رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 153

5
(4)

 

 

 

چند ثانیه ای سکوت میکند و سپس با خنده میگوید:

-امیدوارم اینطور نباشه عمو جان!

 

تعارف است دیگر… دست خودش نیست، مهربان است! عجیب غریب مهربان است!!

 

-امیدوار نباشید عمو جان… ممنون! ببخشید بی خبر و بی خداحافظی اومدم، اما تصمیمم رو گرفتم و دیگه ریسک نمیکنم به اون خونه برگردم و با اون آقای لات و درنده همسایه بشم…

 

میخندد، اما انگار ته صدایش کمی حرص دارد، وقتی میگوید:

 

-ای از دست این بچه لات… خدا میدونه کِی قراره سر به راه بشه و دست از این دیوونه بازیاش برداره… آبرو واسه پدر و مادرش نذاشته…

 

پوزخندی میزنم:

-این یتیم پدر مادرم داره؟! والا به نظر بی کس و کار میاد… اگر سایه ی پدر و مادر بالاسرش بود که این نمیشد!

 

عمو منصور سکوت میکند و من با خنده ی مسخره ای میگویم:

-یتیم چه ی بی کس و کار!

 

عمو منصور با ثانیه ای مکث میگوید:

 

-اینطوری نگو عمو جان… پدر و مادر چه گناهی کردن که یه بچه، ناخلف از آب درمیاد؟!

 

حالا بنشینم و در این مورد مسخره بحث کنم؟!

 

-بالاخره تربیتش مشکل داره دیگه عمو… بی تربیته!

 

-حالا اونقدرام بچه ی بدی نیست حوریا جان… بی تربیت که نیست، فقط یکم شلوغ و بیقراره!

 

با حرص و تعجب میگویم:

-بیقرار؟! عمو جون فکر کنم دارید طرفداری میکنید ازش!

 

-نه والله عمو… من که میدونم یه تخته ی این بچه… نکن… کمه!! اما…

 

و انگار گوشی را از خود دور میکند و آرام میگوید:

-بذار دارم حرف میزنم عه!!

 

با تعجب میپرسم:

-جان؟!!

 

ثانیه ای بعد میگوید:

-آره داشتم میگفتم… این یتیم مونده رو ولش کن… تا زن نگیره، عاقل نمیشه که نمیشه! حالا کِی برمیگردی عمو جان؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حیرت زده میخندم و چرخی دور خود میزنم:

-عمو جان من همسایه ی اون یتیم نمیشم!

 

با صدای آرامی میگوید:

-ای بابا!! من میگم یتیم، اینم میگه یتیم!

 

عجبا! تا میخواهم جوابش را بدهم، میگوید:

-شاید دلت تنگ شد و برگشتی!

 

اخمی میکنم و بدم می آید و میپرسم:

-دلم واسه کی تنگ شد اونوقت؟!

 

ثانیه ای مکث میکند و بعد میگوید:

-خونه؟ واسه خونه ت! شاید واسه اینجا دلت تنگ شد و خواستی برگردی… هیچ وقت نگو هیچ وقت!

 

خنده ام میگیرد و البته… دلم که تنگ میشود! خب… دلتنگی به جهنم!!

 

-یعنی هرگز نگم هرگز…

 

-ها همون… نگو دخترم… ما تازه میخواستیم بیشتر باهم آشنا بشیم حوریا جان!

 

چشم در حدقه میچرخانم و میگویم:

-حورا هستم عمو جان، حورا!

 

با مکث میگوید:

-خوشبختم دخترم… منم منصور هستم… منصورِ جواهری! چی بود؟ آهان… حوریه بهشتی؟!! به به… چه اسم و فامیل قشنگی… الحق که برازنده ته حوریه جان… بنازم به سلیقه ی سجاد!

 

نمیدانم به کدام قسمت جملاتش توجه کنم… از کدام حیرت کنم… خنده ام بگیرد… حرصم بگیرد… چه میگوید این مرد؟! دستم انداخته؟!!

 

-من متوجه نمیشم…

 

سرخوشانه میگوید:

-میشی میشی… کم کم متوجه میشی که رو چشمِ ما جا داری دخترم… دختر آقا سجاد جواهره… منم یه پسر دارم عینَهو خودت، عتیقه!!

 

بهت زده سر جایم می مانم. بوهای جدیدی به مشام میرسد… منِ جواهر و پسرِ عتیقه اش؟!

 

-یعنی چی؟!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

یه هفته منتظر وایسی واسه چس مثقال پارت

yegane
yegane
1 سال قبل

شاید بهادر پسرش باشه
اونم ک منصور بهش ب اونور خط گفت نکن شاید بها باشه

یکتا
یکتا
1 سال قبل

خب این که دیگه معلومه پسر خودشه😂😂

ریحان
ریحان
1 سال قبل

فاطمه جان شب یلدا عیدی نداره؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x