او ادامه میدهد:
-چون در هفته دو سه روز بیشتر شرکت نمیای عزیزم… فکر کنم همه عادت کردن به اینطوری اومدنت به شرکت…
منظورم را نگرفت. البته من که گرفتم چه شد!
-باشه مرسی…
برمیگردم. نگاهم اینبار از در میگذرد و درحالیکه به سمت قسمت نقشه کشی میروم، به پنجره ی اتاقش نگاه میکنم. پرده های اتاقش کشیده شده است. حتی نمیدانم هست، یا نه.
با مکث می ایستم و برای دور زدنِ افکار مسخره ام، از منشی میپرسم:
-آقای سمیعی هستن؟
سر تکان میدهد.
-بله تو اتاقشونن…
تا نوک زبانم می آید که درمورد بهادر هم بپرسم. اما سوالم را قورت میدهم و آخر آن عتیقه هم سوال پرسیدن دارد؟!
با بچه های دیگر سلام و احوالپرسی میکنم. و چند دقیقه ی دیگر، یک گوشه ی کار را در دست میگیرم. حواسم را پرت میکنم. آن موجودِ بیقراری که در سینه ام بالا و پایین میپرد را به سختی آرام میکنم. اما نگاهم ناخواسته هرچند دقیقه یکبار به سمت آن پنجره کشیده میشود. واقعا نیست!
ساعتی میگذرد و نمیدانم لجبازی است، یا آرام کردنِ خودِ ناآرامم. یا بی اهمیت نشان دادنِ خودم به خودم. یا… یادآوری بازی و هدف اصلی به خودم.
من به خاطرِ بودنِ آبتین در این شرکت هستم… فقط به خاطر دل بردن از اویی که مغرورترین و خوشتیپ ترین و باکلاس ترین و همه چی ترین است!
به بهانه ی آب خوردن به سمت آبدارخانه میروم. اما سر از دفترِ آبتین درمی آورم. پشت در می ایستم و با مکث چند تقه ی آرام به در میزنم. همان لحظه صدای متین را از پشت سرم میشنوم.
-خانومِ بهشتی کاری که بهتون محوّل شده، تموم شد؟
تیکّش گرفت! برمیگردم و جوابی میدهم:
-تقریبا…
صدای آبتین را میشنوم:
-بفرمایید؟
متین اخم میکند.
-میشه هرچه زودتر تمومش کنی؟ نمیخوام کار به خاطر کوتاهی یک نفر عقب بیفته و…
دستگیره رو میکشم و با لبخندی پرحرص جوابش را میدهم:
-میام تمومش میکنم!!
و بعد داخل اتاق آبتین میشوم و در را به روی نگاه طلبکارش می بندم. نمیدانم چه کسی اسم این وحشی را متین گذاشته!
نگاهم به آبتین می افتد که پشت میزش نشسته و مشغول کار است. نفس عمیقی میکشم. نمیدانم چرا اینبار به خاطر نگاه جدی اش غش نمیروم!
-سلام…
سر برایم تکان میدهد و منتظر میشود حرفم را بزنم. جلو میروم و لبخند میزنم.
-اومدم یه سلامی بدم و برم… خوب هستین؟
تکیه میدهد و با مکث لبخندی میزند.
-خیلی ممنون… فکر میکردم داری خودتو واسه امتحانای ترم آماده میکنی… برگشتی شرکت؟
عصبی از دست خودم… نزدیک میزش میشوم و پرناز میگویم:
-کاملا آماده ام… دلتنگ دوستان بودم… گفتم بیام یه سر بهتون بزنم…
نگاهش به آرامی از صورتم تا تنم پایین کشیده میشود. نگاهش خالی از حس… سرد…اما پر از حرف است!
-لطف کردی…
به نرمی لبخند میزنم و سر به سمت شانه کج میکنم.
-خواهش میکنم…
بینمان سکوت میشود. کاش بهادر سر برسد و ببیند که در اتاق آبتین هستم!
حواسم نمیدانم کجاست. به نگاه پرمعنای آبتین؟ یا تصورِ نگاهِ بهادر؟ اصلا چرا انقدر فکرم را باید مشغولِ آن موجود بکنم؟!
صدای آبتین را میشنوم.
-چه خبر؟
لب میگزدم و بازدمم با خنده ی هولی همراه است.
-سلامتی…
پس از ثانیه ای سکوت میگوید:
-از بهادر چه خبر؟
از من می پرسد؟! متعجب میخندم:
-نمیدونم!
ابروهایش به نرمی بالا میروند.
-فکر میکردم به هم نزدیک باشید…
نمیدانم چرا قلبم میلرزد. من و بهادر و نزدیک بودن به همدیگر… تصورش هم یک جوری ست. چقدر بی ربط!
-از چه لحاظ؟!
شانه ای بالا میدهد و جوابش یک سکوت پر معنا ست. احتمالا به آن روزی فکر میکند که من و بهادر را در دفترش در آن حالت دید!
با مکث میخندم.
-داریم سعی میکنیم باهم دوست باشیم…
-دوست؟!
سر تکان میدهم و سریع میگویم:
-آره دوست… میدونم یکم عجیبه صلح و دوستی با این آدم؛ اما داریم سعی میکنیم باهم دشمن نباشیم… البته اگر فراتر از دوستی پیش نره!
پوزخندِ آرامش نمیدانم چه معنایی دارد. زیر لب میگوید:
-یه غلطایی داره میکنه…
متعجب میپرسم:
-بهادر؟!!
خیره ی من می ماند. میشود درمورد رابطه ی من و بهادر کنجکاو شده باشد؟! یا مثلا… منی را که با بهادر یک دوستیِ عجیبی دارم، ببیند؟! همانطور که بهادر گفته بود… اینطوری جذبِ من شود؟!!
-امممم چیزی شده؟! چرا انقدر به من نگاه میکنی آقای… آبتین؟!
گوشه ی لبش کمی کشیده میشود. در چشمانم میپرسد:
-دلت میخواد با منم دوست بشی؟!
متحیر فکر میکنم… درست شنیدم؟!!
-چی؟!!
سوال دیگری می پرسد:
-نمیخوای از اینجا بری؟
من هنوز درگیر سوالِ قبل ام!
-کجا؟!!
-از اون خونه… از این شرکت… از پیش ما!
چندین بار پلک میزنم تا خود را جمع و جور کنم.
-چرا برم؟!
-چرا موندی؟
ثانیه ای طول میکشد تا جواب بدهم.
-چون… باید بمونم! خونه مه… چرا از خونه ی خودم باید برم؟
با تکخندِ آرامی میگوید:
-تو دیوونه تری یا بهادر؟
برای این یکی جوابی ندارم!
با نفسِ عمیقی میپرسد:
-حالا از من چی میخوای؟
متعجب و هول شده میگویم:
-من؟! هی…هیچی!
عمیق در چشمانم خیره میشود.
-تو دیوونه بازیاتون منم جایی دارم؟
انقدر جا میخورم که نمیتوانم جوابی بدهم. او تیزتر از قبل، بار دیگر میپرسد:
-جایگاه من واسه تو چیه خانوم بهشتی؟
شرم و حیرت را باهم دارم. واقعا سوالش غیر قابل پیش بینی بود. او خود را جلو میکشد و آرامتر میگوید.
-از من میخوای دوست باشیم؟
آب گلویم را فرو میدهم و زبانم برای جواب دادن چیزی میگوید:
-نه!
با پوزخندِ آرامی میگوید:
-اما من یه چیزی ازت میخوام…
منتظر و پرسوال نگاهش میکنم. او رُک میگوید:
-بذار برو!
پلک میزنم. بروم؟! یعنی شکست را اعلام کنم و مثل یک بازنده ی بزدل بگذارم و بروم؟!!
-نه…
میخندد و زمزمه وار میگوید:
-توام به اندازه ی بهادر دیوونه ای!
-اگه قصد رفتن نداری، پس بیشتر مراقب باش… بهادر حواسش جَمعه… تو بازی خیلی حواس جَمعه!
قلبم فرو میریزد. آبتین درمورد بهادر من را به احتیاط دعوت میکند! به تذکرش فکر کنم، یا به بهادری که نمیدانم چه در سر دارد؟
-حواسم… به دوستم هست!
متعجب است. میخندد. سری بالا و پایین میکند. و با مکث میگوید:
-منم دوستانه ازت یه چیزی میخوام…
باورم شود؟! دوستانه؟!!
-چی؟!
اینبار جدی است وقتی میگوید:
-به درسات هم توجه کن خانومِ بهشتی… رشته ی آسونی نداری…
جا میخورم. توقع این تذکر را نداشتم. و اگر بگویم خجالت نکشیدم، خب دروغ است. با لبخندی پر شرم میگویم:
-حتما…
لبخند کمرنگی میزند و اشاره میکند:
-میتونی بری به کارت برسی…
مکث میکنم. نگاه از من نمیگیرد، تا بالاخره کوتاه می آیم و… برمیگردم. چند قدمی به سمت در برمیدارم. حرفهایش در مغزم تکرار میشود. توصیه ی دوستانه اش، نه… حواس جمعیِ بهادر در بازی!
به در بسته ی اتاقش میرسم. حواسم جمع باشد، بهادر خیلی بلد است! می ایستم و با مکث به سمتش برمیگردم. همچنان خیره ی من است. انگشت اشاره ام را بالا میگیرم و تاکید میکنم:
-چون دوستانه خواستی!
در سکوت همانطور خیره ام میماند. لبخندم را به رویش وسعت میدهم و برمیگردم. حتما… حتما متوجه منظورم شد!
با بیرون آمدن از اتاقش، نفس عمیقی میکشم. همانطور که به سمت قسمت نقشه کشی میروم، نگاهم به پنجره ی اتاق بهادر است. پرده های پنجره همانطور مانده اند و انگار واقعا نیست.
و اینی که در سینه ام سینگنی میکند، دیگر برای چیست؟!
نرسیده به قسمت نقشه کشی، متین را می بینم. پر اخم و جدی تذکر میدهد:
-کاری که بهت محول شده رو همین امروز تموم میکنی!
در نبودِ بهادر و با آن حرفهایی که از آبتین شنیده ام، حالم زیاد رو به راه نیست و کاش لااقل این وحشیِ مزخرفِ روی اعصاب، نبود!
از کنارش میگذرم و جوابی برایش ندارم. و با خود فکر میکنم که نبود بهادر چه ربطی به رو به راه نبودن من دارد؟!!
خب… میخواستم از نقشه هایش با خبر شوم و برای همین به شرکت آمده بودم!
مشغول کارم میشوم. زودتر از اتمام ساعت کاری، کارم به اتمام میرسد. بهتر! از حس انتظاری که دارم، بیزارم و بهتر است زودتر بروم.
و درحال حاضر شدن، از اینکه لفتش میدهم متنفرم! چه لزومی برای دستشویی رفتن است وقتی ندارم؟! و یا تمدید رژ لبم، وقتی دارم به خانه میروم؟ وای یک کاپشن پوشیدن که دیگر انقدر فِس فس کردن ندارد!
به هرحال تمام اینها در عرض ده دقیقه تمام میشود و… بالاخره باید خداحافظی کنم و بروم.
از بچه ها خداحافظی میکنم. به متین تیکه ام را می اندازم: من کارم زودتر از همه تموم شد، لطفا شمام کارتو تموم کن که به خاطر کم کاری شما یه وقت پیش آقای رئیس بدقول نشیم!
نگاه غیر دوستانه ای به من میکند و من پشت چشمی برایش نازک میکنم. اگر از این جوجه هم بخورم که باید سرم را بگذارم و بمیرم!
به سمت اتاق آبتین میروم. در میزنم و ثانیه ای بعد در اتاقش را باز میکنم. سرش را بالا می آورد. تا میخواهم دهان باز کنم، زنگ شرکت به صدا درمی آید!
یک چیزی درست از وسط سینه ام کنده میشود و پایین می افتد! دهانم همانطور باز می ماند. عجیب است. نگاه به سینه ام میکنم. این دیگر چه بود؟!!
عاااشق بهااا شدهههه 😂 عکساشونم بدارید خو
عاشق بهادر شده…😂😂ولی کاش عکساشونو هم بذارید
عاشق شدههه😂