شاید هم… هردو!
من با فکر کردن به آن نگاه، قلبم با شدت کنده میشود. که من هم… هردو حس را باهم دارم و چقدر زشت!
چرا باید با دیدن آن کفتربازِ بدتیپ، ته دلم قیلی ویلی برود و تحریک شوم؟! و دلم بخواهد که او… مرا بخواهد؟!
یعنی آنقدر بخواهد که منتظرِ لجبازیِ من نشود!! منتظر اعتراض و پررویی من نشود و برای لمس… یا بوسیدنِ من، بی طاقت ترین باشد.
آن وقت کارش را بکند، و بازنده هم شود!
من هم… هم به خواسته ام برسم، هم برنده شوم، هم… بار دیگر آغوش و بوسه هایش را تجربه کنم.
میدانم… زیادی از دست رفته ام!
غرق در فکر هستم که صدای چرخش کلید توی در، مرا به خود می آورد. متحیر به در نگاه میکنم. و نمیدانم چرا میدوم و خود را پشت مبل ها پنهان میکنم! چه کسی را میخواهم سوپرایز کنم؟!
میشود بهادر باشد؟! اگر بود… اگر خودش بود… بگویم به خاطر دیدن آبتین آمده ام و منتظرش هستم! قلبم به تندی میکوبد و فقط یک لحظه ببینم… که حالش مثلِ دیشب است، یا نه!
در باز میشود. نگاه دزدکی می اندازم. لعنتی… می بینم که آبتین است. و بهادر… نیست!
میخواهم خود را نشان دهم، اما چیزی مانعم میشود. متین هم همراهِ آبتین است! اَه اَه این یکی کم بود.
باز هم میخواهم از پشت مبلها بیرون بیایم و خودی نشان دهم. اما بازهم چیز دیگری مانعم میشود. آن هم… قفل شدنِ دستِ آبتین و متین در دست هم!
خب… چرا باید چنین چیزی مانعم شود؟! نمیدانم… نمیدانم… فکرم دارد به هم میریزد. چرا؟! آبتین در را میبندد. سرک میکشد و صدا میزند:
-آقا اسماعیل؟
صدایی نمی آید. متین آرام میگوید:
-نیست؟
آبتین بار دیگر صدا میزند:
-آقا اسماعیل… رفتی؟!
قلبم با سرعت هزار میکوبد. گیج میزنم. نفس نفس میزنم. چه مرگم شده؟!! چرا نگاهم از دستهای قفل شده ی آن دو کنده نمیشود؟!!
متین میخندد:
-نیست…
آبتین نگاهش را به او میدهد و من به وضوح می بینم که نگاهش با یک چشمک، چه برقی میزند.
-رفته…
و پس از این حرف، درست جلوی چشمانِ من، متین را بغل میکند و… میبوسد!
میبوسد؟!! واقعا دارد متین را میبوسد!
پلک میزنم. درست می بینم؟!
نه!! حتما اشتباهی شده. حتما شوخی است… یا دوربین مخفی… یا… یا خواب!
انگار نفس نمیکشم. یعنی… روح از تنم جدا میشود! نگاهم خشک شده روی آن دو که… همدیگر را میبوسند!!
واقعی! مثلِ… مثل یک بوسه ی عاشقانه؟!!
وای خدا نمیفهمم! مغزم از کار افتاده و فقط خیره ی آن دو مانده ام که… دارند واقعا… واقعا همدیگر را میبوسند! نه که عید باشد… یا روبوسی کنند… یا عادی… یا لااقل گذرا…
نه… هیچکدام اینها نیست. و همین را نمیفهمم. این حرکت الان… یعنی چه؟!!
همان پشت مبل مانده ام و دهانم از بی نفسی باز مانده و دانه ی عرق از پشتِ کمرم، به پایین سرازیر میشود.
در یک لحظه هزاران هزار فکر و حدس از ذهنم میگذرد. هر کدام ترسناک تر از قبلی… هرکدام بیرحمانه تر از قبلی… آنها جلوی چشمانم جوری همدیگر را میبوسند که انگار عاشقانه ترینشان است! و من نمیتوانم رابطه شان را درک کنم. واقعا توان تجزیه و تحلیل ندارم.
اما دارم فرو میریزم! دارم میشکنم. دارم به چشم می بینم… این یک رفاقتِ معمولی نیست!
دست آبتین به سمت تیشرت گشادِ متین میرود و متین با صدای سخت شده ای، آرام میگوید:
-کسی نیاد؟!
آبتین بوسه ی دیگری روی لبهایش میگذارد و میگوید:
-نمیاد…
و من چشم روی هم میفشارم. دیگر توان دیدن ندارم… برای یک عمرم بس است… دیگر جان ندارم!
پشت مبل هم نمیتوانم بمانم. از بدتر شدن وضعیتشان… یا شنیدن صدایشان… یا هر چیزِ دیگری میترسم. چیزی در گلویم مثل سنگ، سخت شده و من درحال خُرد شدن ام!
انگار چاره ای ندارم. باید قبل از اینکه چیز بدتری ببینم، خود را نشان دهم. قبل از اینکه این پشت جان دهم!
چشمان وق زده ام پر میشوند. بغض سنگ شده پایین نمیرود. دست یخ زده ام را روی پشتی مبل میگذارم و با یک تصمیم آنی، بلند میشوم!
آبتین را می بینم که متین را حریصانه بغل کرده و متین با بیتابی پشت موهایش را نوازش میکند. این نهایت چیزی ست که میتوانم ببینم… و صدای شکسته ام با وحشت و ناراحتی درمی آید:
-بس کنید!!
هردو به طرز وحشتناکی جا میخورند! با هول از هم جدا میشوند. یکی لباسش را پایین میدهد و آن یکی ناله میکند:
-یا خدا!!
با چه رنگ و روی پریده و سر و روی به هم ریخته ای به من نگاه میکنند. من حیرت زده خیره به آنها، و آنها حیرت زده خیره به من!
هیچکدام نمیتوانیم حرفی بزنیم. آبتین دهان باز میکند. دست لای موهایش میبرد. صورتش سرخ شده است… صورت ریزنقشِ متین هم!
آبتین دست روی دهانش میفشارد. و به سختی میگوید:
-تو… اینجا چیکار…
نمیدانم چرا نگاهم تار میشود. احساس حقارت میکنم… احساس خُرد شدن… لِه شدن… من اینجا چه میکنم؟!!
متین با حرص و شرم، زیر لب فحشی میدهد:
-دختره ی آشغال!!
درک میکنم… حتی احساس آشغال بودن هم میکنم!
آبتین مستاصل است و کلمات را نمیتواند درست به زبان بیاورد.
-ببین حورا… میدونم جا خوردی…
متین میان حرفش میپرسد:
-چطوری اومده داخل؟!!
بدون هیچ حرفی از پشت مبل ها بیرون می آیم و در سکوت… با قدمهایی سست و تنی که کاملا بی حس است، به سمت در میروم. نه شوخی است، نه دوربین مخفی، و نه نقشه ی جدید…
همه چیز کاملا جدی و واقعی ست. درست مثلِ شکستنِ من!
آبتین رو به من میکند و انگار خودش هم نمیداند چه بگوید.
-فکر نمیکردم اینجا باشی… حورا… من باید…
پا تند میکنم و باید فرار کنم! باید هرچه زودتر بروم… فقط بروم!!
در را باز میکنم. صدای آبتین را میشنوم.
-لعنتی!!
سوار آسانسور میشوم و خیلی سریع دکمه ی لابی را میفشارم. با بسته شدن در آسانسور، تکیه میدهم و گیج و ناتوان، به همه چیز فکر میکنم و به هیچی!
از شرکت بیرون میزنم. در پیاده رو پا تند میکنم. آبتین، متین را بوسید!
نمیفهمم. چرا؟!! چرا؟! واقعا چرا باید او را در جایی خلوت و پنهانی ببوسد و متین هم او را همراهی کند؟! معنی این کارشان چیست؟!
یکی باید توضیح بدهد! یکی باید به من بگوید یعنی چه؟! یکی باید من را از این بهت زدگی و گیجی دربیاورد. یکی باید تکلیف من را روشن کند!
یکی باید به من بگوید… نقش من و… بهادر… در این بازی… دقیقا چیست؟!!
بهادر…
واااای بهادر!
با حیرت درست وسط پیاده رو می ایستم. به هر سمتی نگاه میکنم. چشمان بیش از حد بازم، پر میشوند. دستهایم را جلوی دهانم میفشارم. نه… باور نمیکنم… یکی باید با من حرف بزند. یکی باید کمکم کند… که بفهمم!
خود را به خانه میرسانم. در را میبندم و قفل میکنم و لباسهایم را که انگار زغال داغ شده اند و به پوستم چسبیده اند، درمی آورم و هرکدام را به گوشه ای پرت میکنم.
قدم رو میروم… دور خود میچرخم… مرور میکنم… مرور میکنم… چشمان سیاه، شده اند آزارِ روح و روانم… وااای بهادر!
نمیدانم چقدر دور خودم میچرخم. وقتی به خود می آیم که صدای پیامِ گوشی ام بلند میشود. نگاه به اطراف میکند. خانه تاریک شده است! در همان حال به سمت گوشی هجوم میبرم. پیامی از طرف آبتین!
-باید باهم حرف بزنیم…
بررررررگ و بااااارم😂😂
این دیگه چی بود
برگ و بارم👀😂ولی خداییش خیلی رمان خوبیه عاشق شخصیت هاشم😂😍
يكي به من بگه برگام كو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا خدااا 😲 🙄
خوشمان آمد
سوپرایز خوبی بود 👍
فک کنم متین ترنس و می خواد عمل کنه دختر بشه
وا انقد فک داره خب یارو گی عه
تو داری پُشت گوشی میگی 😐
زنده دیده🤒
اگه زنده میدیدی پشمات فر میخورد میفتاد😑
مثل من که حالم به هم خورد😐😑