10 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 138

5
(3)

 

 

ذوق و کینه ام را که می بیند، چشم باریک میکند و دست به کمر میگوید:
-یکم زیاده روی نکردی؟!

چشم درشت میکنم و با حیرت میخندم.
-بیخیال آبتین! در برابر کارایی که بهادر با من کرد، منصفانه نبود؟

به حالت ندانستن میگوید:
-داغون شد…

میخندم:
-یر به یر شدیم… به زیبایی! اگه میتونستم، خیلی بیشتر از خجالتش درمی اومدم… اما خب…

و ته این خنده، بغض چه غلطی میکند… نمیدانم!

-نشد که… امممم آویزونش کنم و بازیش بدم و مسخره‌ش کنم و… جرزنی کنم و… بی احساس بشم و ببوسمش و…

به خودم می آیم و دستی به چشمهای تار شده ام میکشم.
-چی میگم؟!

بغضم را فرو میدهم و با نفس بلندی، بار دیگر خنده ام را وسعت میدهم:
-به هرحال، بُرد شیرینی بود و نوش جونم! و شکستش… نوش جونِش!!

آبتین دقیق نگاهم میکند و من چمدان به دست جلو می آیم تا از کنارش بگذرم. آرام میگوید:
-امیدوارم به خودش بیاد…

پوزخند بلندی میزنم و از کنارش میگذرم:
-دیگه مهم نیست…

در سکوت کنارم می آید و از اتاق خارج میشویم. سرسری از چندتا پسری که مانده اند، خداحافظیِ کلی میکنم. اتابک را می بینم که همراه یکی از بچه ها قصد بیرون رفتن دارد… احتمالا بیمارستان!

با دیدنم میگوید:
-مرسی که بهم اعتماد کردی…

لبخندی به صورت داغون و گونه ی باد کرده اش میزنم و بدنم مور مور میشود از دیدن زخمها… بهادر خیلی بدتر از این بود و حتما کلی درد  دارد و چطور… دلم… نمیسوزد؟!

-مرسی که من‌و شریک این بُرد کردی…

خوشحالی اش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
-هردو باهم شکستش دادیم!

صدای پوف بلندِ آبتین را میشنوم و جواب اتابک را می‌دهم:
-امیدوارم تونسته باشی دلتو بابت اروند آروم کنی…

سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید. به خاطر زخم بینی اش اخمی میکنم و میگویم:
-برو بیمارستان… احتمالا دماغت شکسته…

خنده ی بی نفسی از ذوق دارد و میگوید:
-چیزی نیست بابا… می ارزید… دیدی چطوری از ریخت و قیافه انداختمش؟!

خنده ی هولی تحویلش میدهم و آبتین آرام و جدی میگوید:
-بریم حورا…

نگاه که به صورتش میکنم، اشاره میکند به رفتن… و درهمان حین میگوید:
-دیرت شد!

کاملا مشخص است که از این مکالمه ی دلچسب بین من و اتابک ناراضی است. حق دارد… یا نه… آبتین که در جریان همه چیز بود… اما خب هرچه باشد، بهادر فامیل و رفیقش است.

اتابک میگوید:
-بمونید من یه ساعته برمیگردم… قراره شام مهمون من باشید! شامِ برنده شدنه…

و با خنده ی آرامی اضافه میکند:
-جای بهادر خالی!

نمیتوانم نخندم و نگویم:
-بهادر جان قبلا نوش جان کرده!

هم زمان هردو میخندیم و آبتین با اخم میگوید:
-دو نفر به یه نفر… خوشحالی داره که دوتا تون باهم یک نفر رو شکست دادید؟!

خنده مان را به سختی جمع میکنیم و اتابک میگوید:
-از تو چه پنهون که آره… خوشحالیم!

آبتین پوزخندی میزند.
-اگه حورا اینجا نبود، مطمئن باش یه ضربه هم نمیتونستی بهش بزنی!

-من و حورا تو یه تیم هستیم… بُرد حق این دختر هم بود که به حقش رسید…

و رو به من میگوید:
-نوش جونت!

سر کج میکنم و کاش بهادر اینجا بود!
-مرسی…

آبتین سری به تاسف تکان میدهد و حرفی برای گفتن ندارد. میداند که هرچه بگوید… هر اعتراضی بکند… برایش جواب دارم! تا صبح برایش دلیل و جواب دارم و خوب میداند که این بُرد حق من است! و حقِ اتابک!!

دستی برای هردو تکان میدهم و دسته ی چمدان را به دست میگیرم:
-خوشحال شدم دوستان…

اتابک سریع میگوید:
-به این زودی نرو… بمون دور هم باشیم… بعد از شام میرید…

آبتین دسته ی چمدان را از دستم میگیرد و میگوید:
-دیرشه، باید بره… منم کار دارم، خداحافظ…

-شام نمی مونید؟

راه می افتد و قبل از من میگوید:
-فکر میکنی الان که بهادر بیمارستانه، من باید بشینم با تو و رفیقات شامِ پیروزیت رو بخورم؟!

و بعد متین را صدا میزند:
-متین بیا…

متین هم کنارمان می آید. اتابک همان جا می ایستد و با نفس بلندی میگوید:
-نه خب منطقی نیست… الان بهادر یکیو میخواد که بهش دلداری بده!

میخندد… رفیق هایش هم… من هم! که خنده ام با نگاه تیز آبتین جمع میشود!

آبتین چمدان را توی صندوق عقب جای میدهد و من سوار ماشین آژانس میشوم. وقتی در را می بندم، میگوید:
-تعارف نمیکنی؟ میتونم قبل رفتن به بیمارستان برسونمت…

در را می بندم و میگویم:
-نه بابا برو به پسرعموت برس که الان به شدت بهت نیاز داره!

اخم میکند:
-مسخره میکنی؟!

لب ورمیچینم و سری تکان میدهم:
-اوهوم…

خنده اش میگیرد، با همان اخم.
-بچه پررو!

خنده ام را به رویش میپاشم و در را می بندم.
-خیلی خوشحال شدم دوستم!

و بعد به متین که مثل برج زهرمار کنارش ایستاده، میگویم:
-هی نچسب… من رفتم، دیگه نمیخواد با دیدن من دق بخوری!

اخم میکند، اما چیزی نمیگوید. آبتین میگوید:
-باز همدیگه رو می بینیم…

لبخندی به روی مردانه و مهربانش میزنم و میگویم:
-فکر نکنم… لطفا… لطفا به بهادر نگو… بذار خودش بفهمه!

و تصور میکنم وقتی که بفهمد… کاش میتوانستم آن لحظه را به چشم ببینم!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارزو
ارزو
1 سال قبل

میشه بگین فازتون چیه ؟؟؟؟؟ اگ قراره وسطا ول کنین خب از اول نزارینش چه کاریه اخههههه . رمان صیغه استادم اینجوری شد واقن براتون متاسفم 🤬

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

نه عزیزم ول نکردیم رمان رو ولی پارتای آماده تموم شدن
ایشالا فردا شب میزاریم

هانا
هانا
1 سال قبل

چرا دیگه پارت نمیزارین؟

یاسمن
یاسمن
1 سال قبل

ای بابا چرا از هر رمانی که تعریف می کنیم به فنا میره بده انرژی میدیم  😐 نکن دیگه درست درمون پارت بزار تورو جدت

هیشکی
هیشکی
1 سال قبل

سلام خدمت همه ی دوستان گرامی
با عرض خسته نباشید قصد داشتم سوال کنم آیا نویسنده ی این‌رمان مرده؟!

neda
عضو
1 سال قبل

آقا قادر دیگ هر شب نمیذارین این رمانو؟
منتظریماااا

....
....
1 سال قبل

بلاخره ی دختر معقول تو رمانا دیدم چی بود همیشه اینقد از دخترا حرص میخوردم تا سکده میرفتم

Roya
Roya
1 سال قبل

امشب پارت نیست ؟؟؟

زهرا
زهرا
1 سال قبل

بابا پارت و طولانیش کن ایول حورا

زلال
زلال
1 سال قبل

واقعا بی انصافی میکنین اخه چرا کوتاه کردین پارتارو همم هرروز نمیزارین بخدا آدم از ذوق و شوق میوفته

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x