رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 192

3.7
(6)

 

تهدیدش برای اتابک اهمیتی ندارد… که با پوزخند

پرتاسفی خیره به من میگوید:

-نمیفهمی تو چه دامی افتادی… نمیفهمی داری با

زندگیت چیکار میکنی…

میخواهم جوابش را بدهم، که نمیگذارد و میگوید:

-چشمتو باز کن، ببین با چه جونوری وصلت

کردی! این جونور زندگیتو مثل زندگی اروند به

باد میده… نذار بازیت بده حورا!

جلو میروم و هرچند… حرفهایش قلبم را به

وحشت می اندازد، اما محکم میگویم:

-این به خودمون مربوط میشه! لطفا تو زندگی ما

دخالت نکن!

#پست835

 

 

با فکی سخت شده به بهادر نگاه میکند و من

همچنان خیره اش هستم… و نمی بینم که بهادر چه

نگاهی دارد! فقط صدایش را میشنوم که میغرد:

-برو پی کارت اتابک!

ولی اتابک با حرص از بین دندانهای کلید شده اش

رو به من میغرد:

-حتی اگر پای یه دختر دیگه درمیون باشه؟!

بهادر بیشتر از او حرص میخورد، وقتی میغرد:

-خفه شو انقدر چرت و پرت نگو!

ولی اتابک رو به من میگوید:

-حتی اگه بدونی که سر یه دختر، رفیق خودشو به

کشتن داده؟!

قلبم آش و لاش میشود از این تصور!

 

 

بهادر به سمتش هجوم میبرد که بهش حمله کند! اما

خیلی سریع مانعش میشوم و بلند و پربغض و

محکم رو به اتابک میگویم:

-اگر این کارو کرده باشه هم… باز به خودمون

دوتا مربوط میشه! هر مشکلی که بین ما هست،

خودمون حلش میکنیم… من و بهادر… من و

نامزدم! مشکل ما فقط مشکل ماست، لطفا دخالت

نکن… تو زندگی من و بهادر دخالت نکن! از

اینجا برو! خواهش میکنم از اینجا برو اتابک… و

دیگه هم سعی نکن به اسم دوستی و دلسوزی بین

ما رو به هم بزنی!

اتابک از عصبانیت نفس نفس میزند و من آنقدر

جدی و پرنفوذ نگاهش میکنم، تا دیگر دست

بردارد و برود!

 

 

-نامزد! یادت رفته باهم نقشه کشیدیم شکستش بدیم،

چون در حق جفتمون نامردی کرد؟! حالا شد

نامزدت؟!

بهادر بار دیگر خیز برمیدارد که بزندش، اما من

چشم میفشارم و بی اعصاب و شمرده میگویم:

-هرچی بود، گذشت! هم تیم بودن ما هم همون شب

تموم شد… طبق قراری که داشتیم، تموم شد آقای

اتابک! لطفا اگر دوست و دلسوز هستی، دست از

سر من و زندگیم بردار! دست از سر ما بردار!

#پست836

چشم باز میکنم و توی چشمهای دیوانه اش با

عصبانیت خواهش میکنم:

 

 

-هر مشکلی که بین من و بهادر هست، به

خودمون مربوط میشه… خواهش میکنم دست از

سر زندگیمون بردار…

مات میشود. سکوت میشود. آدمهایی که دورمان

ایستاده اند، در سکوت نگاه میکنند. و من چشم از

اتابک نمیگیرم. باید برود. باید ما را با هر مشکل

و بدبختی ای که داریم، به حال خودمان رها کند و

بفهمد… که این زندگی ماست که اینطور درگیر

انواع و اقسام مشکلات حل نشده و مجهولات

عجیب غریب و ناهنجاری های وحشتناک شده!

فقط زندگی من و بهادر!

بالاخره به زبان می آید:

-حرف آخرته؟

بلافاصله میگویم:

 

 

-حرف آخرم!

پوزخند غلیظی میزند و با کینه و عصبانیت به

بهادر نگاه میکند.

-با کاری که با من و خانواده م کردی، رنگ

خوشبختی نمی بینی…

بهادر به سختی سعی میکند به اعصاب داغونش

مسلط شود و میغرد:

-برو یقه ی اونی رو بگیر که با همه مون بد

کرد… من کاری نکردم و کلی تاوون دادم… دست

از سر من و زندگیم بردار اتابک! چقدر دیگه باید

بکشم تا بدهی نداشته م صاف بشه؟!

چشمهای اتابک برق میزند و صورتش سرخ

میشود و من میفهمم که بغض میکند! و با نفرت

میگوید:

 

 

-زندگیتم بدی، بدهیت صاف نمیشه… به وقتش

دستت واسه این دختر ساده هم رو میشه و میفهمه

که به هیچ باخته… منتظر باش بی همه چیز!

#پست837

و بعد با نگاه سنگین و خیره ای به من، چشم

میگیرد و… جمعیت را کنار میزند و سوار

ماشینش میشود. نفس نفس میزنم… پر از بغض و

حال خرابم… خیلی خیلی خراب!

اتابک گاز میدهد و ماشین از جا کنده میشود. و

من بی آنکه به بهادر نگاه کنم… بی آنکه به هیچ

کس دیگری نگاه کنم، برمیگردم و به سمت خانه

قدم برمیدارم.

 

 

حالا حس میکنم که زانوانم میلرزد… یعنی تمام تنم

میلرزد! چشمهایم پر از اشک است و تار می بینم.

اسمش سونیا بود… دختری که بهادر به

خاطرش… رفیقش را به کشتن داد؟!

همین میتواند من را از پای دربیاورد… اگر…

راست باشد! وای اگر راست باشد… من باید چه

کنم؟!

داخل میشوم و در باز می ماند و بی هدف به جلو

میروم. به چند ثانیه نمیکشد که صدای بسته شدن

در را از پشت سر می شنوم. برنمیگردم. یعنی

داغون تر و خسته تر از آنم که حتی برگردم و

نگاهش کنم و حرف بشنوم و حرفی بزنم!

کاش فقط سکوت کند و فرصت دهد که خودم را

جمع و جور کنم… خودش را جمع و جور کند…

 

اما او پشت سرم می آید و صدای گرفته اش، به

شدت خش دار است:

-من نامزدتم؟!

وای خدا دارد شروع میکند! برنمیگردم و جوابی

نمیدهم و او میگوید:

-ما نامزدیم؟

وارد کابین آسانسور میشوم. حتی سرم را بلند

نمیکنم! انگشتانم ناتوان تر از آن هستند که دکمه

را بفشارند. و او درست روبه روی من می ایستد

و با لحن عجیب تری می پرسد:

-دوستم داری؟

دلم را خون میکند با این رفتارش! هیچ جوابی

نمیدهم و او داخل میشود و بی اینکه دست به سمت

دکمه ها ببرد، آرامتر و عجیب تر میپرسد:

 

 

-بریم خونه؟ گفتی بریم خونه… خودت گفتی…

جلو اون بی ناموس گفتی… مثل این زنا که از

شوهرشون دفاع میکنن گفتی… ازم دفاع کردی…

اومدی خونه… خونه ی من… من شوهرتم؟

نفس سختی میکشم و پشتم را به دیواره ی اتاقک

آسانسور تکیه میدهم که سقوط نکنم. اشک میچکد

و خدایا باید چه کنم؟! او با آشفتگی میپرسد:

-چیه حوری؟ الان چیه؟ بگو چیه؟

#پست838

پوزخند تلخی میزنم. آنقدر تلخ و دردناک که توی

جایش جابهجا میشود و بیقرار میگوید:

-خب الان بگو من چیکار کنم؟!

 

 

بی آنکه نگاهش کنم، از کنارش دست دراز میکنم

و دکمه ی آسانسور را میفشارم.

-هیچی…

خشک میشود. درب آسانسور بسته میشود و من

دوباره تکیه میدهم. به امروز فکر میکنم. به

امروز پرماجرا… امروزی که درواقع اولین روز

باهم بودنمان است… اولین روزی که واقعا نامزد

هستیم… یک نامزدی و یک روز دونفره… مثلا!

از صبح چه ماجراها که پیش نیامد… و تا شبش

قرار است چطور بگذرد؟!

آسانسور می ایستد. در باز میشود… و بهادر

همانطور جلوی من ایستاده! میخواهم از کنارش

بگذرم، ولی راستش دلم هیچ برخوردی نمیخواهد.

اوی آش و لاش با آن سر و صورت زخمی و بینی

خون گرفته، نمیخواهد خود را کنار بکشد و من

 

 

را… من احمق را… من مانده را… من نامزد

را… من مدافع خطاهای نامزد و شوهر را… به

حال خود بگذارد؟!

نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم و توی

چشمهایش میخواهم:

-میخوام برم خونه…

چشمهایش سرخ است و اخم دارد و سر و

صورتش افتضاح داغون!

-کدوم خونه؟

تار می بینمش و چشم ازش نمیگیرم و میگویم:

-خونه ی خودم!

میخند… از آن خنده های تلخ و متاسف و عصبی

و بیچاره!

-خراب شد؟

 

 

پلک میزنم و سینه ام سنگین میشود و اگر خراب

شود… خدایا چه کنم؟!

-نمیدونم…

-باور کردی…

#پست839

جوابی ندارم. چون خودم هم جوابش را نمیدانم.

اگر باور کردم، اینجا چه میکنم؟! اگر نه… چرا

انقدر دل شکسته ام؟!

آنقدر نگاهم درمانده است که عقب میرود و کنار

میکشد و راه را برایم باز میکند.

-برو…

 

 

تکیه ام را میگیرم و قدم جلو میگذارم. از کنارش

میگذرم و از آسانسور بیرون می آیم. پشت سرم

می آید و میگوید:

-منم بیام؟

دیوانه است به خدا! چیزی نمیگویم. روبه روی

درب واحدم می ایستم و دست توی کیفم میکنم تا

کلید را بیرون بیاورم. کنار در تکیه میدهد و یک

پایش را جمع و به دیوار تکیه میزند… و نگاهم

میکند!

-حالت خوب نیس… بیام حواسم بهت باشه…

چه میگوید؟!! با خنده ی عصبانی ای میگویم:

-بس کن تورو خدا!

کلید را بیرون میکشم و او با بالاکشیدن بینی اش

میگوید:

 

 

-میخوام حالت خوب بشه…

با چشمهای پر شده، با حرص، به صورتش اشاره

میکنم و میگویم:

-تو به فکر خودت باش… لازم نکرده حال منو

خوب کنی…

کلید را توی قفل میچرخانم. دستم را میگیرد.

-من فدای یه تار موت خوشگله… باور نکردی،

مگه نه؟

دستم را عقب میکشم:

-بذار تنها باشم…

-من شوهرتم؟

دل گرفته نگاهش میکنم.

 

 

#پست840

-این بازی رو دوست ندارم…

-بازی نیست…

اشک روی گونه ام راه میگیرد و ازش میخواهم:

-واسه امروز دیگه بسه!

دستم را میفشارد:

-من داغونم حوری…

داد میزنم:

-داغونم کردی، ولم کن!

چشمانش برق میزند و من می بینم که برق اشک

است. و همچنان دستم را میفشارد:

-من دوست دارم…

 

 

قلبم تکه و پاره میشود.

-بذار تنها باشم…

-بها دوست داره…

هق میزنم:

-حالم خوب نیست بها…

-چیکار کنم حالت خوب شه؟

درمانده میگویم:

-از هر طرف نگاه میکنیم، یه مشکل… هر راهی

رو میریم، یه مشکل… حرف میزنیم، مشکل…

نمیزنیم، مشکل… آدما رو می بینیم، مشکل… دور

میشیم، مشکل… گذشته، طرز آشنایی…

همسایگی… دوستی… خواستگاری، نامزدی…

اصلا مدل این رابطه از اول تا اینجاش، همه ش

پر مشکله…

 

 

#پست841

چشمهایش پر میشود و آرام میگوید:

-مشکل زن و شوهریه… به خودمون مربوطه…

حلش میکنیم… خودت گفتی… حل میکنیم، مگه

نه؟!

با زهرخند پربغضی میگویم:

-اگر حل شدنی باشه!

-هست!

سرگردان دست روی سرم میگذارم و سری با

تاسف تکان میدهم:

-اگر اسمش مشکل باشه… اگر واقعا مشکل

باشه… اگر مشکل باشه نه بازی و کلک… اگر…

 

دستم را میکشد و سپس دست دیگرش را روی

گونه ام میگذارد. همان دست خونی اش که به

شدت سرد است. و وادارم میکند نگاهش کنم… به

همان چشمهای مستاصل و ترسیده و پرش…

-مشکله حوری… توام موندی که حلش کنیم…

-کدومو دقیقا حل کنیم؟!

بی مکث میگوید:

-همه رو!

لبهایم جمع میشود و چانه ام شروع به لرزیدن

میکند.

-نمیشه…

-نمیشد، نمی موندی! دوستم داری که موندی…

موندی که حلش کنیم، مگه نه حوری؟!

 

 

نامرد!

-خودمم نمیدونم چرا موندم!

بیقرار صورتم را میفشارد و میگوید:

-به خاطر من و رابطه مون موندی! من که

نمیذاشتم بری… هرجور شده نگهت میداشتم…

حالا که خودت موندی، یعنی حل میشه… به جان

حوری… به مرگ بها حل میشه!

قلبم تیر میکشد و زیر لب میگویم:

-الان بذار تنها باشم…

سیبک گلویش بالا و پایین میشود و با مکث

طولانی… بالاخره دستش را عقب میکشد.

-من تنهایی چیکار کنم؟

 

 

بی اینکه جوابی داشته باشم، در را باز میکنم. قبل

از اینکه دستم را رها کند، دستم را میفشارد و به

سختی میگوید:

-بازی نیس…

و بعد دستم را رها میکند. دیگر نمی مانم… که

دارم از پا می افتم!

داخل میشوم و در را به روی نگاه خسته و بد

حالش می بندم. پیشانی ام را به در تکیه میدهم و

چشم میبندم و به حال زار خودم و او و این رابطه

فکر میکنم. انصاف نبود اولین روز اینطور شود.

#پست842

 

 

قدم رو میروم… دور خودم میچرخم… سالن

کوچک خانه را متر میکنم… نفس میکشم… به در

و دیوار نگاه میکنم… فکر میکنم، فکر میکنم…

نمیدانم چند ساعت است… از پنجره ی تراس می

بینم که هوا تاریک شده… اما نه از راه رفتن

خسته میشوم، نه از فکر کردن، و نه از مرور

کردن…

نمیدانم برای چند صدمین بار است که از اول

مرور میکنم!

از روز اولی که پا به این ساختمان گذاشتم. از مدل

آشنایی ام با بهادر… از آن روزها… هفته ها…

ماهها… دوستی مان… دشمنی مان… رقابتمان…

بازی مزخرفمان… روزهایی که آبتین را دیدم…

به نظرم جذاب و خاص آمد… و بعد… هرچه

میگذشت، بهادر جایش را میگرفت!

 

 

بهادر خاص… بهادر عجیب و غریب… بهادر

متفاوت… بهاد لعنتی… نفرت انگیز… دوست

داشتنی… چندش… لات… بامزه… بهادر

کفترباز… مرغ و خروس باز… باغ دار…

گوسفند و بز دار…

اتابک گفت به خاطر از دست دادن باغ بدبختم

میکند؟! یعنی چه؟! آن باغ چه شد؟!!

بازهم میچرخم و بازهم ذهنم به هم میریزد. بهادر

بدبختم میکند؟! بهادر پشیمانم میکند؟! بهادر زندگی

ام را نابود میکند؟!

بهادر بازی ام میدهد؟!

بهادر به خاطر هم بازی شدنم با اتابک… من را

نبخشید و تلافی و بدبختم میکند؟!

 

 

اگر اینطور بود… پس چرا بعد از نامزدی مان،

رفتارش کاملا زیر و رو شده؟!

این هم نقشه است؟!

دوستم ندارد؟!

اگر دوستم ندارد، پس چرا چشمهایش صادق ترین

اند وقتی توی چشمهایم زل میزند و میگوید: “بها

دوست داره”! ؟!

اگر بازی است، پس چرا با ترس و ناراحتی،

بارها و بارها به من گفت که بازی نیست؟!

#پست843

من را برای زندگی نمیخواهد؟!

اگر نمیخواهد، چرا من را به حرم امام رضا(ع)

برد و برای به دست آوردنم کبوتر نذر کرد و

 

 

درست روبه روی حرم، از امام رضا خواست که

ضامن زندگی مان شود؟!

نه… این آدم نمیتواند بازی ام دهد، یا من را

دوست نداشته باشد. فقط…

فقط آن دختر… سونیا… نکند… نکند فکر بهادر

هنوز پیشش باشد؟!

اصلا به جهنم که به خاطر او با بهترین رفیقش

دشمن شد. حتی… اشکالی ندارد که رفیقش را به

کشتن داد. حتی میتوانم نادیده بگیرم که سر یک

دختر زندگی یک خانواده را جهنم کرد…

ولی اگر… سونیا را بیشتر از من دوست داشته

باشد…

آه خدا این بلاتکلیفی دارد جانم را میگیرد!

 

 

توی راه برگشت بودیم… میخواستیم باهم

بخوابیم… میخواستیم روی آن تخت لعنتی، توی

آغوش هم آرام بگیریم. میخواستیم چند روزی مثل

آدم نامزد بازی کنیم و از روزهای باهم بودنمان

لذت ببریم.

کوفت شد!

میخواستم با خواستنش راه بیایم… میخواستم دل

بدهم به دلش… تا ته تهش پیش بروم و نامزدم

باشد و من همه چیز را فراموش کنم و… شوهرم

شود!

حالا فکر میکنم… نکند اصلا به عقد نرسد؟!

حتی فکرش هم درد دارد و درد با تمام سنگینی

اش آوار میشود روی دلم!

دارم دیوانه میشوم… دارم گیج میزنم… کاش بیاید

و توضیح بدهد… کاش حرف بزند… کاش راست

 

 

بگوید… کاش برای ماندنم ارزش قائل باشد و

دوستم داشته باشد!

یعنی آنقدری دوستم داشته باشد که باور کنم زندگی

و خوشبختی ام برایش اولویت است، نه بازی و

چیز دیگری و کس دیگری!

#پست844

قطره قطره اشک میریزم و پیاز پوست میکنم…

گوشت چرخ کرده بیرون میگذارم. برنج خیس

میکنم… اگر خواست بیاید، برای شام بیاید و کباب

تابه ای بخوریم و بعدش… حرف بزنیم!

به شدت گیج میزنم و ضعف وحشتناکی دارم. و از

لحاظ روحی بدتر ام. اشک میچکد و پیاز رنده

میکنم… و آنقدر حواسم پرت است که پشت

 

انگشتانم به دنده های رنده کشیده میشود و درد

توی جانم می پیچد.

آخ میکشم… به سه انگشتی که پوستشان کاملا

رفته، نگاه میکنم… به چند ثانیه نمیکشد که خون

غلیظ روان میشود. با دیدن خون حالم بدتر میشود

و چشمم سیاهی میرود… اخم میکنم و سعی میکنم

تعادلم را حفظ کنم… اما نمیدانم کی سیاهی کل

وجودم را در بر میگیرد!

صدای زمزمه میشنوم. درهم و برهم… احساس

سنگینی وحشتناکی میکنم. دلم میخواهد بخوابم.

حتی پلک هایم انگار به سنگینی وزنه ی ده کیلویی

است! کاش یکی چتری هایم را از پیشانی ام کنار

بزند و بالای ابرویم را بخاراند.

 

 

صدای زمزمه نمیگذارد بخوابم. و هرچه میگذرد،

واضح تر میشود.

-د کتر جون چرا به هوش نمیاد؟! خطری مطری

نباشه؟ این بچه لاجونه… ضعیفه… یه کاری کن

تو رو ابلضل!

صدا صدای خودش است! بهادر؟! چه میگوید؟!

-خوب میشه پسر جان، چیزی نیست…

نور هرلحظه شدیدتر میشود و چشمهایم را اذیت

میکند. به سختی میخواهم زبانم را توی دهان

بچرخانم.

-خاموش… کنید…

خودم از صدای گرفته ام توی آن حال که هستم،

تعجب میکنم! لحظه ای سکوت میشود و سپس…

صدای بهادر بلند میشود:

 

 

-د کتر یه چی گفت! حوری؟! پاشدی بابا؟ ببین

منو… خوشگله؟

#پست845

پلک میزنم و به سختی پلک هایم را باز میکنم. تار

می بینم. صدای مردانه ای میشنوم:

-اجازه بده وضعیتشو بررسی کنیم…

-باشه دکتر دمت گرم! بیدارش کن، ابلفضلی

جبران میکنم…

بار دیگر پلک میزنم و مرد نسبتا میانسالی را می

بینم که با خنده بالای سرم ایستاده! نور توی چشمم

میزند… اخم میکنم تا واضح تر ببینم. مرد عینک

طبی بزرگی به چشم دارد… موهای جوگندمی

پرپشت و روپوش سفید و… دکتر است!

 

 

-خوب خوابیدی دخترم؟

خواب؟!

-حوری؟!

باز گفت حوری! دکتر بی توجه به او، توی

چشمهایم خیره میشود و میگوید:

-منو میبینی؟ صدامو میشنوی؟ میخوام نبضتو

بگیرم…

با گیجی نگاه به سمت اویی میکشم که پریشان و

آشفته و نگران، ایستاده و خیره ی من است. تا

نگاهش میکنم، سریع میگوید:

-دکتر نگاه میکنه!

و بعد به سمتم می آید و بی قرار میگوید:

-می بینی؟ بیداری؟

 

 

پلک میزنم و دهانم را باز و بسته میکنم. چقدر

گلویم خشک است و تشنه ام! بهادرناگهان با

حرص میگوید:

-کشتی منو خب؟!

دلم میریزد. دکتر بهش تذکر میدهد:

-اجازه بده شما!

بهادر پوف بلند بالایی میکشد و دست لابه لای

موهای به هم ریخته اش میبرد. دکتر نبض و

وضعیت قلبم را چک میکند… فشارم را میگیرد…

وضعیت بینایی و شنوایی ام را میسنجد و در همان

حین میپرسد:

#پست850

 

 

-دردی نداری؟ مشکلی نداری؟ دستت یکم خراش

برداشته بود، پانسمان کردیم… فکر کنم بهتری…

نگاه گیجی به دکتر میکنم و میپرسم:

-بیهوش شدم؟!

-حرف زد… حالت خوبه حوری؟!

قبل از اینکه دکتر تذکر دوباره ای بهش بدهد،

ناراضی نگاهش میکنم:

-حورا…

با حرص و حیرت میخندد و میغرد:

-زهرمار!

دکتر متعجب نگاهش میکند:

-یکم به اعصابت مسلط باش لطفا…

بهادر اشاره ای به من میکند و بی اعصاب

میگوید:

 

 

-آخه دکتر نمیدونی این یه الف بچه چی به روز

من آورده که! بابای منو درآورده… روزگار برام

نذاشته… پیرم کرده اصلا! میگه میخوام تنها

باشم… تنها بشی که بیفتی کف آشپزخونه؟! بیام بی

جون و خونی مالی پیدات کنم؟! میخوای سکته م

بدی راحت شی؟!!

فقط نگاهش میکنم. پلک میزنم و نگاهش میکنم.

پسرک غرغروی شلوغ کار… بامزه! همانی است

که من را آویزان کرد دیگر! وقت بغض کردن

است؟ هییی!

دکتر به سختی انگار خنده اش را کنترل میکند:

-بسیار خب آروم باش… چیزیش نشده، حالش

خوبه…

بهادر نیم چرخی میزند و دستی به چشمها و

صورتش میکشد:

 

 

-آخ خدا رو شکر!

دکتر رو به من توضیح میدهد:

-چند ساعتی به خاطر ضعف بیهوش شدی… الان

تو بخش اورژانس بیمارستانی… وضع جسمیت هم

کاملا نرماله… سرم به دستت وصله… فقط بگو

جایی احساس درد و ناراحتی نداری؟

گلویم خشک است و میگویم:

-تشنه مه…

قبل از دکتر، بهادر سریع می پرسد:

-یعنی سالمه دیگه؟ خطر رفعه؟ آب بیارم براش؟

دکتر با لبخند سری تکان میدهد:

-خدارو شکر مشکلی نیست…

 

 

#پست851

بهادر نگاه اخمالود و بی تابش را حواله ی من

میکند و صورتش از رد زخمها و کبودی ها، به

شدت ورم کرده… چشمش کبود، بینی اش باد

کرده، گوشه ی لبش قرمز شده…

و غرغر کنان میگوید:

-فقط دلم میخواست مشکلی باشه، اون وقت همچین

میزدم… همچین…

من مات ام و دکتر متعجب نگاهش میکند و بهادر

با حرص و ناراحتی میگوید:

-تلافی امشبو سرت درمیارم خوشگل… منو سکته

میدی؟

و من چرا حس میکنم بغض دارد؟! دکتر میگوید:

 

-به هرحال سرمش که تموم شه، اگر مشکلی

نداشت مرخصه…

و بعد از به سمت بیرون اتاق میرود. بهادر

بازدمش را با شدت بیرون میفرستد و با صدای

خش داری میگوید:

-میرم آب بیارم…

لبهایم جمع میشود و حرفی نمیزنم. قبل از رفتن

بار دیگر میگوید:

-زود میام…

تنها به تکان سری اکتفا میکنم. بهادر بیرون میرود

و احساس میکنم لنگ میزند! درحال دور شدن

صدایش هنوز شنیده میشود:

-دکتر مطمئنی میشه مرخص کرد؟

 

 

وقتی صدای دیگری نمیشنوم، چشم از در باز اتاق

اورژانس میگیرم و به دستم که آنژیوکت به آن

وصل است، نگاه میکنم. و از آن به سرمی که

محتوای زردی دارد، میرسم. سرم تا نصف رسیده

و قطرات با ریتم آرام و منظمی میچکند.

یادم نمی آید چطور بیهوش شدم. فقط آخرین لحظه

ای که به یاد دارم این بود که داشتم برای کباب

تابه ای، پیاز رنده میکردم!

چشم از سرم میگیرم و به دست دیگرم نگاه میکنم.

بالا می آورم تا بهتر ببینم. سه انگشتم باند پیچی

شده و بسته شده است. درد خاصی حس نمیکنم.

اما ذهنم دارد به کار می افتد.

که کاش این یکی به طور موفت به کار نیفتد و

فعلا بتوانم کمی به خودم استراحت بدهم. آنقدر

خسته و گیج هستم که بخواهم فکر نباشد و فقط

بخوابم… اگر این ذهن بگذارد.

 

 

#پست852

چشم می بندم و اولین چیزی که توی تصورم می

آید، دختری است که اسمش سونیا ست!

و همین باعث میشود بغض مسخره ای توی گلویم

بنشیند.

-حوری؟! باز بیهوش شدی؟

صدایش آرام و نگران و با احتیاط است و با

چشمهای بسته میگویم:

-اسممو درست صدا کن!

ثانیه ای سکوت میشود و بعد… بوسه ای روی

گونه ام کاشته میشود!

-انقدر منو نترسون… حورا!

 

 

با قلبی که میریزد، چشم باز میکنم. اخم دارد، ولی

لبخند هم! هرچند که خستگی و کلافگی از

چشمهایش می بارد. لیوان کاغذی توی دستش است

و میگوید:

-پاشو آب بخور…

میخواهم بنشینم، خیلی سریع لیوان را روی میز

کنار تخت میگذارد و سپس کمکم میکند کمی نیم

خیز شوم.

توی همان حالتی که یک دستش پشتم است، نگهم

میدارد و لیوان آب را برمیدارد. تنش بو گرفته…

بوی عرق و عطر مردانه باهم مخلوط شده و شامه

ام را اذیت… نمیکند! آخر از تمام حالت هایش

نگرانی و استرس میبارد و این مرد میتواند من را

بازی دهد؟!

لیوان را میان لبهایم میگیرد و میگوید:

 

 

-بخور بابا… آروم بخور که تو گلوت نپره…

بغضم را همراه با جرعه ای آب فرو میدهم.

-آ قربونش… قربون معرفتش… بزنم دهنشو

سرویس کنم که دهنمو سرویس کرده این مدت!

دستش را پس میزنم و نفسی میگیرم و نگاهش

میکنم. آثار دعوا و کتک کاری صبح توی

صورتش کاملا مشهود است. لبخند میزند و همان

چشم ورم کرده اش که سفیدی اش با خون مخلوط

شده، جمع میشود… اما آن یکی چشمش گود رفته،

به خدا!

#پست853

-گفتم بیام حواسم بهت باشه، چرا حرف گوش

نمیدی؟ چرا اینطوری میکنی با من؟

اخم میکنم و به سختی میگویم:

 

 

-دعوام میکنی؟!

حرص میخورد و میخندد و خستگی از صورتش

میبارد:

-من غلط بکنم دعوات کنم… فقط دلم میخواد

چنگیزو بندازم به جونت، که انقدر کله تو نوک

بزنه که مغزت بپاشه بیرون!

چه خشن!

-دست پیش میگیری؟

از همان فاصله ی کمی که ازم دارد، نگاهم میکند.

عمیق… خیلی عمیق! دستش روی بازویم آرام

فشرده میشود و بعد از ثانیه ها سکوت میگوید:

-خب تو دعوام کن…

نمیدانم این جمله ی معمولی چه چیزی دارد که

بغضم میگیرد! نگاه به بینی اش میکنم که خونش

 

 

بند آمده. واقعا دلم میخواهد دعوایش کنم. یعنی

آنقدر دعوا کنم، بزنم، داد و بیداد کنم، که یک کمی

دلم آرام بگیرد.

-دماغتو به دکتر نشون دادی؟

به جای جواب، میگوید:

-به خاطر من غش کردی؟

-نشون ندادی نه؟ چرا لنگ میزنی؟ دماغت شاید

شکسته باشه… نمیخوای بری…

میان حرفم می پرسد:

-نگرانمی؟!

سکوت میکنم و او با نگاه به جای جای صورتم، با

حس و حال خاصی میگوید:

-یعنی یک صدمی که من نگرانت شدم، میشه تو

نگران من بشی؟

 

 

بی انصاف است به خدا! چشم میگیرم تا بغضم را

نبیند.

-بذار بخوابم…

هیچ مخالفتی نمیکند و با احتیاط بار دیگر کمک

میکند بخوابم. لبه ی تخت می نشیند و دست باند

پیچی شده ام را توی دستش میگیرد و همچنان به

صورتم نگاه میکند.

#پست854

-درد نداره؟

-نه…

کوتاه میخندد:

-فکر کردم رگتو زدی به خاطر من!

 

 

لب میگزم. حرصم میگیرد. چرا میخندد؟!

-رگ زدن من خوشحالی داره که میخندی؟!

خنده اش وسعت میگیرد.

-گو نخور، خنده م واسه یه چیز دیگه س…

خیلی خسته است، ادبش خواب رفت! با اخم

میگویم:

-خوشحال می شدی اگه اینطوری بود؟

با مکث میگوید:

-نه خب… یعنی ای…

از حیرت چشم درشت میکنم و او میگوید:

-نه که رگ بزنی بمیری، من حال کنم… اینکه از

عشق زیاد بخوای خودتو بکشی… نه که بمیری…

اصلا تو غلط میکنی بمیری… این غلطا چیه

 

میکنی؟! تو با رنده چیکار داشتی بچه؟ کباب دلت

میخواست، میگفتی برات میخریدم… چرا خون راه

میندازی؟

چه میگوید این دیوانه؟!

-بسه لطفا…

-من سکته کنم، خوشحال میشی؟

به تلافی با خنده ی پرحرصی میگویم:

-آره خب… از عشق زیادت به من سکته کنی!

چیز باحالی باید باشه…

با ناراحتی لبخندی میزند:

-نکن این کارو… نامرد نکن… حالمو نگیر

انقدر…

 

 

از ناراحتی صدایش، لبخندم جمع میشود. او دست

پیش می آورد و به آرامی گونه ام را با انگشت

شست نوازش میکند.

-ببین اولین شب نامزدی کجاییم؟

چشمانم پر میشود:

-تقصیر منه؟

#پست855

سریع و تهدیدوار میگوید:

-گریه کنی، میزنمتا!

همین تهدید کافی ست، تا چشمانم پر شود! لبهایم

جمع شود و با ناراحتی بگویم:

-چرا انقدر مشکل داریم؟

 

 

سکوت میکند و اخم میکند و صورتم را با کف

دست میفشارد و انگار نمیداند چه بگوید. من

اعتراض میکنم:

-فقط چند روزه! تازه فقط… چند روزه که از

نامزدی مون داره میگذره… این همه مشکل هست

و هربار هم یه مشکل اضافه میشه…

پیشانی اش را با انگشتانش میفشارد و فقط میگوید:

-درست میشه…

دلم برای درماندگی اش، و درماندگی ام میسوزد.

-چطوری درست میشه بهادر؟ وقتی شروعش

درست نبود، ادامه ش انقدر غلط پیش رفته، آخرش

چطوری قراره درست بشه؟

نگاه خسته و خمارش را به چشمهای خیسم میدهد

و میگوید:

 

 

-گریه نکن… بذار حالت خوبه شه…

نفسی میکشم و چشم میگیرم و سعی میکنم بغض

کوفتی را پس بزنم. او صورتم را به نرمی

میفشارد و مجبورم میکند که بار دیگر به

چشمهایش نگاه کنم.

-ببین منو؟

وقتی سیاه های براق و ناآرام را می بینم، با اخمی

از سر ناراحتی میگوید:

-درست میشه خوشگله…

چیزی نمیگویم و دلم میسوزد برای صورت زخمی

و درب و داغونش…

او لبخندی میزد و آخر این لبخند چرا باید بهادر را

مظلوم کند؟!!

-من خاطرتو میخوام حوری… همینو بفهمی،

نصف مشکلات حله!

 

 

قلبم میریزد و پر بغض لبخندی میزنم. بین مان

چند ثانیه ای سکوت میشود. دست باند پیچی شده

ام را بالا می آورم… تا جایی که صورت زخمی و

خسته اش را لمس کنم.

-بهم بفهمون…

#پست856

دست روی دستم میگذارد و کف دستم را میبوسد.

و خیره توی چشمهایم میگوید:

-بفهمی دیگه نمیری؟

چشم می بندم و از ته دل میخواهم:

-نذار برم…

پس از چند ثانیه ای سکوت، پیشانی ام را به

آرامی میبوسد. چقدر در این لحظه که توی این

 

 

شهر بزرگ و بی در و پیکر تنها هستم، به بودنش

نیاز دارم! چقدر به بودن اویی که ازش دلخورم و

ناراحتم و کلی مشکل حل نشده بینمان هست، نیاز

دارم!

آرام زمزمه میکند:

-تو بمیری اگه بذارم بری!

با چشمهای بسته لبخند بی جانی میزنم و نمیگویم

که اگر بروم، می میرم! فکر اینکه قبل ها دختری

به اسم سونیا را دوست داشت که به خاطرش

رفیقش را به کشتن داد، من را به این حال و روز

انداخت. تازه حتی نمیدانم راست است یا دروغ…

تازه فقط شک دارم! و این شک اینطور مرا تا این

حد به هم ریخته…

آن وقت اگر بفهمم دوستم ندارد… اگر بفهمم که

جایی پیشش ندارم… هیچ راهی برای ماندن

 

 

ندارم… آن وقت به جای ضعف و بیهوشی، قطعا

سکته میکنم و می میرم!

دو ساعت بعد، توی راه برگشت به خانه هستیم و

ساعت از سه نیمه شب میگذرد!

بهادر پشتی صندلی را خوابانده و مجبورم کرده که

لم بدهم و چشم ببندم! با چشمهای بسته به خودش

فکر میکنم. به لنگ زدنش، و بینی باد کرده اش،

و بی خوابی طولانی مدتش…

هرچند که به شدت خسته ام و هنوز کمی سرگیجه

و ضعف دارم، اما دلم میخواهد بیدار بمانم. یعنی

پا به پای او بیدار بمانم. یعنی بدانم که پس از این

قرار است چه شود. یعنی من هم نگران او هستم و

دلم میخواهد یک کاری کنم!

اما چه کاری از دستم برمی آید جز صبر و

سکوت؟

 

 

سرم را به سمتش برمیگردانم و چشمهای خمار از

خوابم را باز میکنم.

#پست857

خیره شدن به صورت مردی که به خاطرش

ماندم… و میخواهم بمانم… میخواهم بفهممش…

میخواهم که قانعم کند برای ماندن، چیزی ست که

هرگز خسته ام نمیکند… سیرم نمیکند… شلخته

باشد، یا لات باشد، یا شرور و نااهل… همین

بهادر عجیب و غریب برایم خواستنی ست.

-میشه بری یه درمونگاهی جایی؟

با ترس نگاهم میکند:

-چرا؟! چی شد؟ حالت بد شد؟ جاییت اذیته؟

 

 

نگران بودنش لذت بخش است به خدا! کاش این

حس ها فقط برای من باشد.

-حوری؟! ببینم دختر… چت شد؟

دستم را میگیرد:

-داری غش میکنی؟ گیج میج میزنی؟ حالت تهوع

داری؟

خنده ی مستانه ای لبم را میکشد و میگویم:

-نه…

و صدایم انرژی ندارد. نگاهی به روبه رو میکند

و نگاهی به صورتم. پیش از آنکه نگرانی هایش

را به زبان بیاورد، میگویم:

-من خوبم… واسه تو میگم…

ابروهایش بالا می رود. چشم میگیرد و اخم میکند

و خیره به روبه رویش میگوید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سگ اعصاب
سگ اعصاب
9 ماه قبل

چرا بهادر زر نمیزنه که داستان سونیا و اروند و … چیه؟

Tamana
Tamana
9 ماه قبل

داستانشون با اتابک چیه؟؟؟؟

Moon light
Moon light
9 ماه قبل

دمت گرم♡

بی نام
بی نام
9 ماه قبل

مرسیییییی

لام
لام
9 ماه قبل

شهیده حوریه بهشتی

586
586
9 ماه قبل

واای مرسییی

🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  🙃...یاس
9 ماه قبل

یاسییییییی کجا بودییی🥺🥺❤❤

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x