متین با دهان باز مانده میگوید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟!!
و همین سوال کافی ست، تا بهادر مثل جن زده ها، عین مجسمه آن وسط خشک شود!!
نگاه نمیگیرم… مستقیم خیره به صورتِ رنگ پریده اش! وحشتِ توی چشمهای سیاهش… دهان بازمانده از بی نفسی اش… و همانطور بی حرکت ماندنش… قلبم با سرعت هزار میکوبد…
تیپ و ژستش را نگاه میکنم… موهای بسته… تاپ ورزشی تنش… شلوارک گشاد ورزشی اش… دستکش های مخصوصش…
و لبخند میزنم و برایش دست تکان میدهم!
-اومدم بازیِ بهادر و اتابک رو تماشا کنم!
بالاخره یکی به خودش می آید و با خنده میگوید:
-تماشاچیِ زن هم داریم؟!!
-میگفتید منم دوست دخترمو میارودم!
نگاه بهادر به سر تا پای من میچرخد و انگار نمیتواند از بُهت بیرون بیاید! اتابک با خنده، نفسی میگیرد و میگوید:
-حورا خانوم… تماشاچیِ اختصاصیِ این مبارزه!!
نگاه بهادر با تعلل از من کنده میشود و به سمت اتابک کشیده میشود. به وضوح جا خورده و اصلا فکرش را هم نمیکرد… یعنی انتظار این یکی را نداشت!
-کی… دعوتش کرده که…
نمیتواند ادامه ی سوالش را بپرسد… به من خیره میشود و قدمی به سمتم برمیدارد و گیج میزند.
-اینجا… تو اینجا چه غلطی میکنی؟!! کی گفت بیای؟!!
شانه ای بالا می اندازم و نزدیکتر میشوم. یعنی… کنار آبتین سعی میکنم برای خود جایی باز کنم و میگویم:
-من تماشاچیِ اختصاصیِ این مبارزه ام!
همه ی نگاه ها به من است! بین ده دوازده تا مرد هیکلی و ورزشکار ایستاده ام… البته متین را فاکتور بگیریم!
و نگاهم فقط به بهادر و… قفسه ی سینه ی بهادر از نفس نفس زدن، بالا و پایین میشود. نگاهش… وای نگاهِ سیاهش!
و در همان حال، وای از نگاه های متعجب و کنجکاو رفیق هایش… زیر لب حرف زدن و سوال پرسیدن و نفهمی هایشان…
که یکی بلند میگوید:
-خانوم کی باشن اتابک؟!
بهادر نفس سختی میگیرد و با اخم به سمتم می آید.
-بیا ببینم…
اما قبل از اینکه به من برسد، اتابک راهش را سد میکند و بازویش را میگیرد:
-کجا؟! وسط بازی ایم… وایسا سرِ جات!
با اخمی از عصبانیت، به اتابک خیره میشود. اخمهای اتابک بدتر از اوست. کینه دارد.. هدفش را از بودنِ من در اینجا، به رخش میکشد.
بازویش را میفشارد و میگوید:
-حورا هم یه تماشاچی، مثل بقیه ی بچه ها… وایسا و بازی رو ادامه بده… تا الانم زیادی به این بهونه وقت خریدی!
آبتین خیره خیره نگاهم میکند و آرام میگوید:
-الان دقیقا واسه چی اینجایی حورا؟!!
نگاهش نمیکنم، اما جوابش را خیره در چشمهای به شدت دیوانه ی بهادر میدهم:
-اومدم بازی رو تماشا کنم…
بهادر بلند و عصبانی رو به من میغرد:
-تو گوه…
حرفش را میخورد. فکش فشرده میشود و از بینی نفسی میکشد و به جان کندن خود را کنترل میکند که حرف نامربوط نزند.
-بیا برو!!
میترسم؟! اصلا! برای تلافی اینجا هستم. برای تمام شدن این بازی مزخرفی که راه انداخته! نامردی ست؟! یکی از اصول بازیِ او همین است دیگر!
-هستم!
آبتین پوفی میکشد و زیر لب ناله میکند:
-واااای خدا به خیر بگذرون…
بهادر تهدیدوار میغرد:
-بیا برو حوری… بیا برو!
و ثانیه ای بعد با مشت کنار شقیقه ی خودش میکوبد و روانش پاک به هم میریزد:
-سگم نکن، بیا برو!!!
صدا از کسی درنمی آید. و من محکمتر میگویم:
-گفتم… هستم!
متین زیر لب غر غر کنان میگوید:
-دردسر باز اومد…
بهادر بدون توجه به اطراف، خیره در چشمانم میگوید:
-همین الان میری!
قاطعانه در چشمانش تاکید میکنم:
-هستم، تا آخر بازی!
چشمهایش از نفرت و عصبانیت باریک میشود. نفس نفس میزند. حتم دارم که دستش به من برسد، جانم را میگیرد! نمیترسم..یک تای ابرویم را برایش بالا میفرستم و میگویم:
-بازی کن!
تکان نمیخورد. اتابک با خنده ی حریصانه و پرلذتی میگوید:
-جلوی چشم حورا باید بازی کنی…
بهادر نگاه کینه توزانه اش را بین من و اتابک جابجا میکند. حالا میفهمد که چرا اینجا هستم… و چرا توی تیمِ اتابک!
خیره در چشمان منتظرم… که منتظرِ شکستش هستم… زمزمه وار تهدید میکند:
-نِمیری نه؟!
سرکش تر و بلندتر میگویم:
-شروع کنید!
همین حرف باعث میشود که همهمه ای توی جمع به وجود بیاید. بهادر قدمی به سمتم برمیدارد و با صدای آرامی، با کینه و عصبانیت میغرد:
-دارم برات!
خنده ی بلندی سر میدهم. نمی فهمد که اینجا آخر بازی ست؟! همین امشب تمام میشود و دیگر حورایی نخواهد بود که بدترین بلاها را سرِ غرور و احساسش بیاورد!
بهادر مثل یک گرگ زخمی خیره ی من می ماند و خط و نشان میکشد. آبتین برای آرام کردنش میگوید:
-من حواسم بهش هست… بازی کن…
اما همچنان خیره ام می ماند. صدای بچه های دیگر هم درمی آید.
-شروع کنید دیگه!
-یالا شروع کنید!
-بها بزن ناکارش کن!
-دختره طرفِ کیه؟!
با این سوال، یک لحظه سکوت میشود. و اتابک با خنده ی کوتاهی، خیره به بهادر میگوید:
-طرفدار منه!
صدای اووو کشیدن پسرها بالا میرود. بهادر کاملا به هم ریخته است! نگاهش به سختی بین من و اتابک جابجا میشود. آبتین برای آرام کردنِ اویی که رو به دیوانگی ست، میگوید:
-بی طرفه!
بازهم صداها بالا میرود. همه گیج و متعجب اند، اما دارند لذت میبرند و این هم یک تفریح برایشان!
و اما من بلند اعلام میکنم که سمتِ کدام هستم!
-آقای اَتابک بزن ناکارِش کن!!
بازهم به اندازه ی یک ثانیه سکوت میشود و سپس به یکباره سالن روی هوا میرود! پسرها به شدت منتظرِ این مبارزه… و اتابک با هیجان داد میزند:
-وایسا و تماشا کن حورا!
صدای بلند من هم با صدای بچه ها مخلوط میشود و تشویقش میکنم.
-بزنشششش!!
بهادر سرگردان تر میشود و هرلحظه رنگ و رویش خرابتر میشود.
میان هیجان و داد زدنهای پسرها، آبتین زیر گوشم میگوید:
-دیوونه شدی؟!!
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
-خودت گفتی که حالشو بگیرم… حالشو خرابتر از اینی که هست بکنم… بنشونم سرِ جاش… شکستش بدم و به خودش بیارمش!
میان همهمه، اتابک میگوید:
-آبتین؟!
آبتین نمیتواند جوابم را بدهد و با مکث به اتابک و بهادری نگاه میکنند که زل زده اند به ما! و بقیه هم همچنین… زل زده به آبتین، به شدت منتظر که دوباره شروع مبارزه را اعلام کند!
و باز هم نگاهِ بهادر که از من کنده نمیشود! قلبم توی سینه به طرز دیوانه واری بیقراری میکند و چشم از نگاه برزخی اش نمیگیرم.
به این میگن دختر آفرین.
اووووفففففف
چه خفن
خوشمان آمد
چقد من از این دختره بدم میاد کلا همهی رفتاراش رو مخه اسکول روانی. کاش بهادر بد حالشو بگیره.