رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 183

4.2
(6)

 

-آقایی خیلی با شرم و حیاست… لطفا اذیتش

نکنید… یه جوری ژست بدید که بتونه از پسش

بربیاد و ترس وسوسه شدن نداشته باشه!

بهادر که نگاه میکند، پشت چشمی برایش نازک

میکنم. هرچقدر مسخره بازی دربیاورد، من هم

پایه ام!

-قربون خجالت کشیدنای آقامون!

چشمانش باریک می شوند و نمیتواند خنده ی

پرحرص و لذتش را پنهان کند. مشتش را به قلبش

میکوبد:

-جات اینجاست خانومی!

اَه اَه چقدر مث ِل این تازه نامزدها!

بالاخره عکاسی با ادا و اطوارهای ما تمام میشود

و تیم عکاسی از دستمان خلاص میشوند! و قبل از

 

 

اینکه صبرشان تمام شود و تصمیم بگیرند

بیرونمان کنند، خودمان بیرون می آییم!

دود اسپند مشامم را پر میکند. و ردیفی از

دخترهای جوان، دو طرفمان ایستاده و دف میزنند.

همراه با دف زدن، یک ریتم و یک صدا میخوانند:

-عروس چقدر قشنگه، ایشالا مبارکش باد…

متعجب و هیجان زده نگاهشان میکنم و بی اراده

دستم را به سمت دست بهادر میبرم. انگار که

دس ِت نزدیک ترین یا صمیمی ترین آد ِم زندگی ام

را بگیرم و حرفم را بخواهم بزنم!

-اینا رو کی تدارک دیده؟!!

بهادر دستم را میفشارد و سرش را به سمتم متمایل

میکند:

-مادرشوهرت!

 

 

#پست689

بهت زده نگاهش میکنم و میپرسم:

-چرا؟! یعنی… انقدر تشریفات نیازی نبود… قرار

بود یه جشن کوچیک باشه که مامان اینا تدارک

دیده بودن…

اخمی میکند و میخندد:

-حالا ناراضی ای؟!

جا میخورم. چشم میگیرم و برمیگردم و دوباره به

تی ِم دف زن که برایمان میخوانند، نگاه میکنم.

ناراضی؟! نه ولی… انتظارش را نداشتم! مامان و

بابای بهادر دارند سنگ تمام میگذارند، برای سر

و سامان

ِن

گرفت پسرشان!

 

 

خنده ام میگیرد و با شیطنت میگویم:

-انگار بدجور رو دست مونده بودی که انقدر واسه

زن گرفتنت خوشحال شدن!

دستم را میکشد و در جواب میگوید:

-اتفاقا خاطرخواه زیاد بود… موقعیتش نبود…

خود را جلو میکشم و با ناز میگویم:

-موقعیتش نبود، یا دختری نبود که دلتو ببره؟

از حرفم به وضوح جا میخورد. اما در همان حال

جوابم را هم میدهد:

-الان یعنی تو دل ما رو بردی؟!

همراه با ریت ِم دف زن ها، یک شانه ام را تکان

میدهم و میگویم:

-نبردم؟!

 

 

مات و مبهوت می ماند. یعنی مبهو ِت من! و

خب… وسوسه نمیشود دیگر! یک تای ابرویم را

برای نگاه خیره اش بالا میفرستم و پرمعنا میگویم:

-بگو نبردم، تا همین جا بزنم زی ِر همه چی و

برگردی و همچنان منتظ ِر یار بمونی که برگرده!

پلک میزند و اخم میکند و جور دیگری بهت زده

میشود! راستش خودم هم!! چه شد این را گفتم؟!

-نفهمیدم حوری… دوباره بگو؟!

لب می فشارم. حالم خوش بود… خیلی خوش…

چرا خراب کردم؟! لعنتی این فکر از کجا آمد؟!!

-هیچی…

خنده ای روی لبش می آید و محو میشود و

میگوید:

 

 

#پست690

-منتظر یار موندن دیگه چه صیغه ایه؟ من یکیو

بخوام، منتظر نمی مونم که برگرده… هرجور شده

میارمش پیش خودم… نیاد هم، میزنم زیر بغلم با

خودم میبرمش…

خوب بود! هرچند حس و حالم به هم ریخت، اما

جواب راضی کننده ای بود و خودم هم… همراهی

میکنم برای برگشت ِن حال خو ِشمان!

-یه کلام بگو دلتو بُردم، خودتو خلاص کن!

اینبار میخندد و خنده اش دل میریزد! دستم را

میکشد و روی مبلی می نشیند که جایگاه ماست.

-بشین تا بگم!

کنارش می نشینم و بی طاقت میگویم:

 

 

-خب نشستم… بگو!

تنها نگاهم میکند. دف زن ها دورمان جمع میشوند

و میخوانند. همه لباسهای سنتی و یک شکلی

دارند. با دیدنشان لبخند روی لبم می آید و در عین

حال، حواسم به نگا ِه خیره ی بهادر است که روی

من مانده!

مامان با اشک توی چشمش نگاهم میکند و بابا با

عشق.

ِن

جش شلوغی نیست و مهمان ها حتی پنجاه

نفر هم نیستند. اما مجلل، آن هم به لط ِف مامان و

بابای بهادر!

همچنان که نگاهم به هر سمت و سویی میچرخد،

سر به سمت بهار میکشم و آرام میگویم:

-جوری نگاه نکن که بترسم باهات بیام تهرون!

-غلط نکن دیگه…

 

 

کاملا غیر ارادی بی ادب است! مستقیم نگاهش

میکنم و میگویم:

-الان از این حرف باید بفهمم که دلتو بردم و اگه

باهات برنگردم تهران، می میری… مگه نه؟!

چشمانش باریک میشود و لب میزند:

-نه…

بینی ام را با خنده چین میدهم:

-چپکی بودن هم عالمی داره!

اینبار سر جلو میکشد و دم گوشم میگوید:

-دلمونم نبُردی خوشگ ِل دلبر!

#پست691

 

 

نباید قلبم بریزد و خوشم بیاید. اما خب… هم قلبم

میریزد، هم خنده ی بلند و بی اراده ای سر میدهم.

و میان خنده با رضایت برایش سر تکان میدهم:

-این شد جواب!

-حالا هی بخند… هی بخند…

با خنده لب زیرینم را میان دندانهایم میگیرم و

میگویم:

-حالا هی نگاه کن…

میان بح ِث شیرینمان،

ِن

ماما بهادر جلو می آید و

یک جفت کف ِش پاشنه بلن ِد سفید روی می ِز مقابلمان

میگذارد!

-به افتخار عروس و دوماد!

خنده ام جایش را به بهت زدگی میدهد. همه دست

میزنند و ِکل میکشند، و

ِن

ماما بهادر توی کف ِش

 

زنانه سکه و نقره و پول میگذارد! خواهرهایش

هم… یکی دو نف ِر دیگر… عمو منصور هم… و

در آخر، آبتین… که بعد از

ِن

گذاشت پول توی

کفش، میگوید:

-عجب رسم باحالی دارید حورا… این کفشا

دزدیدن داره!

خنده ی متعجبی روی لبم می آید. تشکر میکنم. به

مامان و بابا و سوره نگاه میکنم و آنها هم راضی

به نظر می رسند. من نمیدانم ماما ِن بهادر از کجا

رسم و رسوما ِت ما را یاد گرفته که سعی میکند

همه را به جای بیاورد!

به

کف ِش پر از پول و سکه نگاه میکنم و رو به

بهادر با فخر و غرور میگویم:

-اینا همه جایزه ست واسه اینکه تو رو به غلامی

قبول کردم!

 

 

تا میخواهد جواب بدهد، با خنده بلند میشوم. سریع

میپرسد:

-کجا؟!

دستانم را به حالت رقص تکان میدهم و از حرکاتم

ناز و کرشمه میبارد!

-حورا دلش رقص میخواد!

و چشم از نگاه ماتش میگیرم و میخواهم برقصم!

دیگر نمیتوانم همینطور بنشینم و خانمانه پا جفت

کنم و با متانت به مهمان ها نگاه کنم. دلم یک

عالمه رقص میخواهد! انقدر منتظر ماندم تا کسی

دستم را بگیرد و برای رقص بلند کند، خسته شدم!

#پست692

 

 

صدای دست و هلهله بالا میرود. آهنگی فضای

خانه را پر میکند… خورا ِک رقص و عشوه

ریختن برای کسی که سرش برود، حرفش نمی

رود!

هرچند که وقتی برمیگردم، می بینم که بلند شده و

ایستاده برایم دست میزند. حقیقتا با این تیپ و

ظاهر، خوشتیپ ترین و جذاب ترین مر ِد این جمع

است!

دورم پر میشود و من هیجان دارم! بهادر چه حسی

دارد؟! وقتی هم ریتم آهنگ میرقصم… به هد ِف

ِن

تحسی او… دل بردن از او… جذ ِب نگا ِه او…

“ابرو به من کج نکن، کج کلاه خان یارمه

خوشگلم و خوشگلم، دل ها گرفتارمه”

 

 

گوشه ی دامن چین دارم را میگیرم و چرخ میزنم.

تمام نازم را برایش میریزم و ناز میخرد؟!

نگاهم میکند و بی حرکت همین حوالی ایستاده و…

اسم حسش را چه میتوانم بگذارم؟!

“یکه زن و یکه سوارم، هیچ کجا رقیب ندارم

عاشق اسب سفیدم دختری چابک سوارم”

میشود حسی جز بازی باشد؟! یک حس و

ِن

خواست

جدی… نه برای رقابت… نه برای به دست

ِن

آورد

خالی… یک ح ِس محکم و قوی… برای امروز و

فردا نه… برای روزها و ماهها و سالها… برای

زندگی… نه برای بازی و بُرد!

“گیسو نگو کمنده والله، چین و چین و بلنده والله”

 

 

با همان نگاه برایم دست میزند. اسکناس ها روی

سرم ریخته میشود. روبرویش می ایستم و با

رقص و ناز، سر کج میکنم:

-باهام نمیرقصی؟

تکان

ِن

خورد سیبک گلویش را میفهمم.

-تو برقص… من نگات میکنم…

#پست693

یعنی که اهل رقصیدن نیست! به درخواست ها و

جیغ و دست ها هم توجه نمیکند. تنها بسته

اسکناسی درمی آورد و بالای سرم به هوا پرت

میکند.

میان دست زدن ها و کل کشیدن ها، سرم را جلو

میکشم و دم گوشش میگویم:

 

 

-نگاه کن، ولی قورتم نده!

گلویی صاف میکند و سرش را با خنده و خجالتی

بعید! پایین میکشد!!

بیخیال َمرد… جدا بیخیال!!

من نمیتوانم مجبورش کنم برقصد، وقتی بلد

نیست… یا اهلش نیست… یا معذب است!! حس و

حالش دلم را میلرزاند و من برایش میرقصم. با

همان

ِن

پیراه سفید و چین دار و پاپیو ِن روی سرم

و موهای رنگی، و کفش های نیمه اسپرت…

“یکه زن و یکه سوارم، هیچ کجا رقیب ندارم

عاشق اسب سفیدم، دختری چابک سوارم

گیسو نگو کمنده والله، چین و چین و بلنده والله

گیسو نگو کمنده والله، چین و چین و بلنده والله”

 

 

بالاخره… تکانی به خود میدهد و انگار نمیتواند

عرو ِس گناهی اش را تنها آن وسط رها کند! دستم

را میگیرد و دستهای قفل شده مان را بالا میبرد و

من را میچرخاند. عجب… بالاخره یک حرکتی

زد!

من هم که پایه، با شو ِر بیشتری میرقصم و عمرا

دیگر از آن وسط بیرون بیایم. در آخر هم با

عوض شدن آهنگ، رقصم تبدیل میشود به هیپ

هاپ و شافل و فارسی و عربی و قر و قاطی و…

کم مانده آن وسط بیریک بزنم که مامان دم گوشم

میگوید:

-بشین حورا مامان!

عه آهان… عروس هستم راستی!

#پست694

 

 

با چند ق ِر دیگر سر و تهش را هم می آورم و

میدان را برای بقیه خالی میکنم، تا فرصتی هم

نصیب مهمان ها شود!

درحالیکه هنوز کلی انرژی دارم برای رقصیدن…

که اگر جشن خودم نبود، قطعا تا آخرین نفس ادامه

می دادم و کم نمی آوردم!

هرچند تا آخرین لحظه ی جشن، شیطنت های

دخترانه ام را دارم و دس ِت خودم نیست. آرام

گرفتن توی جشن و مهمانی، کار سخت و مسخره

ای ست و مثلا این جشن برای من است! من شاد

نباشم و نگویم و نخندم و نرقصم، پس چه کسی

بکند؟!

تازه… همین است که هست! حورا متانتش را

دارد… بگو بخندش را دارد… رقص و شیطنتش

را دارد و… ناز و دلبری اش را هم دارد!

 

برای بهادری که وسوسه نمیشود… فقط نمیتواند

چشم ازم بردارد! فقط نگاهش زیادی خیره است…

فقط حس و

ِل

حا عجیبی دارد… بیقراری در

چشمانش موج میزند… لبخندش با حرص خاصی

ست… و سکوتش، از همه چیز عجیب غریب تر!

وقتی که هماهنگ با آهنگ، قری به گردنم میدهم

و چشم و ابرویی برایش می آیم، و آرام میگویم:

-چه حسی داری که یه ساعت دیگه میخوای بری؟

اخمی میکند:

-مگه قراره برم؟!

جفت ابروانم بالا میپرند!

-نه پس قراره بیای تو اتا ِق من بخوابی!

جدی تر میگوید:

 

 

-رو تختت!

با تکخندی مسخره میگویم:

-لابد رو کلّه ی من!

سرش را نزدیک می آورد و میگوید:

-رو کله ت هم نشد، رو خودت که جا هست…

نیست؟!

اوف… چه فکرهایی میکند!

-نمیترسی وسوسه شی یه وقت؟!

#پست695

با پررویی میگوید:

-کافور خوردم، نترس خوابه…

بی اراده میپرسم:

 

 

-کی؟!

فقط نگاهم میکند، با آن چشمهای شیطنت بار!

دوزای ام که می افتد، با خجالت آرنجم را به

بازویش میزنم!

-خوبه خودتم قبول داری که کافور لازمی پی ِش

من!

چه گفتم! خودم از گفته ام خجالت میکشم. او با

خنده سر جلو میکشد و دم گوشم میگوید:

-نیست که این چند ماه همسایه بودیم، همش راست

میشد برات! اونی که میخواست بیاد تو زیرشلواریم

کی بود؟ اون که پرید تو بغلم و در حد تجاوز،

سیکس پکای منو دستمالی کرد کی بود؟ اونی که

سوتین پرت کرد تو صورتم که درخواست رابطه

بده کی بود؟! الانم که چشم ابرو میای و آمار این

 

 

بدبختو میگیری که ببینی خوابه یا بیدار! بابا

خوابه، انقدر سعی نکن بیدارش کنی…

با هین بلندی نگاهش میکنم و او با تاسف سر به

طرفین تکان میدهد:

ِز

هی منحرف… خجالت بکش!

به خاطر حرفهایش خجالت زده و بی اراده

میگویم:

-از خونه ی ما برو بیرون بی ادب!

یک پایش را بالا می آورد و روی آن یکی

زانویش میگذارد. و راحت تر تیکه میدهد و

میگوید:

-شرمنده… زیرشلواری آوردم که بمونم… البته

اگر قول بدی که شب نپری روم و بهم تجاوز

نکنی!

 

 

عجب رویی دارد به خدا! به این زودی فراموش

کرد که داشت خجالت میکشید؟!!

-دقیقا نقشه ت چیه بهادر؟!

با نگاه جدی… لبخن ِد جدی… و

ِن

لح جدی میگوید:

-من

ِر

س حرفم هستم حوری… مخوام بهت ثابت

کنم س ِر حرفم هستم، تا با خیال راحت پاشی با من

بیای تهرون! اینجا بهت ثابت شه، بهتره… نمیخوام

با ترس و لرز باهام بیای… یا بپیچونی و نیای و

بهونه بیاری و من بفهمم که پای اعتماد کردن و

نکردن وسطه!

#پست696

مات و مبهوت می مانم! و او با همان جدیت ادامه

میدهد:

 

 

-میخوام بیام تو اتاقت… رو تخت… بغل دستت…

شب بخوابم، صبح پاشم… بدون اینکه بغلت کنم و

ماچ ت

ِچ

پا کنم… که ببینی من چقدر س ِر حرفم

هستم! قرار نیست اتفاق خاصی بیفته و کاری

کنیم… منم یه وقت حرکتی اومدم و خوشت نیومد،

بزن تو گوشم!

قلبم لرزش عجیبی میگیرد. اینطور جدیتش…

سرسختی اش… و اصرارش برای ثابت

ِن

کرد

اینکه خواسته ام را قبول کرده، من را وادار به

احترام میکند و برایم ارزش دارد، که برایم ارزش

قائل است! آنقدر که با صدای آرامتری میگوید:

-سه ماه از امشب شروع میشه… خوب چشاتو وا

کن… قراره بشناسی؟ منم پایه ام… قشنگ بشناس

با کی نامزد کردی و کی قراره شوهرت بشه…

اگر خو ِشت اومد که مخلصیم،

ِج

تا سری،

ِی

حور

 

 

خودمی… اگرم نیومد که غلط کردی خوشت

نیاد… مه؟

ِچ

!

سوال آخرش من را به خنده ای پرحیرت می

اندازد و او با اخم میگوید:

-نخند! حالا اگر… اگر یه وقت به احتمال یک در

هزار ازم خوشت نیاد، دلیل داره دیگه… دلیلتو

میذاری وسط، من ش

ِو

مح میکنم… بعد عاشقم

میشی، تمام!

حقیقتا نمی دانم چه بگویم! هاج و واج مانده ام و

در حین حال… حرفهایش چقدر… دوست داشتنی

ست! قلبم تپش پر حسی میگیرد و تنها نگاهش

میکنم.

با اخم مصنوعی، دستم را میگیرد و میگوید:

-بگو تمام!

 

 

جوری نگاهم میکند که بفهمم نباید مخالفتی بکنم!

اما خب… نمیشود که!

-نمیتونی امشب بمونی بهادر…

دستم را میفشارد.

-پس تو با من میای هتل…

بازدمم را با صدا بیرون میفرستم:

-نمیشه…

اخمش غلیظ میشود.

#پست697

-واسه من نمیشه نمیشه راه ننداز… دوتا گزینه

گذاشتم جلوت، یکیشو باید انتخاب کنی… یا من می

مونم، یا تو باهام میای…

 

 

آهی میکشم و در سکوت نگاهش میکنم. و وقتی

ِی

سنگین نگاه ها را روی خود حس میکنم، با مکث

به سمتشان برمیگردم!

خواهرهای بهادر باهم پچ پچ میکنند و با خنده و

هیجان به ما نگاه میکنند. مامان بهادر به دستهای

قفل شده مان… با عشق! و عمو منصور با

رضایت… فکر کنم باور اینکه پسرشان سر به راه

شده و زن گرفته و میخواهد اهل شود و زندگی

تشکیل دهد، آنها را به شدت به وجد آورده است!

جوری که آیدا

ِر

خواه بزرگش بلند میگوید:

-حورا جان تو معرکه ای!!

شرمزده لبخندی میزنم و چه بگویم؟!

-ممنون…

 

بهادر پو ِف بلندی میکشد و میگوید:

-خجالت کشید… بس کنید!

صدای خنده هایشان به گوشم میرسد و… آبتین

میگوید:

-انگار دیو و دلبرن…

صدای خنده ها بلندتر میشود و بهادر چشم غره ای

بهش میرود:

-به

ِن

ز من نگو دلبر!

بدتر میخندند و چه گفت! بی اراده نگاهش میکنم و

از غیرتی

ِن

شد خاصش، حس گنگی میگیرم.

-اُه…

نگاه گوشه چشمی بهم میکند و آرام میگوید:

-فقط من میگم!

 

 

قلبم را قلقلک میدهد!

و خب… نمیشود که بماند؛ و نمیشود که بروم.

هیچکس بهش تعارف نمی کند که شب را بماند…

و هیچکس هم به زبان نمی آورد که من با او

بروم… این فقط یک نامزد ِی ساده است دیگر!

#پست698

چمدان را از دستم میگیرد و پشت اتومبیل

میگذارد.

-این آخریش بود؟

کی ِف بند بلندم را روی شانه می اندازم و گوشی را

داخلش میچپانم.

-آره فکر میکنم… اگر مامان چیز دیگه ای برام

کنار نذاشته باشه!

 

 

پوفی میکشد و زیر لب غر غر کنان میگوید:

-حالا که خودشونم دارن میان…

سرم را همانطور پایین نگه میدارم که خنده ی

جمع شده ام را نبیند! بعد از سه روز، تصمیم بر

این شد که برگردم. سه روزی که بهادر به من

ِی

دسترس مستقیم نداشت اصلا!

و اصلا اصراری هم نداشت. مهمان می آمد…

یک

ِن

مهما خودمانی… عصر… شب… شام…

شب نشینی…

ِر

دو هم بودیم… میگفتیم و میخندیدیم

و حرف میزدیم و آخ ِر شب… خداحافظی می کرد

و می رفت.

مامان و بابا تعارفی میکردند برای شب ماندنش، و

او رد میکرد. من هم بدرقه اش میکردم و… تمام!

 

 

دیشب بود که

ِقع

مو بدرقه، چند لحظه ای بی حرف

نگاهم کرد. من از نگاهش بیقراری… خستگی…

و شاید… دلتنگی را میخواندم. نگاهش دل میلرزاند

و پرسیدم:

-چیزی میخوای بگی؟!

و او بدون حاشیه رفتن، گفت:

-فردا برمیگردم…

بالاخره گفت. بالاخره تصمیم گرفت که برگردد…

بعد از نزدیک به یک ماه!

-عه… به سلامتی…

آرام و محکم گفت:

-توام باهام میای!

لبهایم به هم فشرده شدند. حرف نگاهش را آن

لحظه درک کردم.

 

 

ناز بود… یا تعارف… یا لوس شدن… نمیدانم…

که گفتم:

-بعد از یک ماه و خورده ای کجا بیام؟ فکر نکنم

این ترم هیچ استادی…

#پست699

حتی نگذاشت حرف بزنم و گفت:

-سه ماه حوری… سه ماه! سه ماهی که سه

روزش گذشت و سوخت و تموم شد! بهت گفته

بودم که اومدم ببرمت… فکر کردی درس و

دانشگاه مهمه؟ جمع کن فردا برگردیم… هم من از

کار و زندگیم افتادم، هم تو از درس و دانشگاه…

جفتش به

تخ ِم مرغای حوریه! برگردیم به اصل

کاری برسیم…

بی اراده پرسیدم:

 

 

اصل کاری چیه؟

با اخم پرسید:

-اصل کاری چیه حوری؟!

قلبم را میلرزاند و پرسیدم:

-برگشتنم؟

خنده ای روی لبش آمد و اخمی کرد و کلافه گفت:

-اصل چیه حوری؟

-من؟

بی طاقت شد و گفت:

-بیا بغلم!

ابروانم را بالا انداختم:

-عه بها؟!

 

 

-کوف ِت بها! اگه بغلت کردم؟!

خنده ام گرفت. خودداری اش هم اذیت کننده بود!

وقتی حرفی نزدم، دستی لای موهایش برد و گفت:

-جمع کن فردا برگردیم… اینجا به هیچ جا

نمیرسیم… هر روزم بیخود هی من میرم میام،

بلکه حرفش بیفته بگم… می بینم تو از منم

پرروتری! بابا خودت نمیخوای برگردی؟ گفتم

دانشگاهت با آبتین… یا راست و ریس میکنه، یا

چندتا استاد قبول نمیکنن و… اصلا اون جهنم،

مگه به خاطر دانشگاه باید برگردی؟

#پست700

دل توی دلم نبود برگردم و دانشگاه بی اهمیت

ترین بود!

-پس به خاطر چی باید برگردم؟

 

 

-به خاطر سرویس

ِن

کرد من!

متعجب از کلافگی اش خندیدم و گفتم:

-من از تنها شدن با تو میترسم!

خندید:

-گوه خوردنا!

خنده ام جمع شد. او گفت:

-امشب بمونم پی ِشت؟ ترست میریزه!

اُه! چه ترسی آخر؟! ترس کجا بود؟!! من فقط…

کلی سوا ِل بی جواب داشتم و نمیخواستم قبل از

رسیدن به آنها، حس های بیشتر و قوی تری در

وجودم شکل بگیرد! آن وقت اگر میفهمیدم که

برایش مهمترین، خاص ترین، و… اولین و بهترین

حس نیستم… چطور جدا می شدم؟! چطور بگذرم

 

 

و بروم؟! سخت خواهد شد… من شکننده تر خواهم

شد. و شکست خورده تر از همیشه!

آنقدر نگاهش کردم… در فکر… با تردید… با

نگرانی… نگرانی های ُکشنده و ترسناک… که

وقتی بغلم کرد، به خود آمدم!

دستانش را دورم حلقه کرد و حلقه ی دستانش را

تنگ کرد و با نفس عمیقی، آرام گفت:

-باید برگردیم حوری… تو اینطوری نگاه میکنی،

من دلم میخواد بزنم نصفت کنم… اینجا دست و پام

بسته س! گیر افتادم… نمیتونم! بابا من عادت ندارم

انقدر آروم و متین باشم… مریض شدم از بس یه

جا نشستم! دارم کم میارم! از دستم در بره و پسر

بده بشم، باز مادرزن باهام لج میشه، نمیذاره با زنم

تنها شم.. بابا من اینجا چطوری تو رو اذیت کنم

آخه؟!

#پست701

 

از حرفهایش مات و مبهوت ماندم و… دلم برای

آن

ِر

بهاد بد پر کشید!! با اینحال اعتراض کردم:

-بها…

محکمتر بغلم کرد و عصبی گفت:

-زهرمار! بیا برگردیم، من تو رو آویزون کنم،

یکم بخندیم… خب؟!

این هم یک جور ابراز دلتنگی بود دیگر! و من هم

همیشه هم پای این پس ِر بد و متفاوت، که دلم

عجیب برای آن روزها تنگ بود!

-خب…

همین تایید را میخواست، تا استخوانهایم را بین

بازوانش ُخرد کند و بچلاند و بعد برود!

 

 

اما بعد از رفتنش، همین که با مامان درمیان

گذاشتم، یک کلام گفت:

-ما هم میایم!

مامان از صبح درحال جمع کرد ِن وسایل است و

میخواهد یکی دو روزی پیشم بماند، تا از همه چیز

مطمئن شود!

بهادر یک دستش را به

ِر

د باز میزند و یک دستش

را به کمر… درحالیکه عینک آفتابی را روی

موهای حالت دار و پرپشت و بلندش جای داده، با

اخ ِم کمرنگی نگاهی به پشت سرم میکند…. پشت

سرم که مامان و بابا درحال جای داد ِن وسیله های

خود، توی اتومبیلشان هستند!

و آنجا چه کسانی منتظ ِر ما هستند؟ خانواده ی

بهادر!

 

 

و خوش به

ِل

حا من و بهادر! قرار نیست فعلا بهره

ای از این سه ماه ببریم!

بابا در صندوق عقب را می بندد و با اینکه فاصله

اش از ما زیاد نیست، اما بلند میگوید:

-بچه ها تموم شد… سوار شید بریم!

#پست702

پوفی میکند و جواب بابا را با خنده ای میدهد که

ازش نارضایتی می بارد!

-رو چشام حاجی! ای به چشم… شوما جون بخواه!

بابا ِکیف میکند و جز من مگر کسی این نارضایتی

را می فهمد؟! اشاره که میکند سوار شوم، با

شیطنت میگویم:

-زشت نباشه با مامانم اینا نمیام و با تو…

 

 

اخم که میکند، خنده ام رها میشود و نمیتوانم ادامه

دهم! لپم را محکم و با حرص میکشد و با دندانهای

فشرده شده میغرد:

-بیا برو بشین تا شتَمو

ِز

درنیاوردم نشونت بدم!

من که متوجه منظورش نشدم… اما خب… کمی

شرمگین میگردم!

از همان اول با سرعت حرکت میکند! جوری که

به دو دقیقه نمیرسد، مامان بهم زنگ میزند و

میگوید:

-حورا بگو یواش تر برونه، چه خبره؟! داریم

گمتون میکنیم…

خب هدف بهادر هم همین است دیگر! من چه

بگویم؟!

-باشه مامان…

 

 

-مراقب خودتونم باشید… حواستون باشه…

حواسشو پرت نکنی دخترم؟ بهش بگو حواسش

فقط به رانندگی باشه… جاده خطرناکه عزیزم!

یعنی توی راه هم شیطنت نکنیم دیگر!

-چشم مامان! من کاری باهاش ندارم…

بهادر تیز نگاهم میکند و مامان میگوید:

-اون که کار داره!

-نداره…

بهادر با تکخندی… دستش را مستقیم روی ران

پایم میگذارد! با هین بلندی یک متر در جا میپرم!

مامان میپرسد:

-مطمئن؟

 

 

نگاهش که میکنم، با اخم و خنده فشاری به پایم می

آورد و من توی گوشی، با نفس بند رفته ای

میگویم:

-آره بابا مطمئن!

-خب پس فعلا…

همین که تماس را پایان میدهم، دستش را

برمیدارد… قبل از اینکه اصلا من حرفی بزنم!

-مادر

ِن

ز حواس جمعمون چی میگفت؟

#پست703

دست به سینه میشوم و به ریزش قلبم توجه نمیکنم.

-میگفت به بهادر بگو حواسش به رانندگیش باشه!

 

 

با خنده سرعتش را بیشتر میکند و میگوید:

-حواس بها به رانندگیش هس بابا… حتی اگه

بشینی اینجا…

روی ران پایش میکوبد. لب میگزم و او با شیطنت

ریزی نگاهم میکند و میگوید:

-یا جای بهتر…

دم و بازدمم را گم میکنم و او با پررویی ادامه

میدهد:

-حتی اگه حین رانندگی بخوای برام بخوری!

از فرط خجالت نمی دانم کی دستم مشت میشود و

به سمت بازویش پرت میشود و جیغم بالا میرود:

-بی تربیت!

بدتر از من ُکپ میکند! با بُهت به سختی فرمان را

نگه میدارد و رو به من میگوید:

 

 

-صداتو واسه شوهرت میبری بالا؟ رو شوهرت

دست بلند میکنی؟! به شوهرت میگی بی تربیت؟!!

میزنی؟! زدی! باز منو زدی!! شوهرتو به خاطر

حرفای زن و شوهری زدی! بزنمت؟!!

اصلا نمی دانم چه جوابی بدهم! گیج میزنم.

خجالت یک طرف… حرفش یک طرف… عکس

العملم… و عکس العم ِل او و حرفهای بعدش، یک

طرف دیگر!

-ما نامزدیم بی ادب!

-نامزدا از این حرفا نمیزنن؟!

خب… میزنند!

-نامزدایی که هدفشون آشناییه… نه!

-خب این حرفام جزو آشناییاته یا نه؟! حتی عملش!

من باید بدونم تو عمل چطور زنی میشی برام یا

 

 

نه؟! من بدن تو رو بشناسم، تو بدن منو بشناسی…

من برم تو کارت تو بیای تو من! من ببینم چطوری

ت

خو ِش میاد، تو بفهمی من چطوریا دوست دارم!

چطوری باهم حال میکنیم، یا نمیکنیم… من نقاط

حسا ِستو پیدا کنم و دستم بیاد که باهات چیکار کنم

بیشتر لذت ببری… تو نقاط حساسمو پیدا کنی و…

دیگر نمیتوانم حرفهای عجیب و نفسگیر و غیر

قابل پیش بینی اش را تحمل کنم و میگویم:

#پست704

-لطفا دیگه ادامه نده…

بدون حتی یک ثانیه مکث میگوید:

-چی چیو دیگه ادامه نده؟! نامزدی مگه واسه

آشنایی نیس؟! این اسمش آشنایی نیست پس چیه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ف.....ه
ف.....ه
10 ماه قبل

بی صبرانه منتظرم برسن تهران و تنهاشن🤣🤣🤣

حنانه
حنانه
10 ماه قبل

اینهمه تدارک برای یه صیغه بی‌ارزش؟؟؟؟!!!! 😕 😕
آرایشگاه، لباس،جشن 😕
اونم بقول خودش برای آشنایی 😕 🙁
یه چیزم باید بگم، این دیالوگا برای یه دختر ۲۰ ساله نیس!دختر ۲۰ ساله که از قضا متاهل هم بشه ۹۹ درصد احساسه و ۱ درصد اگر اگر عاقل باشه!
مثلا این حرفا برای یه دختر ۲۶ ساله ایناس،خاهشا اینا رو توجه کنید!
ولی رمان و قلمِتو دوست دارم، باهاش کلی میخندم 🙂 خسته نباشید

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط حنانه
Mahnaz
Mahnaz
10 ماه قبل

جاي حساس رمان يهو ولمون نكني بري باز ماهي يه پارت بزاري

عینک آفتابی روی موهای پرپشت و بلندِ بها هستم
عینک آفتابی روی موهای پرپشت و بلندِ بها هستم
10 ماه قبل

از لحاظ روحی نیاز به یه عدد بها دارم …

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
10 ماه قبل

این بیشعور بها چی زده انقد شنگوله 😂

Mobina Moradi
Mobina Moradi
10 ماه قبل

عالی بود مرسی ازت

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Mobina Moradi
Mobina Moradi
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت✅✅✅

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

پشت کارتو دوس دارم یاسی😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

عه یاس باز پیدات شد این پایین 😃 😃

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x