رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 162 - رمان دونی

 

 

 

به سختی لبخندی میزنم و با حرص میگویم:

 

-نخیر! بنده یکم سردرد گرفتم، نیاز با استراحت دارم!! ببخشید…

 

و دیگر منتظر نمیشوم کسی حرفی بزند. قدم تند میکنم و مستقیم وارد اتاقم میشوم. و بلافاصله در را می بندم.

 

با بسته شدنِ در، چند ثانیه ای بی حرکت همانطور می مانم. به قدری وحشت زده و غافلگیر شده ام که نفسم به سختی بالا می آید.

 

چشمانم رو هم می افتد و نفس عمیق و سختی میکشم. باورم نمیشود…این دیگر چه کوفت و زهرماری است؟!!

 

روسری را از سرم میکشم و به سمتی پرت میکنم. توی اتاق شروع به قدم زدن میکنم و فکر میکنم… فکر میکنم… فکرم به جایی قد نمیدهد.

 

بدجور رو دست خورده ام و هرطور که نگاه میکنم، می بینم که انگار از اول…از همان اولِ اول که وارد آن خانه شدم، بازی خورده ام!

 

از عمو منصور… از شهربانو… از بهادر… حتی از رادین!

 

حالا فکرها و حدس هاست که به مغزم هجوم می آورند! چرا عمو منصور انقدر مهربان بود؟! چرا آن خانه ی مجهز را با سخاوت به من داد؟! چرا همسایه ی بهادر شدم؟! چرا قبل از من چند دختر آنجا مستاجر بودند و فرار کردند؟! چرا عمو منصور من را تشویق به ماندن میکرد؟! چرا سعی میکرد به من اطمینان بدهد که آن جانور، آنقدرها خطرناک نیست و…

 

چرا… چرا… هزاران سوال و هزاران جواب می آیند و مغزم را سوراخ میکنند.

 

آنقدر عصبانی و نا آرامم که دست و پایم می لرزد! دور خود میچرخم و مغزم درد گرفته و چرا… بهادر… برای خواستگاری از من… اینجاست؟!!

 

قطعا که هدفش این نیست، آن هم بعد از آن باختی که نوش جان کرد. آن هم وقتی دختری را آنقدر میخواست که به خاطرش با بهترین رفیقش مبارزه ای را برنامه ریزی کرد و باعث مرگش شد!

 

آن هم وقتی… تشنه ی خونم است و دستش به من برسد، تکه پاره ام میکند!

و به خاطر همین اینجاست… نه؟!!

 

درمانده و بیچاره حال دور خود میچرخم و نگاهم میچرخد و نمی فهمم… هدفش را نمیفهمم و همین من را بیشتر میترساند… حالایی که جایی برای دور شدن و قایم شدن هم ندارم و من را پیدا کرده… مثل آب خوردن!

 

لعنت به عمو منصور که نمیدانم تا کجا شریک نقشه های شومِ پسرش بود!

 

هنوز همانطور دور خود میچرخم که در اتاق باز میشود… سریع برمیگردم و سوره را می بینم که وارد اتاق میشود و در را می بندد.

 

 

 

 

از همان بدو ورود به سمتم می آید و با هیجان و صدای آرامی میپرسد:

 

-این بهادر رئیس شرکتت بوده؟!!

 

نه! وای!!

-گفت؟!!

 

خنده اش سراسر حیرت و هیجان است و آرام میگوید:

 

-خیلی باحاله… اصلا بهش نمیاد سواد داشته باشه، چه برسه به اینکه شرکت نقشه کشی هم داشته باشه! حورا این همون آیدینه که همسایه ت بود؟! همونه؟!! هم همسایه بودید، هم رئیس شرکتی بود که توش کارآموز بودی؟!

 

چشم روی هم میگذارم و مستاصل لبه ی تخت می نشینم. دیگر چه چیزایی میخواهد رو کند؟!!

 

سوره همچنان میخندد و درمورد آن موجودِ عجیب غریب اظهار نظر میکند:

 

-وای خدا تیپش منو کشته.. سر و صورتش سرِ همون قضیه داغونه؟! بلوز زردشو دیدی؟ همیشه اینطوری تیپ میزنه؟ وحید میگفت کتونی پاش کرده بود… با کت و شلوار! کتونی!! برگشته میگه حوری خانوم تو چش و چالِ ما جا داره… دل‌و برده افتادیم تو دام زلفش، ما رو کشوند تا اینجا…

 

قهقهه ی خفه ای میزند و من ناله ای میکنم و طاق باز روی تخت می افتم. دست گذاشته رو حیثیت و کلاس و تمامِ ایده هایم!

 

-خدایا یکی اینو از خونه بیرون کنه!

 

سوره میان خنده میگوید:

 

-انگار از وسط دعوا تو چاله میدون برداشتن آوردنش خواستگاری… عاشق طرز حرف زدنش شدم… بهت میگه آبجی! جدی جدی بهت میگه آبجی! چی فکر میکردی چی اومد خواستگاریت… بمیرم برات آبجی!

 

تا صبح اگر از آن موجود بگوید و بخندد، بازهم کم است و سوژه بودنش که تمامی ندارد! و اگر بفهمند که دلِ منِ بدبخت برای همین آدم رفته…. وای… آبرو برایم نمی ماند!!

 

-بسه سوره… بسه!!

 

سوره رو به من می نشیند و نمیتواند خنده اش را کنترل کند.

 

-با این ماجراها داشتی حتما…من فکر میکردم حالا یه حسی بهش پیدا کردی و واسه ناز پاشدی اومدی خونه… نگو پس جدی جدی از دستش فرار کردی…حق داری واقعا… چی کشیدی تو این مدت از دست این آدم؟! لابد انقدر از این اداهای مسخره اومده بود کلافه ت کرده بود و دیگه نتونستی تحملش کنی و جونتو برداشتی و فرار کردی…

 

چه تفسیر چپکی و دردناکی… که من نه ناز کردم و به اینجا آمدم، نه ازش کلافه شدم و نه برایم غیر قابل تحمل بود! فقط… فرار کردم تا تمامش کنم. ای خدا من میخواستم تمامش کنم و تازه با دلم کنار آمده بودم که دیگر… برایم وجود نداشته باشد!

 

-چرا اینجاست خداااا!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
1 سال قبل

چرا انقد پارت رو دیر میفرستین.ادم اصلا یادش میره رمان چی بود .وقتی رمان میسازید هروز پارتو بذارید

Banoooo-lucifer
Banoooo-lucifer
1 سال قبل

دهنت نویسنده پارت جدیدیو مدیدی یا بیام بهت بدم😡

همتا
همتا
1 سال قبل

واااای چرا پارت بعدی نمیاد
توروخدا زود باش

....F
....F
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

خیلی وقته منتظریم سر این پارت حامله شدیم گایدن ما رو

....F
....F
1 سال قبل

ولی خیلی عالیه کاش زود ب زود بزارید

....F
....F
1 سال قبل

من خیلی وقته دنبالش میکنم ولی پارت گذاری قبلا روزانه بود الان خیلیییی کمه

...A...
...A...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

این خو وسط و اولشم پدرمون رو در اورد😂

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x