالیی سرت اومده
افرا لب برچید
_ میترسم بگم دعوام کنی !
تارخ با شک نگاهش کرد

_ چیشده مگه ؟
بلافاصله غرید :
_ یالا جواب بده
افرا نگاهش را از او دزدید تا چشمانش دروغ
شاخدارش را لو ندهد . دستانش را در هم پیچاند و
مضطرب جواب داد :
_ اصرار کردم بریم بگردیم . وسط راه شیطنتم گل
کرد و رقیه اینارو پیچوندم . یه سراشیی بود که پام
سر خورد افتادم تو گل ……
تارخ با دقت به حرف های او گوش می داد ، با مکث
کردنش انگشتانش را زیر چانه او سر داده و
مجبورش
کرد سرش را بالا بیاورد . چشمانشان که درهم قفل
شد
پرسید :
فقط همین ؟
_
افرا نامحسوس اب دهانش را قورت داد . سرش را به
نشانه مثبت بالا و پایین کرد.
اره
تارخ اخم هایش را درهم کشید .
_ چرا گوشیت رو جواب نمیدادی ؟
افرا سعی کرد در چشمان او خیره بماند تا شک و
شبهه اش را بر نیانگیزد .
_ سایلنت بود نشنیدم ، ببخشید .
تارخ کلافه دست هایش را لای موهایش برد . در یک
کلام یک ذره هم حرف های افرا را باورنکرده بود .
او افرا را خوب میشناخت . افرا دختری نبود که با
یک زمین خوردن ساده به چنین روزی بیافتد .
دخترک پر شر و شوری که ان کار های سنگین را
در
مزرعه انجام میداد کسی نبود که با چنین اتفاق ساده
ای این چنین درب و داغان و بی حال شود . مسئله
چیز دیگری بود . چیزی که قطعا افرا تمایلی به بازگو
کردن آن نداشت .
ناگهان فکر مریضی در ذهنش جوشید ، درحالیکه
دندان هایش روی هم کلید شده بودند غرید :
_ مراد که کاری نکرده ؟ اگر اذیتت کرده باشه
میکشمش .
یک قدم از افرا فاصله گرفته و دستانش را مشت کرد.
اصلا کی به این شغال اجازه داده همراه تو بره
_
بیرون ؟
افرا اجازه نداد عصبانیت او اوج بگیرد ، با اینکه
اصلا حال نداشت و در حال غش کردن بود به او
نزدیک شده و دستش را رو بازویش گذاشت
همزمان چندین حس مختلف به سمتش هجوم آوردند .
ترس ، ناراحتریو شاید بغض . به نیم رخ تارخ خیره
شد.
این مرد واقعا همان کسی بود که در آن خرابه درباره
اش شنیده بود ؟ بغض گلویش را خراش داد ، اما به
سختی خودش را کنترل کرد .
_ آروم باشر تارخ … گفتم که بهت شیطنت کردم و از
پیششون در رفتم ، اصال مراد پیشم نبود که اذیتم کنه .
بعدشم بعد از اون دعوایی که باهاش کردی دیگه حتی
نگاهمم نمیکرد. چه برسه به اذیت کردن.
بعد انگار که با اسم مراد چیز یادش آمده باشد فشار
دستش را روی بازوی تارخ زیار کرد .
وای حتما رقیه داره دنبالم میگرده ، بیا بریم پیداش
کنیم ، هدایت خان ممکنه اذیتش کنه.
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
تو با این وضعیتت نگران رقیه ای ؟ خیلی حالت
خوب بود الآنم با این لباسای گلی و خیس بدتر از قبل
مریض میشی .
دستش را لای موهایش برد و آنهارا کشید .
_نباید با خودم میاوردمت ، اشتباه بزرگی کردم.
افرا چرخید تا تارخ چشمان پر شده اورا نبیند. اگر به
عقب برمیگشتند ، محال بود پا در این روستای منفور
بگذارد .

ترجیح میداد در خانه اش مانده و فکر کند بزرگترین
غصه ی زندگی اش بارداری ارزوست ، اما با پا
گذاشتن در این روستا متوجه شده بود مشکلی که برای
خودش از بارداری ارزو ساخته بود در کنار سر و
حال افتضاحی که در ان لحظه داشت هیچ نبود !
نفس عمیقی کشید تا لرز صدایش را موقت پنهان کند.
ببخشید دردسر درست کردم . جون من بیا بریم
رقیه رو پیدا کنیم
با اینکه تلاش کرده بود تا صدایش نلرزد ولی
استیصالی که در لحنش بود تارخ را مجاب کرد تا به
حرفش توجه کند ، اما قبل از اینکه خواسته ی افرا را
عملی کند با دستش به خانه اشاره کرد.
_ بیا برو تو لباستو عوض کن………. هوا سرده با
این وضعیتت اوضاع جسمانیت بدترم میشه ، خوبه
دیشب مسکن خوردی و خوابیدی.
غیرمستقیم به بحث پریود او اشاره کرده بود ، اما
افرا توجهی به خواسته او که ناشی از نگرانی اش
بودن کرد.
نه منم همراهت میام برم تو که بدتر میشه.

آستین پالتو تارخ را گرفته و تند تر اضافه کرد:
_ خواهش می کنم بیا بریم دنبال رقیه بگردیم برگشتیم
میرم لباسامو هم عوض می کنم.
تاریخ با اخم های درهم که حاصل ناراحتی اش بابت
دروغهای افرا بود از کنار او گذشت و جلوتر از او
از حیاط خارج شد.
دروغ های افرا باعث دلخوری اش شده بودند و از
طرفی حالا با رد جریان مراد فرضیه جدیدی در
ذهنش چشمک میزد ، فرضیهای که مضطربش
میکرد.
حدس میزد افرا او را تعقیب کرده و این پریشان
احوالی اش بابت دیدن معامله قاچاقی بود که او انجام
داده بود.
ترجیح میداد این فرضیه ذهنش را رد کند اما این
و احوال پریشان را
اصلا
ابدا نمی توانست به یک ا
زمین خوردن ساده ربط دهد.
هرچند لباسهای کثیف او طوری بود که انگار در یک
محیط پر از گل و الی قل خورده بود . عجیب بود که
حتی میتوانست فضایی که افرا از آن به پایین افتاده
بود را هم در میان تصاویر ذهنش بیابد. جایی در میان
سطح شیب دار و گل آلودی که پوشیده از درخت بوده
و در نزدیکی آن خرابه قرار داشت.
نفس عمیقی کشید و به سمت ماشینش رفت.
می توانست صدای قدم های افرا را هم پشت سرش
بشنود . در عجب بود که او چگونه سرپا مانده بود. بی
حال درحالی از تک تک اعضای چهره‌اش بیداد
میکرد.
سوار ماشین شدند.
تاریخ استارت زد تا حرکت کند. نمی خواست حرف
بزند ، یا سوالی از افرا بپرسد اما دل خوری اش از
یک طرف و از طرف دیگر فرضیهای که در ذهنش
بود برای خود جوالن داده و روح و روانش را
عملا
به بازی گرفته بود. باعث شد تا سکوتش را بشکند.
_فکر نکن دروغات و باور کردم
افرا حیرت زده به نیم رخ او نگاه کرد، اما تارخ
فرصت نداد چیزی بگوید.
_ سوال نمیکنم چون نمیخوام دروغ جدید بشنوم ازت.
افراد لب گزید. این بار نتوانست بغض صدایش را
پنهان کند.
_ پس نپرس!
آب دهانش را قورت داد تا بلکه اندکی از لرزش
اعصاب خورد کن صدایش کم شود.
_ راجع به زمین خوردنم دروغ نگفتم.
تارخ ماشین را به حرکت درآورد. نگاه جدی اش به
جاده مقابلش بود.
اما راجع به پیچوندن رقیه برای اینکه از سر
_
شیطنتت بری به اطراف سر بزنی دروغ گفتی.
گفتم صبر کن تا همه چی رو بهت توضیح بدم.
افرا ناباور نگاهش کرد . تارخ در لفافه حرف زده
بود، اما جمله اش آنچنان هم برایش نا مفهوم نبود.
_تارخ…..
تارخ پایش را روی گاز فشار داد.
_ وقتی بهت گفتم از من دور باش فکر کردی دارم با
شوخی می کنم؟
بالاخره برای ثانیه ای کوتاه سرش را به سمت افرا
چرخاند. نگاهشان در هم گره خورد.
نا امید شدی خانم مهندس
افرا ارتباط چشمانش را قطع کرد.
_ الان فقط رقیه رو پیدا کنیم ، نمیخواگ حرف بزنم.
تارخ با حرص خندید .
_ تازه فهمیدی چندانم از من خوشت نمیاد نه !؟
افرا کنترلش را از دست داد . داد کشید :
خفه شو فقط !
_
اشک هایش روی گونه هایش میچکیدند. به بازوی
تارخ چنگ زد .
فقط رقیه رو پیدا کن تا برگردیم.
_
_ تارخ دندان هایش را روی هم فشار داد. درگیر چه
اشتباه مهلکی شده بود .
چرا فکر کرده بود افرا به قدری دوست دارد که شاید
بتواند با فهمیدن گذشته و نیمه ی تاریک زندگی اش
کنارش مانده و یک قاب دونفره با یکدیگر بسازند؟
چرا احمقانه دنبال راه حل گشته بود ؟ از دست افرا
شاوی نبود . شاوی نبود که چرا افرا به قدری
عاشقش نیست که با وجود فهمیدن کارهای خطای او
باز هم کنارش بماند . به او حق میداد که نخواهد
زندگی اش را در کنار ادم گناهکاری چون او بگذراند
. فقط و فقط از دست خودش شاکی بود . از دست
احساساتی که چنان عقل و منطق را کور کرده بودند
که افرا را به حریم خطرناک زندگی اش راه داده بود .
چه شده بود که تا این اندازه دیوانه و بی فکر شده بود
؟ حالا میفهمید که مسیر را اشتباه رفته بود.
میخواست افرا را در کنارش داشته باشد تا خودش را
در این منجلابی که در ان گیر افتاده بود را نجات دهد
، اما حالا میدید برای داشتن افرا و اینکه لایق او باشد
باید اول خودش را از این لجنزار بیرون میکشید و
تازه اگر در این راه موفق میشد انوقت به خودش
اجازه میداد تا به داشتن دخترک مو چتری و شر و

شور مزرعه اش فکر کند
دستانش در فرمان ماشین قفل شدند . بدون ذره ای
تردید و فکر کردن به اینکه حرف هایش ممکن است
افرا را اذیت کند غرید :
_ برمیگردیم ، ولی وقتی برگشتیم دیگه نزدیک من
نمیشی ، حتی اسممو به زبونت نمیاری فهمیدی ؟ پاتو
تو اون مزرعه خراب شده هم نمیزاری ، شیر فهم شد
؟
اینبار دیگ افرا نتوانست جلو اشک هایش را بگیرد
قطرات اشک روی گونه هایش سر خورده و ناباور
به
تارخی که بی رحم تر از هر زمان دیگری به نظر
میرسید نگاه کرد .
_ چی داری میگی ؟
حیرتش به قدری بود که صدایش به زور شنیده میشد .
انگار این تعجب تمام قدرتش را از او گرفته و تارهای
صوتی اش بدون وجود انرزی کافی نمیتوانستند به
وظیفه شان درست عمل کنند .
تارخ اما انرزی لازم را داشت تا حرف زجر اورش
را تکرار کند .
_ همین که شنیدی
افرا دستش را روی دهانش گذاشت .
_ میخوای مطمین شی از اینکه عاشقت شدم ؟
این ضعف حالش را بهم میزد ، اما بی اختیار هق زد .
_ مطمئن شو نامدار خان بزرگ …….. حالا دیگ
موندنم تو اون مزرعه بخاطر صاحبشه…….
دستش را از روی دهانش برداشته و چند نفس عمیق
کشید.
تصور نبودن تارخ هم او را دیوانه میکرد . حس و
حال او از یک دوست داشتن ساده بیشتر از حد فراتر
رفته بود . نمیدانست کی ؟ شاید همین دیروز وقتی
کنار رودخانه تارخ اورا در آغوش گرفته بود و شاید
هم ماه ها قبل و زمانی که نمیدانست بالی عشق بر
سرش نازل شده است . هیچ اهمیت نداشت این
احساس
عمیق دقیقا چه زمانی در وجودش شکل گرفته بود ،
فقط میدانست احساساتش به قدری عمیق بودند که
انگار سال ها بود عشق تارخ را در قلبش داشت .
اشک هایش را با عصبانیت پس زد

غرورم رو خورد کردی ، باید سرت داد بزنم که
همینجا نگه دار و همنطور که خواستی برم و صد
سال سیاهم دنبالت نگردم………..
عصبانیت لحنش را فرا گرفت.
_ اما کور خوندی ………….. نمیذارم بخاطر
غرورت گند بزنی تو همه چی ………. هرجور که
دوست داری قضاوتم کن………. به درک
……………….
تارخ نتوانست در برابر لحن قاطع و محکم افرا
چیزی
بگوید . با خودش که تعارف نداشت میان حرف و
عملش فرسنگ ها فاصله وجود داشت . داد زده بود
که افرا از زندگی اش بیرون برود ، اما این ها فقط
حرف بودند . احتماال در عمل چندان نمیتوانست
موفق
باشد . بخصوص حالا و باشنیدن اعتراف محکم و
قاطع او . ولی با این وجود باید تمام تلاشش را میکرد
. ترجیح داد سکوت کند و بعدا که ارامتر شد بهتر و
باتمرکز بیشتر فکر کرده و تصمیم بگیرد . به
خصوص که بر خلاف تمام عصبانیت و دلخوری
هایش نگران حال افرا هم بود . طاقت دیدن گریه های
او را نداشت . میانشان سکوت بر قرار شد . هر دو
غرق در فکر و غم بودند . رابطه شان شروع نشده به
یک مشکل اساسی برخورد کرده بود و هیچکدام
نمیدانستند قرار بود تکلیف اینده و رویاهایی که برای
خود ساخته بودند چه شود . افرا غرق در فکر به
بیرون خیره بود. چشمان قرمز شده و دستانش یخ
بسته
بودند . هنوز هم در شوک حرف هایش بود که از
زبان تارخ شنیده بود . جدیت تارخ او را می ترساند .
افکار گوناگون داشتند دیوانه اش میکردند که با دیدن
رقیه برای چند ثانیه دست از فکر کردن کشید .
_ اوناها……. کنار اون مغازه ان …………. وایستا
…….
تارخ ماشین را نگه داشت و به سمت مغازه ی قدیمی
که افرا اشاره کرده بود نگاهی انداخت .
مغازه ای که ظاهرا از چوب ساخته شده و دوقفسه ی
کوچک که از چیپس و پفک پر شده بودند جلویش
قرار داشت. به رقیه نگاه کرد اضطراب رقیه از این
فاصله هم قابل رویت بود . کاملا مشخض بود که افرا
اورا راضی کرده بود تا همراهی اش کند . پوفی کشید
سریع بازوی افرا را که میخواست از ماشین پیاده
شود را گرفت
_ کجا ؟
همزمان با جمله اش بوقی زد تا رقیه و مراد را متوجه
خودشان کند .
_ تابرسیم دم خونه تون از جات تکون نمیخوری بچه
جون .
افرا بازهم بغض کرد و لب گزید .
تارخ شده بود همان تارخی که در روزهای ابتدایی
کار کردنش در مزرعه اورا دیده بود . همانقدر سرد
و
جدی و عبوس ! این رفتار جدی و سرد تارخ آزارش
میداد .
با بازشدن در سمت عقب و سالم دادن رقیه باز هم
نگاهش را با سماجت به بیرون دوخت تا بغض
رسوایش نکند . رقیه که از ماجرا ای که میان انها
خبر نداشت . تارخ جواب سلام رقیه را داد و گفت :
_ سوارشین رقیه خانم میرسونمتون خونه .
رقیه با تردید روی صندلی عقب نشست و مضطرب
افرا را خطاب قرار داد
افرا خانم خوبین ؟
تارخ اجازه نداد افرا چیزی بگوید .
متوجه بغض کردن افراشده و اصال دلش نمیخواست
او کنار رقیه گریه کند .
_ خوبه رقیه خانم …………. نگرانش نباشین ، فقط
هوا خیلی سرده یکم سرماخورده .
رقیه از جواب دادن تارخ متعجب شد اما به روی
خودش نیاورد. افرا هم که واقعا حال حرف زدن
نداشت به سکوتش ادامه داد . وقتی راه افتادند رقیه
معذب به مراد اشاره کرد که تارخ قاطع گفت :
_ مراد خودش میاد . من شمارو میرسونم .
با جمله ی قاطع تارخ رقیه دیگر حرفی نزد . تا
رسیدن به جلوی در خانه ی هدایت خان بینشان
سکوت
بود تا اینکه تارخ ماشین را متوقف کرد و خطاب به
افرا گفت :
_ بشین تو ماشین من با هدایت خان خداحافظی کنم و
چیزی تو اتاق جا گذاشته بودیم بردارم و بیام تا بریم .
افرا در سکوت فقط سر تکون داد و رقیه که دلش
فرصت میخواست تا با افرا حرف بزند کمی دست
دست کرد تا اول تارخ پیاده شود . وقتی تارخ پیاده شد
تند گفت :
_ افرا خانم خوبین ؟ خیلی نگرانتونم .
افرا دلش نیامذ رقیه را بیشتر از ان ناراحت و ازرده
خاطر کند. در حالیکه پشت سر هم اب دهانش را
قورت میداد تا بغضش نشکند سرش را به سمت او
چرخاند و لبخند بی جانی زد .
_ خوبم رقیه جان………
رقیه با دیدن صورت رنگ پریده او هینی از سر
ترس
کشید .
_ رنگتون شده عین گچ دیوار !
افرا دستش را به سمت رقیه دراز کرد و دست اورا
گرفت و فشار داد .
_ ببخشید رقیه جان . خیلی زحمت دادم . توروهم
اذیت
کردم .
مکث کوتاهی کرد .
_ خیلی دوست داشتم کنار هم بشینیم و درد و دل کنیم
،
اما حیف که فرصت نشد .
رقیه با ناراحتی نگاهش کرد
دوست داشتم بیشتر بمونین.
افرا لبخند غمگینش را تکرار کرد و انگار چیزی
یادش امده باشد گفت :
_ صبرکن…….
سریع چرخید و داشبورد ماشین را به امید پیداکردن
کاغذ و خودکار باز کرد و با زیر و رو کردن
داشبورد بالاخره چیزی که میخواست را یافت و سریع
شماره موبایلش را روی کاغذ کوچک نوشته و ان را
به سمت رقیه گرفت .
_ این شماره ی منه ……… اکه دلت خواست و
تونستی زنگ بزنی بهم من همیشه در دسترسم .
رقیه با بغض کاغذ را گرفت . افرا اولین مهمان این
خانه بود که با رفتنش غصه دار میشد . دلیلش را

نمیدانست …… با اینکه حتی افرا را خوب نمیشناخت
، اما احساس خیلی خوبی نسبت به او داشت .
جداشدنشان تله بود .
_ کاش دوباره با تارخ خان بیاین اینجا………..
افرا بی اختیار آه غلیظی کشید
معلوم نبود چه چیزی درانتظار رابطه اش با تارخ بود
. بازگشت دوباره به این روستا که دل خوشی هم از
ان نداشت ان هم همراه تارخ در حال حاضر برایش
در دور دست ترین حالت ممکن خود قرار داشت ، با
این حال نخواست رقیه را آزرده خاطر کند .
_ خیالت تخت رقیه جان من برای برگشتنم به این
روستا و ملاقات با تو به تارخ نیازی ندارم .
اشک گوشه چشمانش را خیس کرد .
_ دوباره همدیگر رو میبینیم ……..
به شماره اشاره کرد.
_ گمش نکن .
تن رنجورش را به سمت رقیه دراز کرده و با
مهربانی گونه ی اورا بوسید .
_ به امید دیدار رقیه جان .
رقیه بعد از بوسیدن افرا و قبل از اینکه پیاده شود با
بغضش جواش را داد .
_ به امید دیدار افرا خانم .
با حرص صندوق روی صندلی شاگرد را برداشت و
از ماشین پایین امد . همسفر داشتن به او نیامده بود
اشتباه کرده بود که فکرکرده بود حضور افرا همه
چیز
را عوض خواهد کرد . سفری که فکر میکرد بهترین
سفر زندگی اش باشد به یکی از بدترین سفرهایش
تبدیل شده بود و باعث و بانی تمام این اتفاقات و
بالهایی که بر سرش می آمد صاحب این عمارت
بزرگ و بی در و پیکر بود . پله های ورودی را بالا
رفت و وارد ساختمان عمارت شد . به محض پا
گذاشتن در انجا علی با ان هیکل گرد و تپلش به
سمتش
دوید . به یکی از خدمتکار های خانه اشاره کرد تا به
سمتش برود . صندوق را به دست او داد.

_اینو ببرین اتاق نامی خان.
صندوق را که تحویل داد علی را در آغوش کشید.
_ چطوری جناب سرهنگ؟
علی غر زد : چر…..ا بهم نگف….تی….
می…ری…. مسا….فرت؟
) چرا بهم نگفتی میری مسافرت ؟(
تارخ انگشتانش را لای موهای نرم علی فرو کرد.
ممکن بود روزی برسد که نامی خان اجازه ندهد تااو
علی را را ملاقات کند؟
با این فکر بی اختیار اخم کرد . هیچکس نمیتوانست
علی را از او جدا کند.
_ ببخشید علی جان ……. یهویی شد.
علی بی توجه به عذرخواهی او مجدد غر زد :
_کلاسم با افراد هم کنسل شد. نتونستم پیداش کنم.
غیبش زده.
به میان آمدن نام افرا باعث شدن اخم های تارخ بیشتر
از قبل درهم شوند . وقتی به سمت روستا می رفتند
حال افرا نامیزان بود و موقع بازگشت حال هر
دویشان .
چشمانش را بست و نفسش را آرام بیرون داد.
_ این هفته کالس جبرانی میزاره برات . خوبه؟
علی کوتاه نیامد.
_ باید بریم بیرون تا ببخشمتون.
تارخ لبخند بی روحی زد.
_ چشم جناب سرهنگ……. حالا اجازه میدی برم نا
می خان رو ببینم ؟
علی با اکراه از آغوش او بیرون آمد.
_ زود بیا……..
تارخ شانه ی علی را فشار داد و از کنار او گذشت.
مثل همیشه فضای عمارت انگار دستی شده و دور
گلویش پیچیده شده بود. احساس خفگی می کرد و
واقعا دوست نداشت آنجا بماند. اگر میتوانست علی را
همراه خود به خانه شان می برد. شاید حضور علی
می توانست حواسش را از اتفاقی که بین خودش و
افرا
رخ داده بود پرت کند .
از راهروی مفروش شده با فرش قرمز رنگ گذشت
و
مقابل در اتاق کار نامی خان ایستاد
تقه ای به در زد تا فقط اعلام حضور کند.
اصلا منتظر پاسخ از جناب نامی خان نماند و در را
باز کرد و داخل شد .
قبل از وارد شدن عمویش را پشت میز ریاستش
تصور کرده بود. تصورش درست بود. نامی خان با
ابهت خاصی که در چهره داشت پشت میز کارش
نشسته بود و تنها فرقی که این تصویر با تصویر ذهن
تاریخ داشت آن پیپ معروفی بود که میان انگشتان
دست راست نامی خان قرار داشت.
وقتی تارخ وارد اتاق شد نامی خان نگاهش را باال
آورد و به او چشم دوخت. پیپ را از لب هایش فاصله
داد .
_ خوش اومدی پسر…….
تاریخ کنار در ایستاد.
به صندوق عتیقه جاتی که روی میز مقابل نامی خان
قرار داده بودند اشاره کرد .
_ سفارشت رسید دستت ………. میتونم برم؟
نامی خان با تعجبی که سعی در پنهان کردنش داشت
به تارخ نگاه کرد. انتظار داشت حال و اوضاع تارخ
بعد از این سفر بهتر باشد. به خصوص که در تماسی
که با هدایت خان داشت متوجه شده بود تارخ در این
سفر تنها نبوده و زن دروغینش یعنی افرا را نیز
همراه خود برده بود ، اما حالا با دیدن عصبانیت
چهره او شوکه شده بود. با دست به یکی از مبل های
مقابل میز کار کنده کاری شده اشاره کرد.
_ چرا نمیشینی ؟
برخالف اینکه فکر میکرد او از خواسته اش سرپیچی
کند تارخ آمد و درست روی مبل کنار دست مبلی که
او به آن اشاره کرده بود نشست

سرسختی و غرور تارخ حتی در این رفتارهای
کوچکش نیز کامال مشخص بود. وقتی نشست نامی
خان به صندوق اشاره کرد.
_ کارت عالی بود ……. خسته نباشی پسر.
تاریخ پوزخندی زد .
_ دستور بعدیت چیه عمو جان
عمو جانی که زمزمه کرده بود سرتاسر تمسخر بود.
نامی خان پیپش را آرام روی میز گذاشت و به او نگاه
کرد.
_ مشکلی هست ؟

تارخ بی هوا زیر خنده زد.
خنده هایش هیستریک بودند.
نه ………. همه چیز عالیه !
_
با دست به صندوق اشاره کرد.
_ من دارم تو روز روشن قاچاق عتیقه می کنم برا
عموم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره. چه مشکلی
باید باشه؟
نامی خان به صندلی اش تکیه داده و به چشمان
عصبی تارخ زل زد
را عمداا
روزی بود. تارخ فرق داشت. وجدان در وجود او تا
به امروز نفس میکشید . ادمها وقتی درگیر کارهای
خطا میشدند او رفته رفته آلوده تر می گشتند و
سرانجام به نقطهای می رسیدند که دیگر راه بازگشتی
وجود نداشت. وجدان در درونشان مرده و شیطان در
وجودشان نفس می کشید .
خودشان خوب می دانستند درگیر گناه و آلودگی
هستند، اما عامدانه خودشان را به خواب می زدند، اما
تارخ به این مرحله نرسیده بود. برخالف او که هیچ
عذاب وجدانی برای کارهای اشتباهش نداشت چون
کاملا این کلمه را در وجودش کشته بود تارخ از
تکتک اشتباهاتش که درگیرشان شده بود عذاب می
کشید. سالها بود که فکر
میکرد بالاخره تارخ هم به نقطهای که او در آن
ایستاده بود خواهد رسید اما چنین اتفاقی تا به امروز
رخ نداده بود.
_ سرنوشت من و تو جدا شدنی نیست پسر.
دست چپش را بالا آورده و به اطراف اشاره کرد .
_ هرچه که اینجاست بعد از من به تو تعلق میگیره
……
لحنش اغواگرانه شد.
همه این قدرت …… ثروت …… همش برای تو
_
میشه .
تارخ در چشمان تاریک عمویش خیره شد . انگاز
چشم ها ایینه ی روح هر انسان بودند ، از عمق ان ها
میشد خیلی چیز هارا دید .
حتما تمام بار گناهی که رو دوشته هم بعد از تو به
من ارث میرسه نه ؟
پوزخند زد برای همین نمیخوای بچه هات وارث این
قدرت
عظین شن .
دندان هایش را روی هم سایید .
_ چون خودتم میدونی این منجلابی که برا خودت
درست کردی ارثیه ی خوبی برای بچه هات نیست .

نامی خان با اخم هایش عمیق زمزمه کرد :
_چند سال پیش عاشق این بودی که جا تو جا پای من
بذاری …..
تارخ با خشم حرف او را قطع کرد.
_چند سال قبل نمی دونستم که عموم سرتا پا گناه ….
فکر می کردم همه این تشکیلات حاصل کار
شرافتمندانه اس . پوزخندی زد
_آره…. درست فکر می کنی….
احمق بودم .
به سمت نامی خان خم شد.
_پولی که بابت زندگی پدرم دادی تو این سالا تصویه
شده .
می تونی بابت سفته هایی که دستته منو بندازی
هلفدونی….
برام مهم نیست .
اگه جرمی انجام دادم باید تاوانش رو هم بدم.
نامی خان غرید : _زده به سرت پسر
نمی ترسی شیرین و تینا آسیب ببینن؟
می دونی که من قیم خواهرتم از طرفی حتی اگه
قیمش
هم نبودم انقدر پول دارم که کاری کنم که وقتی بفهمی
مخت سوت بکشه تارخ از جایش بلند شد . تهدید کن
عمو جون….فکر نکن تو همه ی این ساال دست
خالیبودم بخوای نزدیک شیری و تینا بشی منم کاری
می
کنم که از اینهمه جلال و جبروتت چیزی نمونه ! لبخند
پر تمسخری زد. در صورت نامی خان خیره شد.
_مار تو آستینت پرورش دادی. اما خودت خبر
نداشتی. با چشم و ابرو به صندوق اشاره کرد .
_کارای بعدی تو بسپر دست مهران… و پیشنهادم فکر
کن بیا مسالمت آمیز از هم جدا شیم. تو روبه خیر ما
رو به سلامت!
منتظر نماند نامی خان چیزی بگوید و به سمت در
رفت . قبل از اینکه از در بیرون برود گفت : _علی
رو با خودم می برم.
نامی خان با خشم و فشار روانی که روی ذهنش سایه
انداخته بود به رفتن او خیره شد . زیر لب زمزمه کرد
:
_هنوز من یه قدم از جلوتر از توام پسر!
تارخ بدون اینکه زمزمه ی او را بشنود
اول از اتاق و بعد از راهرویی که منتهی به اتاق نامی
خان می شد عبور کرد. به طرف اتاق علی رفت تا به
او بگوید حاضر شود .وقتی نزدیک اتاق علی شد قبل
از اینکه بتواند در بزند با لاله که کتابی در دست
داشت رو به رو گشت با دیدن لاله اخم هایش بیشتر
از قبل در هم شدند. حتی این دختر هم برایش نقش
بازی کرده مطمئن بود نامی خان می خواست با
نمایش
عاشق پیشگی لاله از همان چنته ی پری که او از آن
حرف زده بود سر در بیاورد. غرق در فکر بود که
صدای لاله او را به خود آورد.
_سلام حالتون خوبه؟
تارخ پوزخندی به شیفتگی لحن او زد .
نمی خوای دست از این مسخره بازیات برداری؟
تارخ به سیم آخر زده بود.دیگر هیچ چیز و هیچ کس
برایش اهمیت نداشت. لاله شوکه شده اما به روی
خودش نیاورد.
_متوجه نمی شم!
تارخ شانه اش را به دیوار کنارش تکیه داد.
_آریا خبر داره اینهمه خوب نقش بازی می کنی؟
رنگ از رخ لاله پرید. به تته پته افتاد. اصلا نمی
دانست چه باید می گفت. تارخ آریا را از کجا می
شناخت؟
_من… متوجه منظورتان نمی شم.
تارخ پر تمسخر نگاهش کرد.
ببین من حوصله ی اداهای مسخره ات رو ندارم خب؟
نگاه جدی اش را در چشمان لاله دوخت.
نمی دونم چقدر گرفتی تا جلوی من اینطوری نقش
بازی می کنی.اما تمومش کن. قبل از اینکه بالیی
سرت بیارم که نقش بازی کردن کلا یادت بره.

مکث کوتاهی کرد.
_تو که نمی خوای پدرت تو این سن و سال آواره ی
سر کوچه و خیابون شه؟
خودش جواب خودش و داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیام
تیام
1 سال قبل

الهی بهم برسنننننننننن

Farzaneh
Farzaneh
1 سال قبل

چشمش کردیم🥴 امشب پارت با سرعت Eمنفی میاد

...
...
1 سال قبل

چرا شبی پارت جدید نداریم؟

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

سلام فاطمه جون امشب پارت جدید نداریم؟

....
....
1 سال قبل

سلام چرا پارت جدید رو نمیزارین؟

ستایش
ستایش
1 سال قبل

چرا پارت نیست

....
....
1 سال قبل

چرا پارت جدید نیستتتتتتتتتتن

سپیده
سپیده
1 سال قبل

بهترین رمان این سایت کسی نشونی از نویسندش نداره میخوام برم ازش تشکر کنم یعنی عالیه این رمان هر چی بگم کم گفتم💝😘💝😘💝😘💝😘💝😘💝😘

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سپیده
مانلی
مانلی
پاسخ به  سپیده
1 سال قبل

زینب عامل

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

واااای چه پارت فول هیجانی عالی بود چقده این تارخ باحاله. مرسی نویسنده عزیز.

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

ووووی اینا که باز دارن جدا میشن فاطمه جان خواهشا ایقد با تپش قلب ما بازی نکن 😞😢
ولی خدایی هیجانی داشت بینظیر مرسیییی گل دختر 😘👌👌👌💖🌸

مهشید
مهشید
1 سال قبل

وواای من غش کنم
اخخ خداا ینی افرا و تارخ بهم میرسن؟!

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x