رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 191

4.3
(7)

 

شالم روی شانه هایم میافتد و او دستش را به

پشت سرم میرساند. درحال بوسیدنم، روی

لبهایم نجوا میکند:

-همراهیم کن کارمند!

حالا که رئیس دستور دادند، با کمال میل! میان

همراهی ام میگویم:

-یکی میاد تو بها!

او صورتم را بوسه باران میکند و دم گوشم پر

حرارت زمزمه میکند:

-یکی گوه میخوره بی اجازه بیاد تو!

لب میگزم و میخندم و دستم پشت گردنش را لمس

میکند. دلم این نزدیکی را میخواهد… بیشتر و

بیشتر میخواهد… چشم میفشارم و اخم میکنم و

نفسم با بوسه هایی که زیر گلویم را داغ میکنند، به

سختی درمی آید:

 

 

-اینجا جاش نیست بها…

تا جایی که یقه ی مانتو اجازه میدهد، لبهایش را

پایین میکشد و میگوید:

-جای چی نیست؟

بی اراده سرم را عقب میکشم و بازدمم با صدای

غریب و شرم آوری همراه میشود و کاملا بی

اختیار است که فضای بیشتری برای بوسه هایش

باز میکنم.

-جای… نامزدی بازی…

صدای پچ پچش سخت میشود:

-جای رئیس کارمند بازی چی؟

با آه کوتاهی میخندم و لب میگزم. او بوسه ای

روی ترقوه ام میگذارد:

 

 

-قربون نفسات… چرا اومدیم شرکت؟ باید الان تو

تختت می بودیم… این لباسای بی صاحاب

مزاحمن!

و دستش روی یقه ی لباسم می نشیند و انگار

طاقتش بعد از آن همه دوری طاق شده!

-بها…

#پست819

سرش را از بالای قفسه ی سینه ام بلند میکند و

پهلویم را با دست میفشارد. با وخوت چشم باز

میکنم و با یک جفت چشم سیاه و خمار روبه رو

میشوم. با موهای به هم ریخته و فک سخت شده و

نفس های سنگین شده…

-اذیت میشی؟

 

 

بزاق گلویم را به سختی فرو میدهم و اگر بداند

توی تنم چه خبر است!

-اینجا… نمیشه…

پشت انگشتش را به جای بوسه اش، میان قفسه ی

سینه ام میکشد و چشم از چشمانم نمیگیرد:

-اذیت میشی…

از نگاهش گر میگیرم. از انگشتانی که نمیگذارند

راحت نفس بکشم و قفسه ی سینه ام بالا و پایین

میشود.

-اینجا… آره…

خنده اش با فک منقبض شده و حرصی عجیب

همراه میشود:

-بریم خونه؟

 

 

حرف دلم را زد! یعنی در این لحظه آنقدر

میخواهمش… آنقدر دوست دارم این بوسه ها ادامه

پیدا کند… آنقدر بییشتر از این میخواهم که…

نمیتوانم انکار کنم و با خجالت میگویم:

-تازه اومدیم…

-تو بگو… بریم یا نه؟

منتظر تایید من است و از نگاهش بیقراری

میبارد. بیشتر خجالت میکشم و سرم را توی سینه

اش پنهان میکنم:

-آخه کارت…

-اون به د َرک… برگردیم خونه؟

هیچی نمیگویم و رویم نمیشود! او با حرص غرغر

میکند:

#پست820

 

 

-آخه کدوم خری اولین روز نامزدی پا میشه میره

سر کار؟ اونم با نامزدش!

سرم را از سینه اش جدا میکند. نگاهی میکنم و

نگاه پایین میکشم… و او با اخم و لذت به گونه

های سرخ شده ام نگاه میکند و با انگشتانش

موهای آمده توی صورتم را کنار میزند.

-خریم حوری؟ اینجا چه غلطی میکنیم اولین روز

تنها شدنمون؟

خنده ام میگیرد و با مکث نگاه بالا میکشم و توی

چشمهایش میگویم:

-به خاطر اینکه تنها نشیم و شیطون گولمون نزنه،

اومدیم!

لبخند گذرایی روی لبش می آید و به لبهایم نگاه

میکند:

 

 

-الانم تنهاییم…

نفسم میرود.

-تنها که میشیم بی ادب میشیم… نباید تنها بشیم…

برم بیرون؟

کنارم می نشیند و دست دور گردنم حلقه میکند. و

دم گوشم میگوید:

-به هرحال برمیگردیم خونه و باز تنها میشیم…

و چطور بگویم که دلم میخواهد همین حالا

برگردیم و توی خانه تنها شویم؟! چرا دیگر ترس

ندارم؟ چه مرگم شده؟ ترسم کجا رفته؟!

-سعی میکنیم… اونقدر بی ادب نباشیم! و اگر دیدیم

داریم زیاده روی میکنیم و ممکنه کار دست

خودمون بدیم، به شهربانو میگیم بیاد پیش ما…

 

 

میخندد و نفس هایش گوش و گلویم را قلقلک

میدهد.

-شهربانو به خاطر اینکه مزاحم خلوت ما نشه، یه

چند وقتی نیس!

آخجون!

-آخی… خب… مجبوریم خودمون مراقب باشیم!

پرحرص و لذت میخندد:

-حالمو بدتر نکن، همینطوریش داره شلوارمو جر

میده…

از حرفی که شنیده ام، قلبم از حرکت می ایستد!

یک آن تمام صورتم گر میگیرد و با هین بلندی

میگویم:

-بی ادب!

#پست821

 

 

خنده ی بلندی سر میدهد و میگوید:

-مگه نگفتی تنها میشیم، بی ادب بشیم؟

نفسم را منقطع بیرون میفرستم و با اخم میگویم:

-نگفتم بشیم… گفتم… میشیم!

-پس توام شدی و رو نمیکنی!

دهانم از بی نفسی باز می ماند و او دم گوشم پچ

میزند:

-رو نکنی هم میفهمم حوری… میدونم همین الان

تو بدنت چه خبره!

تمام تنم گر میگیرد و با شرم سرم را کنار میکشم.

ولی او من را سفت نگه میدارد و زمزمه میکند:

 

-خجالت نداره… فرار کردن نداره… قایم کردن

نداره… نامزدمی… محرممی… خانوممی… با من

که تنها میشی اینطوری میشی… من میمیرم واسه

بی ادب شدنات، وقتی به خاطر منه… اصلا پایه

بودنات عشقه!

نفسم میرود و میگویم:

-نگو بها…

دست زیر چانه ام میگذارد و صورتم را به سمت

خود برمیگرداند. اخم بامزه ای دارد و با لذت

میگوید:

-چرا نگم؟ دوست دارم از این حرفا با نامزدم

بزنم… سه ماه وقت داریم خوب همدیگه رو

بشناسیم… منم میخوام هم تو منو خوب بشناسی،

هم من تو رو!

و بعد بوسه ای روی گونه ام میگذارد و آرامتر

میگوید:

 

 

-بهم یاد بده که خوب بشناسمت حوری… بی

رودرواسی!

منظورش را خوب میفهمم و میدانم که همین

سربسته گفتنش هم به خاطر مراعات کردن حال

من شرمزده است!

-آخه… مسائل زیادی مونده که…

-به همه ش میرسیم… درمورد هرچی که بخوای،

این سه ماه حرف میزنیم… میخوام انقدر خوب

بشناسمت که همه جوره راضیت کنم باهام

بمونی…

#پست822

دلم میرود برای این همه تلاشش برای نگه داشتنم!

که او پچ میزند:

 

 

-میخوام از همه لحاظ بلد باشم ارضات کنم… هم

احساسی، هم هورمونی، هم مادی و مالی و هرچی

که بخوای!

خجالت میکشم و چرا فرصت نفس کشیدن

نمیدهد؟! خیره در چشمانم ادامه میدهد:

-توام منو بلد باش!

دلم میخواهد به خاطر این همه شرم نداشتنش،

محوش کنم… یا خودم را به خاطر این همه شرم

داشتن! به سختی میگویم:

-اینجا جای این حرفا نیست…

لبخندی میزند و بوسه ی کوتاهی روی لبم میگذارد

و میگوید:

-نفس بها… کجا جاشه؟ خونه؟

 

 

لبهایم را توی دهانم میکشم و در سکوت نگاهش

میکنم. نمیدانم از نگاهم چه میخواند که میپرسد:

-دلت میخواد بریم خونه درموردش حرف بزنیم؟

برویم! واقعا بهتر است برویم. نه اینکه حالا

درمورد این مسائل حرف بزنیم… یا برای ادامه ی

نامزدی بازی!

حس میکنم بهتر است به خانه برگردیم و کمی

بیشتر به این تنهایی عادت کنیم. کمی آرام بشویم…

کمی خود را پیدا کنیم… کمی درک کنیم. کمی

دست از ندید بدید بازی دربیاوریم و نرمال شویم!

بهادر راست میگوید… اولین روز اینجا آمدنمان

اشتباه بود. نه میشود کار کرد، نه میشود با کسی

حرف زد، نه میشود حواسی جمع کرد، نه میشود

به خلوت دو نفره مان رسید. تازه… دیشب هم که

خواب درست و حسابی نداشتیم و حالا هم که…

 

 

دل جفتمان پیش آن تخت و ادامه ی آن خواب

کوتاه صبح مانده!

در جواب نگاه منتظرش، بالاخره با خجالت سری

به تایید تکان میدهم. با لبخند پررضایتی بلند میشود

و دستم را میگیرد:

-بزن بریم!

#پست823

از در دفترش که بیرون می آییم، نگاه خانم منشی

به سمتمان کشیده میشود. نمیدانم چرا خجالت

میکشم! فهمیدند توی دفتر بهادر باهم یک کمی

شیطنت کردیم؟! قطعا که نه… مگر با دیدن گونه

های گل انداخته و صورت تابلوی من! به

خصوص چشم دزدیدنم که کاملا غیر ارادی است!

 

 

بهادر اما خونسرد به سمت میزش میرود و

میگوید:

-حواستون به شرکت باشه… خبر مهمی بود، بهم

زنگ بزن…

خانم منشی که به پای بهادر بلند شده، محترمانه

سری تکان میدهد و میگوید:

-چشم حتما… برید خیالتون راحت!

و بعد خنده ی خاصی حواله ی من میکند:

-خوش بگذره…

پررو!

بهادر گلویی صاف میکند و اخمی میکند و جذبه

ای میگیرد و میگوید:

-به کارت برس!

 

 

منشی جوان خنده اش را جمع میکند و میگوید:

-چشم رئیس…

بهادر به سمتم می آید و اشاره میزند که برویم. اما

هنوز قدم از قدم برنداشته، در دفتر آبتین باز

میشود. قیافه ی بهادر را می بینم که جمع میشود!

حوصله ی تیکه های آبتین را ندارد؟

خنده ام میگیرد و با خجالت سرم را پایین می

اندازم. آبتین بلند میگوید:

-چی شد؟! نیت رفتنه یا اومدن؟

به سختی دهانم را جمع میکنم تا نخندم. بهادر پوفی

میکشد و به سمتش برمگیردد.

-یه کار فوری پیش اومده که…

آبتین با خنده میان حرفش می آید:

 

 

-پس دارید تشریف میبرید به سلامتی! بودید

حالا… چه عجله ایه؟ نیم ساعت نیست تشریف

آوردید… یه چایی، قهوه ای، شیرینی ای…

#پست824

اگر بداند که همان شیرینی و قهوه مان هم دست

نخورده مانده!

بهادر اخمی میکند و خنده ی مصنوعی تحویلش

میدهد و میگوید:

-حواست به شرکت باشه، شاید من یکی دو روز

نتونم بیام…

آبتین با شیطنت ابروهایش را بالا میکشد:

-اصلا شما کلا نیا! من که گفتم یکی دو ماه دیگه

هم برید به نامزد بازی و چندش بازیاتون برسید…

ولی حالا که اومدید، بذارید لااقل خستگی راه از

 

 

تنتون بره، بعد بپیچید… ببخشید یعنی تشریف

ببرید! حورا اصلا پذیرایی شدی؟

بهادر چشم باریک میکند و با کمی حرصی که

توی صدایش احساس میشود، میگوید:

-اومدم یه سر بزنم و برم…

-حورا رو هم می بری؟

اینبار متین که کنارش ایستاده، توی گلو میخندد!

من هم با خنده و خجالت سرم را پایین می اندازم.

آبتین میگوید:

-یعنی میگم حورا رو کجا میبری حالا؟ برو به

کارت برس، حورا هست پیش ما… البته اگر کار

فوریت به نامزدی و چندش بازی مربوط نمیشه!

بهادر بازدم محکمی بیرون میفرستد و میگوید:

 

-حالا هی ور بزن، هی ور بزن، بزنم دهنتو

سرویس کنم!

صدای خنده ی آبتین و متین بلند میشود. حرص

دادن بهادر لذت بخش است؟! امممم صددرصد!

آبتین رو به من میگوید:

-حورا ولش کن اینو، بیا بمون با ما بیشتر خوش

میگذره… این برمیداره آویزونت میکنه ها!

وای آویزان شدن! نمیگوید دلم میرود برای تکرار

آن همه هیجان؟!! لب میگزم تا ذوقم را پنهان کنم

و…بهادر مشتی حواله ی بازوی آبتین میکند:

-ببند، تازه راهش آوردم!

آبتین با خنده خود را عقب میکشد و میگوید:

#پست825

 

 

-میبری اذیتش میکنی… مردم آزاری میکنی… تو

که بلد نیستی با جنس لطیف چطوری رفتار کنی،

میزنی ناقصش میکنی حالا بیا درستش کن! بمونه

اینجا هم امنیتش بیشتره، هم لااقل یه خستگی در

کنه…

بهادر عصبانی تر میشود:

-چرا انقدر چرت و پرت میگی آبتین؟ چه اذیتی؟!!

انگار واقعا کم طاقت و بی جنبه شده! به خاطر شر

نشدن میگویم:

-خسته نیستم!

هرسه مات نگاهم میکنند! خجالت زده میگویم:

-میریم استراحت… کنیم…

 

 

بهادر با لذت میخندد و… آبتین با همان قیافه ی

مات میگوید:

-خسته نباشید!

بهادر دستم را میگیرد و در جواب آبتین با غرور

میگوید:

-بین زن و شوهر نیا ابلَه!

درست مثل دو پسربچه باهم بحث میکنند! بهادر

دستم را میکشد و به سمت در راه می افتد، و آبتین

میگوید:

-حالتو میگیرم حورا…

به جای من، بهادر با خنده جواب میدهد:

-بیاخ!

لب میگزم و آبتین میگوید:

 

 

-جلو زنت بهت نمیگم آیدین گلی، اگه نبود بهت

میگفتم آیدین گلی! ولی حالا که هست نمیگم آی…

بهادر خیز برمیدارد بزندش، که آبتین با خنده گارد

میگیرد و من با وحشت بازویش را میگیرم و

میکشم:

-وای بها تو شرکت نه… بیا بریم!

#پست826

بهادر تا آخرین لحظه با صورت بزرخی نگاهش

میکند و تهدید میکند… و آبتین لذت میبرد از سربه

سر گذاشتن او!

وقتی بیرون می آییم و در را میبندم، بالاخره نفس

راحتی میکشم:

-آخیش!

 

 

نگاهش که میکنم، هنوز اخم دارد و هنوز دلش

میخواهد برود داخل و یک مشت حواله ی آبتین

کند تا حرصش بخوابد!

اما وقتی لبخندی میزنم و با شیطنت زمزمه میکنم:

-بریم خونه…

به یکباره اخمهایش از هم باز میشود! انگار تازه

یادش افتاده باشد که چرا ناگهان تصمیم گرفتیم که

برگردیم به خانه! کم کم آن نگاه داغ و لبخند خاص

پیدا میشود و قلبم را قلقلک میدهد!

دستم را میفشارد و وارد کابین آسانسور میشود و

با بسته شدن در، خیلی سریع بوسه ای روی لبهایم

میگذارد و همان حوالی نجوا میکند:

-بریم فقط یه دل سیر بغلت کنم و بخوابم!

 

 

چشمانم از بی نفسی و لذت روی هم می افتند و

روی لبهایش، میخندم!

در آسانسور باز میشود. به سمت ماشین پا تند

میکنیم. سوار میشویم. قلبم میکوبد و میکوبد و

میریزد و بیقرار میشود و بهادر دستم را نوازش

میکند. با سرعت حرکت میکند. پشت دستم را به

لبهایش میچسباند. میبوسد… میبوسد… دلم میرود

برای حس هایش… قلبم بی تاب میشود برای

رسیدن به خانه… نزدیک شدن… بوسیدن… بوسه

گرفتن… آغوش و تخت و یک خواب عمیق!

دستم را رها نمیکند و میگوید:

-درباره ش حرف بزنیم، خب؟

میدانم درمورد چه چیزی میگوید و با شرم لبهایم

را توی دهانم میکشم. دستم را تکان میدهد:

 

 

#پست827

-خب حوری؟

فقط میخندم و او با نگاه پر احساسی به من،

میگوید:

-قربون خنده هات… لبات… دندونات… زبونت…

دماغ و دهن و چشات… عسلیات… رنگی

رنگیات…

قلبم از هیجان لبریز میشود و صورتم را جمع

میکنم و رو بهش صدایم را نازک میکنم:

-میو!

لپم را میکشد و با حرص شیرینی میگوید:

-میو کردنات!

دستش را بغل میکنم و هیجانم دست خودم نیست.

لوس میشوم و میگویم:

 

 

-بی ادبی نشیم خب؟

خنده اش با نفس سختی همراه میشود و میگوید:

-یه ذره بشیم… خب؟

-یعنی چقدر؟

میخندد:

-نمیدونم…

تصور میکنم که یک ذره ی بهادر چقدر است؟ قلبم

میریزد و میگویم:

-دست به لباسام نزن خب؟

فک بهادر سخت میشود:

-یعنی از رو لباس؟

از شرم جیغ میزنم:

 

 

-بهادر!!

خنده ی بهادر به هوا میرود و من هم… همراهش

میخندم. چه لذتی دارد این دیوانگی ها! وقتی خنده

اش کم میشود، بی طاقت میگوید:

-هرچی تو بخوای… فقط بغلت کنم بخوابیم؟

#پست828

انگار خواب صبح عجیب به جانش مزه کرده که

بازهم همان را میخواهد. سر به سمت شانه کج

میکنم و میگویم:

-باشه…

با سرعت داخل کوچه می پیچد و میگوید:

-بوست هم کنم… باشه؟

 

 

خوشم می آید از این حس و حال!

-باشه…

میخندد و میخندم و دل دل میکنم برای رسیدن، و

دیدن لبخند و بی تابی بهادر، لذت بخش ترین است

و…

کم کم خنده اش محو میشود و من همچنان میخندم.

خنده اش تمام میشود و من همچنان نگاهش

میکنم… اخم و ناباوری توی صورتش پیدا میشود

و من همچنان بیتابم برای شنیدن درخواست بعدی

اش، و باشه گفتنم!

با هیجان نگاهش میکنم و میخواهم نگاه داغش را

دریافت کنم. خنده اش را… اما خنده اش نیست!

نگاه گرمش نیست! بیتابی و حسش نیست!

 

انگشتانش که توی دستم است، رو به یخ زدن است

و کم کم از دیدن فک سخت شده اش دارم بهت زده

میشوم… و در کمال ناباوری، او با نفرت و

عصبانیت خیره به جایی میغرد:

-حروم زاده!!

#پست829

بهتم میزند! فکر میکنم اشتباه شنیدم؟!

-چی؟!

نگاهم نمیکند و با صورتی سخت شده… که کم کم

رو به سرخی میگراید، آهسته میگوید:

-دست برنمیداره!

متعجب برمیگردم و رد نگاهش را دنبال میکنم و

در همان حین میپرسم:

-کیو میگ…

 

 

و به اتابک میرسم و… سوالم را فراموش میکنم!

اتابک است… همین که به ماشینش تکیه داده و

نگاهش به ماست و انگار منتظر آمدن ما!

یک حال بدی میشوم… قلبم جور ناجوری میلرزد.

بهادر سرعتش را زیاد میکند و با سرعت میپیچد

و با جدیت میگوید:

-میری خونه، تا بیام!

حرفش را نمیفهمم! یعنی جور دیگری میفهمم. گفت

پیاده شوم و ببینم که اتابک چرا اینجاست؟! چه

میخواهد؟! به خدا چنین چیزی ذهنم قبول میکند!

نگاه به سمتش میکشم. ریموت را زده و منتظر باز

شدن در است. دهان باز میکنم حرفی بزنم، اما

حرفی پیدا نمیکنم. برمیگردم و به اتابک نگاه

میکنم که… که با دیدنم، سری به نشانه ی سلام

تکان میدهد. لب میفشارم و چشم میگیرم. آخرین

 

 

بار که دیدمش… باهم داشتیم به کتک خوردن و

شکست بهادر میخندیدیم!

بهادر با سرعت داخل حیاط میشود و توی چند

سانتی دیوار روبه رو ترمز میکند! به خاطر ترمز

زدنش به جلو پرت میشوم. سفت خودم را نگه

میدارم و بهادر بی تعلل در را باز میکند.

-صاف برو خونه!

دوباره گفت! گفت همراهش بروم و ببینم چه خبر

است!

پیاده میشود و بار دیگر تذکر میدهد:

-نیای دم در حوری!

به خدا… نمیشود! یعنی باید بروم و… دستگیره را

میکشم و صدایش میزنم:

-بها!

 

 

#پست830

در را میکوبد و به در حیاط سمت بیرون قدم تند

میکند.

-برو خونه!

بزاق گلویم را با ترس و استرس فرو میدهم.

درحالیکه دو طاقه ی در درحال بسته شدن است،

بیرون میرود. اتابک را می بینم که تکیه از

ماشینش میگیرد و به جای بهادر، من را می بیند و

بلند میگوید:

-چطوری حورا؟

نفسم بند میرود! با من بود… فقط من!

بهادر جلوی دیدش را میگیرد و میگوید:

 

 

-اینورا اتابک؟ چیزی میخوای؟!

اتابک سر کج میکند که من را ببیند… از همان

باریکه ی دری که درحال بسته شدن است.

-اومدم یه حال و احوالی با دوستم داشته باشم!

دوست بودیم… دوستی مان هم به خاطر زمین

زدن بهادر شکل گرفت… خدای من چقدر این

رابطه از هر طرف عجیب غریب است!

-تو اینجا دوستی نداری… بیا برو!

در بسته میشود و من از صدای بهادر میفهمم که تا

چه حد بی اعصاب است. میخواهم نروم…

میخواهم به حرف بهادر گوش کنم و به خانه

بروم… میخواهم دختر خوبی باشم… اما صدای

بلند اتابک که با خنده همراه است، نمیگذارد!

 

 

-چطور دوستی ندارم؟ حورا… همون که باهاش

رفتم سیزده به در… یادت رفته؟! الان دیدمش اون

تو بود…

نفسم به شماره می افتد. چرا همه را مرور میکند؟!

چرا یادآوری میکند که سیزده به در چه اتفاقات

وحشتناکی افتاد؟!

قدمهای لرزانم را پیش میکشم و صدای بهادر به

شدت عصبانی است!

-بیا برو اتابک… نمیخوام باز یه شر جدید راه

بیفته… بذار همین جا تموم شه!

ولی اتابک بلند میگوید:

#پست831

-چه شری پسر؟ یه احوال پرسی با دوستم حورا

هم نداشته باشم؟ حورا؟! بلاچه؟ شیطون بلا؟

 

 

نمیتوانم همانطور بایستم و بگذارم شر به پا شود!

هرچند که نمیدانم کارم درست است یا نه… اما

وحشت و بیقراری نمیگذارد همانجا بمانم. به سمت

در پا تند میکنم و… صدای نعره ی بهادر را

میشنوم:

-چی از جون زندگیم میخوای؟! چی میخوای تو؟!!

قلبم می افتد! در را باز میکنم و سریع و ترسیده

بیرون میروم. می بینم که بهادر یقه ی اتابک را

توی مشتهایش گرفته و با صورت غضب آلود و

سرخ شده، توی صورت اتابک براق شده!

-شر ننداز تو زندگی من! انقدر نرین تو زندگی من

اتابک!!

لبم میان دندانهایم فشرده میشود. اتابک با کینه

میخندد و میگوید:

 

 

-من به زندگی ریده مال تو کار ندارم…

-پس اینجا چی میخوای؟!!!

صدایش آنقدر بلند است که چندتا از همسایه ها از

در و پنجره سرک میکشند. همانجا خشکم زده که

اتابک نگاهم میکند و با همان لبخند مسخره اش

میگوید:

-ازش نپرسیدی داداش منو چطوری به کشتن

داد؟!!

همین سوال کافی ست تا قلبم دیگر نزند! بهادر او

را به بدنه ی ماشینش میکوبد و میغرد:

-خفه شو بی همه چیز!!

صدای آخ اتابک بلند میشود. اما تسلیم نمیشود و

مثل بهادر بلند میگوید:

 

 

-حقشه بفهمه!! حقشه بدونه که با چه بی ناموسی

میخواد زندگی کنه…

بهادر تحمل نمیکند و مشت محکمی به صورت

اتابک میکوبد! وحشت زده و بی اراده جیغ میزنم!

بهادر میغرد:

-یه بار دیگه به من بگی بی ناموس، میکشمت

اتابک! به علی قسم…

#پست832

اتابک میان قسم هایش میغرد:

-بی ناموسی که سر اون دختره زدی داداش منو

کشتی!!

 

نمیدانم از کی اشک هایم از چشمهای وق زده ام

میچکند. بهادر و اتابک گلاویز میشوند. انگار که

توی رینگ مسابقه باشند و درحال مبارزه!

-اون هرزه به من ربطی نداشت، صدبار! گورتو

از زندگیم گم کن! تو که بردی… دیگه چی از

جونم میخوای؟!!

اتابک مشت میزند و مشتش درست زیر چانه ی

بهادر اصابت میکند!

-حالا شد هرزه؟ اون موقع که سر دویست گرم

افتاده بودی به جون داداش بدبخت من، هرزه

نبود.. خانوم خانوما بود… الان که…

بهادر مشت میکوبد و بلند نعره میزند:

-خفه شو انقدر ک.س.شر نباف!! اون الوند احمق

خودشو به خاطر اون دختر به کشتن داد چرا نمی

فهمی؟!!

 

 

مردم دورشان جمع میشوند… اما هیچکس جرات

ندارد جلو برود. هردو بوکسور و ورزشکار اند و

چه کسی جرات میکند خود را قاطی کند و یکی از

آن مشت ها را نوش جان کند؟!

اتابک با صورتی که از درد جمع کرده، چشم

میچرخاند و به من نگاه میکند و بلند میگوید:

-حیفی حورا… به خدا حیفی!

بهادر پیشانی اش را محکم به پیشانی او میکوبد و

پاهای من سست میشود! بلافاصله رو به من داد

میزند

-برو خونه!

دستم را بند در میکنم و با صدای ضعیفی صدایش

میزنم:

 

 

-بها…

رو به من میکند و بلندتر میغرد:

-برو، اینجا نَمون!

-نه بذار بمونه… از چی میترسی… که میخوای

بفرستیش بره؟! بذار بمونه… بفهمه که سر بازی و

رقابت… چه راحت زندگی دیگرانو… به باد

میدی… سر… یه دختر… چه راحت… جون

رفیقتو میگیری!

#پست833

بهادر مستاصل و عصبانی است و نفس نفس میزند

و… اتابک با نفسی که به سختی بالا می آید،

میخندد و با حرص و کینه میگوید:

-حالا نوبت حورا ست؟!

 

 

من قلبم تکه تکه میشود. نمیخواهم باور کنم.

نمیخواهم به حرفهای اتابک گوش بدهم. نمیخواهم

اصلا بمانم! بهادر یقه اش را میگیرد و از زور

دیوانگی و حال بد، میلرزد! به وضوح می بینم که

چطور میلرزد!

-نرین تو زندگیم اتابک! نکن… من نکردم… نکن!

اتابک دستهای بهادر را با خشونت پس میزند و با

صدای دورگه شده ای بلند میغرد:

-داداش جوون من به خاطر کثافت کاریای تو رفت

زیر یه خروار خاک! نمیذارم با زندگی حورا هم

این کارو کنی… ریدی تو زندگی ما تموم شد

رفت… نمیذارم برینی تو زندگی این دختر!

تمام وجودم پر از شک و تردید میشود. پر از

ترس و وحشت…. پر از فکرهای منفی و

مسموم… پر از درد و دل شکستگی و… بازهم

 

 

نمیتوانم تحمل کنم که بهادر اینطور در هم بشکند.

نامزدیم… چطور بایستم و تماشا کنم که اتابک

اینطور پیش من خردش کند؟! به خدا که به چشم

دارم می بینم که چطور دارد خرد میشود.

-این دختر زندگی منه… بفهم!

قلب بیچاره ام میلرزد. اتابک داد میزند:

-سونیا هم زندگیت بود… یادت رفته؟!!

قلب بیچاره ام میشکند. بهادر بلندتر از او میغرد:

-نبود!!

-بود! اگر نبود، به خاطرش با الوند…

بهادر مشت میزند:

-میگم نبود! بفهم… نبود!! نبود!! الوند جون من

بود… بفهم… الوند دااش من بود… بفهم! سونیا

وسط ما اومد… اضافی بود… زگیل بود… رید تو

 

 

رابطه ی من و الوند… باید گورشو گم میکرد…

بفهم! مرتیکه نفهم… پفیوز… بفهم!

اتابک هم در مقابل مشت میزند:

-اون که باید بفهمه، حوراست! حورا بفهم… تو

بازی ای، بفهم! سر اون باختش بیچاره ت میکنه،

بفهم! سر از دست دادن باغ بدبختت میکنه، بفهم!

#پست834

گیج میزنم. حالم بد است. بهادر برمیگردد و نگاهم

میکند. سر و صورت داغون و نفسی که ندارد و

چشمهایی که حال خرابش را فریاد میزند و

نگاهش… نگاه سنگینش… نگاه عجیبش… نگاهی

که دلم را خون میکند.

با صدای خش دار و ضعیفی فقط میگوید:

 

 

-نمیری خونه؟

چقدر درمانده! آنقدر که تا به حال ندیده بودم. آنقدر

که لحنش دلم را زیر و رو میکند. نمیتوانم ببینم که

چطور دارد از هم میپاشد. اتابک دارد ل َهش

میکند… درست جلوی چشم من!

نمیتوانم ببینم… حتی… اگر اتابک… راست

بگوید! هرچه باشد، اتابک یک غریبه است و

بهادر… نامزد من!

قدم جلو میکشم و اشک میچکد و میگویم:

-بریم خونه!

مات میشود! خشک میشود. ناباوری از نگاه جا

خورده اش می بارد… اتابک بدتر از او! جوری

که انگار انتظار این عکس العمل را از طرف من

نداشت. یعنی هیچکدام انگار نداشتند!

 

 

اتابک است که با حیرت و عصبانیت میگوید:

-این بی همه چیز داره بازیت میده حورا… چرا…

نمیگذارم حرف بزند و با جدیت میگویم:

-درست حرف بزن لطفا!

اتابک خشک میشود و بهادر… فقط نگاهم میکند.

بغض را با اخم فرو میدهم و میگویم:

-خوشم نمیاد با نامزدم اینطوری حرف بزنی!

اتابک با حرص میخندد و صورتش با آن جای

مشت ها عجیب برزخی است!

-خامت کرد؟ خرت کرد؟!

اینبار بهادر میغرد:

-احترام خودتو داشته باش اتابک!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ف.....ه
ف.....ه
10 ماه قبل

یه پارت دیگههههه لطفااا

امی
امی
10 ماه قبل

رید تو حالشون رفت

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

کاش یه پارت دیگه بدی امشب🙏🙏🙏

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

یاسی
یاسی
10 ماه قبل

یه پارت دددیییگگگههههه

586
586
10 ماه قبل

چی میشه ی پارت دیگ بدییی
تو رو خداااا

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  586
10 ماه قبل

وااای عااالی بود آره تورو خدا ی پارت بعدی فاطمه جون

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x