رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 162

5
(3)

 

 

 

به سختی لبخندی میزنم و با حرص میگویم:

 

-نخیر! بنده یکم سردرد گرفتم، نیاز با استراحت دارم!! ببخشید…

 

و دیگر منتظر نمیشوم کسی حرفی بزند. قدم تند میکنم و مستقیم وارد اتاقم میشوم. و بلافاصله در را می بندم.

 

با بسته شدنِ در، چند ثانیه ای بی حرکت همانطور می مانم. به قدری وحشت زده و غافلگیر شده ام که نفسم به سختی بالا می آید.

 

چشمانم رو هم می افتد و نفس عمیق و سختی میکشم. باورم نمیشود…این دیگر چه کوفت و زهرماری است؟!!

 

روسری را از سرم میکشم و به سمتی پرت میکنم. توی اتاق شروع به قدم زدن میکنم و فکر میکنم… فکر میکنم… فکرم به جایی قد نمیدهد.

 

بدجور رو دست خورده ام و هرطور که نگاه میکنم، می بینم که انگار از اول…از همان اولِ اول که وارد آن خانه شدم، بازی خورده ام!

 

از عمو منصور… از شهربانو… از بهادر… حتی از رادین!

 

حالا فکرها و حدس هاست که به مغزم هجوم می آورند! چرا عمو منصور انقدر مهربان بود؟! چرا آن خانه ی مجهز را با سخاوت به من داد؟! چرا همسایه ی بهادر شدم؟! چرا قبل از من چند دختر آنجا مستاجر بودند و فرار کردند؟! چرا عمو منصور من را تشویق به ماندن میکرد؟! چرا سعی میکرد به من اطمینان بدهد که آن جانور، آنقدرها خطرناک نیست و…

 

چرا… چرا… هزاران سوال و هزاران جواب می آیند و مغزم را سوراخ میکنند.

 

آنقدر عصبانی و نا آرامم که دست و پایم می لرزد! دور خود میچرخم و مغزم درد گرفته و چرا… بهادر… برای خواستگاری از من… اینجاست؟!!

 

قطعا که هدفش این نیست، آن هم بعد از آن باختی که نوش جان کرد. آن هم وقتی دختری را آنقدر میخواست که به خاطرش با بهترین رفیقش مبارزه ای را برنامه ریزی کرد و باعث مرگش شد!

 

آن هم وقتی… تشنه ی خونم است و دستش به من برسد، تکه پاره ام میکند!

و به خاطر همین اینجاست… نه؟!!

 

درمانده و بیچاره حال دور خود میچرخم و نگاهم میچرخد و نمی فهمم… هدفش را نمیفهمم و همین من را بیشتر میترساند… حالایی که جایی برای دور شدن و قایم شدن هم ندارم و من را پیدا کرده… مثل آب خوردن!

 

لعنت به عمو منصور که نمیدانم تا کجا شریک نقشه های شومِ پسرش بود!

 

هنوز همانطور دور خود میچرخم که در اتاق باز میشود… سریع برمیگردم و سوره را می بینم که وارد اتاق میشود و در را می بندد.

 

 

 

 

از همان بدو ورود به سمتم می آید و با هیجان و صدای آرامی میپرسد:

 

-این بهادر رئیس شرکتت بوده؟!!

 

نه! وای!!

-گفت؟!!

 

خنده اش سراسر حیرت و هیجان است و آرام میگوید:

 

-خیلی باحاله… اصلا بهش نمیاد سواد داشته باشه، چه برسه به اینکه شرکت نقشه کشی هم داشته باشه! حورا این همون آیدینه که همسایه ت بود؟! همونه؟!! هم همسایه بودید، هم رئیس شرکتی بود که توش کارآموز بودی؟!

 

چشم روی هم میگذارم و مستاصل لبه ی تخت می نشینم. دیگر چه چیزایی میخواهد رو کند؟!!

 

سوره همچنان میخندد و درمورد آن موجودِ عجیب غریب اظهار نظر میکند:

 

-وای خدا تیپش منو کشته.. سر و صورتش سرِ همون قضیه داغونه؟! بلوز زردشو دیدی؟ همیشه اینطوری تیپ میزنه؟ وحید میگفت کتونی پاش کرده بود… با کت و شلوار! کتونی!! برگشته میگه حوری خانوم تو چش و چالِ ما جا داره… دل‌و برده افتادیم تو دام زلفش، ما رو کشوند تا اینجا…

 

قهقهه ی خفه ای میزند و من ناله ای میکنم و طاق باز روی تخت می افتم. دست گذاشته رو حیثیت و کلاس و تمامِ ایده هایم!

 

-خدایا یکی اینو از خونه بیرون کنه!

 

سوره میان خنده میگوید:

 

-انگار از وسط دعوا تو چاله میدون برداشتن آوردنش خواستگاری… عاشق طرز حرف زدنش شدم… بهت میگه آبجی! جدی جدی بهت میگه آبجی! چی فکر میکردی چی اومد خواستگاریت… بمیرم برات آبجی!

 

تا صبح اگر از آن موجود بگوید و بخندد، بازهم کم است و سوژه بودنش که تمامی ندارد! و اگر بفهمند که دلِ منِ بدبخت برای همین آدم رفته…. وای… آبرو برایم نمی ماند!!

 

-بسه سوره… بسه!!

 

سوره رو به من می نشیند و نمیتواند خنده اش را کنترل کند.

 

-با این ماجراها داشتی حتما…من فکر میکردم حالا یه حسی بهش پیدا کردی و واسه ناز پاشدی اومدی خونه… نگو پس جدی جدی از دستش فرار کردی…حق داری واقعا… چی کشیدی تو این مدت از دست این آدم؟! لابد انقدر از این اداهای مسخره اومده بود کلافه ت کرده بود و دیگه نتونستی تحملش کنی و جونتو برداشتی و فرار کردی…

 

چه تفسیر چپکی و دردناکی… که من نه ناز کردم و به اینجا آمدم، نه ازش کلافه شدم و نه برایم غیر قابل تحمل بود! فقط… فرار کردم تا تمامش کنم. ای خدا من میخواستم تمامش کنم و تازه با دلم کنار آمده بودم که دیگر… برایم وجود نداشته باشد!

 

-چرا اینجاست خداااا!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
1 سال قبل

چرا انقد پارت رو دیر میفرستین.ادم اصلا یادش میره رمان چی بود .وقتی رمان میسازید هروز پارتو بذارید

Banoooo-lucifer
Banoooo-lucifer
1 سال قبل

دهنت نویسنده پارت جدیدیو مدیدی یا بیام بهت بدم😡

همتا
همتا
1 سال قبل

واااای چرا پارت بعدی نمیاد
توروخدا زود باش

....F
....F
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

خیلی وقته منتظریم سر این پارت حامله شدیم گایدن ما رو

....F
....F
1 سال قبل

ولی خیلی عالیه کاش زود ب زود بزارید

....F
....F
1 سال قبل

من خیلی وقته دنبالش میکنم ولی پارت گذاری قبلا روزانه بود الان خیلیییی کمه

...A...
...A...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

این خو وسط و اولشم پدرمون رو در اورد😂

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x