2 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 104

5
(2)

 

 

ساعتها صدای آهنگ همانطور بلند و اعصاب خُرد کن، به گوش میرسد. اما من فقط به رفتار عجیبش فکر میکنم. که امشب به دنبال چه بود؟!
چرا با هربار فکر کردن به صورت عصبانی و نگاهِ گرمش، قلبم از جا کنده میشود؟!

روی هم مبل دراز کشیده ام و در همان سر و صدای دیوانه کننده، کم کم چشمانم دارد سنگین میشود. اما با قطع شدن آهنگ، چشمانم به یکباره باز میشوند. می نشینم. تمام شد؟!

چند لحظه ی دیگر صدای کوبیده شدنِ بلندِ در خانه اش به گوشم میرسد. با حیرت به ساعت نگاه میکنم. پنج صبح است!

بلند میشوم و به سمت چشمیِ در هجوم میبرم. از چشمی در نگاهش میکنم و فقط یک ثانیه می بینمش. سپس صدای ضرب پاهایش روی پله ها به گوشم میرسد.

بهت زده به سمت تراس پا تند میکنم. به دقیقه نمیرسد که ماشین با سرعت از حیاط خانه بیرون میرود. رفت!

آن هم این وقت صبح… بعد از ساعتها دیوانه بازی و… بی خوابی؟!

قطعا در آن سر و صدا یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشت و خواب و آرامش را از من هم گرفت. بدون اینکه بفهمم چه مرگش است.

و حالا من نگاهم به کوچه ی خالی مانده و چشمانم پر شده است… بی دلیل! نگاه تار شده ام دقیقه ها به رد رفتنش می ماند و هوا کم کم روشن میشود.

اولین شبِ برگشتنم به این خانه اینطور گذشت. برای بازی برگشته ام و او خواست که برگردم.

پس هدفی وجود ندارد، جز ادامه دادن این بازی… تا وقتی که یکی برنده شود و آن یکی بازنده. فقط مشکل اینجاست که من نمیخواهم بازنده باشم و… او هم!

و این بازی با نگاهِ بیتاب و پرکینه و…خسته ی او…و قلبِ سرکش و بیقرارِ من، تا کجا ادامه خواهد داشت؟!

در را می بندم و به آرامی در کوچه قدم میزنم. ساعت ده صبح است. نگاهم به زیر و در فکر و یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته ام.

بهادر برنگشت. و حالا علاوه بر خستگی و سردرد، باید قیافه ی او را که هرلحظه جلوی چشمم تجسم میشود، تحمل کنم. رفتارِ عجیب و مسخره اش را تجزیه و تحلیل کنم. و با خود هرلحظه تصور کنم که اگر اعتراض میکردم، چه میشد؟!

مرا میبوسید؟!
دعوایمان میشد؟!
به جاهای باریک کشیده میشد؟!

بازی تمام میشد؟!
یا بیشتر و بیشتر پیش میرفتیم و همین دیشب یکی بازنده میشد و یکی برنده؟!
و کدام میشکست؟!

آن که ضعیف تر است!
چه کسی ضعیف تر است؟!
آن که از پس احساساتش برنمی آید!

یعنی… من؟!!
آه خدا یعنی او هیچ حسی ندارد؟!
پس چرا دیشب آنطور زده بود به سرش؟!

اگر حسی نیست، پس چرا شب تا صبح آن طور خانه را روی سرش گذاشته بود که فقط از طرف من یک اعتراضی ببیند؟!

دلم گرم میشود با این فکرها… اما لحظه ای دیگر فکر میکنم که او مرد است! بالاخره… یک دخترِ تنها و سرکش و بی حد و مرز نترس، همسایه ی دیوار به دیوارش است.

این تحریک کننده نیست برای یک پسر جوان و تنها که از قضا از بازی کردن با این دخترِ لجباز لذت میبرد؟!

هوم… حس هست! اما از چه نوع حسی؟! فقط خواستن؟ یا… شهوت؟!

دلش میخواهد من لج کنم و اعتراض کنم و تحریکش کنم، که تا تهِ تهش با من پیش برود و… حتی اگر به خاطر خری مثلِ آبتین برگشته باشم!

خب چرا خوشش نیاید؟ اصلا کدام آدم احمقی وجود دارد که بدش بیاید؟! مگر مغز خر خورده؟! موقعیت به این خوبی را برای نهایت استفاده از دست بدهد، زیادی اسگل نیست؟!

این فکرها به شدت دلم را میشکند. اما لازم است! باید قبول کنم که برای او، علاوه بر حسی که شاید وجود داشته باشد، حس های مردانه هم هست! تا به حسهای سرکش خود غلبه کنم.

هرچه باشد، یک پسر است. حتی اگر من ارزشش را نداشته باشم و حلال و حرام سرش شود و مال مردم خور نباشد!

با تاکسی دربستی خود را به شرکت میرسانم. احتمال میدهم که اینجا باشد… یا نه… نمیدانم… پشت در، نفس عمیقی میکشم و خود را برای دیدنش… با هر برخوردی آماده میکنم.
یعنی خب… برای دیدن آبتین آمده ام. بهادر باشد یا نباشد، چه اهمیتی دارد؟!

زنگ در را میفشارم. چند لحظه ی دیگر در باز میشود. سرایدار جلوی در ظاهر میشود. دیدن صورت متعجبش، من را وادار به لبخند زدن میکند.
-سلام عمو اسماعیل…

جا خورده میگوید:
-سلام! اومدی شرکت؟!
به تایید سر تکان میدهم. با مکث میگوید:

-زود نیست؟ هنوز عیده…
شانه ای بالا میدهم:
-حس وظیفه شناسیم نذاشت بیشتر از این به خودم مرخصی بدم…

خنده اش میگیرد. از جلوی در کنار میرود و میگوید:
-بفرما داخل، ولی شرکت تقریبا تعطیله…
یعنی بهادر… نه یعنی… آبتین نیست؟!

داخل میشوم و میگویم:
-یعنی هیچکس نیست؟
-درحال حاضر که نه… اما آقای سمیعی احتمالا برگردن… البته احتمالش هم هست که برنگردن… آخه به من گفتن نیازی نیست بمونم… فکر نمیکردم کارمندی به شرکت بیاد…

و… بهادر؟!

-آهان… کس دیگه ای قرار نیست بیاد؟
دستی به حالت ندانستن بالا میگیرد:

-نمیدونم امروز شرکت دایر باشه یا نه… شاید کارمندای دیگه بیان… من در جریان نیستم دخترم… تو این چند روز هم یکی دو نفر اومدن و رفتن… اکثرا خودِ مدیرا میان…

آمدنم انگار زیاد عقلانی نبود. برای همین توجیه می آورم:
-بله در جریانم… اتفاقا هماهنگ کردم باهاشون! شما میتونید تشریف ببرید؛ من هستم…

متعجب میپرسد:
-جدی؟!
با اعتماد به نفس میگویم:
-البته! قرار شد به یک سری کارای عقب افتاده م رسیدگی کنم…

با شک و تردید به چشمانم خیره میشود. نمیگذارم فکری کند و ادمه میدهم:
-به آقای رئیس… یعنی آقای جواهریان زنگ میزنم و دوباره متذکر میشم که تو شرکت هستم!

از آنجایی که به خوبی در جریان اتفاقاتِ اخیر بود، به اجبار باور میکند و سری تکان میدهد. آخر من حورا هستم… کارمندِ عزیزِ رئیس! کسی که رفت و آمدش به هیچکس مربوط نمیشود و اصلا هدفِ استخدام شدنش هم برای کسی مشخص نیست!!

با اینکه هنوز شک و تردید در نگاهش دارد، اما از رفتن هم نمیتواند بگذرد. خب چرا بماند و کار اضافی انجام دهد؟
موقع خداحافظی میگوید:

-اگر آقای رئیس نیومدن…
میان حرفش میگویم:
-بهشون زنگ میزنم!

-نیازی نیست من بمونم؟
لبخندی میزنم:
-نه ممنون، منم کار زیادی ندارم… برید به سلامت… سال خوبی داشته باشید…

با مکث جوابم را میدهد:
-همچنین…
خداحافظی میکند. در را میبندد. حالا من می مانم و شرکت و انتظار برای اینکه بهادر… نه… آبتین بیاید!

و راستش دلم میخواهد… هردو بیایند. من برای آبتین دلبری کنم و بهادر به چشم ببیند که چقدر برای رسیدن به او تلاش میکنم. یا… یا بهادر کمک کند که نظر آبتین بیشتر به سمتم جلب شود. آن هم چطوری؟!

با مهربانی! لطف کند و مرا ببوسد و حسهای آبتین را تحریک کند!!

نیم ساعتی میگذرد و کم کم حوصله ام سر میرود. با کنجکاوی به سمت دفتر بهادر میروم. اما دستگیره را که میکشم، میبینم در دفترش بسته است. خب انتظار بی جایی بود که در دفترش را باز بگذارد.

ایضا در دفتر آبتین!
پوفی میکشم و پشت پنجره می ایستم. به رفت و آمد ماشین ها نگاه میکنم و غرق فکر میشوم. دیشب دلتنگم بود… یا حسهای مردانه اش او را وادار به آن دیوانه بازیها کرده بود؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobi
Mobi
1 سال قبل

پارت بعدییییییی

yegane
yegane
1 سال قبل

اوووخی جفتشون غافله رو باختن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x