رمان تارگت پارت 275

3.7
(3)

 

 

 

 

یه کم فکر کرد و بعد سریع ادامه داد:

– یا چه می دونم سر جریان خواستگارت.. اگه میران نبود.. توی همیشه خدا بی زبون و خجالتی چه جوری می خواستی از شر اصرارهای زن داییت خلاص بشی اونم وقتی می خواست هر هفته پای یه خواستگار و به خونه اتون باز کنه. حالا اون موقع می گیم هنوز در حال نقش بازی کردن بود.. الآن چی؟ سر جریان شوهر دوستت.. اگه میران نبود چی می خواستی بکشی شب تا صبح توی بازداشتگاه؟ همین الآن خودت گفتی که میران چند روز پیش همه چیز و حل کرد و تو فقط برای شناسایی شماره تلفن تا کلانتری رفتی و تموم. اگه میران نبود کی می خواست این بدبختی رو از سرت باز کنه و تو رو از وسط منجلاب بکشه بیرون اونم وقتی حتی نمی تونی رو کمک داییت که تنها آدم زندگیت محسوب می شه حساب باز کنی.

سرم و انداختم پایین و یه کم ساکت موندم.. اینا چیزایی بود که من خودمم زیاد بهشون فکر کردم.. ولی قدرت بلاهایی که میران سرم آورد و حرف هایی که بارم کرد و زورگویی هایی که باهاش روحم و شکنجه می داد.. خیلی بیشتر از خوبی هاش بود و ته همه فکرها.. فقط به یه نتیجه می رسیدم که همونم پیش آفرین به زبون آوردم:

– این چیزا میران و توی ذهن من.. تبدیل به یه آدم خوب نمی کنه. اون فقط دوست نداره کسی غیر از خودش به من آسیب بزنه.. همین!

– شاید.. ولی خودت گفتی که داشت انتقام گذشته ای که تو هم توش دخیل نبودی و ازت می گرفت. الآن که دیگه از تب و تابش افتاده.. حس نمی کنی عوض شده و داره تغییر می کنه؟

دهنم و باز کردم تا بلافاصله با یه «نه» قاطع جوابش و بدم و بگم میران همون آدم عوضی بی شرمیه که یک ماه پیش.. بعد از اولین رابطه امون من و با خاک یکسان کرد..

ولی نفهمیدم که چرا یهو زبونم بند اومد.. چون ذهنم داشت من و می کشید سمت همین چند روز پیش.. یعنی همون شبی که از خود بیخود شده بودم با کشیدن اون سیگار کوفتی و آخرین چیزی که یادم بود حس خفگی توی آب بود و بعد که چشمام و باز کردم.. روی تخت میران خوابیده بودم و اونم از پشت بغلم کرده بود.

 

 

 

 

تعجبش برای جایی بود که آروم خودم و از تو بغلش بیرون کشیدم و رفتم تو سرویس که دیدم همه لباسام و شسته و روی خشک کن حموم پهن کرده تا خشک بشه و یکی از تی شرت های خودشم تنم کرده بود.

با یه نگاه به آینه هم دیدم که همه آرایش مزخرفی که اون آرایشگر یه ساعت براش وقت صرف کرد و از صورتم پاک کرده و حتی لنزهام هم درآورده و من متوجه هیچ کدومشون نشده بودم.

خوب که فکر کردم دیدم که همون شب هم.. پا به پای من اومد و مراعاتم و کرد و جز یکی دوبار.. واسه مهار گستاخی هام.. رفتار تندی از خودش نشون نداد.

بعدشم که من بدون بیدار کردنش از خونه زدم بیرون فقط با یه اس ام اس حالم و پرسید که اونم بی جواب موند و دیگه ندیدمش.. تا وقتی رفتم کلانتری و فهمیدم بدون دخالت من پیگیر کارام شده بود و رضایت شعبانی رو گرفته بود که مشکل و خودشون حل کنن.

نمی دونستم این و می شد جزو تغییری که آفرین ازش حرف می زد به حساب آورد یا نه.. ولی بعید می دونستم مردی حاضر بشه تا این حد وقت صرف کنه اونم برای کسی که به قصد انتقام نزدیکش شده!

اما خب.. اینا همه خیالاتی بود که نمی شد بهش بها داد و واقعیت.. چیزی بود که به زبون آوردم:

– تغییر کردنش.. دیگه چه فرقی داره؟ وقتی ذهن و روح و روانم با کاراش سیاه شده و حس می کنم دیگه هیچ وقت این سیاهی ها پاک نمی شه!

– من فقط می گم.. تو که همچین نگاه بدی به میران داری.. یه نگاهم به زندگی خودت بدون حضور میران بنداز. می گی حاضر نیستی تا آخر عمر با هیچ مردی ازدواج کنی و از همه بدت اومده.. اینم از وضعیت کارت که دیگه حتی نمی تونی به مستقل شدن هم فکر کنی تا وقتی یه کار درست حسابی گیر بیاری.. خب؟ تنها گزینه ات همین زندگی با خانواده داییته.. درین.. چشمات و باز کن یه کم.. الآن خودشون و بابت خونه مدیون تو می دونن و حرفی بهت نمی زنن.. چند وقت دیگه دوباره همه چیز مثل قبل می شه.. دوباره تو می شی یه دختر مجرد که درست نیست با پسر مجردشون تو یه ساختمون زندگی کنی..

 

 

 

 

– اینهمه تحمل کردم از این به بعدم می تونم..

– بالاخره یه جا کم میاری و ناچار می شی یه ازدواج اجباری و صد در صد ناموفق با یکی از موردایی که زن داییت برات جور می کنه داشته باشی.. من فقط دارم بهت می گم.. بین بد و بدتر.. یکی و انتخاب کن.. چون تجربه ثابت کرده داییت هیچ وقت انتخاب خوبی به عنوان آدمی که خیر و صلاحت و می خواد نبوده!

– ولی از نظر تو میران انتخاب خوبیه و خیر و صلاحم و می خواد آره؟

– گفتم که.. از بین بد و بدتر! به این فکر کن که اگه پیشنهادش و قبل نکنی.. میران دست از سرت برنمی داره.. این زندگی پر از استرس هم یه جا کار دستت می ده!

با حرص در جواب آفرین که انگار اصلاً نمی خواست من و درد و مصیبت هایی که توی این رابطه کشیدم و درک کنه گفتم:

– اگه قراره توی هر دو تا انتخاب.. محکوم باشم به یه ازدواج و سرنوشت اجباری.. ترجیح می دم با هر آدمی این آینده رو رقم بزنم.. به جز میران!

– هه.. اونم گذاشت!

– شدنی نیست آفرین.. من دارم خودم و می کشم که خانواده داییم نفهمن کسی که بدبختشون کرده با من رابطه داشته.. حالا بیام با همون آدم ازدواج کنم و براش بچه بیارم؟ تازه ازدواجم نه.. فقط بچه بیارم.. اونم وقتی هنوز شناسنامه ام سفیده!

– اولاً که بیخود می کنی همچین کاری بکنی.. گفتم که.. در صورتی می تونی پیشنهادش و قبول کنی که شرط ازدواج براش بذاری.. دوماً حرف منم همینه.. داری پیش آدم های اشتباهی آبروداری می کنی. وقتی واسه کار نکرده برات حرف درمیارن.. یعنی این آدم ها اصلاً ارزش ندارن که تو بخوای به خاطرشون از خودت بزنی. بیخیالشون شو.. اصلاً اونا رو از تصمیماتت خط بزن. بسه هرچقدر توی هرکاری اول به اونا فکر کردی!

با ذهنی که ناخودآگاه درگیر حرف های آفرین شده بود.. لب زدم:

– اگه.. اگه بخوام انقدر خودم و به بی قیدی بزنم و کاری به آبروریزی بعدش نداشته باشم که.. میرم از میران شکایت می کنم. چرا دوباره تن بدم به تهدیداش؟

– مدرکی داری که ثابت کنی با زور باهات بوده و تو هیچ میلی به این رابطه نداشتی؟

پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم:

– نه.. ولی اون یه مدرک درست حسابی داره که ثابت کنه من با میل خودم باهاش بودم!

 

 

 

 

– پس.. بی خیال شو.. قانون این مملکت هیچ وقت توی همچین موقعیت هایی طرف زن و نمی گیره.. آخرش تو می شی مقصر.. اونم یه مردی که با چپ و راست پا دادن های تو وسوسه شده و نیازش و برطرف کرده. ته تهش چهار تا شلاق می زنن و ولش می کنن.. یا نه.. بدتر از اون.. همونجا عقدتون می کنن و می فرستنتون سر خونه و زندگیتون!

صورتم و با دستام و نگه داشتم و با نهایت درموندگی که داشت وادارم می کرد به جیغ زدن.. نالیدم:

– ای خــــــدا!

مطمئناً تصمیم گیری درباره همچین مسئله ای اصلاً کار راحتی نبود.. ترجیح می دادم همه چیز توی لحظه پیش بره تا ببینم چی قراره بشه و من چی کار باید بکنم.

چون شرایط اصلاً جوری نبود که من بخوام بشینم یه گوشه و ساعت ها فکر کنم و یه تصمیم درست حسابی بگیرم که تهش خودم ازش راضی باشم.

این جور که معلوم بود ته هیچ تصمیمی.. به رضایت من ختم نمی شد و من.. فقط باید صبر می کردم تا بالاخره یه جا هم روزگار.. بر وفق مراد من بچرخه.

صدای زنگ گوشی آفرین که بلند شد.. رفت سمت گوشیش و منم تصمیم گرفتم دیگه کم کم برگردم خونه و یه بار دیگه با قایم موشک بازی خودم و به خونه ام برسونم و استراحت کنم.. که یهو آفرین با اخمای درهم از تعجب.. نگاهش و از گوشیش گرفت و رو به من گفت:

– مامان آراده!

منم ماتم برد و سریع رفتم سمتش..

– سابقه داشته بهت زنگ بزنه؟

– نه.. بعد از کات کردنمون اولین باره!

– خب جواب بده ببین چی می گه!

با همون بهت و تعجب تماس و برقرار کرد و گوشی و به گوشش چسبوند..

– الو؟

صدای شخص پشت خط به گوش منم رسید که داشت با گریه و زاری حرف می زد و یه چیزایی به آفرین می گفت که بعد از هر کلمه اش سایز چشماش درشت تر می شد و رنگ و روش پریده تره..

هیچ درکی از حرفای نامفهومش نداشتم و فقط با ضربانی تند شده منتظر بودم تماس و قطع کنه که بالاخره دستش از کنار گوشش پایین افتاد.. ولی نگاه ماتش و از رو به روش نگرفت….

 

 

 

 

تا اینکه شونه های آفرین و گرفتم و چرخوندمش سمت خودم و با استرسی که ناخودآگاه به منم منتقل شده بود لب زدم:

– چی شده؟ چی شده آفرین؟ حرف بزن..

لبای سفید شده اش به زور از هم فاصله گرفت و گفت:

– آراد!

– آراد چی؟ چی شده می گم؟

– بیـ… بیمارستانه!

– ای وای.. چــــرا؟ چش شده مگه؟

دو قطره اشک از چشمای باز مونده آفرین پایین چکید و با صدایی که به زور شنیده می شد لب زد:

– خودکشی کرده!

*

نیم ساعتی طول کشید تا همراه آفرین خودمون و به بیمارستان برسونیم و بعد از پرس و جو راه بیفتیم سمت بخشی که توش بستری بود..

تو این فاصله آفرین یه کلمه هم حرف نزد.. شوکه شده بود و فقط اشک می ریخت و منم هرچقدر سعی کردم نتونستم از این حالی که توش گیر کرده بود درش بیارم.

در واقع خودمم شوکه بودم و جز دست به سر کردن پدر و مادرش و همراهی کردن آفرین تا این جا کاری از دستم برنمی اومد.

از علاقه بیش از اندازه آفرین به آراد خبر داشتم و می دونستم که جداییشون این علاقه رو کم نکرده.. الآنم لابد این خودکشی یه ربطی به همین ماجرا پیدا می کنه وگرنه مادرش چرا باید از آفرین می خواست که خودش و هرچه زودتر برسونه؟

توی راهروی بیمارستان.. قبل از اینکه به اتاق مورد نظر برسیم.. خانومی که روی صندلی نشسته بود و حدس می زدم باید مادر آراد باشه چشمش به ما افتاد و با همون حال زاری که از این فاصله هم قابل تشخیص بود.. بلند شد و با عجله اومد سمتمون..

آفرینی که مات و مبهوت مونده بود و هیچ ری اکشنی نداشت توی بغلش گرفت و با صدای بلند زد زیر گریه.. من که قدرتی تو خودم حس نمی کردم.. یه آقایی از ته راهرو بهمون نزدیک شد و بالاخره خانومه رو از آفرین جدا کرد و جفتشون و هدایت کرد سمت صندلی ها که بشینن..

منم از آب سرد کن دو لیوان آب ریختم و دادم دستشون و خودمم کنار آفرین وایستادم و رو به مردی که مطمئناً پدر آراد بود و آروم تر از مادرش به نظر می رسید پرسیدم:

– الآن حالش چطوره؟

سرش و تکون داد و گفت:

– خوبه خدا رو شکر.. به موقع رسوندیمش..

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و به نیم نگاهی به چهره یخ زده آفرین سرش و پایین انداخت و ادامه داد:

– یه ماهه منتظر این روزیم! همیشه حواسمون بهش بود.. در حد چند دقیقه غفلت کردیم.. از همون استفاده کرد و رگش و زد!

نگاه نگران و ناباورم و به صورت خیس از اشک آفرین.. که اونم مثل من مبهوت بود از شنیدن این حرف ها دوختم.. آرادی که ما می شناختیم.. هیچ وقت همچین آدمی نبود.

حالا خانواده اش چی داشتن می گفتن؟ یه جوری رفتار می کردن که انگار این کارش اصلاً جای تعجب نداشت و اول و آخر اتفاق می افتاد!

هنوز گیج بودیم و سردرگم.. تا اینکه مادر آراد با بغض و گریه نالید:

– مرسی دخترم.. مرسی که اومدی.. خدا ازت راضی باشه.. ما دیگه نمی دونستیم باید چی کار کنیم.. ولی مطمئنم پسرم با دیدنت خوشحال می شه.

بالاخره آفرین به حرف اومد و انگار تنها سوالی که اون لحظه براش اهمیت داشت و پرسید:

– خودِ.. خود آراد خواست بیام؟

– نه دخترم.. ما ازت خواستیم.. چون الآن بهت بیشتر از همیشه احتیاج داره!

انگار همه امید آفرین با همین یه جمله ناامید شد و سرش و انداخت پایین..

– آراد من و نمی خواد.. این و به شما نگفته؟

– نمی پرسی چرا الآن اینجاست؟ چرا این بلا رو سر خودش آورده؟

آفرین ناباورانه به مادرش چشم دوخت و سرش و به چپ و راست تکون داد..

– نگید به خاطر منه!

– به خاطر توئه.. به خدا به خاطر توئه. آراد به ما گفت با تو چی کار کرده.. گفت دیگه همه چیز بینتون تموم شده و ما هم حق نداریم دیگه حرفی بزنیم و بازخواستش کنیم.. ولی خدا شاهده که تو این یه ماه و نیم اصلاً زندگی نکرده.. نه یه خواب راحت داشته.. نه یه غذای درست حسابی از گلوش پایین رفته.. اگه ببینیش پسرم و.. ای خـــــدا.. شده پوست و استخون.. نمی شناسیش آفرین جان.. داغون شده بچه ام!

گفت و با صدای بلند زد زیر گریه و من اون لحظه توی ذهنم فقط داشتم تصویر اون روزی که آراد.. جلوی چشمای من و آفرین ازش خواست همه چیز و تموم کنن و واسه همیشه فراموشش کنه.. به یادم اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تو بگو
تو بگو
1 سال قبل

اگه قرار نیست تهش میران و درین بهم برسن تروخدا بگین من نخونم الکی
این رمانه نویسندش گیسو خزانه سال ۹۹ تموم شده ولی هیچ جا پی دی اف رایگانش نیست همه جا فروشیه

علوی
علوی
1 سال قبل

امیدوارم میران جفت پا وسط زندگی اینا نیومده باشه و جدایی آفرین و آراد مثلاً کار بابای آفرین باشه، یا تقوی که معلوم نیست مرضش چیه.

Ella
Ella
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

بعید میدونم ربطی ب میران داشته باشی

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

من فکر میکردم اراد مثلا سرطانی چیزی گرفته که میخواد افرین نباشه

علوی
علوی
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

این یکی از احتمالاتی بود که من می‌دادم. بعدی اینه که مادر و پدر آفرین قصد مهاجرت دارن، از آراد خواستن بی‌خیال دخترشون بشه که برن. تقوی رو هم انداختن به جون درین که صمیمی‌ترین دوست دخترشونه که تو دانشگاه هم‌ترمی نمونن شاید راحت‌تر دل بکنه.
احتمال سوم هم میرانه که یه آتو از این ئبدبخت گرفته برای وقت مبادا که آفرین و درین رو از هم جدا کنه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x