رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 67

5
(4)

 

قدمی جلوتر می‌گذارم و ابُهت قد و هیکلش عجیب آدم را می‌گیرد.
-خوب واسه خودت حرمسرا راه انداختی… یه خروس و ده تا مرغ، کمِت نشه یه وقت؟ شنیدم حوریه خانوم سوگلی تشریف دارن…

در قفسش جابجا می‌شود و چه کیفی می‌دهد که دستش به گوشت من نمی‌رسد!
-چیه؟ داری می‌میری که منو بگیری تیکه پاره کنی؟ تازه میخوام برات عربی برقصم؛ پیشی بشم و برات میو کنم؛ تو تماشا کنی و من و سوگلیت برم پیش سوگلیت! ببین حوریه بهتر دل می‌بره، یا من؟

شیطنتم گل کرده و نمی‌دانم چرا میخواهم فکر کنم که یکی دارد تماشایم می‌کند. باز ضایع میشوم؟ فکر بودنش را به شدت پس می‌زنم و خودم هستم و چنگیز!

کیفم را گوشه ای می‌گذارم و با این پالتوی عروسکی و کوتاه که رنگ صورتی اش خیلی ملایم است، کمی متفاوت تر از روزهای دیگر به نظر می آیم.

لاغر اندام‌تر، کشیده‌تر، شاید کم سن و سال‌تر. با چتری‌هایی که یک قسمتش صورتی کمرنگ است و موهای بلند و کاملا یکدستی که دورم ریخته و انتهایشان همرنگ همین چتری‌های دو رنگ است.

با ریتم خاصی راه میرم و روبروی در قفسش قر پرنازی می آیم.
-آبتین از این قرتی بازیا خوشش نمیاد، یا یکی داره می‌میره واسه دیدن جمیله بازی حورای قرتی؟

بمیرد که اینطور من را به اینجا کشانده!
بیشتر از اینکه حواسم به چنگیز و بیقراری از در قفس باشد، حواسم به نگاهی ست که احتمالا نیست!

اممم نمی‌خواهد بیاید؟! مگر قرار نبود خودش باشد و ببیند که کارم قابل قبولش است، یا نه؟
سعی می‌کنم به توهّم بودنش بی توجه باشم و برای خودم شیطنت کنم.

و در همان حال فکر می‌کنم که من چطور به این غولِ وحشی آب و دانه بدهم وقتی حتی نمی‌توانم در قفسش را باز کنم؟

دست به کمر نگاهی می‌گردانم تا بفهمم که باید چه کنم. و درهمان حال باورم نمی‌شود که مجبور به غذا دادن به این خروس وحشی هستم.

غذایی به چشمم نمی‌خورد، اما چیز دیگری لحظه ای توجهم را به خود جلب می‌کند.
اخم می‌کنم، دقت می‌کنم، نزدیکتر می‌شوم، آن چیزی که در قفس حوریه است، چقدر آشناست!!

جلوتر که می‌روم، واضح‌تر می‌بینم. و با شناختن لباس زیر اسپرتم در قفس حوریه، دهانم یک متر باز می‌ماند!
این دیگر… نهایتِ عوضی بازی است. لباس زیر من آنجا چه می‌کند؟!!

-کارِ… خودِ… کثیفشه!

تا این حد؟!
من راستش… انتظار داشتم که لباس زیرم برایش یک غنیمت با ارزش باشد و خب حداقل… با آن اینطور نکند. آخر زیر حوریه؟!

-بی لیاقت!
-کی؟!
صدایش را که از پشت سرم می‌شنوم، حقیقتا وحشت می‌کنم! نه اینکه از او بترسم، نه… فقط اینکه… واقعا هست!

و واقعا لباس زیر من زیر حوریه است و… واقعا پدر و مادرم اینجا هستند، و واقعا این آدم، بی‌شعور است!

صدایش نزدیکتر، آرام‌تر، و موذیانه می‌شود، درست کنار گوشم:
-حوری کی بی لیاقته؟!

آب دهانم را فرو می‌دهم و با اخم به سمتش برمی‌گردم. به کدام قسمت ماجراهایی که برایم درست کرده فکر کنم؟
-حورا! و باز شما یهو از کجا پیدات شد؟

نگاهش از من می‌گذرد و حدس می‌زنم که به آن لباس زیر کذایی که رنگش زیادی در چشم می‌زند، خیره است.

-نگو که منتظرم نبودی خوشگل…
جابجا می‌شوم تا جلوی دیدش را بگیرم!

-نخیر، اومدم به اون حیوون وحشی و… بی درک و فهم و بیشعورت غذا بدم… تو رو میخوام چیکار؟
سرک می‌کشد تا بفهماند که پرروتر از این حرفهاست!

-حوریه تخم نذاشته؟ واسش جای گرم و نرم درست کردم که راحت تخم کنه…
صورتم از خجالت جمع می‌شود. چه بگویم به این بشر؟!

او به رویش نمی آورد و نگاهم می‌کند‌:
-دیدی چه چیز باحالی گذاشتم زیرش؟ اصلا خوراکه! فقط یکم کوچیکه، اندازه دوتا تخم توش جا میشه فقط.. یکی اینور، یکی اون‌ور!

نمیتوانم بمانم، که اگر بمانم جیغم به هوا می‌رود و مامان و بابا متوجه می‌شوند. تمام عصبانیتم می‌شود پشت چشم نازک کردن و از کنارش رد شدن.

-واقعا بی شخصیتی!
مچ دستم را می‌گیرد:
-چرا؟!
چه تعجب هم می‌کند!

-لطفا دستمو رها کن جناب!
خنده اش می‌گیرد.
-رهایت کنم کجا بری پلنگ صورتی؟

چشم غره ی بدی میروم و قبل از اینکه دهان باز کنم، سریع می‌گوید :
-ببخشید آبجی، باربی صورتی! جوووون چه پلنگِ باربیِ نازی…

مسخره می‌کند؟!
هنوز جوابی نداده ام که می‌گوید :
-واسه چنگیز رقصیدی یا نه؟

آه خدا مقداری صبر!
پرحرص پوزخندی می‌زنم و می‌گویم :
-چرا درمورد چیزی که خودت دیدی، جواب بدم؟!

چشمان براقش را درشت می‌کند.
-من؟!
جوری می‌گوید «من!!» که به خودم شک می‌کنم!

-تو!
پر از تظاهر سر به اطراف تکان می‌دهد :
-من قر دادنتو نگاه نکردم حوری!

پس صددرصد دیده است!
-خب حالا می‌ذاری برم یا نه؟
-جمیله شو، براش تکون بده، بعد برو!

بی اراده میغرم:
-چیو تکون بدم ؟ ولم کن بذار برم الان یکی پیداش میشه…

قسمت دوم حرفم را که اصلا نمی‌شنود و با همان قسمت اول نیشخندی میزد:
-کمر و باسن و بالاتنه و پایین تنه و اندام بکر و بهشتی و همه رو… لامصب همه رو تکون بده!

بهت زده می‌مانم و چرا قلبم میلرزد؟!
-چرا باید وایسم و واسه تو تکون بدم؟!!

می‌خندد و آرام می‌گوید :
-واسه من نه حوریه… واسه چنگیز! اون پسر عاشق قر و تکونای حوریه جماعته!

خدایا مرا از دست این دیوانه نجات بده!
-بذار برم بهادر، بعدا وقت واسه مسخره بازی زیاده…

-نه الان! همین الان وقتشه… تو هرچی داری تکون بده، من خودم حواسم هست که کسی نیاد…
خوب است انکار نمی‌کند که همه ی اینها مسخره بازیهایش است!

-من واسه چنگیز قر دادم…
بلافاصله میگوید:
-اما من ندیدم!

عصبی میخندم و دستم را تکان میدهم.
-تو نباید ببینی!
-اما مورد قبول من باید واقع بشه…
کاملا منطقی!

خود را جلو میکشم و از فاصله ی کم در چشمانش می‌گویم :
-من واسه تو قر نمی‌دم آقای بهادر… زور الکی نزن!

نگاهش بین چشمانم جابجا می‌شود. نگاهی که کمی… بهت زده است. و شاید کمی هم… یک جوری که نمی‌فهمم!
-چرا؟!
واقعا می‌پرسد چرا؟!!
نمی‌دانم چه می‌شود که پرناز پوزخندی می‌زنم.

-چون جنبه شو نداری!
دستم فشرده می‌شود. پر لذت می‌گوید :
-دارم…
قلبم فرو می‌ریزد. نگاهم سرکش می‌شود. لب‌هایش فرم جذابی دارد!

-نداری…
مکث می‌کند. نزدیک‌تر می‌شود. دست دیگرش روی پهلویم می‌نشیند. نمی‌خواهم کم بیاورم. تکان نمی‌خورم. صدای او پچ می‌شود، در فاصله ی چند سانتی صورتم.

-امتحان کن…

وسوسه انگیز است! به خصوص نگاهش که تا لبهایم سر میخورد. این یک دوئل است؟! قلبم چرا انقدر دیوانه وار میکوبد؟! نمیخواهم حتی نفسهایم از تعادل خارج شود و با لبخند کمرنگی میگویم:

-نمی ارزه…
دستش روی پهلویم فشرده میشود. یک شیطان در آن چشمهای سیاه لانه کرده است.

-نمی ارزه، یا میترسی خودت جنبه شو نداشته باشی؟

از اعتماد به نفس والایش سرگیجه میگیرم. پرتمسخر میگویم:

-اونی که باید برقصه، منم… و اونی که قراره نگاه کنه تویی آقای بهادر… یه رقصه و سنجیدن جنبه ی تو! چیز دیگه ای هست؟!

به وضوح می بینم که فکش فشرده میشود. نکند بوسه میخواست؟! اوف من یکی که در این چالش اصلا ریسک نمیکنم!! میخندد…

میخندم… گیج است؟! من که خیلی! سر تکان میدهد… فاصله کمتر میشود.

-رقص…
جواب میدهم:
-آره رقص! چیز اضافه ای قرارمون بود؟

از نگاهش میخوانم که کاملا ناراضی است!
-نه خب…
این نارضایتی من را راضی میکند. بهادر همانی بود که ادعا داشت بوسیدنم ارزشش را ندارد!!

-یه جوری برقص که دلم بخواد…
قلبم هری میریزد.
-چیو؟!
-که بمونی…

از آن لحاظ!
سر برایش کج میکنم و پرناز و کودکانه میگویم:
-من واسه چنگیزت برقصم، میذاری بمونم بهادررر؟

حیرت را در نگاهش میخوانم. لبخند کمرنگم ناز که نه، لذت دارد! در چشمانش میگویم:

-آخه باید بمونم تا آبتین رو جذب کنم مگه نه؟
دندانهای سفید و یکدستش روی هم فشرده میشود و خنده اش با حرص مخلوط است.

چندثانیه ای بدون حرف نگاهم میکند. پلک میزنم. حتی کمی فاصله نمیگیرم. بحثِ جنبه است دیگر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

😂😂 ای بهادر

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

کلی تعریف شنیدم که خوبه.ولی واقعا خیلی چندشه. مثلا چی کجای این کل کل. همش که لاشی گری.
خاک تو سرت نویسنده اصلا هم جالب نیست. یعنی نمیفهمه که بهادر اسکلش کرده

arezo
arezo
پاسخ به  فاطیما
1 سال قبل

عزیزم من واقعا این رمان و دوست داذن چون متفاوته مثه بقیه رمانا نیس و همین جذابش می کنه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x