رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 4

3.2
(5)

 
لحظه ای سکوت میشود. بابا با لبخند میگوید:
-آره البرز جان زحمت نمیدیم…
بابا به تعارف برداشت میکند و من…به دنبال جواب و عکس العملِ مورد نظری هستم. که با لبخند میگوید:
-تعارف نمیکنم حورا خانوم…جدی گفتم…خوشحال میشم قبول کنی…

نه، دارد خرابتر میشود. ترجیح میدادم مثلا بگوید که “هرطور راحتی” یا چه میدانم میگفت که ” اوکِی” یا یک علائم خاص تری از خود نشان میداد که من را به سمت همان البرزِ جذابِ دو سال قبل پرت میکرد.
-پس شما چی؟!
چند ثانیه ای در سکوت نگاهم میکند و عجب نگاهی! خودت را جمع کن مَرد، عشقولانه هایت را کجایم جای دهم؟!
-به فکرِ من نباش…من برنامه های دیگه ای واسه خودم دارم.

خاص گفت…لعنتی خیلی خاص! بعد از ثانیه ای سکوت که در جمع حکمفرما میشود، وحید یکی محکم به شانه ی البرز میزند و مزه پرانی میکند:
-البرز برنامه داری؟ داشتیم؟ داداش یه بوهایی میاد از این برنامه هات…خبریه؟
سپس نگاه گوشه ای پر منظوری به من میکند. لال شی الهی وحید! چه نگاه مسخره ای هم دارد با آن خنده اش.

البرز با خنده ی شرمزده ای، نگاهی حواله ی من میکند.
-بماند به وقتش…
آه بُت از وسط دارد جر میخورد و لعنتی انقدر اینطوری نباش! اخم و نگاه مغرورت چه شد پس؟! تف به این شانس.
حالا دیگر سوره و وحید مگر بیخیال میشوند؟! سوژه دستشان افتاده و فکر میکنند که من هم کشته مُرده ی همین امشب و این البرز بودم. کشته مرده که بودم، قبل از رونمایی از البرزِ جدید. حالا یک جوری شد برایم و نمیدانم چرا!

-نه انگار جدی جدی یه خبراییه…
سوره دنباله ی حرف وحید را میگیرد:
-خیر باشه ایشالا…
قیافه ام کاملا درهم میشود و چشم غره ای به سوره میروم. البرز با خنده ی مردانه ی بسیار متینی رو به من میگوید:
-حورا خانوم یه منتی سرِ ما بذار و این خونه رو از ما قبول کن…

جذابیتش افول کرد. ماتم میگیرم و ناله کنان سر بالا می اندازم:
-نه!
از حرکتم جا میخورد. و خنده ی متعجبش نشان میدهد که بدش نیامده! اما من ناله ام از سرِ ماتم است واقعا. میخواهد چیز دیگری بگوید که به مامان نگاه میکنم:
-ماماااان؟

مامان در هوا میگیرد منظورِ ناله ام را! دستی بالا میگیرد و سری به تایید تکان میدهد که یعنی خودم درستش میکنم. الهی رحم!
رو به البرز میگوید:

-دستت درد نکنه پسرم، راضی به زحمت نیستیم. سوریه که خوابگاه میره…
ای خدا باز دو اسمِ من و سوره را ترکیب کرد!
-حورا مامان جانّ، حورا!

سوره میخندد و روی آب بخندی لمینت! کاش البرز روبرویم نبود و ادای خنده اش را درمی آوردم.
مامان به تذکرم توجه نمیکند و ادامه ی حرفش را میزند:
-حالا اگرم خوابگاه جور نشد، یکی از آشناها تو تهران هست که مزاحمش بشیم. اگر اونم جور نشد، چشم…باید فکرامونو بکنیم…بالاخره اولویت واسه حور…حورا درسشه..میخواد ادامه تحصیل بده..

چه میگوید این مادرِ سرخوش؟! انقدر با حرص نگاهش میکنم که آخر متوجه میشود و با خنده ی مصلحتی ادامه میدهد:
-تا بعدها ببینیم خدا چی میخواد دیگه…مگه نه دخترم؟!
خدا گاوم کند! چیزی نمیتوانم بگویم و در عوض البرز میگوید:
-خواهش میکنم، عجله ای نیست…تا هروقت حورا خانوم بخواد، صبر میکنیم..

به همین راحتی یک خوستگاریِ سربسته هم صورت میپذیرد. وحید مزه پرانی میکند:
-بوهایی که میومد، بوی نارنجک* بود.
*نون خامه ای به زبون مشهدی
سوره هم به حرفِ بیمزه ی شوهرش میخندد و من زیر سنگینی نگاهِ البرز به تکه های از هم پاشیده ی تندیس دو ساله ام فکر میکنم. رفت در لیست آن هتل دارِ عاشق پیشه!

بابا یکهو میگوید:
-فیروزه خانوم خوب شد یادم انداختی آشنا داریم…آقا منصور تهرانه ها!
فیروزه با کمی فکر میگوید:
-دوستت آقا منصور؟
-بله دیگه…آشنا بهتر از منصور؟

و انگار از یادآوری دوست قدیمی اش که در تهران است، خوشحال شده که میگوید:
-اتفاقا خیلی وقته یه خبر ازش نگرفتم. بذار یه زنگ بزنم بهش…هم یه حال و احوالی میکنم، هم یه خبر از اوضاع تهران ازش میگیرم.
پیش نگاه متعجب ما بلند میشود. میپرسم:
-چه نیازیه بابا؟

بابا گوشی تلفن را برمیدارد:
-بالاخره یه آشنا تو یه شهر غریب باهامون باشه که بد نیست…بنگاه دارم هست. اگه یه وقت خوابگاه برات جور نشد…
البرز میان حرفش میگوید:
-عمو من که میگم از لحاظ خونه نگرانی نداشته باشید…اون خونه در اختیار حورا خانوم…
به جای بابا من جواب میدهم:
-نمیخوام!

همه ی نگاهها به سمت من برمیگردد. چه گفتم! سعی میکنم با لبخند اصلاح کنم:
-یعنی ممنون آقا البرز…خوابگاه که جوره…بابا هم اگه به دوستش زنگ میزنه، بیشتر واسه خاطر دیدنشه…
دیگر حرفی نمیزند. اما تیر احساسات نگاهش به سمتم پرتاب میشود و تیربارانم میکند. آخ ولم کن مرد حسابی!

بابا درموردِ مکالمه اش با دوستش آقا منصور حرف میزند، و نگاهِ من روی چمدان و وسایلم می ماند. از فکر رفتن و شروع یک زندگی متفاوت قلبم میلرزد. با تمام وجود دلم میخواهد که تجربه اش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا۰
مبینا۰
1 سال قبل

پسر باید مهربون باشه ن مغرورو از دماغ فیل افتاده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x