رمان الفبای سکوت پارت 83

4.5
(2)

 

خیلی‌وقت‌ها بی‌توجه به قوانین همانگونه که داشت رانندگی می‌کرد به تلفنش جواب می‌داد، اما حالا واقعا تمرکز درست و درمانی نداشت. همانگونه هم به زور داشت رانندگی می‌کرد. برای همین راهنما زده و ماشین را در گوشه‌ی خیابان پارک کرد.

صحرا گوشی‌اش را از داخل کیفش که روی صندلی عقب ماشین انداخته بود بیرون آورد. نگاهی به صفحه‌ی آن انداخته و بعد گوشی را به سمت او گرفت.
_ علیه…

افرا کلافه گوشی را از دست او گرفت. حال و حوصله‌ی کافی برای جواب دادن تماس علی را نداشت، اما در این مدت به قدری تماس‌های او را بی‌جواب گذاشته بود که می‌ترسید ناراحت شده و یا دلش بشکند. برای همین هم بعد از نفس عمیقی که کشید و تلاشش را بکار برد تا سرحال بنظر بیاید تماس را جواب داد.
_ به‌به علی آقای گل… حال و احوالتون چطوره خوشتیپ‌خان؟ مارو نمی‌بینین خوشین؟

علی با دلخوری گفت:
_ چه عج…ب… جوا…ب دادی.

افرا پشیمان از رفتار گذشته‌اش و ناراحت از شنیدن لحن دلخور علی لب گزید.
_ ببخشید علی‌جان… این مدت یکم رو به راه نبودم. ولی از صحرا بپرسی بهت می‌گه می‌خواستم خودم زنگ بزنم بهت.

علی آرام پرسید:
_ نمی…خوای دیگه به…م گیت…ار یا…د بدی؟

افرا آرنجش را به در ماشین تکیه داد و دستش را روی سرش گذاشت‌.
_ چرا خوشگل پسر. معلومه که می‌خوام یادت بدم. فقط علی ممکنه فردا نتونم بیام مزرعه. می‌شه بمونه برای هفته‌ی بعد؟
قلبا می‌خواست به مزرعه برود، اما از وقتی فرزین آن حرف ها را زده بود با خودش و احساساتش درگیری پیدا کرده بود‌. از طرفی چون تارخ حتی یک پیام هم نداده بود تا دلیل غیبتش را بپرسد یا سعی کند او را بخاطر اتفاقات اخیر آرام کند حرصی بود. برای همین هم احساس می‌‌کرد فعلا زود است دوباره به مزرعه بازگردد.

صدای علی حواسش را جمع کرد.
_ افر…ا من زنگ زد‌…م بهت بگم… فرد…ا نمی…تونم بیا…م سر کلاس.

افرا نفسش را بیرون داد. اینگونه خوب بود! حداقل دیگر نیازی نداشت تا برای علی دروغ سرهم کند.
_ باشه علی‌جان. از هفته‌ی بعد ادامه می‌دیم.

علی سریع گفت:
_ افر…ا یه چیز دیگه…هم از…ت می…‌خوام!

ابروهای افرا بالا رفتند.
_ چی؟

اینبار لحن علی پر از ذوق و شادی شد.
_ فر…دا تو خونه…مون یه مهمو…نی داریم.‌ بخا…طر برگ…شت آبجی مهس…تا از آمری…کا. بابا و آب…جی گفتن می‌…تونم دوستامو دعو…ت کنم. می…شه فر…دا تو و صحرا هم بیاین؟
سریع اضافه کرد.
_ خو…اهش می…کنم.

افرا شوکه شد. در این مهمانی می‌توانست عشق سابق تارخ را ببیند و کنجکاوی‌اش را رفع کند و از آن مهم‌تر می‌توانست خود تارخ را دیده و دوایی برای این دلتنگی لعنتی‌اش بیابد.
دنبال مهمانی بود تا از موهای جدیدش رونمایی کند و حالا خدا سر راهش بهترین مهمانی که می‌توانست در آن شرکت کند را برایش جور کرده بود.‌ بی‌اختیار لبخندی زد.

صدای مضطرب علی را شنید.
_ افر…ا میای… لطف…ا…

لبخند افرا عمق گرفت.
_ می‌شه علی‌جونم چیزی بخواد و من بگم نه؟ میام خوشتیپ.

علی هیجان‌زده شد.
_ ایو…ل… قو…ل بده صحر…ا هم بیاد.

افرا از هیجان او به خنده افتاد.
_ صحرا هم میاد.

علی هم خندید.
_ یه چی…ز دیگه هم بخو…ام؟

خجالت کم‌رنگ کلامش افرا را کنجکاو کرد.
_ بگو قلقلی.

علی اینبار با شیطنتی مخلوط با خجالت پرسید:
_ می…شه… تو مهمو…نی باهام بر…قصی؟

قهقه‌ی افرا به هوا برخاست. کشدار جواب داد:
_ جون بابا! معلومه که باهات می‌رقصم خوشتیپ‌خان. فقط باید حسابی به خودت برسیا… فردا می‌ترکونیم. فقط علی مهمونی از چه ساعتی شروع می‌شه؟

بعد از اینکه علی ساعت مهمانی را گفت و کمی دیگر باهم گپ زدند افرا تماس را قطع کرد. به محض خداحافظی کردن صحرا پرسید:
_ چی شده افرا؟ چخبره؟

افرا گوشی‌ را روی پایش انداخته و به سمت صحرا چرخید.
_ شنیدی که فرزین گفت سلطنت‌خانم از آمریکا تشریف آوردن؟

صحرا گیج نگاهش کرد.
_ سلطنت؟

افرا نگاهی چپ‌چپ به سمتش انداخت.
_ بابا مهستارو می‌گم دیگه. خواهر علی..‌. دختر نامی‌خان‌‌.

صحرا سر‌تکان داد.
_ آهان… همونی که تارخ عاشقش شده خب؟

افرا با اخم نگاهش کرد.
_ حالا هر چی این فرزین گفت تو باید تکرار کنی؟

صحرا از عصبانیت او حیرت زده شد.
_ چی گفتم مگه؟ چرا ناراحت شدی؟

افرا پوفی کشید.
_ هیچی بابا… داشتم می‌گفتم. این دختره از آمریکا برگشته برای حضور پر شکوهش مهمونی ترتیب دادن. من و تو هم دعوتیم.
شانه بالا انداخت.
_ دنبال مهمونی بودیم. بفرما… جور شد.

صحرا با تردید زمزمه کرد:
_ تو چرا از این دختره خوشت نمیاد؟ مهستارو می‌گم.

افرا لبخندی زورکی روی لب‌هایش نشاند.
_ کی گفته خوشم نمیاد؟ حرف تو دهن آدم می‌ذاری چرا؟ مگه من دیدمش؟

صحرا کوتاه نیامد.
_ افرا من می‌شناسمت… اگه ندیدیش چرا با تمسخر اسمشو صدا می‌‌کنی؟ سلطنت خانم و این حرفا؟

افرا وانمود کرد از حرف صحرا تعجب کرده است.
_ بیخیال بابا… چرا جو می‌دی صحرا؟ شوخی کردم دیگه.

صحرا دستش را گرفت. جدی گفت:
_ شوخی نکردی تو از یه چیزی ناراحتی. من می‌شناسمت افرا.
با تردید ادامه داد:
_ به تارخ ربط داره نه؟ چیزی بینتون هست؟

افرا با حرص و غصه خندید.
_ دیوونه شدی صحرا. داری مزخرف می‌گی.

صحرا دستش را فشار داد. با التماس به چشمانش خیره شد.
_ جون صحرا بگو چی شده؟ مرگ من؟

افرا برای چند لحظه سکوت کرد. نمی‌خواست اعتراف کند، نمی‌خواست از احساساتش حرف بزند، اما خواهرش جانش را قسم داده بود. نمی‌توانست دیگر دروغ بگوید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. غصه به قلبش چنگ انداخت. بغض‌آلود زمزمه کرد:
_ من احمق تارخ رو دوست دارم.

صحرا از شنیدن چنین اعترافی آن‌ هم از زبان افرا چنان شوکه شد که برای چند ثانیه حرف زدن را فراموش کرد. اولین بار بود که چنین حالی از افرا می‌دید. خواهرش حتی وقتی خواهر تارخ را همراه مسعود دیده و پی به خیانت او برده بود هم این چنین غمگین و ناراحت نبود. همین مقایسه‌ی کوتاه کافی بود تا بفهمد جنس این دوست داشتن با تمام علاقه‌های قبلی‌ او فرق داشت. بالاخره سعی کرد از این شوک بیرون بیاید و با شک پرسید:
_ اون چی؟ منظورم تارخه؟

افرا تلخ خندید.
_ اون چی صحرا؟ فردا دعوتیم به مهمونی عشقش! همون عشق افسانه‌ای که فرزین ازش حرف می‌زد. نکنه انتظار داشتی احساس اونم مثل من باشه؟

صحرا غمگین شد. نمی‌توانست ناراحتی افرا را تحمل کند.
_ اگه همدیگه‌رو دوست داشتن چرا جدا از هم بودن پس؟ تارخ که به اندازه‌ای پول داشته که بتونه بره پیشش.

افرا آهی کشید.
_ ول کن صحرا… با این سوال پرسیدنا و حدس و گمانا فقط خودمونو گول می‌زنیم. یه چیزی واضحه اونم اینکه این دوتا طوری همدیگه رو دوست دارن که حتی آدمی مثل فرزین هم ازش خبر داره.

صحرا آرام نجوا کرد:
_ پس اگه اینطوریه چرا می‌خوای فردا تو این مهمونی شرکت کنی؟

افرا اینبار دروغ بافت و صحرا برای اینکه ناراحتش نکند چیزی نگفت و سکوت کرد.
_ به علی قول دادم برم به این مهمونی.
بیشتر از این نمی‌توانست غرورش را زیرپا بگذارد و از احساسش به کسی حرف بزند که قلبش در گرو زن دیگری بود. خوشحال بود که خواهرش درک لازم را داشته و دیگر بیش از آن سوال پیچش نکرد، اما این را هم می‌دانست که صحرا روحیه‌ی حساسی داشت و ممکن بود بخاطر وضعیتش غصه بخورد. نمی‌خواست او را درگیر مشکلات شخصی خود کند. برای اینکه جو سنگین میانشان عوض شود پخش ماشین را روشن کرد و آهنگ شادی گذاشت. نگاه متعجب صحرا را که روی خودش احساس کرد خندید.
_ دنیا که به آخر نرسیده. اینم حل می‌شه… فعلا باید بریم تو کمدامون دنبال لباس بگردیم.

صحرا لبخند کم‌رنگی زد.
_ هیچ‌کس تو خوشگلی و مهربونی به پای خواهری من نمی‌رسه. تارخ خانم خیلی دلش بخواد. اصلا بخوادم من نمی‌ذارم تورو ازم بگیره.

افرا برای خوب کردن حال او خندید.
_ عاشقتم فلفل خانم.
*
با خلقی تنگ‌ داد زد:
_ رحمان این چه وضع کار کردنه؟ مشتری منتظر سفارششه. نه سفارشایی که دادن ارسال شده. نه به وضع اون مرغ‌داری رسیدین… خریدامونم که رو هواست. بخواین یه هفته دیگه‌م اینطوری ادامه بدین باید در این خراب شده رو تخته کنم من.

رحمان با دلهره آب دهانش را قورت داد. چند روزی می‌شد که هیچ‌کس از تیر و ترکش‌های عصبانیت تارخ نامدار در امان نمانده بود. به همه چیز گیر می‌داد. از همه چیز ایراد می‌گرفت و اگر کسی خطای ریزی می‌‌کرد فریادش به هوا بلند می‌شد. می‌ترسید چیزی بگوید و همه چیز خراب‌تر شود، اما با این‌حال با ترس زمزمه کرد:
_ تارخ‌خان خانم مهندس همه‌ی اینکارارو هماهنگ می‌کرد. چند روزیه که نیومدن همه چی…

تارخ عربده کشیده و حرف او را قطع کرد:
_ خانم مهندس خانم مهندس… ورد زبون همه شده خانم مهندس… قبل از اینکه این خانم مهندس باشه کی تو این خراب‌شده کارارو هماهنگ می‌کرد؟ تا فردا کارا ردیف نشه همتونو مرخص می‌کنم.

چرخید و خواست بی‌توجه به رحمان به سمت ماشینش برود که رحمان با ترس و لرز پرسید:
_ تارخ خان زنگ بزنم خانم مهندس ببینم کی بر می‌گردن؟

قدم‌های تارخ متوقف و دستانش مشت شدند. در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید روزی برسد که از قدم زدن در مزرعه‌ی دوست داشتنی‌اش حالش بد شود. چشمانش دو دو بزنند و منتظر به اطراف نگاه کند تا بلکه خانم مهندسی که بقیه می‌گفتند از راه برسد.
نبود افرا بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کرد رویش تاثیر گذاشته بود. در این مدت که از او بی‌خبر بود هزاران بار خواسته بود با او تماس گرفته و صحبت کند، اما هر بار پشیمان شده بود.
مگر نمی‌خواست افرا از زندگی‌اش دور بماند؟ پس حالا چه مرگش بود؟ این‌ها سوالاتی بودند که هر بار می‌خواست با افرا تماس بگیرد از خودش پرسیده و عقب نشینی می‌کرد.
اما اینبار علیرغم اینکه این سوالات به ذهنش هجوم آورده بودند جلویشان قدم علم کرده و در جواب رحمان کوتاه گفت:
_ زنگ بزن.

رحمان چشمی گفت و سریع دور شد و تارخ هم که تحمل فضای مزرعه را نداشت سریع سوار ماشینش شد تا به خانه بازگردد. دلش می‌خواست دوش گرفته و با خوردن چند قرص خواب‌آور چند ساعتی را با خیال راحت بخوابد، اما همه چیز طبق انتظارش پیش نرفت.

وقتی به خانه رسید که تینا و شیرین در حال آماده شدن بودند. با دیدنشان مهمانی آن شب را به‌خاطر آورد. مهستا دیروز مهمانی را برایش یادآوری کرده بود. دیروز به مهستا گفته بود که سعی خواهد کرد خودش را به مهمانی برساند، اما حالا که چند ساعتی به شروع این مهمانی نمانده بود هیچ قصدی برای شرکت در آن نداشت.

سلام کوتاهی گفته و بی‌حال خودش را روی کاناپه‌ی پذیرایی انداخت.
تینا کنارش آمده و مقابلش چرخی زد:
_ چطور شدم؟

نگاهش از موهای لخت او تا لباس شب پر زرق و برق قرمز رنگش پایین آمد.
_ خوبه.

با هر بار دیدن تینا یاد افرا افتاده و اعصابش تحریک می‌شد. علیرغم چیزی که به افرا گفته بود هنوز نتوانسته بود با تینا در رابطه با ماجرای مسعود صحبت کند و همین اذیتش میکرد. حتما فردا و بعد از پایان یافتن مهمانی مسخره‌ای که در عمارت برگزار می‌شد با تینا حرف می‌زد.

صدای تینا باعث شد سرش را بالا آورده و به صورت او نگاه کند.
_ چیزی شده؟ چند روزه اصلا حال و حوصله نداریا. فکر نکن نفهمیدیم.

پوفی کشید.
_ کارام زیاده. خسته‌م فقط.

تینا لبخندی زد.
_ پاشو دوش بگیر لباساتو عوض کن سرحال میای. کم‌کم باید راه بیوفتیم.

تارخ چشمانش را بست و جدی گفت:
_ شما برین من نمیام.

اینبار صدای شیرین باعث شد تا بی‌میل لای چشمانش را باز کند.
_ چرا مادر؟ مهستا منتظرته؟

تارخ اخم کرد.
_ مهستا کار اشتباهی می‌کنه منتظر منه. مگه من نامزدشم که منتظرمه؟ من حوصله‌ی مسخره‌بازیای اینارو ندارم. می‌خوام بخوابم.

چشمان شیرین و تینا از حدقه بیرون زدند.
باور نمی‌کردند این همان تارخی باشد که جلویش نمی‌شد از مهستا چیزی گفت!

.

لحنش چنان جدی و خشمگین بود که شیرین و تینا صلاح ندیدند بحث را ادامه دهند. فقط شیرین کوتاه لب زد:
_ باشه مادر هرطور راحتی. فقط اگه صلاح دونستی یه زنگ به مهستا بزن عذرخواهی کن بابت نرفتنت.

تارخ بی‌حوصله از جایش بلند شد و همانطور که به طبقه‌ی بالا می‌رفت غر زد:
_ برای چی زنگ بزنم و عذرخواهی کنم؟ لازم نکرده.

بیخیال چشمان از حدقه درآمده‌ی شیرین و تینا شد و به اتاقش رفت. یک دوش کوتاه گرفت و با حوله خودش را روی تخت انداخت. چشمانش را روی هم گذاشت تا کمی به ذهنش استراحت دهد، اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای تماس گوشی‌اش بلند شد.
می‌توانست به صدای تماس گوشی‌اش کاملا بی‌تفاوت باشد، اگر یک درصد احتمال نمی‌داد که فرد پشت خط افراست!
همان احتمال یک درصد باعث شد از جا بپرد و گوشی‌اش را از روی عسلی کنار تخت چنگ بزند، اما با دیدن شماره‌ی مهستا روی صفحه‌ی گوشی‌اش اخم‌هایش درهم رفت.
_ چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
خودش از زمزمه‌اش حیرت کرد! تا همین چند ماه پیش آرزو می‌کرد چنین چیزی رخ داده و بتواند صدای مهستا را بشنود، اما حالا…
دلش شنیدن صدای ظریف یک زن را می‌خواست، اما آن زن مهستا نبود. صدای دلنشین و روح‌نواز دخترکی بود که علیرغم سربه‌هوا بودنش کاری کرده بود که در نبودش مزرعه‌ی به آن بزرگی لنگ بماند و او هم که تمرکز کافی نداشت نمی‌توانست کار‌ها را سروسامان دهد.
عامدانه رد تماس داد تا بلکه مهستا بی‌خیالش شد.
می‌خواست گوشی را کنار بگذارد، اما حسی وادارش کرد وارد واتساپ شده و نگاهی به صفحه‌ی چتش با افرا بیاندازد.

نگاهش روی آخرین پیام افرا چرخ خورد.
” چشم آقابزرگ. بنده که شدم حسابدار شخصی شما… اینارم ردیف می‌کنم”

کلافه دستی به موهای نم‌دارش کشید.
_ کجایی که حتی دلت برای مزرعه هم تنگ نمی‌شه؟
نگاهش روی عکس پروفایل او سر خورد. عکس را باز کرد و با دقت و دلتنگی که سعی در انکارش داشت به آن خیره شد.
موهای بلندش دورش پخش بودند و درحالیکه یک دستش دا دور گردن صحرا حلقه کرده بود به دوربین لبخند می‌زد.
چند ثانیه به عکس خیره ماند و نهایتا کلافه‌تر از قبل گوشی را روی تخت پرت کرد.
اگر قرار بود این احوالش ادامه دار باشند ترجیح می‌داد همین امشب با افرا تماس بگیرد. او را از زندگی‌اش دور نگه می‌داشت، اما همچنان که می‌توانست او را بعنوان مهندس مزرعه ملاقات کند. این فکر به اندازه‌ای آرامش بخش بود که چشمانش را بسته و آرام آرام در خواب فرو رود.
**
پول آژانس را پرداخت کرد و همراه صحرا از ماشین پایین آمدند. لباس‌های مجلسی‌اش که راحت نبودند و کفش‌های پاشنه‌بلندش مجابش کرده بودند تا آن شب بی‌خیال رانندگی شده و آژانس بگیرد.

هیبت عمارت نامی‌خان به قدری بود که صحرا داخل نرفته چشمانش گرد شود.
_ یا خدا… اینجا خونه‌س یا…

افرا میان حرفش پرید.
_ شکل قصر یخیه… نگاه به تجملاتش نکن آدم خفه می‌شه توش. اصلا راحت نیست.

ابروهای صحرا از توصیف او بالا رفتند. با شیطنت زمزمه کرد:
_ گربه دستش به گوشت نمی‌رسه.

افرا علیرغم استرس و هیجانی که برای دیدن تارخ در وجودش احساس می‌کرد خندید و با کیف به بازوی او کوبید.
_ خفه‌شو بی‌ادب! گربه عمه‌ته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roya
1 سال قبل

شاید تو مهمونی اتفاقی واسه افرا بیوفته مثلا مهران یه کاری بکنه چون تارخ که خوابید فک نکنم پارت بعدی دوست داشتنی باشه

ساحل
ساحل
1 سال قبل

حدس میزنم تارخ حالا از یه طریقی با خبر میشه که افرا تو‌ مهمونیه میره
افرا هم برمیگرده مزرعه بالاخره حالا چ زودتر چ دیرتر
این پارت هم نسبت به دوتای قبلی بهتر بود

دریا
دریا
1 سال قبل

یعنیا بازم جای حساس تموم شد بخدا گناه داریم از کنجکاوی می میریم

ستایش
ستایش
1 سال قبل

شماره پارت رو اشتباه نوشتی عشقم… پارت ۸۳

Samen
1 سال قبل

بی صبرانه منتظر فردا شب هستم 😎
کاشکی تارخ سرش به سنگ بخوره بیاد مهمونی 🥴
دوست ندارم افرا ضایع شه 🤓

ستایش
ستایش
1 سال قبل

تارخ میخوام🙈

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

وااای میشه فردا شب پارت طولانی باشه اون مهران بیشرف با مهستاهی تو پارت نیاد
فقط افرا وتارخ👌😍😍😍

یکی
یکی
پاسخ به  Rom Rom
1 سال قبل

مهمونی مهستاست بعد میگی نیاد ؟-_-

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x