مامان و بابا متعجب نگاهم میکنند. شعر گفتم؟!! با تکخندی میگویم:
-برم چایی بیارم!
به سمت آشپزخانه میروم. درحال دم کردن چای هستم که صدای متعجب مامان را میشنوم.
-این در چرا مثل لباس عروسه؟!
خنده ام میگیرد. می بینم که هردو خیره ی درِ نگین کاری شده ام مانده اند.
-نگین نگینا چیه حوریه؟! از اول بود؟! من ندیدم!
قوریِ چایساز را سر جایش میگذارم و میگویم:
-نه خودم خوشگلش کردم.. جای همون سوراخاست که بچه ی همسایه با تفنگش کرده!
مامان اخم میکند.
-چه بچه ی بی ادبی!
-خیلی!
مامان تاسف میخورد.
-مگه تفنگ واسه بازیه؟ این چه پدر و مادریه که واسه بچه ش تفنگ واقعی میخره؟! نمیگه میزنه به یکی آسیب میزنه؟ با در خونه ی تو چیکار داشت؟!!
فنجان ها را در سینی میگذارم.
-گفتم که یکم شیرین عقله… کنترل رو حرکاتش نداره، یهو وحشی میشه!
نگاهم میکند.
-تو که چیزیت نشد؟
نه خب، جز چند سکته ی خفیف!
-خونه نبودم…
-به مامانش نگفتی؟
میخندم و برای این یکی جوابی ندارم. مامان حرص میخورد.
-باید من بودم، تا میرفتم تکلیفمو با این بچه و مادرش مشخص میکردم!
سپس به بابا میگوید:
-سجاد! با آقا منصور درمیون بذار!!
بابا هم که مطیعِ اوامرِ خانم!
-حتما! عصر که رفتم دیدنش، بهش میگم…
سینی چای را برمیدارم و پیششان میروم.
-نمیخواد بابا، خودم از پسش برمیام…
-نه این وحشی گری باید جواب داشته باشه… واسه من امنیت دخترم حرف اولو میزنه، هرچقدرم که تو یه خونه ی مفت با امکانات کامل باشه!
حالا یکی مامان را از خر شیطان پایین بیاورد!
-باشه حالا بیاید چایی بخورید…
مامان درحال دید زدن جاهای دیگر خانه است و به گلخانه ی کوچکی که پشتِ درهای شیشه ایِ تراس درست کرده ام، میرسید.
-ای قربونش برم، اینجا هم گل و گیاه بساط کردی؟ چه قشنگ شده اینجا!
خوب است حواسش پرت همان گل ها شود!
-تو تراس بود، هوا سرد شد آوردمشون تو…
هنوز جمله ام کامل نشده، ناگهان میگوید:
-سوریه!! شیشه ی تراس چرا ترک برداشته؟!!
حتی فرصت نمیدهد اسمم را متذکر شوم و ادامه میدهد.
-اینجاش سوراخ شده! این کارِ کیه؟! مثل اینکه جای تیر تفنگه! نکنه اینم کار همون بچه ی بی ادب و دیوونه ست؟!
وای! بهادر نیامده، آثارش نمایان شد. مامان هم که به دنبال بهانه ای برای نگرانی!
-ببینم؟! اُه اُه کارِ کیه حوریه؟!
و بابا هم به دنبالِ او!
سعی میکنم لبخندم کاملا با بیخیالی همراه باشد.
-این کارِ کسی نیست… یه سنگ بود که… خورد… نمیدونم از کجا!
و به دنبالش میخندم. مامان مشکوک نگاهم میکند.
-راست بگو مادر… کارِ همون بچه نیست؟!
-نه!
-این دختر داره آبرو داری میکنه که ما رو نگران نکنه آقا سجاد… من باید برم همین الان با مامان این بچه صحبت کنم…
تا میرود روسری اش را سر کند، با ترس از جا میپرم و میگویم:
-مامان گفتم خودم از پسش برمیام… خودم حالشو همچین گرفتم که…
-تو اگه میتونستی حال بگیری که در و دیوار خونه ت سوراخ سوراخ نبود!
روبرویش می ایستم و میگویم:
-خب الان از اینجا رفتن… با کی میخوای صحبت کنی؟!
مامان بی حرکت میماند.
همان لحظه زنگِ در واحدم به صدا درمی آید و قلب من همراهش پایین می افتد!
مامان و بابا هردو به من نگاه میکنند. بهت زده ام، در مقابلِ نگاهِ کنجکاو آنها! به سختی میخندم و به سمت در میروم:
-ببینم کیه!
و با هول و ولایی که به جانم افتاده، قدم به سمت در برمیدارم. اگر یک بهادرِ لخت و پتی، با یک شلوارکِ گل منگلی پشت در باشد، چه کنم؟!! وای اگر چنگیز هم در دستش باشد… یا تفنگش… یا اصلا خودِ خودش!
خودِ واقعی اش که من را حوری و خوشگله و خانوم خانوما و…این چیزها خطاب میکند، باشد… نکند یکهو بگوید حوریِ بهشتیِ دائم و الباکره؟!
نزدیک به در می ایستم و پر از تردید میشوم برای باز کردنِ در. انگشتانِ یخ زده ام را در هم میچلانم، که بار دیگر زنگ به صدا درمی آید.
مامان متعجب میگوید:
-چرا درو باز نمیکنی؟
یکی از آن خنده های هول را حواله اش میکند.
-عِهه هه هه… الان…
سپس به درِ عروس شده ام نگاه میکنم و آب گلویم را به سختی فرو میدهم.
-بله؟!!
صدایی نمی آید. از خدا خواسته میگویم:
-کسی نیست…
بابا میگوید:
-خب درو باز کن ببین کیه؟!
خداوندا کاش خودم برمیگشتم به مشهد!
اشهدم را میخوانم و به ناچار در را باز میکنم. نگاهم به بالاست… چیزی نمی بینم…
-خاله حوری؟
نگاهم کم کم پایین می آید و… با دیدنِ رادین پشتِ در انگار جان به بدنم برمی گردد! بازدم بلند بالایم را بیرون میفرستم و به چهارچوب تکیه میدهم.
او لبخند پرشیطنتی دارد!
-فکر کردی کیه؟!
چشمانم به روی نگاهِ پدرسوخته اش باریک میشود.
-چرا میپرسم کیه، جواب نمیدی؟! قلبم اومد تو دهنم…
خنده اش سرشار از شیطنت است وقتی میگوید:
-چه باحال! فکر کردی بهادره نه؟ از بهادر میترسی؟
اخم میکنم.
-نه! چرا باید بترسم؟!
-نمیدونم… فکر کردم از ترس رنگت زرد شده…
دستم روی صورتم مینشیند.
-راست میگی؟ زرد شدم؟!
با چشمکی سر تکان میدهد و آرام میگوید:
-خودتو خیس کردی؟
باز به این نیم وجبی رو دادم! من نمیدانم چطور رنگِ صورتِ ترسیده را تشخیص میدهد!
-پررو نشو! چیکار داری باهام؟
نگاه به پشت سرم میکند و با مکث میگوید:
-بهادر گفت بیام سر و گوش آب بدم که…
-این بچه کیه حوریا؟!
با ترس برمیگردم و بابا را کنارم می بینم.
رادین متعجب میپرسد:
-حوریا؟!
مامان هم کنارش است! نگاهش پر از بد دلی است روی رادین!
-سوری این بچه همونه؟!!
رادین بهت زده تر میپرسد:
-سوری؟!
صدایم از هول بالا میرود.
-عههه یه لحظه حرف نزن رادین!
-من که چیزی نگفتم!
مامان با اخم نگاهش میکند.
-بهش نمیاد شیرین عقل باشه… دیوونه و وحشی هم که… تفنگ داری؟!
رادین متعجب میپرسد:
-از کدوما خاله؟
-مامان…
مامان مهلت نمیدهد.
-از اونا که این درو سوراخ سوراخ میکنه!
رادین به سوراخ های در خانه ام نگاه میکند و ناگهان میخندد:
-نه عَموم از اینا داره…
قلبم با شدت از جا کنده میشود.
-رادین چیکار داشتی باهام؟
رادین کمی فکر میکند و بعد میگوید:
-اینا مامان باباتن خاله حوری؟
مامان میگوید:
-بله… و تو کی هستی؟!
رادین میخندد.
-من بچه ی همسایه ام خاله… خوب هستین؟ سلام… سلام عمو…
مامان با تردید نگاه بین من و او جابجا مکیند.
-همون بچه ی همسایه که… با تفنگ زده این درو داغون کرده؟!
قبل از اینکه من جوابی بدهم، رادین با خنده میگوید:
-نه بابا اینو که من نکردم… بهادر…
قلبم فرو میریزد و بلند میگویم:
-نه کار همون بچه ایه که از اینجا اثاث کشی کردن و رفتن!
رادین چشم درشت میکند.
-خاله لادن اینا مگه بچه داشتن؟!
به خدا که شاگرد خودِ بهادرِ هفت خط است! چشمانم از حرص تنگ میشوند و از بین دندانهای فشرده شده ام میخندم.
-بله داشتن!!
ابروانش بالا میروند.
-آهان…
لپش را محکم میکشم و پرحرص میخندم.
-چی میخوای عزیزممم؟!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت ۶۳ رو نیست؟ برای شماهم نیست؟
چرا 🙁
الان گریه میکنم😂🙄
درست شد فک کنم
رمانش بیسته
فقط پارت بعدیش کو پ
پارت بعدیش کو🥺💔
گذاشتم
کجاس
خدایش رمان قشنگیه فاطی فقط ازینا بزار 😂😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
حوووری ب خونش تشنه شده😂