رمان این من بی تو پارت 6

1.5
(2)

 

– مگه نگفتم در و باز بذار!

پاهایم را در آغوش کشیدم.

– بیا پایین یکی می بینتت.

حرفم تمام نشده روی زمین پرید.
برای او هیچ در و دیواری مانع نبود.

– چیزی نشده که آبغوره گرفتی…

پشت دستم را روی صورتم کشیدم.

– اگه عمه به بابا گفته باشه چی؟

مقابلم لبه ی باغچه نشست.

– مگه قرار نیست بدونه؟

صدای اگزوز موتوریی که با تمام سرعت از کوچه گذشته بود گوشم را آزار داد.

– چرا ولی وقتی آزاد بشه بگم خوبه، راستی مح…آقا محمد چی شده؟

نگاه شاکی اش را به چشمانم دوخت.

– عملش سرپایی بوده مستان بیخودی شلوغش کرد، ماشین پلیس تصادف کرده از شانس خوب پسرحاجی شب رو جای بازداشتگاه، بیمارستان خوابید، الانم حاجیشون رفع مشکل کرده برمی گردن خونه.

زهرخند او گویای حسش به خانواده ای بود که حداقل من می دانستم چقدر دوستش داشتند.

– به مستان گفتی فقط؟

نچی کرده و حینی که دست در جیبش فرو می برد، گفت:

– حاجیشونم می دونه، گفته بیام خونه تا بیاد.

لبم را از زیر دندان هایم بیرون کشیدم.

– خیلی می ترسم کاش زودتر تموم شه.

سیگار را بدون روشن کردن از گوشه ی لبش برداشت.

– دیشب فکر اینجاها رو نکرده بودی؟

سر بالا انداختم.

– نه، فقط می خواستم بیام پیش تو.

در نزدیک ترین فاصله از من ایستاد.

– حالا که اومدی ترست چیه؟
وا بده بابا خودم یه تنه جلو همشون وایمیسم فقط تو گند نزنی به حالم.

متعجب از جا برخاستم.

– چی؟ یعنی چی؟ من چیکار نکنم؟

موهای بیرون زده از گوشه ی چادر را با اخم و‌ تخم کنار زد. همیشه می گفت این موها برایش اسباب زحمت بودند.

– همین خُل بازیات منو خر کردا…

اخم هایم را در هم کشیدم.

– فحش نده.

بالاخره خنده ای که پنهان می کرد، نمایان شد.

– خل فحشه یا خر؟

دست روی بینی ام گذاشتم.
– هیس آرومتر حرف بزن، همه بیرونن می شنون، هر دو تاش فحشه…

با تفریح بالا تنه اش را جلو کشید.

– فحش زیر زانو نشنیدی به خل میگی فحش، اینا قربون صدقه ست دختر.

دلم هری ریخت. او بلد بود در بدترین شرایط هم ضربان قلبم را بالا ببرد.
پر شیطنت پشت چشمی برایش نازک کردم و با دلبری چال لپ هایم را به رخش کشاندم.
دیوانگی همین بود دیگر نه؟
من دلبری می کردم و او حرص می خورد از حریمی که خودش می خواست همیشه حفظ کند.

– به مولا بد دارم برات، بد…

ته دلم خالی شد از تهدیدی که می دانستم عملی می کرد. باز هم آژیر قرمز مغزم روشن شده بود.
چادر را بالا کشیدم و به دیوار چسبیدم.

– خب…خب تو برو.

لجبازی نکرد. با چند سرفه ی کوتاه در جلد همیشگی اش فرو رفت.

– میرم هر وقت حاجی اومد میام پی‌ت. خودتو بساز، شرمندگی نمی خوام اگه دلت با من بوده و اومدی پیشم وایسا و سر بالا بگیر، ملتفتی؟

هومی گفتم که لای در را باز کرد و سرکی کشید.

– حاجی و پسرش کارشون موعظه‌س، دل و دینت من نباشم باختیم، اگه پام نمونی زورت نمی کنم ولی بدون قلم می کنم پایی که رو بخواد جا پای من بذاره، حالا می خواد فامیلای نره خرت باشن یا داداش بزرگه خودم!‌‌

باز و بسته شدن در ماشین و در پی اش صدای حاج آقا فیضی به گوشم خورد. هنوز پشت در روی پله ها نشسته بودم و در افکارم دست و پا می زدم.

– آرام پسر جان آرام این بی قراریت از چیه؟

جرات باز کردن در و رو در شدن با آن ها را نداشتم.
دستم را روی قلبم گذاشته و نفسی که تا ته گلویم را می سوزاند بیرون دادم.
صدای محمدابراهیم نمی آمد. برخلاف برادر کوچکترش کمتر حرف می زد و بیشتر کار می کرد.
صدای زنگ تلفن توجه ام را از آن ها گرفت.
چادر را روی بند انداخته و به طرف خانه دویدم.

– الو…

بابا پشت خط بود.

– ترمه خوبی چرا نفس نفس می زنی دختر؟

آب دهانم را برای بار دوم قورت دادم.
صدایم آشکارا می لرزید.

– سلام، خ…خوبم بابا حیاط بودم.

خش خش گوشی و قطع شدن های ناگهانی تلفن برایم عادی شده بود.

– زنگ زدم خونه ی حاجی فکر کردم اونجایی.

دلخوری اش بابت زود گرفتن عروسی را حس می کردم.
من نیز مانند او از بی صبری محمد ابراهیم برای مراسم عروسی دلگیر شده بودم.
عروسیی که عروسش فرار کرده بود.

– نه اومدم خونه. خوبی بابا قلبت درد نمی کنه؟

هیچوقت حرف هایمان با بابا فراتر از چند کلمه نمی رفت اما این اواخر درد قلبش سخنانمان را به درازا کشانده بود.

– نه خوبه تو مراقب خودت باش چند روز دیگه میام، داماد گفته یه کارایی می کنه در جریانی؟

کف دستم از عرق خیس شده بود. گوشه ی لبم را از میان دندان هایم بیرون کشیدم.

– آ…ره آره گفته بود.

با ذوق زدگی کم جانی که در لحنش آشکار بود جواب داد:

– باشه پس چیزی نمی خوای؟

دلم گرفت. بابا در عین بدی هایی که بقیه از او می گفتند برای من خوب بود.

– نه بابا زود بیا دلم واست تنگ شده خداحافظ.

همین نه من از دیشب و اتفاقاتش گفتم و نه بابا دلیل لرزش صدایم را پرسید.
کتاب تاریخ را روی زمین انداختم و طاق باز دراز کشیدم.
چه‌چه پرنده ی روی درخت مانند لالایی کم کم در حال گرم کردن چشمانم بود که زنگ بلبلی حیاط به صدا در آمد.
بعد از گذشت یک ساعت از آمدن حاج فیضی و محمد ابراهیم بالاخره موعدش رسیده بود.
تمام دفاعیه هایی که در مغزم جمع کردم پر کشیده بود.
دمپایی ها را لنگه به لنگه‌پا زدم و به طرف در دویدم. کسی که پشت در بود آرام و قرار نداشت.
چفت را نکشیده در به داخل هل داده شد.
حاج خانوم با صورتی برافروخته مهمانم بود.

– چرا؟

بازویم را گرفت و تکانم داد.

– چه بدیی در حقت کردم؟
مادری نکردم برات؟
تنهات گذاشتیم؟
پسرم برات کم گذاشت؟
چی شده که این کارو کردی؟
چرا بچه هامو انداختی به جون هم؟

سر در یقه ام فرو برده و نفس هایم کشدار شده بود.
گلناز خانوم کلانتر محل با سر و صدای حاج خانوم هوشیار شده بود که سریع وارد عمل شد.

– سمن؟ سمن؟ خیره چیشده؟

تن فربه اش را به زحمت از لای در داخل کشید‌.

– خونه خرابم کرد. پسرامو به جون هم انداخت.
گفتی، همه گفتن، گفتن نکن. این دختر همون زنه… گوش ندادم و این شد عاقبتم. پسرام افتادن به جون هم. حاجی داره سکته می کنه.

بغض لعنتی به گلویم چسبیده و اگر وا نمی دادم حتما خفه می شدم.
سر و صدا چند نفری را جلوی در کشانده بود.
گفته بودم سیدآباد همیشه خلوت بود؟ البته نه امروز…

– سکته می کنی خواهر آروم باش چیزی نشده که شکر خدا فهمیدید این شر دامنتونو نگرفت.

سرم از حجم داغی نبض می زد. همین گلناز خانوم نبود هفت روز هفته هشت روزش را جلسه ی قران می گذاشت؟
کجا رفته آن دین و ایمان ورود زبانش!

– گرفته، گرفته این دختر مهراب و انداخته به جون محمدم.
دو تا برادر افتادن به جون هم سر این دختر…

صدای پچ پچ ها بالا گرفته بود که قدمی عقب تر گذاشتم.

– شنیدی چی می گه؟!
– یعنی بخاطر برادر کوچیکه برادر بزرگه رو ول کرده؟
– خاک عالم محمد ابراهیم و ول کرده رفته با اون پسره ی یاغی؟

باقی حرف هایشان نیز حول و حوش همین ها بود.
مهراب پسر ناخلف سیدآباد بود.
گلناز خانوم کاسه ی داغ تر از آش شد.

– آره ترمه؟
ذلیل نشی دختر چجوری دستی که بهت لقمه داده رو گاز گرفتی؟

بار حرفش زیاد بود قلبم در حال له شدن بود که کسی ناجی ام شد.
به جثه ی ریزش نمی خورد آن گونه گردن کشی کند.

– چی می خواید اینجا؟ ولش کن خانوم!

دست گلناز خانوم را کنار زد.
هفده سال داشت اما جنم و عرضه اش بیشتر از سی ساله ها بود. به لطف چند دانه تار موی رشد کرده پشت لب هایش قلدری می کرد.

– چقدر بی چشم و رویی، تقصیری هم نداری مادر اون باشه دختر همین می شه.
کجاست بزرگ ترت؟

باز هم علی زبانم شد.

– بزرگ ترش منم برید بیرون چیکارش دارید!.‌..

گلناز خانوم تشری به علی زد.

– ساکت شو ببینم! مادرت کو؟
بگو بیاد برادرزادشو جوابگو باشه از امروز پسرامون تو این محل آسایش ندارن.

مطمئن بودم پیدایش می شود. جز او هیچکس نمی توانست این گونه بی پروا دهان بقیه را ببندد.
صدایش به صدای علی غلبه کرد.

– خشتک پسرای ده تا محل جز اینجا رو هم می کشم رو سرشون بخوان چپ به ناموس مهراب نگاه کنن!

حاج خانوم به طرف پسرش چرخید. من نیز جرات بالا آوردن سرم را پیدا کرده بودم.
سر و مروگنده بود!
پس کو آن آشوبی که حاج خانوم ازش دم می زد؟

– تمومش کن مهراب!
حقمو حلالت نمی کنم بخوای دست این دختر و بگیری و بیاری تو خونه ی من.

تنش را کج کرده و از بین چند نفری که هنوز جلوی در معرکه را تماشا می کردند وارد حیاط شد.

– حرفمو زدم بهت حاج خانوم، نقل دیروز و امروز نیست دو سال پی این دخترم، حاجی می دونست، پسر حاجی هم می دونست من و فِر داد زندون که صاحب مالم بشه ولی کور خونده!
یادته که من بچه هم بودم دوچرخه رو شکستم نذاشتم بدی پسر برادرت این که دیگه ناموسمه!

حاج خانوم دستش را روی سینه اش کوبید.

– نمی گذرم ازت، حق مادریم و حلالت نمی کنم مهراب…
این دختره چشم سفیده من زورش نکردم ما کاریش نکردیم خودش سرخاب سفیدآب زد دل محمدمو برد.

هر آن منتظر جوش و خروش مهراب بودم.
می شناختمش این حرف ها را نه باور می کرد نه هضم…
همان هم شد.
نعره اش و صدای کوبیدن سرش به دیوار همه را وحشت زده ام کرده بود.

– نکن حاج خانوم نکن، نگو… منه خر دو سال هَولش نبودم دلش پیم بود می شناسمش.

با هر یک کلمه اش سرش را محکم تر به دیوار کوبیده بود.
علی بالاخره جلویش را گرفت و او با دست آزادش بازویم را چنگ زد و مانع لرزم شد.
صورت خونی اش مانند پتکی بر سرم بود.

– اینم تلافی سر شکسته ی پسرت راضی شدی؟

قفسه ی سینه اش از حرص بالا و پایین می شد و همسایه از ترس زبان به دهان گرفته بودند.

– برو سمن برو خواهرم خدا نجاتتون بده.

حاج خانوم پر روسری اش را روی صورتش کشید.

– حقم به گردنت می مونه مهراب اگه دست از این دختره نکشی!

خون را از روی پیشانی اش کنار زد و رو به بقیه غرید:

– روضه تموم شد برید خونه همسایه مراسم غیبت بذارید!

آشکارا به پچ پچ هایشان طعنه می انداخت.
گفته بودم اوی کله خراب را کفری نکنند.
گلناز خانوم آخرتر از همه بیرون می رفت و به عمد صدا بلند کرده بود که بشنوم.

– ولش می کنه خواهر مرده و هوسش، دو روز دیگه براش میشه دستمال چرک می ندازتش کنار، مگه مادرشو ننداختن؟

قبل از آن که مهراب بُل بگیرد در کوبیده شد. عصبانیت گلناز خانوم دلیل داشت، از کودکی تا به الان همه می گفتند مادرم با شوهرخواهر او فرار کرده بود.

– خوبی؟

نگاه خیسم را به صورتش کشیدم.
عجب تاوانی داشت خواستن منه بی کس و کار.

– سرت!

روی تخت نشست و دستمال یزدی اش را روی صورتش کشید.

– با کله زدم تو سر باند پیچی پسرش واسه همون داغ کرد. الان دیگه آروم می شه.

نگاه به خون نشسته اش را به دستم دوخت.

– نلرز تموم شد واسه هر کی سگ بشم با تو کار ندارم می شناسمت دیگه، بپر به آبی چیزی بردار بیار بشورمش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
1 سال قبل

فاطی عکس ترمه رو نمیدی ببینیم؟ 🥺💙

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه 🥰

M
M
1 سال قبل

این رمان اسم نویسندش حدیثه ورمزه

و کپی شدس

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
پاسخ به  M
1 سال قبل

فاطی فقط رمان های محبوب و پرطرفدار و درخواستی ها رو از نویسنده ها میگیره میزاره اینجا…خلاص

عسل
عسل
1 سال قبل

رمان خیلییی قشنگیه ادانه بده و البته پارتا رو بلندتر 😍🥺😂❤️🔥

عسل
عسل
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

ادامه

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
1 سال قبل

هستم اونو میکشم ک به مهراب من چشم داشته باشع

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک

خشتک

R
R

یاااااااا خدااااا سولومون چ خبره؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آجی چن تا چن تا؟؟؟؟؟ ؟؟
چجوری از پس همه اینا بر میای؟؟؟؟؟ ؟خودتو بدبخت نکن خاهر من… 😂 تو گلوت نمونن یه وقت….

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
پاسخ به  R
1 سال قبل

همش چارتاین😟🖤

R
R

عزیزم همش چهارتا؟؟؟؟؟ ؟والا با یکی‌ نمیشه ساخت… چجوریه بیایم پیشت آموزش ببینیم….. 😂 😂 😂
میترسم از پا بیفتی ها
یکی دوتاشو بده ب نیازمندا

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
پاسخ به  R
1 سال قبل

نه خب من قانون تقسیم کردن ندارم😟🖤

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x