رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 177

4.2
(5)

 

 

 

با حرص میخندم و میغرم:

 

-بس کن تو رو خدا!

 

قیافه ی ناراحتی به خود میگیرد و حس میکنم… واقعا ناراحت و عصبی است!

 

-تو قول دادی حوری! من روت حساب کردم… چرا انقدر اذیتم میکنی؟!

 

بهت زده از طرز رفتارش میگویم:

 

-دیوونه دارم از دستت دیوونه میشم!

 

-نمیشه دیوونه بشی و بشینی پای سفره ی عقد با من؟!

 

تقریبا جیغ میزنم:

 

-نه!!

 

-قول دادی…

 

وای خدا دوست دارم سرم را به سرش بکوبم و سرِ هردو را منفجر کنم!

 

-من هیچ قولی ندادم…

 

-ولی تو به من خندیدی، من هنوز بهت نخندیدم!

 

مشتم کاملا غیر ارادی به سمت بازویش پرت میشود.

 

-خفه شو!

 

-آخ… بیا! کتک میزنی، من کتکِت نمیزنم… قهر میکنی، من قهر نمیکنم… میذاری میری، من میام دنبالت پیدات میکنم… باز میگی برو، من نِمیرم… چقدر نامردی تو بی انصاف!

 

دهانم یک متر باز میماند و اینی که توی گلویم نشسته است، احیانا بغض که نیست؟ هست؟!!

 

-بس کن خواهش میکنم… به اندازه ی کافی مسخره ت نشدم؟

 

نُچِ بلندی ادا میکند و میگوید:

 

-تو میخوای بس کنم و من میخوام بس نکنیم… ما مثلِ هم نیستیم!

 

زهرخندم با بغض قاطی میشود و میگویم:

 

-به اندازه ی کافی مضحکه ی دستت نشدم؟

 

-اصلا تو دستم بودی که مضحکه هم بشی؟! زدی گذاشتی رفتی…

 

چه میگوید؟! خدایا این آدم چه از جانم میخواهد؟!

 

 

 

 

 

 

-نیستم و انقدر مضحکه م کردی… باشم و بیشتر مضحکه ت شم؟!

 

نگاهی میکند و میگوید:

 

-باشی، مضحکه نمیشی!

 

پوزخندی میزنم:

 

-امروز ثابت کردی…

 

-خواستگاری کردی، منم قبول کردم… کجای این مضحکه شدنه؟!!

 

چقدر جدی میگوید! جوری که خودم هم شک میکنم که اصلا این آدم در عمرش حتی یک نیتِ بد هم داشته باشد!!

 

-قرار شد جوابِ منفی بدی…

 

با مکث میگوید:

 

-دلم نیومد…

 

باز گفت!

 

-اینکه تمومش کنی؟!

 

چند ثانیه ای سکوت میکند. کلافه و کم طاقت میخواهم حرفی بزنم، که خیره به جلو با اخم میگوید:

 

-دلم نیومد قبول نکنم… خیلی حال داد…

 

باورم نمیشود! شوخی اش گرفته؟! یا از روانی کردنِ من لذت میبرد؟! لبخند ملیحی میزنم و فاصله ام تا یک روانیِ واقعی شدن، بسیار ناچیز است!

 

-چی حال داد بهادر؟!

 

اخم میکند:

 

-اونطوری نگو!

 

لبخندم محو نمیشود. بالاخره اخمهایش باز میشود و با خنده میگوید:

 

-اینطوری نگاه نکن حوری… باور کن میخواستم جواب رد بدم… حالا جوابِ رد هم نمیدادم، میگفتم درباره ش فکر میکنم… نفهمیدم چی شد… یهو دیدم جدی جدی خواستگاری کردی… بابا من تجربه شو ندارم… اولین بارم بود…هول کردم… آقا اصلا جوگیر شدم…

 

میان چرت و پرت گفتن های راست و دروغش میگویم:

 

-عزیزم… چه ندید بدید!

 

-خواستگار مگه داشتم که ببینم؟! حرفا میزنیا!! اولین خواستگارم خودت بودی!

 

به خدا مسخره ام کرده… به خدا!

 

 

 

 

 

 

-من چندمین خواستگارتم؟

 

آه بلند بالایی میکشم و میگویم:

 

-نمیدونم…

 

-یعنی انقدر زیاد بود که حسابش از دستت در رفته؟!! چه گوه خوردنا… یعنی گوه خوردن اومدن خواستگاریت! دیگه نبینم خواستگار داشته باشیا!! اولیش من نبودم، اما آخریش خودمم… فقط من!

 

سرم گیج میرود و میگویم:

 

-میتونم گازِت بگیرم؟

 

میخندد:

 

-گمشو… سگ نمیخوام، گربه میخوام… میو کن؟

 

-به خدا میزنمت!

 

آنقدر جدی و درمانده میگویم که لحظه ای مات می ماند. اما بعد با اخم میگوید:

 

-حوری چرا جدی نمیگیری منو؟!!

 

مگر میشود جدی اش گرفت با این همه مسخره بازی؟!

 

-دقیقا کدوم قسمت چرت و پرتایی که تحویلم میدی رو جدی بگیرم؟!!

 

با همان جدیت میگوید:

 

-چرت و پرت چیه؟! همه شو جدی بگیر!

 

پوف بلند بالایی میکشم و پیشانی ام را به انگشتانم تکیه میدهم.

 

-جدی بگیرمت که به شعورم توهین بشه؟

 

دست روی سرم میگذارد و نوازش تندی میکند.

 

-بی تربیت! تو جدی بگیر، من قول میدم بهت نگم بیشعور!!

 

ممنون واقعا!

 

-تو باشی این آدمو… با این تیپ… با این رفتار… با این حرفا… با این برخورد… جدی میگیری؟

 

تند سری تکان میدهد.

 

-آره!

 

و اتومبیل را گوشه ی خیابان نگه میدارد و مستقیم به صورتم خیره میشود و… تاکید میکند:

 

-جدی بگیر!

 

 

 

 

 

 

زهرخندی میزنم و با نگاه گذرایی به اطراف، می بینم که نزدیک به خانه مان هستیم. لبی با زبان تر میکنم و میگویم:

 

-جدیتِ خاصی ازت ندیدم…

 

دستم را میگیرد… انگشتانِ ظریفم را توی پنجه ی مردانه اش میفشارد و اینبار حتی کمی شوخی در لحنش ندارد.

 

-تو بشین پای سفره ی عقد، تا بهت بفهمونم که چقدر جدی ام!

 

قلبم از جا کنده میشود و با سرعت میریزد.

-من پای سفره ی عقد نمی شینم…

 

دستم را محکمتر میفشارد.

 

-تو خواستگاری کردی، من قبول کردم… من خواستگاری کردم… تو یه بله بهم بدهکاری که بی حساب بشیم!

 

نمیدانم چرا قلبم انقدر تند میکوبد. گلایه وار و پرعقده میگویم:

 

-اصلا تو دلت نمیاد تمومش کنی… مشکل اینه که دلت نمیخواد تمومش کنی! تموم نمیکنی… بد قولی میکنی… من پای سفره ی عقد با تو نمی شینم… من جواب مثبت نمیدم… من نمیتونم ریسک کنم… من میخوام بری… و اگه جواب مثبت بدم و نَری…

 

در سکوتِ سنگینی نگاهم میکند و وزنِ این نگاه درست قلبم را له میکند. با کینه و غرور میگویم:

 

-امروز نشون دادی که آدمِ قابل اعتمادی نیستی… چطور دوباره بهت اعتماد کنم و باور کنم که بعد از جواب مثبت، از پای سفره ی عقد میذاری میری؟! تضمینی میدی که بذاری بری؟!!

 

دستم آنقدر فشرده میشود که انگشتانم درد میگیرد. صدایم درنمی آید و منتظر توی چشمانش خیره می مانم.

 

توی چشمهای سیاهی که باریک شده اند و پر از حرف اند و جدی اند و با اخمِ کمرنگی، آرام میگوید:

 

-جدی نمیگیری حوری… منو جدی نمیگیری!

 

نفسم لحظه ای توی سینه گره میخورد.

 

 

 

 

 

 

نفسم لحظه ای توی سینه گره میخورد. بزاق گلویم را سخت پایین میدهم و میگویم:

 

-جز شوخی و بازی، چیزی ازت ندیدم…

 

دست دیگرش را بالا می آورد و گونه ام را با پشت انگشتانش نوازش میکند. و با لبخند کج و کمرنگی میگوید:

 

-دیدی شوخی شوخی، یهو همه چی جدی شد…

 

دمی میگیرم و نمیدانم روی حرفهایش تمرکز کنم، یا روی نگاهش، یا روی انگشتانی که پوست صورتم را نوازش میکنند!

 

-از همین جدی بودش باید ترسید…

 

تکخندی تحویلم میدهد و انگشت شستش گوشه ی لبم را لمس میکند.

 

-تو آدمِ ترسویی نیستی خوشگله… هرچی که تو رو بترسونه، بیشتر سمتش میری… من جوجه رنگیِ سرتقِ خودمو خوب میشناسم…

 

متاسفانه… کاملا درست میگوید و خوب مرا شناخته! که همین حالا شَک و تردید به دلم می افتد و او این تردید را توی چشمانم میخواند، که میگوید:

 

-واسه جلسه ی بعدیِ خواستگاری، با خونواه ی محترم هماهنگ میکنم… جدی!

 

دمی میگیرم و دهان باز میکنم تا حرفی بزنم، اما قبل از من میگوید:

 

-فرصت میدم فکر کنی…

 

بازدمم همراه میشود با جمع شدن چشمهایم…

 

-اونوقت درمورد چی؟

 

روی دستم… با انگشتِ شستش نوازش میشود!

 

-هرچی…

 

درمانده پوزخندی میزنم.

 

-یه جوری حرف نزن که خیال کنم یه خواستگاریِ واقعیه!

 

-دوست نداری واقعی باشه؟

 

عصبی دستم را عقب میکشم تا رهایم کند.

 

-بیخیال…

 

دستم را محکمتر نگه میدارد و میگوید:

 

-نه جدی! فکر کن واقعیه… اصلا تو واقعی فرض کن…

 

با دلخوری و حرص میگویم:

 

-متاسفانه حالا که نیست!

 

-متاسفانه؟!

 

گلویم کیپ میشود. اخم میکنم و دلم گرفته و ناراحتم از این همه رو راست نبودنش!

 

 

-بیخیال…

دستم را محکمتر نگه میدارد و میگوید:

-نه جدی! فکر کن واقعیه… اصلا تو واقعی فرض

کن…

با دلخوری و حرص میگویم:

-متاسفانه حالا که نیست!

-متاسفانه؟!

گلویم کیپ میشود. اخم میکنم و دلم گرفته و

ناراحتم از این همه رو راست نبودنش!

-ترجیح میدادم همه چی واقعی باشه و واقعا ازم

خواستگاری میکردی و منم واقعی بهت جواب رد

میدادم، تا تمومش کنی…

دستم توی دستانش له میشود. نگاهش خیره میشود

و اخم خاصی میان ابروهای سیاهش می نشیند.

 

 

حالت صورت و چشمهای براق و حسی که از

نگاهش دریافت میکنم، باعث لرزش قلبم میشود.

صدایش کمی خش میگیرد، وقتی آرام میگوید:

-جدی جواب رد میدادی… اگر واقعی بود؟!

واقعا… نمیدانم… شاید هم خواستنش دلم را میزد و

از چشمم می افتاد و میگفتم… نه!

احساس میکنم از عهده ی حرف زدن برنمی آیم و

به جایش سر به تایید تکان میدهم. چشما ِن… شاید

دلخور و ناراحتش جمع میشود و میگوید:

-اگر دو ِست داشته باشم چی؟!

#پست624

بهت زده میخندم و به آنی خنده ام جمع میشود!

چقدر هم بهش… نمی آید!!

 

 

-اگر عاش ِقت باشم چی؟!

نفسم را دارد بند می آورد و شوخی اش گرفته!

-با همین لحن؟!

لبی می ِکشد و میگوید:

-اگر بمیرم برات چی؟ بگم جونمی… عشقمی…

خانوممی… زندگیمی… قلبمی… روحمی…

دیگه… دیگه دیگه دیگهههه… آهان نفسمی…

نفس!

کمی صورتم جمع میشود و من از این حرفها جانم

جمع میشود و بهاد ِر اینطوری زیادی حال به هم

زن نمیشود؟!!

-ایش همون اول جواب رد میدادم!

بازهم شروع به نوازش صورتم… با انگشت

شست میکند.

 

 

-اگر ده بار بیام خواستگاریت چی؟! واقعی ها! ده

با ِرشم ر َدم میکنی؟ بابا تو خیلی ضایعی! طرف

میگه دو ِست دارم عاشقتم نفسم… بعد تو اَه و پیف

میکنی؟

بی اراده میگویم:

-خوشم نمیاد اینطوریش…

میخندد و لپم را میکشد:

– پس من مغز خر خوردم که این مدلیش بیام

خواستگاریت؟ من غلط بکنم… تو غلط کردی…

اون جواب نه هایی رو هم که میخوای بدی، بکن

تو کو نت!

تقریبا جیغ میزنم:

-بها!

اما او خونسرد و پرنفوذ میگوید:

 

 

-بها میخواد بیاد خواستگاریت… اینبار جدی

حساب کن!

اینبار… جدیت را در چشمانش میخوانم و اینبار

نفسی ندارم و اینبار حتی نمیتوانم حرفی بزنم! او

دستم را رها میکند و صاف می نشیند و بار دیگر

حرکت میکند. و درست جلوی درب خانه مان،

اتومبیل را نگه میدارد و خیره به روبرو خالی از

حتی کمی انعطاف میگوید:

-من جواب مثبت میخوام خوشگله!

عمیق نگاهش میکنم و من به این مرد چه بگویم؟!

مردی که متفاوت ترین آدم روی زمین است؛ لااقل

برای من!

#پست625

 

 

دیوانه ترین و دیوانه کننده ترین. نه حرفهایش، نه

رفتارش، نه برخورد و کارهایش، هیچکدام قابل

فهم و قابل هضم نیستند و نمیشود فهمید که جدی

است، یا شوخی میکند… به خاطر بازی و برد و

باخت این معرکه را به راه انداخته، یا واقعا این

شوخی و بازی را میخواهد جدی کند و… هدف

جدی ای با من دارد!

من هیچکدام را نمی فهمم… اما توی نگاهش…

صدایش… حرفهایش… دستانش… حس وجود

دارد! یک حس خیلی قوی و نفسگیر، که او را تا

اینجا کشانده و بدون هیچ تردیدی همچنان دارد

پیش میرود!

تا کجا؟!

تا پای سفره ی عقد!

و بعدش؟!

 

 

قلبم هری میریزد و نگاهم آنقدر پرمعنا و سنگین

است که بالاخره به سمتم برمیگردد. توی سیاه

های جدی اش میپرسم:

-بعدش میری؟

لبش به لبخن ِد کجی کشیده میشود. شاید به

تمسخر… شاید شاید هم صادقانه… برعک ِس

جوابش:

-میرم…

من هم لبخند میزنم! شاید به تمسخر… یا کینه… یا

صادقانه… و کاملا

ِل

مث

جوابم:

-فکرامو میکنم…

با غرور چشم میگیرم و پیاده میشوم.

دیگر نگاهش نمیکنم و بی هیچ تعارفی داخل

میشوم و در را می بندم.

 

 

حالا

ِر

منتظ

ِی

خواستگار جدی اش هستم!

#پست626

در ورودی را باز میکنم و هنوز قدم اول را داخ ِل

سالن نگذاشته، سه جفت چشم خیره منتظر نگاهم

میکنند!

متعجب نگاه بینشان جابجا میکنم و خنده ام

میگیرد.

-سلام…

مامان حتی فرصت نمیدهد کسی جواب سلامم را

بدهد و میپرسد:

-چی شد؟!

با تکخندی قدم پیش میگذارم و میگویم:

 

 

-اجازه هست برسم؟

بابا میگوید:

-بیا تو حوریه بابا… برو لباساتو عوض کن، بعد

بیا برامون تعریف کن ببینیم چطور شد؟ خوب

بود؟ حرف زدید؟ چطور پسری بود؟ حرفاتون به

کجا رسید؟ این آقا آیدین…

مامان عصبی و بی حوصله گفت:

-آقا سجاد این حرفا چیه میزنی؟

و بعد مستقیم رو به من میپرسد:

-ردش کردی رفت؟

لبهایم کیپ میشوند. وقتی سکوت میکنم، سوره

ترسیده میگوید:

-ردش کردی، مگه نه؟!

 

 

با همان لبهای بسته، لبخند بیچاره واری میزنم و

جواب پیدا کردن برای این چشمهای منتظر و نسبتا

بی اعصاب، چقدر سخت است!

مامان وحشت زده میغرد:

-اینطوری نگاه نکن سوری…

سوره نگاهش میکند و متذکر میشود:

-حوری…

بابا سعی میکند اصلاح کند:

-حوریا…

و من چشم در حدقه میچرخانم:

-حورا!

مامان کشش ندارد و بی اعصاب میگوید:

 

-میشه یکم جدی باشید؟!!

#پست627

نمیدانم چرا… پقی میزنم زی ِر خنده! چه خنده ی بی

موقعی!

-قربون خندیدنت حوریا بابا…

و چه قربان صدقه ی بی موقعی!

-دل آبجی خانوم رفته واسه اون تیپ و حرف

زدنش…

و چه متل ِک بی موقعی از طر ِف سوره!

همه دست به دست هم میدهیم تا مامان جری تر

شود و صدایش بالا برود:

-بس کنید!

 

 

و مستقیم به من میگوید:

-بگو که جوابت منفیه

ِر

دخت قشنگم!

با هو ِف بلندی خنده ام را تمام میکنم و سعی میکنم

با بیخیال ترین و بی اهمیت ترین لحن ممکن حرفم

را بزنم:

ِر

دخت قشنگت میخواد جدی جدی درمور ِد این آقای

مهندس فکر کنه…

هرسه هاج و واج نگاهم میکنند و من به اتاقم پناه

میبرم!

اما هنوز نفس آسوده ای نکشیده، در اتاق با شدت

باز میشود و مامان میگوید:

-بگو که شوخی کردی…

قلبم هری میریزد و به قول بهادر، شوخی شوخی

همه چیز دارد جدی میشود!

 

 

-مامان…

قدم داخل اتاقم میگذارد و میگوید:

-فقط بگو که باهاش رفتی بیرون و مطمئن شدی

که به درد زندگی و آینده نمیخوره… حتی به درد

یک روز فکر کردنم نمیخوره… مگه نه مامان؟!

بی حرف نگاهش میکنم. سوره و بابا هم جلوی در

اتاقم می آیند و منتظر و هیجان زده نگاهم میکنند.

مامان طاقت نمی آورد و توضیح میدهد:

-اون پسر فکر کردن نداره… بی تربیته…

گستاخه… زیرشلواری و زیرپوش پوشیده بود…

طرز حرف زدنش… موهاش… طرز نگاه کردنش

بهت… خندیدنش… وای حوریه بس کن… بچه

بازی رو بس کن… اون پسر چه ربطی به سلیقه

ی تو داره؟!

 

 

هیچ ربطی به سلایقم ندارد، ولی… به طرز

ناباوری تنها موجو ِد روی زمین است که ناخواسته

میتوانم ساعتها بهش فکر کنم، بدون اینکه خسته یا

حتی دلزده شوم… روز و شب… حتی توی

خواب… ماههاست که بساطم همین است، نه

دیروز و امروز…

-میخوام درموردش فکر کنم مامان…

مامان سر به طرفین تکان میدهد و حرص و

ناباوری از نگاهش میبارد.

-دیوونه شدی…

اوهوم… با بهادر همراه شدن، یعنی نهایت

دیوانگی…

-شاید پسر خوبی باشه…

 

 

#پست628

سوره خنده اش میگیرد. نگاهش میکنم و توضیح

میدهم:

-اینو میدونم که هیچ جوره پا پس نمیکشه، تا ازم

جواب مثبت بگیره…

مامان با حرص میغرد:

-غلط کرده عتیقه!

به مامان نگاه میکنم و درجوابش میگویم:

-این

ِر

پس عتیقه مهندسه… شرکت نقشه کشی

داره… یعنی رئیس شرکته… خونه داره… ماشین

داره… وضع مالی و موقعیت شغلیش خوبه و…

-از کی تاحالا پول و ماشین انقدر برات مهم

شده؟!!

 

 

واقعا برایم هیچکدا ِم اینها مهم نیست… که اگر مهم

بود، به مالک همان هتل پنج ستاره ی معروف

رضایت میدادم… که بارها اعتراف کرده بود

عاشقم است!

اما بهادر… لعنتی… دیوانه… وحشی… خر…

عجیب غریب… وای خدا غیرقابل پیش بینی

بودنهایش… هیجاناتش… چرا انقدر باید برایم

جذاب باشد، وقتی ازش متنفر هستم؟!!

-اونم هست ولی…

-ولی چی؟! شخصیتش برات مهم نیست؟ ادبش…

نزاکتش… فرهنگش…

وای از دست بهادر که انقدر خراب ظاهر شد!

-داره، فقط رو نکرده…

 

 

پوزخند سوره و مامان همزمان است و بابا با

صدای آرامتری میگوید:

-برخوردش باهات چطوری بود؟

افتضاح تر از افتضاح!

-خوب…

-باهم که بیرون رفتید چطور گذشت؟

بد… لعنتی مجبورم کرد ازش خواستگاری کنم!

-خوش گذشت…

-درمورد چیا حرف زدید عزی ِز بابا؟

بگویم درمور ِد قرارمان س ِر سفره ی عقد؟!

#پست629

 

 

-آینده… زندگی… خواسته هامون…

-به نظر خودت چطور آدمی بود؟ اخلاق و

رفتارش چطوری بود؟

خودشان ندیدند چه اعجوبه ای ست؟!

-خاص…

مامان بلند پوزخندی میزند.

-بیش از حد خاص!

متلک گفتنش باعث خنده ی جمع میشود و مامان با

حرص میگوید:

-بایدم بخندید… والله که خنده هم داره…

سرم را کج میکنم و میگویم:

ِر

پس خوبیه…

 

 

نگاهش کاملا با حرص همراه است و شرمگین

میخندم:

-دوستم داره!

به وضوح می بینم که صورتشان جمع میشود.

-ایشش!

خودم را لوس میکنم:

-گفته ده بارم بهش جواب رد بدم، باز بیخیالم

نمیشه… عاشقم شده… بهم میگه زندگی… نفس…

سوره به حالت ناباور و گیجی میخندد:

-وای خدا انگار دارم خواب می بینم… تو که سلیقه

ت اینطوری نبود!

لب میگزم و لبخند روی لبم نقش میبندد:

-این فرق داره…

 

 

مامان کفری میشود و غرشی از گلویش میکند.

-اصلا اون خوب… آقا… عاشق… همه چی تموم!

تو اصلا سنی نداری که بخوای تصمی ِم درست

بگیری و ازدواج کنی…

ناراحت میگویم:

-مامان من بیست سالمه! دیگه بچه نیستم که…

میان حرفم موبایل بابا زنگ میخورد. ناخودآگاه

قلبم با شدت فرو میریزد. به بابا نگاه میکنم و بی

اراده میگویم:

#پست630

-غلامه!

هرسه بهت زده نگاهم میکنند. خنده ی مسخره ای

روی لبم می آید. چه بود گفتم؟!

 

 

«هر شب پارت داریم ،،اونم طولانی »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roya
Roya
10 ماه قبل

دمت گرم توبهترینی

زلال
زلال
10 ماه قبل

😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍واییییی مرسییی عالی عالی

زلال
زلال
10 ماه قبل

😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍واییییی مرسییی

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

ممنون فاطمه جون 😍😍😘

گلی
گلی
10 ماه قبل

هوررررااااا هر شب پارت

امی
امی
10 ماه قبل

سلام مررررسی
واقعا رمانت حرف نداره
تکی یدونه ای،بووووووس
خیلی خوشحال شدم که هرشب پارت میذاری

همتا
همتا
10 ماه قبل

دمت گرم که پارت طولانی گذاشتید و میخواید هرشب پارت بذارید
ولی حیف که انگار تموم شدنش نزدیکه
چقدر خندیدم با این رمان

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x