رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 178

3.5
(6)

 

بابا با نگاه به صفحه ی موبایل متعجب میگوید:

-آقا منصوره…

لبم میان دندانهایم اسیر میشود و مامان میگوید:

-بگو دخترم جوابش منفیه!

-عه مامان؟!!

بابا دستی بالا میگیرد و جواب میدهد:

-سلام علیکم برادر گرام!

و از ما دور میشود. اما مامان به دنبالش میرود و

یکی درمیان زیر گوشش پچ پچ میکند:

-یه جوری ردش کن آقا سجاد… بگو نمیشه… بگو

دخترم هنوز بچه ست… بگو…

دست مامان را با هول میگیرم و به سمت خودم

میکشم. و آرام و دلخور میگویم:

 

 

-چرا اینطوری میکنی مامان؟ گفتم قراره

درموردش فکر کنم… چرا از طرف خودت حرف

میزنی؟ من حق انتخاب ندارم؟ حق ندارم درمورد

زندگیم و آینده م فکر کنم؟ حق ندارم به آدمی فکر

کنم که از همه لحاظ برام خاص و متفاوته؟ من آدم

نیستم؟ میخوام جدی فکر کنم… واقعی… این حق

رو ازم نگیرید… بهاد ِر جواهریان اومده

خواستگاریم و من با تمام نقص و ایراداتی که

داره، میخوام درموردش فکر کنم… درمور ِد

خودش… خو ِد واقعیش… حالا که میگه جدی،

میخوام جدا بهش فکر کنم…

مامان هاج و واج به من نگاه میکند و خودم هم

نمیدانم چرا این حرفها را… انقدر جدی و محکم و

مصمم دارم میزنم! به طوری که مامان را حیرت

زده کرده ام و حرفی نمیتواند بزند… مث ِل سوره که

تنها نگاهم میکند.

 

 

صدای بابا ما را به خودمان می آورد که میگوید:

-خواهش میکنم خونه ی خودتونه… قدمتون به

روی چشم…

هرسه با تعجب نگاهش میکنیم که با چند تعار ِف

دیگر خداحافظی میکند. و بعد از

ِقطع

تماس، رو

به نگاههای مان

ِر

منتظ میگوید:

-اجازه گرفتن واسه جلسه ی

ِی

جد خواستگاری!

#پست631

جلسه ی جدی!

یعنی همین دیگر؟!

منی که از صبح در تکاپو هستم! دیشبی را که

خواب نداشتم… پیامی که را که برای هزاربار

خوانده ام…

 

 

“اینبار بله رو میگیرم”!

و با هربار خواندنش، هیجانی به قلبم تزریق میشود

که ضربانش را به هزار میرساند!

نه تنها آرام و قرار ندارم، که دلشوره هم دارم…

استرس هم دارم… تردید هم دارم… و اصلا

نمیتوانم پیش بینی کنم که قرار است چه اتفاقاتی

بیفتد و چه شبی بشود و بعد از آن چه عکس

العملی خواهد داشت و خواهم داشت!

اینبار به جای کت و

ِن

دام آجری رن ِگ یک سایز

کوچکی که از قضا چند میلیون هم بابتش پول

دادم، به دنبال چی ِز خاص و شیک و ساده ای

هستم!

 

 

ِز

شومی سفی ِد حریر، که گلهای لاله ی

ِز

ری قرمز

رنگ در جای جایش گلدوزی شده…

ِر

شلوا راسته

ی بلندی که پاچه اش روی صندل های پاشنه دارم

را پوشانده… و شا ِل سیاه، با گلهای ری ِز گلدوزی

شده ی قرمز…

موهای رنگی رنگی ام را چتر ِی یک وری ریخته

ام و آرایش ملایمی دارم، به جز لبهای سرخی که

برق میزنند…

روی

ِی

صندل روبروی آینه می نشینم و پس از

عطر زدن روی مچ دستها و زیر گلویم، انتهای

موهای بازم را روی یک شانه ام میریزم و به

چهره ی خود توی آینه خیره میشوم.

ازم میخواهد واقعی فکر کنم… جدی بگیرم… تا

پای سفره ی عقد پیش بروم و با او س ِر سفره ی

عقد بنشینم…

 

 

و میخواهد اینبار بله را بگیرد ازم!

تکیه میدهم و پا روی پا می اندازم و خیره ی

پیامش می مانم. بله را بدهم که تمامش کند…

تمامش میکند؟!

چرا به این فکر که میرسم، قلبم تیر میکشد؟!

#پست632

بازدمم را فوت میکنم و تما ِم روزهای گذشته از

جلوی چشمانم میگذرد. هرگز آنطور که فکرش را

میکردم، یا حدس میزدم، نبود! غی ِر قابل پیش

بینی… غیر قاب ِل حدس… پر از سوپرایز… پر از

عکس العمل ها و برخوردهای عجیب غریب و

دور از انتظار… پر از یکهویی های پشم ریزان و

قلب ریزان!

 

 

و همین ها باعث ترس و استرسم شده که مرا از

هر حدس و تصوری بازمیدارد. میترسم حدس

بزنم و بازهم درست از آب درنیاید و من بمانم و

یک دنیا غافلگیری… شاید خوب، شاید بد!

به هرحال که او بهادر است و نمیشود حدس زد،

جدی بودنش اصلا چطور است!

زنگ در خانه که به صدا درمی آید، چشم روی هم

میگذارم و نفسی میگیرم. هرچه که باشد، اینبار

اجازه نخواهم داد باز ِی جدیدی به راه بیندازد و به

غرورم لطمه بزند.

صدایشان را میشنوم. اصلا منتظر نمیشوم که کسی

صدایم کند تا بیرون بروم. خودم بلند میشوم…

صاف می ایستم… و محکم و جدی و خونسرد، در

اتاق را باز میکنم و بیرون میروم.

 

 

از همان بدو ورود مادرش را می بینم… عمو

منصور را هم… و خواهرها و داماها را هم… و

جعبه ی شیرینی ای که عمو منصور به دست بابا

میدهد…

موقر و آرام قدم جلو میگذارم و هم زمان با من،

او داخل میشود!

بگویم که حتی برای خودم هم آنقدر حیرت آور

است که لحظه ای

ِل

مث

مجسمه خشک میشوم،

دروغ نگفته ام!

دیگر مامان و بابا و سوره و وحید بمانند!

اویی که کت و شلوار

ِی

مشک رسمی به تن دارد…

کاملا

فیک ِس تنش…

ِن

پیره سفید و کراوا ِت سیاه، با

طرح های ظریف و زیبای قرمز…

موهای بلندش را عقب زده… و ریش های

نامرتبش، حالا کوتاه و آنکادر شده اند!

 

خب… درواقع فقط لباس هایش مرتب شده و

موهایش… یعنی یک ذره تغییر کافی بود تا اینی

را ببینم که قبلا هرگز ندیده بودم!

آنقدر… انقدر شیک و مردانه شده و انقدر همه ی

جذابیت هایش… به چشم می آید، که نف ِس من یکی

را بند می آورد… چه برسد به خانواده ام که او را

اولین بار توی یک کت و

ِر

شلوا آجری رن ِگ سه

سایز برزرگتر از خودش دیده اند، با

ِن

پیره زرد

و کتانی!

#پست633

اُه راستی کتانی های دلبرش را که نپوشیده؟!

جعبه ی

ِل

گ بزرگی به دست دارد و نگاهش

مستقیما… به من است و سری بالا و پایین میکند.

 

 

-سلام حورا خانوم!

حورا؟!! واقعا بهادر؟!! هاه!! هه!! این یکی حتی

از حوری گفتنش هم خنده دار تر است و اصلا هم

بهش نمی آید!

در جواب میگویم:

-سلام آقای آیدین! خیلی خوش آمدید!!

که من همان ام! و هیچ نیازی نمی بینم همین نباشم

و کسی خوشش بیاید… یا نیاید!

چشمانش باریک میشوند و خب خوشش نیامد

انگار!

با احترامی که سعی میکند ناخالصی نداشته باشد،

با مامان و بابا و بقیه سلام علیک میکند. مث ِل من

که به عمو منصور و

ِن

ماما بها و خواهرها و

دامادها سلام و خوش آمد میگویم.

 

 

خواهرش که توی هتل، بعد از آن

ِی

خواستگار

کذایی، مرا بغل کرده بود، ذوق و تعجب توی

چشمانش دارد و دستم را میفشارد… و آرام و

هیجان زده میگوید:

-داداشم گشته گشته، یکیو پیدا کرده از خودشم…

خر… نه یعنی… کله خر… نه چیزه… دیوونه

تر…

خنده اش میگیرد و به سختی میگوید:

-وای نمیدونم چی بگم حوری جون هول شدم… از

خودش…

بهادر از کنارش میگوید:

-پایه تر…

نگاه گوشه ای ام به سمت بهادر کشیده میشود و او

مستقیم خیره ی چشمان من است! خواهرش با خنده

میگوید:

 

 

-آره پایه تر! خیلی باحالی حوری جون..

-حورا… اسمش حورا ست! اسمشو درست تلفظ

کن آبجی… حورای پایه ی من!

نفسم یک لحظه بند میرود و خواهرش میگوید:

-اوا ببخشید… حورا جون… ت

ِر

کا تو هتل حرف

نداشت! خیلی خوشحالم که الان اینجاییم…

امیدوارم توام جوابت مث ِل بهاد ِر ما مثبت باشه تا

خیالمون راحت بشه… بهادر گفت که شرط جوا ِب

توئه…

#پست634

مستقیم به بهادر نگاه میکنم و یادآوری هتل درست

اعصابم را نشانه میرود. اما با لبخند پرمعنایی

خیره به چشمان بهادر میگویم:

 

 

-درموردش فکر میکنم…

خواهرش گونه ام را میبوسد و میگوید:

-عالیه!

دور میشود. من می مانم و او!

بهادر درست روبرویم می ایستد و جهبه ی مربعی

و بزر ِگ گل را که تماما ُرزهای سفید و قرمز

است، به سمتم میگیرد. و با صدای آرامی میگوید:

-جدی فکر کن… منم جدی خواسته هاتو میشنوم…

پوزخن ِد کمرنگی روی لبم می نشیند و زمزمه

میکنم:

-جدی…

شنیده یا نشنیده میگوید:

 

 

-تقدیم!

با مکث جعبه ی خوشبو را میگیرم و مثل خودش

آرام میگویم:

-خودتو تو خرج انداختی شاه دوماد… نیازی به

این همه تشریفات نبود…

و نگاه خاصی به سر تا پایش میکنم و با تکخن ِد

آرامتری میگویم:

-ناپرهیزی کردی… دلت اومد؟!

دستی به کتش میکشد و لبه اش را عقب میزدد. و

با دستی که توی جیب شلوارش میکند، میگوید:

-تیپ دومادیه دیگه… می پسندی عروس خانوم؟

خنده ام میگیرد:

-اوهوع! و من چرا انتظار داشتم که با شلوار

گرمکن و تیشر ِت هاوایی و کتونی بیای؟!

 

 

اخم بامزه ای میکند و با خنده میگوید:

-اونطوری دوست داری؟ واسه عقد دی ِفش

ِر

کنم

برات…

سرش را نزدیکتر می آورد و زمزمه میکند:

-به شرطی که توام چادر گلگلی بپوشی و جوراب

سفید پات کنی، با تق

ِی

تق پاشنه دار! من بگردم

ِر

دو عروسم اصن…

لعنت به این زبانش که در جواب هرگز کم نمی

آورد!

گلویی صاف میکنم و میگویم:

-منو که میشناسی… و میدونی از اول چطوری

بودم… ولی حقیقتا انتظار نداشتم که تو انقدر از

خو ِد واقعیت دور بشی…

 

 

-خو ِد واقعیم هم درمیارم نشونت میدم… بذار عقد

برسه تموم شه، اون موقع قشنگ با م ِن واقعی

سوفرایز میشی حورا خانوم!

بی ادبی حرف زد؟! نمیدانم!! اخمی میکنم و

میگویم:

-تا ببینیم میرسیم به اون مرحله یا نه!

اینبار عمیق نگاهم میکند و نگاهش توی صورتم

سرکشی میکند و چند ثانیه ای سکوت میکند. و در

آخر توی چشمانم میگوید:

-می رسیم… خوشگل!

#پست635

 

 

نمیدانم چرا طرز نگاه و لحنش، تا این حد برایم

نفسگیر است! به خصوص چرخش مردمک های

سیا ِه چشمانش، به قصد دید زد ِن جزء جزء

صورتم…

پلک میزنم و بزاق گلویم را فرو میدهم و با جدیت

میگویم:

-اگر از دید

ِن

زد بنده سیر شدید، لطفا بفرمایید!

-نشدم!

چه ُرک!

قلبم میریزد و چند ثانیه ای بینمان سکوت میشود.

او صورتش را نزدیکتر می آورد و زمزمه وار

میپرسد:

-بازم بریم تو اتاق؟!

 

جان به جانش کنند، بهادر است! همان بهادر…

دقیقا همان

ِر

بهاد عوضی و لعنتی و خاص…

که با شیطنت ادامه میدهد:

-حرف زیاد داریما… نظرت چیه تو اتاقت به

توافق برسیم؟ هم فضاش خوبه، هم تخت داره، هم

اگر زیپ میپی باز شد، من هستم برات ببندم…

گوشه ی لبم میپرد و آرام میغرم:

-این جدی بودنته؟!

-حرفامونم میزنیم…

دلم میخواهد با مشت بزنم توی سیکس پک هایش!

-دقیقا کدوم حرفا؟ حرف درمور ِد تخت و زیپ و

لباسا و موهای من و رنگ لباس زیرم؟!

این آخری از دهانم در رفت و او با تکخندی

میگوید:

 

 

-اونا هم مقوله ی مهمیه… بالاخره آدم میخواد زن

بگیره، باید از زیر و ب ِم زنش سردربیاره یا نه؟

چشمانم را برایش جمع میکنم و تاکید میکنم:

-زنش… نه من!

او خیره ی چشمانم میشود.

#پست636

-نکن اونطوری چشم عسلی! جدی میخوام حرفاتو

بشنوم…

در کسری از ثانیه میتواند موضعش را عوض کند

و من را سردرگم کند.

-چه حرفی بهادر؟

 

 

-هر حرفی…

شانه ای بالا می کشم:

-حرف خاصی نداریم ما!

نگاهش بین چشمانم جابجا میشود و میگوید:

– زنم نمیشی، حرفاتو که میتونی بزنی؟ خواسته

هاتو که میتونی بگی؟ شرط و شروط…

انتظارات… از خودت بگی، من بشنوم… من بگم،

تو بشنُفی… بابا جلسه جدیه، جدی اومدم

خواستگاریت!

کاش واقعا میفهمیدم که جدی است، یا حتی این

حرفهایش هم مسخره بازی ست!

بابا میگوید:

-آقا بهادر بفرما… خیلی وقته سر پایی…

 

 

بهادر رو بهش سری تکان میدهد، کاملا محترمانه!

-چشم حاج عمو…

و با نگاه گذرایی به من، رد میشود و روی مبل

تکی می نشیند و من را توی سردرگمی عجیبی

میگذارد.

تیپش… طرز نشستنش… طرز برخورد و

رفتارش… حتی نگاه جدی و حرکات ریز و

میمی ِک صورت و جوابهایش، همه را به شدت

متحیر کرده است… حتی خانواده ی خودش را!

سوره یک نگاه به من میکند و یک نگاه به او… و

از طرز نگاهش میفهمم که دارد منفجر میشود، تا

بیاید و درمور ِد این بهادر حرف بزند!

وحید گوشه چشمی خیره اش است و این بهادر،

فقط یک کت و شلوار عوض کرده و دستی به سر

 

 

و رویش کشید و حالا، از تما ِم مردهای این جمع

خوشتیپ تر است!

به طوری که مامان همانطور که نشسته، زل زده

به او و گویا واقعا شک کرده که این… همان

است؟!!

عمو منصور با لبخند مهربانی رو به من میگوید:

-دخترم شما هم بیا بشین…

#پست637

دمی میگیرم و تشکری میکنم. جعبه ی گل را

روی کانتر میگذارم و همان لحظه سوره کنارم

سبز میشود.

 

 

حتی یک ثانیه فرصت نمیدهد و با انگشتی که توی

پهلویم فرو میکند، ریز ریز میگوید:

-این بهادره؟! این؟! همونه؟ این خودشه، یا اون؟

تو گفتی تیپ بزنه؟ چه خوشتیپ شده… اصلا

باورم نمیشه همون باشه… انگار جاشو با یکی

دیگه عوض کرده… مگه میشه؟!

ِر

جادوگ سیندرلا

رفته سراغش؟ تو رو خدا یه نگاه به مامان بنداز…

ببین چطوری نگاش میکنه؟

هیجان زده است و میگوید و میخندد و من میدانم

که آن مر ِد جوان که آنطور محترمانه رو به جمع

نشسته و با آرامش پا روی پا انداخته و هر از

گاهی صحبتی میکند، همان بهادر است!

فقط کمی جدی شده… کمی بیش از حد مرتب و

باکلاس شده… کمی بیش از حد مردانه شده…

کمی بیش از حد در چشم بقیه محترم شده… کمی

 

 

هم بیش از حد… به ایده ها و سلای ِق حورای

بهشتی، نزدیک شده!

این هم از سیاس ِت جدیدش…

چرا؟!

که بتواند دل مامان و بابا را به دست بیاورد و

رضایتشان را جلب کند؟! یا مثلا… شاید رضای ِت

من را؟!!

خنده دار است، خنده دار!

شاید هم جدی بودنش واقعا اینطوری است. منی که

تا به حال او را اینطور ندیده ام. و از کارهایش

اصلا سردرنمی آورم و بازهم غافلگیر شده ام و

این لعنتی اینبار چه میخواهد؟!

خدا میداند و بس!

-حورا با توام! حواست کجاست؟!

 

 

از فکر بیرون می آیم و با حواس پرتی رو به

سوره میگویم:

-اینجام… چی شده؟

با حرص میخندد و پچ پچ میکند:

-میگم به خاطر تو تیپ زده، یا کلا آد ِم خوشتیپی

بود؟! اگه اینطوریه دفعه ی پیش چرا اونطوری

عجیب غریب اومده بود؟!

با خنده ی مسخره ای میگویم:

-چون میدونه از آدمای عجیب غریب خوشم میاد!

#پست638

با تعجب میگوید:

 

 

-یعنی واقعا از اون ظاهرش خو ِشت اومده بود؟!

چه بگویم خب… وقتی… ماهها همانطوری دیده

بودمش و خب… جذبش شده بودم!!

-نمیدونم سوره…

بازویم را میچسبد و کنجکاو و متعجب میپرسد:

-چطور شد الان برات تیپ زده اومده؟!

-چون میخواد رضایت من و خانواده مو جلب

کنه…

ابروانش بالا می رود.

-آهااان… سیاس ِت به جایی به کار گرفته واسه

جلب

ِر

نظ مامان و بابا… و تو چی؟!

-من چی؟

خنده ی پرمنظوری روی لبش می آید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
11 ماه قبل

مرسیییییییییییییییییی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

😟 🥲

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

میگم فاطی جون نمیشه امشبم رمان حورا رو بزاری بخدا خیلی دلم میخواد امشبم پارت بزاری 😁
خواهش میتولمممم 😊😊 😊

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

خب پس میل خودتون باشه عزیزم

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

😡 نخند حق تصمیم دادیم دیگه دخالت نمیتونم

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

چه حرفیه عزیزم دشمنت شرمنده
شما ۱ دونه عشقی

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x