رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 200

4
(4)

 

خصوص که لاغر اندام هم هست و اکثرا لباسهای

اسپرت و نسبتا گشادی تنش میکند.

همانطور که در حال کار کردن روی نقشه ای

هستم، نگاهم تا دستانش سر میخورد. آبتین گفته

بود که به خاطر فشار روحی شدید، رگش را زده!

بی اراده است که قلبم تیر میکشد.

نگاهم به دستانش است که از دستهای مردانه

ظریف تر به نظر میرسد. در کل استخوان بندی

درشتی ندارد.

آستین تیشرت آستین بلندش را تا آرنجی بالا زده و

با اخم کمرنگی روی نقشه ی پیش رویش زوم

کرده… و من دقیق شده رویش!

نگاهم را به مچ دستهایش میدهم، و با کمی دقت رد

یک خط را روی قسمت داخلی مچش میبینم!

 

 

درست روی رگ اصلی اش… یک خط افقی به

اندازه ی شش هفت سانت به چشم میخورد.

قلبم به درد میآید. بغضم میگیرد و هرگز فکر

نمیکردم چنین زندگی سختی داشته باشد. هیچوقت

نه درموردش کنجکاوی کرده بودم، نه دقتی…

حتی چشم دیدنش را هم نداشتم… تا آن روز که با

آبتین دیدمش.

#پست985

حتی بعد از آن هم آنقدر برایم خوش آمدنی نبود،

یعنی اگر صادق باشم همچنان تو مخی و بدآمدنی

هم بود. اما حالا… نه تنها ازش بدم نمیآید، بلکه

یک حس دیگری نسبت بهش پیدا کرده ام.

 

 

شاید حس دلسوزی، یا دوستی، یا همدردی،

نمیدانم… هرچه هست، دیگر هیچ اثری از بد آمدن

وجود ندارد .

ناگهان سرش را از روی میز نقشه کشی بلند

میکند و تیز خیره ام میشود:

-میتونم بپرسم دو ساعته به چی زل زدی؟

با هین آرامی پلک میزنم. هول میکنم. او اخم

میکند و من لبخند احمقانه ای تحویلش میدهم:

-هیچی…

از نگاهش شک و بدبینی میبارد. ای جانم در این

حالت حتی دلم میخواهد نازش کنم و بگویم که

نگران هیچی نباش… هیچی برای ترسیدن وجود

ندارد… همه چیز درست میشود! اما به جای تمام

آنها میگویم:

 

 

-به نقشه ت نگاه میکردم… انگار گیر کردی،

کمک نمیخوای؟

ابروهای خوش حالتش بالا میپرد. شک و بدبینی

توی نگاهش بیشتر میشود و انگار از من چنین

توقعی نداشت!

-از تو؟!

شانه هایم را بالا میکشم و با مکث میگویم:

-خب… آره… چه اشکالی داره؟

#پست986

او هم شانه هایش را بالا میکشد. البته به نشانه ی

تردید و ندانستن!

-والا چی بگم…

 

 

انگار که منتظر همین حرف باشم، از پشت میز

خود بیرون می آیم و به سمتش میروم. لبخندم پر

از مهربانی و هیجان است، وقتی میگویم:

-خب کجا گیر کردی؟ بگو باهم حلش کنیم.

نگاه نامطمئن و تمسخر آمیزی بهم می اندازد:

-مثل اینکه تو ترم دویی و من لیسانس دارما..

کنارش می ایستم و با آرنج ضربه ی دوستانه ای

به پهلویش میزنم:

-حالا نمیخواد فخر بفروشی و لیسانستو بکنی تو

چشم من… شاید ایده ای دادم به دردت خورد!

بازدم بلند بالایی بیرون میفرستد و کوتاه می آید.

-خدا میدونه چی تو سرت میگذره… بیا ببینم ایده

ت واسه این قسمت چیه؟

 

 

روی نقشه دقیق میشوم، درحال آنالیز کردن نقشه

ی آپارتمان پنج طبقه ای هستم و دلم میخواهد

هرطور هست حسن نیتم را به متین نشان دهم.

دوستش باشم، حمایتش کنم، هرچند ناچیز!

-امممم انباری که نمیشه اینجا باشه… اندازه ی

آشپزخونه هم خوبه، فقط چرا سرویس انقدر

بزرگه؟

-چون زندگی همش شامل ریدن میشه، پس مهمه

که جای زندگیمون بزرگ باشه!

متعجب نگاهش میکنم و بچه های دیگر ریز

میخندند. خودش هم میخندد و من نمیدانم بی

ادبی اش را به رویم بیاورم، یا خنده اش را که

کمی… تلخ است!

 

 

#پست987

-چرا همچین فکری میکنی؟

پوزخندی میزند:

-فکر نمیکنم، دارم میبینم…

دلم میگیرد، برای زندگی ریده مالش!

بی اراده دست روی ساعدش میگذارم و آرام

زمزمه میکنم :

-درست میشه…

از حرکتم به وضوح جا میخورد. ساعدش را

دوستانه میفشارم و توی چشمهای عصبی و درد

کشیده اش زمزمه میکنم:

 

 

-وقتی برید، خیلی چیزا درست میشه متین…

مطمئن باش همیشه اینطوری نمیمونه.

کم کم پوزخندش محو میشود. و با اخم و حال

عجیبی توی چشمهایم نگاه میکند.

-تو چی میدونی که میگی درست میشه؟

انگار دلش حرف زدن میخواهد و من چقدر مشتاقم

که گوش شنوایش باشم! از درد و مشکلاتش بگوید

و ترس قضاوت و مسخره شدن و تحقیر شدن

نداشته باشد و بداند که من دوستش هستم. بهم

اعتماد کند و بداند که مثل یک دوست واقعی هر

کاری از دستم بربیاید، برایش انجام میدهم.

-انقدری میدونم که بهت بگم هرجا هر کمکی

خواستی، رو من حساب کن.

سریع گارد میگیرد:

 

 

-من نیازی به کمک ندارم!

نفس بلندی میکشم و اصلا قصد تحت فشار

گذاشتنش را ندارم.

#پست988

-منم مثل تو گاهی نیاز به حرف زدن دارم…

چشمهای قشنگ و معصومش برق میزند و حس

میکنم بغص دارد. اما با اخم میگوید:

-که بعد دستم بندازی و بهم بخندی؟

بهت زده میشوم و سرم را تند به نشانه ی نفی

تکان میدهم:

-نه نه… چرا همچین فکری میکنی؟ من چرا باید

بهت بخندم، وقتی خودم اینهمه ایراد دارم؟

 

سریع میگوید:

-تو هیچ ایرادی نداری حورا… هم خوشگلی، هم

طبیعی و نرمالی، هم مشکل نداری. هم خانواده

داری، هم… راحت و بی دردسر داری زندگیتو

میکنی.

توی لحنش حسرت و حسادت موج میزند. ای خدا

چقدر درد دارد این نگاه و صدا.

-از نظر من… تو نه ایرادی داری، نه غیر طبیعی

هستی… خیلی هم خوشگلی…

زهرخندی میزند:

-این نظر توئه که معلوم نیست داری مسخره

میکنی که بهم بخندی یا…

 

 

-دیوونه ام مسخره کنم؟ اصلا چیو مسخره کنم؟!

چیزی واسه مسخره کردن و خندیدن وجود

نداره… زندگیتم درست میشه…

نفس عمیقی میکشد و چند لحظه ای سکوت میکند

تا شاید.. بغصش را فرو دهد. و بالاخره آرام

میگوید:

-اگر بتونم برم…

#پست989

با اطمینان میگویم:

-حتما میتونی…

تنها نگاهم میکند و من میتوانم ترس و آشفتگی را

از نگاهش بخوانم. میخواهم حرفی بزنم، که منشی

صدایم میزند:

 

 

-حورا جان؟ خانم بهشتی؟

با مکث نگاهم را به سمت صدایش میکشم:

-بله؟

-رئیس خواستن که تشرف ببری دفترشون…

لب میگزم. بها صدایم میزند؟

-بهادر جواهریان؟

هم او میخندد، هم متین، و هم کارکنان دیگر!

خجالت میکشم و منشی میگوید:

-بله عزیزم…

متین با همان خنده ی کمرنگ میگوید:

-برو شوهرت صدات میکنه…

فکر کنم گونه هایم سرخ شده اند. به متین میگویم:

 

 

-خلاصه هر حرفی داشتی… کمکی خواستی، من

هستم…رو من حساب کن.

با مکث سری بالا و پایین میکند. لبخند روی لبم

می آید و قدمی ازش دور میشوم.

-دوستیم، خب؟

با تکان دادن سری، آرام و کوتاه لب میزند:

-دوستیم…

لبخندم وسعت میگیرد. برمیگردم و به سمت اتاق

بهادر میروم. میبینمش که پشت پنجره ایستاده و

منتظر آمدنم است!

قلبم برایش میلرزد. در میزنم و با مکث وارد

میشوم. میبینم که درحال کشیدن پرده های

زبرای پنجره هاست.

 

 

#پست990

لب میگزم و خنده ی پرشیطنتم را به سختی پنهان

میکنم:

-با من امری داشتید رئیس؟

چشمهای سیاه و براقش را به سمتم میکشد و آرام

میگوید:

-بیا تو…

قشنگ میگوید! با خواستنی که در نگاه و لحنش

موج میزند. از آنهایی که دل میبرد… نفس

میبرد… درحالیکه پرده ها را میکشد، تا حریم

خصوصی ای برای خودم و خودش ایجاد کند!

قدم داخل میگذارم و آرام و با ناز میپرسم:

-چیکارم داری رئیس جون؟

 

 

آخرین پرده را میکشد و سپس رو به من، با

نگاهی خاص می ایستد.

نگاهش سر تا پایم را رصد میکند. نگاهش

میگوید که من یک هلوی نرم و آبدار هستم، که

دلش میخواهد پوستم را بکند و درسته قورتم دهد!

حتی تصورش هم زیر دلم را قلقلک میدهد و خنده

ام میگیرد.

فکی میفشارد و با لذت زمزمه میکند:

-نخند زن! نخند بلا… نخند آفَت!

ای خدا اینها را از کجایش میآورد؟! لب زیرینم

را گاز میگیرم و میگویم:

-خب پس چیکار کنم؟

انگار منتظر همین سوال است. با اخم ریز و

قدمهای بلند به سمتم میآید. اما ثانیه ای بعد به

 

 

پشت سرم نگاه میکند. نگاهش باعث میشود که

من هم برگردم و نگاه کنم. آبتین را میبینم که توی

چند قدمی در دفتر بهادر است و انگار دارد به این

اتاق می آید.

#پست991

اما آبتین هم نگاهش به من نیست و به پشت سرم

است وقتی میگوید:

-اجازه هست بیام تو؟

من مانده ام چه بگویم، بهادر درست از پشت سرم

میگوید:

-کارت واجبه؟

آبتین جوری لبهایش را جمع میکند که انگار به

سختی دارد جلوی خنده اش را میگیرد.

 

 

-واجب نباشه؟

خجالت میکشم. میخواهم برگردم و چیزی به بهادر

بگویم، اما بهادر دستش را روی در میگذارد و به

آبتین میگوید:

-حتما باید الان بگی؟

آبتین نگاه خاصش را بین من و آبتین جابهجا میکند

و من بیشتر شرمگین میشوم. هیچوقت اولین

باری که بهادر من را درست توی همین نقطه

بوسید، فراموش نمیکنم! اولین بوسه ی عمرم بود،

آن هم جلوی چشم آبتین!

آبتین با کمی شیطنت میگوید:

-فرقی نداره… اگه مزاحم نیستم…

بهادر نمیگذارد حتی جمله اش را کامل کند و

میگوید:

 

 

-پس بعدا بگو!

و بلافاصله در را به روی آبتین میبندد! وای…

لعنتی… چه حرکتی… چقدر شرم آور و هیجان

انگیز!

آبتین از پشت در سوت ریتم دار و بلندبالایی

میکشد و میگوید:

#پست992

-مزاحم نمیشم پس!

از خجالت چشم میفشارم. بهادر دست روی

بازویم میگذارد و خیلی راحت جواب میدهد:

-آفرین پسر!

 

 

هین آرامی میکشم. بهادر با کمی خشونت… که

کاملا میفهمم از سر بی تابی ست، من را به سمت

خود برمیگرداند.

چشم باز میکنم. و با دیدن نگاه خیره و ناآرام و پر

از حسش، قلبم به شدت میلرزد .

بهادر جفت بازوانم را میگیرم و عقب تر میکشد.

جوری که پشتم به در میخورد و تکیه ام را به در

میدهم.

او با نگاهی که توی صورتم یک جا ثابت

نمیماند، زمزمه وار لب میزند:

-حتما باید صدات کنم تا بیای بهم سر بزنی؟

خدا دلتنگ شده است!

سر کج میکنم:

-خب کار داشتم…

 

با دو انگشت شست، بازوانم را نوازش میکند:

-کاری واجب تر از من؟

چشمانم را برایش درشت میکنم:

-تو شرکت… چه کاری مهمتر از کار؟

چشمهای سیاه و براقش را باریک میکند.

-کار کردن انرژی میخواد…

نگاه شیطونم بین چشمها و لبهایش جابهجا

میشود:

-انرژی نداری الان؟

#پست993

 

 

صورتش را جلوتر میکشد و از فاصله ی

نزدیک، نچ غلیظی میکند و با زمزمه ای خش دار

میگوید:

-ندارم…

هرم نفسهایش صورتم را نوازش میکند و یک

جایی از تنم به شدت تیر میکشد. حسی که فقط و

فقط از بهادر میتوانم دریافت کنم. پچ میزنم:

-رئیس کارمند بازی؟

تکخند بی نفس و گذرایی لبهای خوش حالت و

وسوسه انگیزش را میکشد.

-بیشرف!!

آنقدر با حرص و لذت میگوید که نمیتوانم جلوی

خنده ام را بگیرم:

-خودتی!

 

 

محکمتر نگهم میدارد:

-صاف وایسا!

خودم را جلو میکشم و توی چند سانتی لبهایش،

آرام میگویم:

-رئیس دلش انرژی میخواد؟

نگاهش را به لبهایم میدوزد:

-بها دلش حوری شو میخواد…

دلم میخواهد دیوانه وار ببوسم و بوسیده شوم!

-چیکار کنم برات؟

او کمی عقب میکشد و توی چشمهایم میخواهد:

-بها رو ببوس…

 

 

این یعنی شروع کننده من باشم. یعنی برای اولین

بار من ببوسم، من بهش انرژی بدهم، من آرامش

کنم…

#پست994

توی همین نقطه ای که اولین بار مرا بوسید.. سر

یک بازی… مثلا به خاطر نشان دادن نزدیکی مان

به آبتین و مثلا تحریک آبتین و مثلا جذب کردن

آبتین…

اما هربار آبتین دورتر میشد و او نزدیکتر! حالا

آبتین را پشت در جا گذاشته ایم تا پا به حریم

خصوصی من و بهادر نگذارد… و فقط خودمان

دوتا هستیم و به دنبال آرامش از هم!

 

 

اگرچه خجالت میکشم، اما دلم میخواهد بداند که

من هم به اندازه ی او این رابطه را دوست دارم،

برای باهم بودنمان ارزش قائلم، و همه کار میکنم

برای حفظ این عاشقانه ای که تازه دارد شکل

واقعی به خود میگیرد.

نگاه منتظر و بیقرارش باعث کوبش قلبم میشود.

نگاهی که میگوید دارد از نفس میافتد برای

شروع من!

نفسی میگیرم، تعلل را کنار میگذارم و با وجود

شرمی دخترانه، خود را جلو میکشم. همچنان

بازوانم اسیر دستانش است. از جایش تکان

نمیخورد، و من مجبور میشوم کمی بیشتر تلاش

کنم، تا به او برسم.

 

 

میفهمم که حتی نفس نمیکشد. فکش سخت شده…

و چشمانش پر از لذت و ستایش است.

میخواهد مقاومت کند و کمی تلاش من را برای

رسیدن بهش بیشتر طول بدهد و بیشتر لذت ببرد.

اما انگار دیگر تاب نمیآورد، که تسلیم میشود.

وقتی لبهایم روی لبهایش قرار میگیرد، بی

حرکت میماند. چشم میبندد، چشم میبندم. و به

آرامی لبهایش را میبوسم. چند لحظهای، چند ثانیه

ای…

#پست995

بازوانم رها میشود… دستانم را دور گردنش حلقه

میکنم و عمیق تر و پر حس تر میبوسم. با تمام

جان و خواستنم…

 

 

بیش از چند ثانیه نمیتواند بی حرکت بماند… که

این کار برای بهادر غیر ممکن است!

میان بوسه های من، من را به در تکیه میدهد و

دیوانه وار تر از همیشه همراهی ام میکند. کمرم

را به خود میفشارد و لبهای بازش به عمیق لبهایم

را به بازی میگیرد.

بی اراده صدایش میزنم:

-بها…

او بوسه هایش را تا زیر گلویم میکشد و با نفس

نفس میگوید:

-امشب پیشم میخوابی؟

لب میگزم و چشم بسته و بی اراده دستم را پشت

موهایم میکشم. به یاد دیشب و شبهای قبلش میافتم

 

 

که هرکس شب را در واحد خود گذراند. من گفتم

نمیتوانم شب را پیشش باشم و او قبول کرد.

قبول کرد چون میخواهد من اعتماد کنم، من

باورش کنم، من نترسم، سر حرفش باشد و تا من

نخواهم، به هیچ چیزی اجبارم نکند.

گاز ریزی از زیر گلویم میگیرد. آخم سرشار از

لذت است و موهایش را به نرمی توی چنگ

میگیرم. او همان حوالی میگوید:

-امشب میبرمت پیش خودم… خب؟

-ما هنوز… حرفای زیادی… باهم داریم…

#پست996

 

 

عقب میکشد و نگاهم میکند. چشمهایم به سختی باز

میشوند و میبینم که با چشمهای سرخ و خمار خیره

ام میشود.

-بیا حرف بزنیم…

مگر میتوانم دربرابر این نگاه نه بگویم؟ سر بالا و

پایین میکنم. او با دست گونه و چانه ام را نوازش

میکند و با اخم کمرنگی میگوید:

-شبا خوابم نمیبره بی انصاف… از بی خوابی

دارم میمیرم دیگه!

خودم هم با مصیبت خوابم میبرد. اما باید حرف

بزند. من نزدیکترین آدم زندگی اش هستم. باید

حرفهایش را به من بگوید! ازش توقع دارم… باید

همه چیز را بگوید.

-میام… حرف بزنیم…

 

 

خم میشود و بوسه ی کوتاهی روی لبهایم

میگذارد.

-شب بریم بیرون…

چشم میبندم و همانطور که سرم را به در تکیه

میدهم، لبخند میزنم.

-من فقط میخوام بدونی که هیچی نمیتونه باعث

بشه از پیشت برم…

تنها نگاهم میکند. آنقدر نگاه میکند تا چشم باز کنم.

نگاهش نگرانی و ترس و آشوب دارد. دستم را

روی دستش که روی صورتم است میگذارم و به

چشمهای پر حسش اطمینان میدهم:

-هیچی و هیچکس… جز خودت. فقط در صورتی

از پیشت میرم که خودت بخوای ب َرم… فقط

خودت!

 

نفس بلند بالایی میکشد و با نوازش صورتم، با اخم

و چشمهایی براقی که خوب میفهمم حامل چه

حسی ست، میگوید:

-ک.سخل دو عالمم باشم همچین چیزی نمیخوام…

سپس بغلم میکند و تنگ مرا به خود میفشارد.

روی موهایم نفس میکشد و میگوید:

-مگه بمیرم بذارم از پیشم بری حور…

#پست997

انگشتانم را مابین انگشتانش فرو میکنم. نگاهش

بلافاصله به سمتم کشیده میشود. با دریافت نگاهش

سر کج میکنم و بی حرف و پر ناز لبخند به رویش

میزنم. از خنده ام لب زیرینش را گاز میگیرد.

 

 

-چرا؟!

واقعا به دنبال دلیل است؟

-همینطوری..فقط دلم خواست!

دستم را میفشارد و درد کم و شیرینی توی انگشتانم

میپیچید. قلبم هم به خود میپیچید.

-دیگه چی دلت میخواد…

هوم بلند و کشداری میکشم. و نگاهم را به ویترین

مغازه ی بزرگی میدهم که پر از لباسهای گلگلی

و فانتزی و عروسکی است. بین لباسها، نیم تنه و

شلوارک گلگلی و بامزه و زیبایی نظرم را جلب

میکند. و خیره به همان میگویم:

-تو رو…

 

 

خنده ی جذابی روی لبش می آید و به سختی نفسی

میگیرد.

-همه جامو؟

ایروانم بالا میپرد و صاف نگاهش میکنم. خنده ی

داغ و خاصش با شیطنت مخصوص خود همراه

میشود و میگوید:

-منم میخوامت، وقتی این گل منگلی رو تو تنت

ببینم!

و بعد اشاره ای به همان نیم تنه و شلوارک میکند.

#پست998

پس متوجه نگاهم شد! لب میگزم و با شرم و ناز

میگویم:

 

 

-فقط با اون؟

با چشمک جذابی آرام میگوید:

-بدون اون که بیشتر میخوامت!

اه بهترین پاسخ!

-میخوای منو ب َدری؟

با حیرت میخندد. و در همان حال دستم را میکشد

و وارد مغازه میکند:

-بدنتو؟ ک.سخلم من؟ یه خط روت بیفته، شهر و

برات خط خطی میکنم!

واه چه رمانتیک!

-میخوای حمام خط برام راه بندازی؟

مستقیم به سمت همان میم تنه و شلوارک میرود:

 

 

-یه خطی بکشم برات حوری…

دست روی نیم تنه میگذارد و میگوید:

-از اینجا تا یالاش جوری برات تیزی میکشم که

جز این تیکه پارچه هیچ جات خط نیفته…

چه میگوید؟! نمیدانم بخندم یا حیرت کنم. به

خصوص وقتی نگاه به اتکت قیمتش میکند.

-البته گرونه…آتیش به مالم نزنم، ها؟ آروم و با

احتیاط بد َرم از تنت!

برایش چشمانم را در حدقه میچرخانم و میگویم:

-آره لابد شورتک هم با دندونت از پام درمیاری…

مات میشود! راستش… خودم هم! این چه فانتزی

ای بود که در لحظه توی ذهنم ساخته شد و در

لحظه هم بر زبانم جاری شد؟!

 

 

#پست999

چشمانش برق میزند و با حرص و لذت میخندد:

-مغزت متفکرتو گ.یی.دم دختر، داره قد علَم

میکنه!

کمی دیر میگیرم و متاسفانه همان لحظه هم

میپرسم:

-چی؟

و او نگاه پایین میکشد. من هم مثل او نگاهم تا

پایین می آید و درست وسط پاهایش متوقف

میشود! همان لحظه گیرایی ام به کار میافتد و

خاک عالم!

هین بلندی میکشم و مشتم به طرز خود مختاری به

سمت شکمش میپرد.

 

 

-منحرف!

آخ کوتاهی میکند و میخندد:

-من یا تو، با اون ذهن پورن سازت؟

چه بگویم؟ استعداد عجیبی در ساختن فانتزی های

سکسی دارم و کسی قدرم را نمیداند!

-توام که چقدر بدت اومد…

دستم را میکشد و میگوید:

-حالا به روم نیار که زد بالا… توام شورت منو با

دندونت درمیاری؟

به طرز مسخره ای تصورش میکنم. هم خوشم می

آید، هم حرص میخورم، هم خجالت میکشم، و هم

دلم میخواهد هردو مان را بزنم!

 

 

گونه هایم قطعا رنگ گرفته وقتی آرام میگویم:

-آه خفه شو بها…

1000#پست

در اوج پدرسوختگی میگوید:

-توام لپات سرخ شده، سریع بخریم بزنیم بیرون تا

اینجا لو نرفتیم که ح. شری شدیم…

خاک بر سر منحرف جفتمان!

نیم تنه و شورتک را برایم میخرد و این میشود

آخرین خریدمان.

 

 

بسته ها و پاکت ها را روی صندلی های عقب

جای داده ایم. اولین خرید زندگی مان! بگویم که

عجیب ترین و خاص ترین خرید زندگی ام بود؟!

باورم نمیشود که با بهادر ست پیرهن هاوایی

خریدیم! و شلوار کردی خانگی… و رکابی! کفش

های طبی! حتی ست مچ بند و هدبند و کفش

ورزشی و لیف و… یعنی هرچه برای خودش

خرید، یکی هم از ست همان برای من خرید!

جز آنها، هرچه هم من خواستم، مخصوص خودم

برایم خرید. مثل بلوز و شلوار فسفری خانگی،

شومیز، لاک های رنگی، و خودش و به انتخاب

خودش تل نقره ای زیبایی برای موهایم خرید.

چه لذتی داشت وقتی تل را همان جا روی موهایم

گذاشت و چتری هایم به هم ریخت و چتری های

رنگی و صورتم و تل را پر از حس تماشا کرد.

 

 

و هنوز تل روی موهایم است و چقدر دوستش

دارم! فقط به خاطر اینکه او دلش خواست برایم

بخرد.

پشت فرمان است و حواسش به رفتن به رستوران

سنتی ای که توی این چند ساعت حداقل ده بار

تعریف دیزی و کباب هایش را کرده!

1001#پست

ماشین را توی پارکینگ رستوران سنتی پارک

میکند. و با هیجان برای یازدهمین بار میگوید:

-دیزی فقط دیزی های َممد دیزی پز! کل تهرونه و

یه ممد دیزی! دیزی ای میذاره جلوت که نخود

لوبیاهاش با آدم حرف میزنه…

 

اینهمه تعریف و شعر برای یک دیزی؟! و منی که

اصلا آبگوشت و دیزی دوست ندارم!

روی تختی توی فضای باز مینشینیم. باغ

رستوران فضای آرام و دلنشینی دارد. آهنگ

قدیمی پخش میشود. و بهادر با چشمکی رو به من،

آرام همخوانی میکند:

-آخه به هرزبون میگم دوست دارم

بازم به من میگی نمیشه باورم

خنده ام رها میشود. آهنگ شماعی زاده عجیب

وسوسه کننده است برای رقصیدن.

با شیطنت شانه هایم را تکان میدهم و بهادر برای

ناز و رقصم میخواند:

-اگر تو از بری زبون زرگری، اگر تو از بری

زبون زرگری

 

 

دزسزتز دازارزمز. دزسزتز دازارزمز

لبم را با خنده و شیطنت گاز میگیرم و قری به

گردنم میدهم. کم مانده روی تخت بلند شوم و

ایستاده قر بدهم، که پیشخدمت رستوران سر

میرسد! قر توی کمر میماند و به اجبار سر جایم

مینشینم.

و بهادر هم بیخیال همخوانی با خواننده میشود و

رو به پیشخدمت که لباس های سنتی به تن دارد و

محترمانه رو به ما ایستاده، میگوید:

1002#پست

-داداش دوتا دیزی با مخلفات!

سریع میگویم:

 

 

-بها من دیزی نمیخورم…

متعجب نگاهم میکند:

-چرا؟!

لب برمیچینم:

-آخه دوست ندارم…

بی اراده میپراند:

-غلط کردی باید بخوری!

هینی میکشم. پیشخدمت جوان سرش را پایین می

اندازد که خنده ی کنترل شده اش را نبینیم! اخمی

میکنم:

-عه بها؟

 

 

-جون! باید بخوری، نمیشه نخوری؟ تا اینجا بیای

دیزی ممد دیزی پزو نخوری؟

ای بابا! نمود مرا با ممد دیزی پز! با خجالت و

آرام میگویم:

-خب خوشم نمیاد…

-بخوری خوشت میاد. نه داداش؟

پسر جوان به تایید میگوید:

-عاشقش میشید!

بهادر رو به من میکند:

-عا بیا! دیدی؟

چشمانم در حدقه کمی میچرخند و میگویم:

-خب من کباب میخورم…

-رو چشام، کبابم میگیرم واسه ت…

 

 

1003#پست

و بعد رو به پیشخدمت میگوید:

-دوتا دیزی، با یه پرس کباب… با مخلفات!

پیشخدمت تعظیمی میکند و میرود، و من فکر

میکنم بهادر کلا دوست دارد هرچه که برای خود

میخواهد، برای من هم بخواهد!

پسربچه ی تخس و خوش قلب و دوست داشتنی!

و تا وقتی که غذاها برسد، یکریز تعریف میکند تا

نظر من را نسبت به دیزی جلب کند! میشود با این

آدم خوش نگذراند؟!

همیشه تصور میکردم که قرار گذاشتن یا بیرون

رفتن با او چطور میتواند باشد؟! هیچ تصوری

 

 

نمیتوانستم داشته باشم، جز اذیت و جدال و لجبازی

و اعصاب خردی!

و خب… کاملا یادم است که وقتی توی مشهد، پس

از خواستگاری عجیب غریبش باهم به هتل رفتیم،

چه بساطی راه انداخت!

اما حالا… یعنی امروز، اولین قرار جدی مان

است که پس از نامزدی تجربه میکنیم. اولین

خرید، اولین پیاده روی و گردش، اولین شام… و

به قول بهادر، اولین دیزی دو نفره مان! گویا

دیزی مقوله ی مهمی در زندگی اش است!

وقتی آب گوشت را برایم توی کاسه میریزد،

خودش دست به کار میشود تا نان تیلیت کند. دلم

نمی آید دیگر بعد از آن همه تعریف و هیجان

بگویم که نمیخورم. اما سریع میگویم:

 

 

-بذار همونطوری میخورم.

ابروانش بالا میپرد:

-چطوری؟

1004#پست

لبخند نیم بندی میزنم و به طرز نشستنش نگاه

میکنم. یک پایش را از زانو جمع کرده و کاملا

ژست گرفته برای دیزی خوردن!

قاشق را برمیدارم و میگویم:

-بدون تیلیت…

میخندد و جلوی چشمهایم نان را داخل کاسه

میریزد.

 

 

-نچ دیگه توهین نکن دیگه! دیزی فقط با تیلیت.

بذار خودم برات عروسش کنم، بعد بخور ببین چه

لامصبیه!

میخواهم اعتراض کنم که میگوید:

-اگه خوشت نیومد، خودم همه شو میخورم… جان

چنگیز یه بار اینطوری که من میگم بخور… این

تن بمیره!

بهت زده میخندم و خدایا انقدر برایش حیاتی

است؟!

-خیله خب…

خود را جلو میکشد و بوسه ی کوتاه و سریعی

روی سرم میگذارد. ضعف میکنم!

او بعد از عروس کردن دیزی ممد پز مورد علاقه

اش، قاشقی پر میکند و به سمت دهانم میگیرد.

 

 

-آ کن!

خجالت زده دهانم را باز میکنم. و انگار هرلحظه

دارم بی اهمیت تر میشوم به اطرافم! اصلا چه

اهمیتی دارد که دیگران چه فکری در موردمان

بکنند یا چه حرفهایی بزنند؟ فکر کنم دارم مثل

بهادر میشوم… خاکی و راحت و بی اهمیت!

1005#پست

بهادر سریع مشتی بر سر پیاز بخت برگشته

میکوبد و مغزش را درمی آورد.

-اینم بخور…

هنوز طعم دیزی را هضم نکرده ام که باید پیاز هم

بخورم.

 

 

-دهنم بو میگیره…

-فدا سرت! منم میخورم… دیزی اصلا بدون پیاز

ارزش نداره… بخور بابایی!

تکه ی پیاز را هم میگیرم و توی دهانم میگذارم.

هرچند که اولین تجربه ام است و حس میکنم از

حورای باکلاس فاصله گرفته تم، اما مزه میدهد…

به خدا عجیب باحال است!

خودش هم شروع به خوردن میکند. گوشت را

میکوبد. برایم لقمه میگیرد. و من حس میکنم مثل

بهادر زندگی کردن، چقدر متفاوت میتواند باشد.

بعد از شامی که تقریبا هیچی ازش نمانده، قلیان

سفارش میدهد. تجربه ی زیادی از قلیان کشیدن

ندارم. با این حال میپرسم:

-منم بکشم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمانه
سمانه
9 ماه قبل

در انتظار پارت جدید🤝🏻

Helina
Helina
9 ماه قبل

توروخدا پارت بزار توروخدااااا🥺

M.S.Sh
M.S.Sh
9 ماه قبل

من عاشق این پسره شدم😂😂😂

🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x