ذوق و کینه ام را که می بیند، چشم باریک میکند و دست به کمر میگوید:
-یکم زیاده روی نکردی؟!
چشم درشت میکنم و با حیرت میخندم.
-بیخیال آبتین! در برابر کارایی که بهادر با من کرد، منصفانه نبود؟
به حالت ندانستن میگوید:
-داغون شد…
میخندم:
-یر به یر شدیم… به زیبایی! اگه میتونستم، خیلی بیشتر از خجالتش درمی اومدم… اما خب…
و ته این خنده، بغض چه غلطی میکند… نمیدانم!
-نشد که… امممم آویزونش کنم و بازیش بدم و مسخرهش کنم و… جرزنی کنم و… بی احساس بشم و ببوسمش و…
به خودم می آیم و دستی به چشمهای تار شده ام میکشم.
-چی میگم؟!
بغضم را فرو میدهم و با نفس بلندی، بار دیگر خنده ام را وسعت میدهم:
-به هرحال، بُرد شیرینی بود و نوش جونم! و شکستش… نوش جونِش!!
آبتین دقیق نگاهم میکند و من چمدان به دست جلو می آیم تا از کنارش بگذرم. آرام میگوید:
-امیدوارم به خودش بیاد…
پوزخند بلندی میزنم و از کنارش میگذرم:
-دیگه مهم نیست…
در سکوت کنارم می آید و از اتاق خارج میشویم. سرسری از چندتا پسری که مانده اند، خداحافظیِ کلی میکنم. اتابک را می بینم که همراه یکی از بچه ها قصد بیرون رفتن دارد… احتمالا بیمارستان!
با دیدنم میگوید:
-مرسی که بهم اعتماد کردی…
لبخندی به صورت داغون و گونه ی باد کرده اش میزنم و بدنم مور مور میشود از دیدن زخمها… بهادر خیلی بدتر از این بود و حتما کلی درد دارد و چطور… دلم… نمیسوزد؟!
-مرسی که منو شریک این بُرد کردی…
خوشحالی اش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
-هردو باهم شکستش دادیم!
صدای پوف بلندِ آبتین را میشنوم و جواب اتابک را میدهم:
-امیدوارم تونسته باشی دلتو بابت اروند آروم کنی…
سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید. به خاطر زخم بینی اش اخمی میکنم و میگویم:
-برو بیمارستان… احتمالا دماغت شکسته…
خنده ی بی نفسی از ذوق دارد و میگوید:
-چیزی نیست بابا… می ارزید… دیدی چطوری از ریخت و قیافه انداختمش؟!
خنده ی هولی تحویلش میدهم و آبتین آرام و جدی میگوید:
-بریم حورا…
نگاه که به صورتش میکنم، اشاره میکند به رفتن… و درهمان حین میگوید:
-دیرت شد!
کاملا مشخص است که از این مکالمه ی دلچسب بین من و اتابک ناراضی است. حق دارد… یا نه… آبتین که در جریان همه چیز بود… اما خب هرچه باشد، بهادر فامیل و رفیقش است.
اتابک میگوید:
-بمونید من یه ساعته برمیگردم… قراره شام مهمون من باشید! شامِ برنده شدنه…
و با خنده ی آرامی اضافه میکند:
-جای بهادر خالی!
نمیتوانم نخندم و نگویم:
-بهادر جان قبلا نوش جان کرده!
هم زمان هردو میخندیم و آبتین با اخم میگوید:
-دو نفر به یه نفر… خوشحالی داره که دوتا تون باهم یک نفر رو شکست دادید؟!
خنده مان را به سختی جمع میکنیم و اتابک میگوید:
-از تو چه پنهون که آره… خوشحالیم!
آبتین پوزخندی میزند.
-اگه حورا اینجا نبود، مطمئن باش یه ضربه هم نمیتونستی بهش بزنی!
-من و حورا تو یه تیم هستیم… بُرد حق این دختر هم بود که به حقش رسید…
و رو به من میگوید:
-نوش جونت!
سر کج میکنم و کاش بهادر اینجا بود!
-مرسی…
آبتین سری به تاسف تکان میدهد و حرفی برای گفتن ندارد. میداند که هرچه بگوید… هر اعتراضی بکند… برایش جواب دارم! تا صبح برایش دلیل و جواب دارم و خوب میداند که این بُرد حق من است! و حقِ اتابک!!
دستی برای هردو تکان میدهم و دسته ی چمدان را به دست میگیرم:
-خوشحال شدم دوستان…
اتابک سریع میگوید:
-به این زودی نرو… بمون دور هم باشیم… بعد از شام میرید…
آبتین دسته ی چمدان را از دستم میگیرد و میگوید:
-دیرشه، باید بره… منم کار دارم، خداحافظ…
-شام نمی مونید؟
راه می افتد و قبل از من میگوید:
-فکر میکنی الان که بهادر بیمارستانه، من باید بشینم با تو و رفیقات شامِ پیروزیت رو بخورم؟!
و بعد متین را صدا میزند:
-متین بیا…
متین هم کنارمان می آید. اتابک همان جا می ایستد و با نفس بلندی میگوید:
-نه خب منطقی نیست… الان بهادر یکیو میخواد که بهش دلداری بده!
میخندد… رفیق هایش هم… من هم! که خنده ام با نگاه تیز آبتین جمع میشود!
آبتین چمدان را توی صندوق عقب جای میدهد و من سوار ماشین آژانس میشوم. وقتی در را می بندم، میگوید:
-تعارف نمیکنی؟ میتونم قبل رفتن به بیمارستان برسونمت…
در را می بندم و میگویم:
-نه بابا برو به پسرعموت برس که الان به شدت بهت نیاز داره!
اخم میکند:
-مسخره میکنی؟!
لب ورمیچینم و سری تکان میدهم:
-اوهوم…
خنده اش میگیرد، با همان اخم.
-بچه پررو!
خنده ام را به رویش میپاشم و در را می بندم.
-خیلی خوشحال شدم دوستم!
و بعد به متین که مثل برج زهرمار کنارش ایستاده، میگویم:
-هی نچسب… من رفتم، دیگه نمیخواد با دیدن من دق بخوری!
اخم میکند، اما چیزی نمیگوید. آبتین میگوید:
-باز همدیگه رو می بینیم…
لبخندی به روی مردانه و مهربانش میزنم و میگویم:
-فکر نکنم… لطفا… لطفا به بهادر نگو… بذار خودش بفهمه!
و تصور میکنم وقتی که بفهمد… کاش میتوانستم آن لحظه را به چشم ببینم!!
میشه بگین فازتون چیه ؟؟؟؟؟ اگ قراره وسطا ول کنین خب از اول نزارینش چه کاریه اخههههه . رمان صیغه استادم اینجوری شد واقن براتون متاسفم 🤬
نه عزیزم ول نکردیم رمان رو ولی پارتای آماده تموم شدن
ایشالا فردا شب میزاریم
چرا دیگه پارت نمیزارین؟
ای بابا چرا از هر رمانی که تعریف می کنیم به فنا میره بده انرژی میدیم 😐 نکن دیگه درست درمون پارت بزار تورو جدت
سلام خدمت همه ی دوستان گرامی
با عرض خسته نباشید قصد داشتم سوال کنم آیا نویسنده ی اینرمان مرده؟!
آقا قادر دیگ هر شب نمیذارین این رمانو؟
منتظریماااا
بلاخره ی دختر معقول تو رمانا دیدم چی بود همیشه اینقد از دخترا حرص میخوردم تا سکده میرفتم
امشب پارت نیست ؟؟؟
بابا پارت و طولانیش کن ایول حورا
واقعا بی انصافی میکنین اخه چرا کوتاه کردین پارتارو همم هرروز نمیزارین بخدا آدم از ذوق و شوق میوفته