5 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 135

5
(3)

 

 

آبتین قدمی جلو میگذارد و بالاخره بلند میگوید:
-شروع!

حتی یک ثانیه نمیگذرد و بهادر مشت اول را توی صورت اتابک میکوبد!!

دهانم از حرکت ناگهانی اش یک متر باز میماند. صداها بالاتر میرود. اتابک عقب میکشد و او هم یک لحظه جا میخورد. اما بلافاصله حمله میکند و… مبارزه با مشت و دفاع ها شروع میشود!

آبتین سر به سمتم میکشد و میگوید:
-اینطوری؟!!

نمیخواهم حواسم را پرت کند و خیره به مبارزه ی اتابک و بهادر، بالا و پایین میپرم و تشویق میکنم. آبتین میگوید:

-مگه نگفتم حواستو جمع کن؟ نگفتم مراقب خودت باش؟! نگفتم دیوونه ش نکن؟!!

چشم نمیگیرم و اتابک مشت زیر چانه ی بهادر میکوبد! از هیجان جیغ میزنم و رو به آبتین میگویم:
-این بازی بدون دیوونگی نمیشه!

سپس داد میزنم:
-آفرین اَتا… زودباش بزنش… زودبااااش!

بهادر نگاه وحشیانه ای حواله ام میکند و صورتش سرخ و خیس است! به سمت اتابک حمله میکند. و آبتین میغرد:
-سرتو میخوای به باد بدی؟!!

بلند میگویم:
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه!

بهادر غرشی از ته گلو میکند و مشتی به سمت صورت اتابک پرت میکند. اما اتابک با ساعد دفاع میکند و میچرخد و بلافاصله آرنجش را به قفسه ی سینه ی بهادر میکوبد!

بهادر چند قدمی عقب کشیده میشود. صدای بچه ها کرکننده میشود. نفسهایم تند و بلندتر میشود. خدا کند از نفس بیفتد! جیغ میزنم:
-تو بازنده ای!!

اما بهادر بی توجه به اتابک حمله میکند و آبتین زیر گوش من میگوید:
-حواسشو پرت نکن!!

حواسش را پرت نکنم؟! پس چرا اینجا هستم؟!!

بهادر چند مشت پشت سر هم به سمت اتابک پرت میکند و یک ثانیه هم فرصت دفاع نمیدهد. قلبم از وحشت میریزد. نکند اتابک ببازد؟!

دو دستم را دو طرف دهانم میگذارم و بلند داد میزنم:
-من واسه دیدن باختت اینجام بهادر! میشنوی؟!!

بهادر نعره میزند و مشت بعدی را محکمتر میکوبد. اتابک تعادلش را از دست میدهد و تلو تلو میخورد. نمیتوانم دست روی دست بگذارم. پر از عقده جیغ میزنم:

-ماجرای آبتین برام رو شده!

لحظه ای حواسش پرت میشود و متعجب نگاه به سمتم میکشد. آبتین صدایم میزند:
-حورا!

با حرص نفس نفس میزنم و میخندم و میغرم:
-آبتین و متین… خیلی وقته که میدونم! تو…

اتابک از غفلتش استفاده میکند و با مشتی که به گونه ی میکوبد، صورتش را به سمت مخالفت پرت میکند!

متین بازویم را میفشارد:
-ساکت شو!

بازویم را از توی دستش بیرون میکشم و اتابک را تشویق میکنم:
-تو میتونی اتابک… بزنش… بزنش!!

دوباره مبارزه با شور بیشتری از سر گرفته میشود و دیوانه وار به همدیگر ضربه میزنند!

هردو از نفس افتاده… اما همچنان با کینه و دشمنی، مبارزه میکنند و هیچکدام قصد کوتاه آمدن ندارند. خون دماغ و گوشه ی دهان بهادر توی ذوق میزند. و گونه ی باد کرده ی اتابک که سریع ورم میکند!

-تو باید ببریش اتابک… باید!!

آبتین تذکر میدهد:
-انقدر دیوونه ش نکن حورا، تو همینطوریش هم برنده ای… بس کن!

-نه! اون باید ببازه… همین امشب!

و داد میزنم:
-تو باید همین امشب ببازی!!

نمیدانم چرا بغض دارم. بهادر بی رمق خم شده و عرق از صورتش میچکد. نمیخواهد تسلیم شود؟! دارد از حال میرود و نمیخواهد یکبار شکست را قبول کند؟!

-همین امشب تموم میشه!

نگاه گیجی به من میکند، اما گارد گرفته و قصد عقب نشینی ندارد. اتابک هم دستِ کمی از او ندارد و هردو وضع وخیمی دارند.

به هم گره میخورند و من نمیتوانم قبول کنم که بازهم برنده باشد. بعد از آن بوسه های وحشیانه… و بعد از ماجرای دختری که اتابک تعریف کرد، بازهم من ببازم؟! بغض از کجا پیدایش شد؟!

-آیدین؟

نگاهم میکند. سرم را کج میکنم و با ناز و عقده، بوسه ای برایش میفرستم. و همین یک ثانیه غفلتش، کار را تمام میکند!

اتابک آخرین مشت را به گونه ی او میکوبد و بهادر تعادلش را کاملا از دست میدهد. و روی زمین می افتد!

صداها بالا میرود. ناباور به زمین افتادنش نگاه میکنم. آبتین میغرد:
-لعنتی!

و خودش بلندی میگوید:
-فاک!!

آبتین جلو میرد و اتابک رو به او داد میزند:
-بلند شو!!

آبتین او را به عقب هُل میدهد. اما اتابک کوتاه نمی آید:
-من هنوز دلم میخواد بزنمت، زوباش بلند شو!! چیزیت نیست که افتادی… پاشو!!

آبتین آن وسط دو دستش را بالا می آورد:
-تموم!!

بهادر به سختی نیم خیز میشود و میغرد:
-خفه شو! هنوز تموم نشده!

رمق بلند شدن اصلا ندارد، اما به جان کندن، خود را از زمین میکّند. آبتین تذکر دوباره میدهد:
-گفتم تموم!!

اتابک بلند میخندد و مشتش را کف دست دیگرش میکوبد:
-بلند شو مَرد! پاشو هنوز مونده تا جون بدی!!

به سختی می ایستد. یک چشمش بسته، دماغ و دهان و صورتش کاملا داغون، نفسش بالا نمی آید و خم شده… اما رو به اتابک میغرد:
-بیا بزن!! بیا ببینم چقدر دیگه باید بزنی تا دلت خنک شه؟!

خراش عمیقی روی قلبم میخورد. چرا تمامش نمیکند؟! انقدر قبول شکست، برایش سخت است؟!! سکوت شده و همه تنها تماشاگر، و آبتین داد میزند:
-بسه بهادر!

اما بهادر گارد میگیرد و نگاهش با آن یک چشمِ بسته، تنم را میلرزاند!
-یکی میخواد زمین خوردن منو ببینه…

آب گلویم را با بی نفسیِ مطلق فرو میدهم.

اتابک با نفرت میغرد:
-میخوام جون دادنتو ببینم!

آبتین آشفته است و میخواهد واسطه گری کند:
-بس کُ…

اما بهادر با صدای نخراشیده ای نعره میزند:
-برو کنار آبتین!!

قلبم مثل طبل میکوبد و آبتین با بُهت قدمی عقب میکشد. و بهادر خیره به اتابک، ادامه میدهد:
-بذار بیاد بزنه!! تا جون دارم، وایسادم تا بزنی!! ببینم تا کجا میتونی؟!

اتابک غرشی میکند و به سمتش حمله میکند.
-جونِتو میگیرم عوضی!!

مشتی میزند… بهادر چند قدمی عقب میرود و تلو تلو میخورد! دستم جلوی دهانم فشرده میشود و کاش بیفتد… کاش بیفتد و تمامش کند!!
-بزن… بزن!!

صدای بلند اتابک خش میگیرد و رنگ صورتش به شدت سرخ میشود.
-باید مثل اروند جون بدی… کم نیار!

خنده ی بی رمقی روی لبهای زخمی بهادر مینشیند و نامتعادل میگوید:
-بزن… کم نمیارم… بزن که ما جونمون هم به پای رفاقت میدیم!

اتابک روانی میشود و با بغض فریاد میزند:
-خفه شو! خفه شو نامرد!!

مشتی توی شکم بهادر میکوبد و با عقده  داد میزند:
-خفه شو نارفیق!!

بهادر خم میشود. نفسم دیگر بالا نمی آید، از نفس نکشیدنش! با صدای وحشت زده و لرزانی داد میزنم:
-بسه بهادر! بیفت و تمومش کن!!

نگاه سیاه و خمار و… خسته و… به خون نشسته اش را به سمتم میکشد و پوزخندش، قلبم را هزار تکه میکند.

-یکی… وایساده و منتظره… بیفتم زمین و تماشا کنه! خوبه خوشگله؟ خوشِت میاد؟!!

دستهایم مشت میشوند. رو به آبتین میغرم:
-تمومش کن آبتین!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena
Elena
1 سال قبل

وای من این پارتارو خوندم خیلی باحاله توی تلگرام یکی دو پارت از این جا جلو تره

هانا
هانا
1 سال قبل

دختره ی سنگدل آخه چجوری دلت میاد لعنتی خوبه دوستش داری اینطوری وایسادی نگا میکنی

jennie blink
jennie blink
پاسخ به  هانا
1 سال قبل

نه اون دختر سنگدل نیست بلاخره بهادر بدون اجازه بوسیدتش کم از تجاوز نداره بهادر ارزش و حق و غرور اون دختر رو ازش گرفته.

Elena
Elena
پاسخ به  jennie blink
1 سال قبل

حالا نه اینکه حوری از خداش نبود😂😂

یاس
یاس
1 سال قبل

وایی قلبــم چجوری تا فرداشب دووم بیارم😐

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x