با این که از دیشب تا الآن منتظر شنیدن این حرف ها بودم.. ولی حالا که انقدر راحت به زبون آوردشون.. اونم درست بعد از این که بهش گفتم دیگه سر کار نمی رم.. پس یعنی دیگه ماه به ماه حقوق نمی گیرم.. انقدر درمونده ام کرد که سرم و با تاسف به چپ و راست تکون دادم..
اگه همون درین قبلی بودم.. الآن این مسئله رو با نهایت خجالتم که شده.. به روش می آوردم و می گفتم پس اندازم اون قدری نیست که بتونم از پس اجاره بربیام..
ولی الآن که دیگه می دونستم این زن و شوهر چه خوابایی برام دیدن.. الآن که دیگه مطمئن بودم اون کرایه خونه تا آخر قراره توسط خودم پرداخت بشه و دست و پا زدن های من بیخود و بی فایده اس.. با همون لحن خشک و بی روح جواب دادم:
– باشه.. خودم می ریزم به حسابش.. کاری ندارید؟
خیلی سریع خوشحالیش و بروز داد و برای این که من پشیمون نشم یا حرفی نزنم که این خوشحالی رو به کامش تلخ کنه.. با یه خدافظی تماس و قطع کرد و منم با پوزخند تلخی که این روزا همراه همیشگی صورتم شده بود.. گوشیم و برگردوندم تو کیفم.
با این که هنوز ته دلم ناراضی بودم از این تصمیم عجولانه.. ولی هرچی می گذشت و من با معدود آدم های زندگیم بیشتر معاشرت می کردم.. بیشتر به این نتیجه می رسیدم که سر کردن با یه دشمن غریبه.. خیلی خیلی راحت تر سر کردن با دشمن خودیه..
چون شاید من یه روزی.. یه جایی از زندگیم بخوام به میران حتی شده یه درصد حق بدم ولی.. این حق و هیچ وقت نمی تونستم برای خانواده خودم.. کسایی که علی رغم همه مشکلات با همه وجود دوستشون داشتم.. قائل باشم که با من این شکلی تا کنن..
*
– چاییت و بخور سرد شد!
با صدای آفرین نگاهم و از رو نقطه نامعلومی که چند دقیقه روش کلید کرده بودم گرفتم و دستم و برای برداشتن لیوان چاییم دراز کردم..
بعد از رسیدنم.. مثل همیشه اول گوش شنوا شده بود برای مشکلات تموم نشدنی من و حالا داشتم احساس شرمندگی می کردم از این که خودشم تو شرایط خوبی نیست که بخواد من و راهنمایی کنه..
– به خود میرانم گفتی؟
یه قلپ از چاییم خوردم و همراه با بازدم عمیقی که از سینه ام بیرون فرستادم جواب دادم:
– نه هنوز.. ولی می گم! به قول خودش.. هرکاری یه مقدماتی داره که باید انجام بده..
– تو که دیگه درست یا غلط تصمیمت و گرفتی.. نظر منم که درباره این تصمیم می دونی.. با این شرایطی که داییت اینا برات به وجود آوردن.. تنها راه چاره ایه که هم می تونی از اونا خلاص بشی و هم فشارهای میران و کم کنی و یه کم آرامش داشته باشی.. پس چرا هنوز ناراحتی؟
– واقعاً این تصمیم.. که مجبور باشم یه زندگی دائمی.. با کسی که مثل زالو همه خون توی تنم و مکیده و من و چند بار به مرحله خودکشی رسونده.. شروع کنم.. جای خوشحالی داره؟
– نه ولی.. دیگه خودتم قبول کردی میران آدم یکی دو ماه گذشته نیست و با همون زورگویی هاش این دفعه سعی داره همه چیز و درست کنه و طبق میل تو پیش بره.. مگه نه؟
– اینجوری فقط به نظر میاد.. ولی میران هیچ وقت قابل پیش بینی نبوده و من.. همین الآنم می ترسم از این که اینم یه نقشه دیگه باشه.. مثل همون وقتی که خودش و یه فرشته نشون داد و به فاصله یه شب تا صبح تبدیل به دیو دو سر شد.. حس می کنم شاید هنوز این انتقام مزخرف ادامه داره و می خواد یه بار دیگه من و با نرمش خام کنه و بعد که به هدفش رسید.. ضربه اش و بزنه!
نفسی گرفتم و خیره به زمین ادامه دادم:
– اگرم این کار و نکنه و جدی جدی.. سعی داشته باشه همه چیز و جبران کنه.. بازم سخته برام به همین راحتی قبول کردنش.. مگه این که بخوام.. کل حافظه ام و از بین ببرم و یه بار دیگه همه چیز و باهاش شروع کنم.. که اینم.. شدنی نیست!
– حق داری.. ولی هرجا که حس کردی نمی تونی میران و تحمل کنی.. یه نگاه به پشت سرت بنداز.. به زندگیت تو اون خونه.. با خانواده داییت.. به حرف های زن داییت فکر کن و آسیبی که می خوان هر ماه سر اون کرایه خونه به روح و روانت وارد کنن.. تو روحیه این که هربار باهاشون جنگ و دعوا کنی و داری؟
قبل از این که بخوام جواب بدم خودش بود که گفت:
– جفتمون می دونیم که نداری! در کنارش به این موضوع که رابطه ات با میران و باید مدام مخفی کنی و هر لحظه بترسی از لو رفتنش هم فکر کن.. باز خودت می دونی ولی به نظر من.. سر کردن با میران خیلی راحت تره!
نفسی گرفتم و سرم و به تایید حرفاش تکون دادم.. دیگه بیشتر از این فکر کردن درباره این موضوع من و به مرز دیوونگی می کشوند..
واسه همین.. ترجیح دادم بحث و عوض کنم و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه پرسیدم:
– تو چی کار کردی؟ با آراد حرف زدی؟
به محض شنیدن اسم آراد نگاهش غمگین شد و سرش و به تایید تکون داد:
– کل دیروز داشتم باهاش حرف می زدم!
کنجکاو از این حرفی که با تصورات من تضاد داشت به جلو خم شدم و پرسیدم:
– جدی می گی؟ خب چی شد؟
– یه کم.. فقط یه کم کوتاه اومده.. هنوز با رابطه امون مشکل داره ولی قطع ارتباطم نمی خواد و می گه مثل یه دوست پیشم باش.. قرار شد با هم بریم پیش یه مشاور.. کسی که تو همین مسئله اطلاعات داره و ازش بپرسیم اگه بخوایم با هم باشیم.. آینده امون با این وضعیت چطور می شه.. بهش قول دادم اگه مشاور تشخیص داد که نتونیم با این وضع ادامه بدیم.. واسه همیشه از زندگیش برم!
با نهایت دقت بهش زل زده بودم تا بتونم راست و دروغ حرفاش و حس واقعیش و از توی چشماش بخونم.. ببینم این چیزی که به زبون میاره.. این همه میل و اشتیاقش برای ادامه رابطه با آراد.. دقیقاً همونیه که از ته قلب می خواد؟ یا فقط یه حس ترحم وادارش می کنه.. به خاطر همچین مسئله ای عقب نکشه و حداقل به آراد نشون بده که تلاشش و کرده..
اما هرچقدر دقت کردم.. نتونستم ذره ای ترحم لا به لای حرف هاش یا نگاهش پیدا کنم.. ذره ای ناامیدی.. ذره ای ترس از این آینده مبهم.. ذره ای دلهره که مثلاً اگه همه چیز جدی شد و آرادم رضایت داد.. من چه جوری باید این شرایط و تحمل کنم.
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم با این مسئله کنار اومده بود و این از یه جهت می تونست خوب باشه ولی.. ترسم از این بود که حسش یه تب تند باشه که زود به عرق می شینه و در این صورت واقعاً جای نگرانی داشت..
آفرین خیلی محکم داشت با این قضیه برخورد می کرد و من.. مثل همون حرفی که در جواب میران زدم.. هنوز معتقد بودم که اگه جامون برعکس بود.. نمی تونستم به همین راحتی.. بدون این که بخوام یه روز کامل فکر کنم.. درباره همچین آینده پر خطری تصمیم بگیرم..
ولی آفرین با نهایت آرامش و خونسردی.. انگار که این مسئله یه اتفاق عادی تو زندگی هر آدمیه.. در ادامه حرفاش گفت:
– البته مامانش اصرار داره آراد و بفرسته هلند پیش خاله اش.. اون جا داره پزشکی می خونه و می گه بهتر می تونه به آراد کمک کنه که روحیه اش تقویت بشه و خودش و پیدا کنه.. اگه آراد رضایت بده.. منم باهاش می رم.. همونجا هم از یه متخصص مشاوره می گیریم. هرچند که به نظرم لازم نیست.. همه دنیا می دونن این مریضی.. برعکس چیزی که توی باور بعضی از آدما هست.. قرار نیست جلوی یه زندگی نرمال و بگیره!
هرکاری کردم نتونستم حرفم و توی دلم نگه دارم و با درموندگی نالیدم:
– آفرین.. این چیزی نیست که تو بخوای یه روزه درباره اش فکر کنی و تصمیم بگیری.. قرار شد یه چند روز به خودتون زمان بدید.. بعد بشینید و یه راه چاره پیدا کنید..
– من حتی به یه روز هم احتیاج نداشتم درین. تو خیال می کنی اون موقعی که آراد ازم جدا شد.. من به این چیزا فکر نکردم؟ وقتی با همه وجودم مطمئن بودم که آراد آدم خیانت کردن نیست و هیچ دلیلی برای این کارش نداشتم.. باید می نشستم به دلایل دیگه فکر می کردم.. حالا نمی گم دقیقاً همین بیماری توی ذهنم اومد ولی.. یه احتمال برای این مسئله در نظر گرفتم که شاید آراد.. به هر دلیلی به خاطر خودم ازم جدا شد.. که توی زندگی باهاش آسیب نبینم.. همون جا به خودم قول دادم که اگه همچین مسئله ای بهم ثابت شد.. تا آخرش برم و بهش نشون بدم که من هیچ ترسی از بلایی که ممکنه به هر دلیلی توی زندگی باهاش سرم بیاد ندارم.. الآنم دقیقاً همون موقع اس و اون احتمالی که یه گوشه ذهنم بود.. به صد در صد رسید.. راه منم همونیه که از قبل بهش فکر کرده بودم!
– این قضیه با اون چیزی که تو ذهنت بوده فرق داره.. یه زمانی طرف.. یه مریضی می گیره.. چه می دونم.. مثل سرطان.. می دونه که چند ماه بیشتر زنده نیست و کسی که دوستش داره رو از زندگیش بیرون می کنه.. تا بیشتر از این وابستگی بینشون پیش نیاد و با نبودش داغون نشه.. ولی این آسیب دیگه فقط روحی و روانی نیست. مستقیم وارد جسمت می شه.. آینده و زندگی تو هم به خطر میندازه.. چرا فکر می کنی انقدر راحته؟
– تو من و نمی فهمی درین.. وگرنه اصلاً از زندگی و آینده ای که توش آراد نیست.. باهام حرف نمی زدی. من الآن تو نقطه ای وایستادم.. که حس می کنم اگه تا صد سال دیگه وقت داشته باشم که کل دنیا رو بگردم.. بازم کسی رو پیدا نمی کنم که به اندازه آراد دوستش داشته باشم. پس چه فایده ای داره یه زندگی بدون عشق.. تهش قراره به چی برسه؟ با یکی مجبوری ازدواج کنم؟ دو تا بچه هم براش بیارم و یه زندگی ماشینی بدون هیچ حس و هیجانی رو تجربه کنم و بعد سرم و بذارم زمین و بمیرم؟ وقتی ته هر دو تا راه مرگه.. دلم می خواد حداقل زمانی که زنده ام و زندگی می کنم.. در کنار کسی باشم که عاشقانه دوستش دارم.. توی یه زندگی معمولی هم هزار تا خطر هست.. جدا از این که کلی طول می کشه تا اون آدم و بشناسم و ببینم اصلاً صلاحیت این و داره که زندگی مشترکم و باهاش تشکیل بدم.. یا چه می دونم هزارتا مشکل و مریضی نداشته باشه که از من مخفیش کرده.. راه های دیگه ای هم هست که می تونه وسط یه زندگی نرمال من و به سمت مرگ بکشونه.. تو پات و که از خونه بیرون می ذاری.. هیچ کس نمی تونه تضمین کنه که شبش صحیح و سالم برگردی خونه.. هر لحظه یه اتفاق ممکنه برای آدم بیفته.. اصلاً شاید یک سال دیگه تصادف کردم و مردم.. شاید سرطان گرفتم. شاید از دوری آراد و غصه خوردن زیاد تو خواب سکته کردم.. کی می خواد تضمین کنه که دلیل مرگ من.. صد در صد اون ویروس لعنتی قراره باشه؟ کی عمر جاودان داره که من داشته باشم؟ بالاخره همه چیز یه روزی یه جا تموم می شه.. من دلم می خواد وقتی تموم بشه که.. دستم توی دست آراد باشه.. به جز این دیگه هیچی از زندگیم نمی خوام!
حرفاش بدجوری من و تحت تاثیر قرار داده بود.. انقدری که تا چند دقیقه نمی تونستم چیزی بگم.. فکر می کردم آفرین درباره این قضیه زیادی داره احساسی تصمیم می گیره.. ولی حالا.. حرفاش کاملاً منطقی به نظر می رسید و یه جورایی عشق و منطق و با هم ترکیب کرده بود..
شاید اگه منم یه همچین عشقی رو توی زندگیم تجربه کرده بودم.. راحت تر می تونستم بهش حق بدم.. ولی خب از میزان علاقه و وابستگی آفرین به آراد خبر داشتم و اگه قرار بود از یه زاویه دیگه به این مسئله نگاه کنم.. می تونستم به این نتیجه برسم که زندگی بدون آراد.. آسیب بیشتری از اون ویروس.. بهش وارد می کنه..
ممکنه به مرور زمان عادت کنه و همه چیز براش کمرنگ بشه.. ولی یه چیزی همیشه روی دلش سنگینی می کنه.. یه جای خالی تا ابد وسط قلبش می مونه که می تونست با آدم مناسب پر بشه و نشد!
با همه اینا.. هنوز سخت بود باور این مسئله که آفرین به صورت کاملاً آگاهانه داره همچین ریسکی می کنه که از یه طریق دیگه وارد شدم و پرسیدم:
– پس پدر و مادرت چی؟ به اونا چی می خوای بگی؟ اصلاً می ذارن همچین کاری بکنی؟
– این یه مسئله کاملاً شخصیه درین.. شاید اگه تو هم اون روز توی بیمارستان نبودی.. هیچ وقت نمی فهمیدی همچین اتفاقی افتاده.. ما قراره یه زندگی نرمال داشته باشیم.. حتی با مراقبت های پزشکی.. می تونیم بچه دار بشیم.. چیزی این وسط قرار نیست پیش بیاد که بخوایم از بقیه پنهونش کنیم. هرچی آدمای بیشتری از این موضوع با خبر بشن.. حساسیت بالاتر می ره و من فقط به خاطر خود آراد نمی خوام چیزی بهشون بگم.. وگرنه خودم خانواده ام و.. انقدری می شناسم که بگم شاید اولش مخالف باشن ولی.. تهش با همون راهی که خودم قبولش دارم موافقت می کنن و باز چیزی عوض نمی شه.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و بیرون فرستادم.. شاید من از اون دسته آدمایی بودم که تا قیام قیامت هم نمی تونستم مثل آفرین به این قضیه نگاه کنم..
ولی خب.. زندگی خودش بود و من به عنوان دوست.. از نگرانی هام و مشکلاتی که ممکن بود براش پیش بیاد حرف زدم.. دیگه بقیه اش.. فقط به خودش و آراد مربوط می شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی الان تا شنبه باید منتظر بقیهاش بمونیم؟؟
فاطمه جان؟؟!!! راه نداره تند و تند اینو هم پارت بذاری؟ مطمئنی در شُرُف تموم شدن نیست؟
داره به پارت 300 میرسه😥😥😥
حالا جمعه اگه تونستم پارت میزارم
نه نویسنده که هیچی نگفته که آخراشه
امروز پارت میدی؟
؟؟
کلا ادما چ تو داستان چ تو واقعیت موجودات بیخودین عشق و عاشقی ک از همش مضخرف تره
خدایا چه خبره ناموسا؟ تروخدا درست پارت بدین دیگه😐 الان شخصیت اصلی رمان درین و میرانن ولی یه پارت درمیون داریم راجب آراد و آفرین میخونیم. درسته اونام تو رمان هستن ولی شخصیت فرعین اگه تو داستان یه پله از زندگی اونا جلو میره باید ۵ تا پله از زندگی درین و میران بگذره. وقتی نویسنده انقدر کامل و با جزئیات مینویسه پس پارتو طولانی تر بزارین هر دو روز هم ماشالا میزارین ادم هیچی حالیش نمیشه pdf این رمان تو اینترنت هست و پولیه من نمیدونم ادمین سایت از کجا میگیره میزاره واقعا خب اگه pdf رو داری برا چی مارو علاف میکنین؟ در ضمن الان چهارمین باره ایه که واسه این رمان دارم نظر مینویسم ولی متاسفانه ادمین منو گوز خودشم حساب نمیکنه و اصلا نظراتم رو نمیزاره کلا تو سایت :/
راجب ضد زن نبودن نویسنده هم اوندفعه کامنت گذاشتم که اتفاقا تو یه سایتی نوشته بود هدف نویسنده از نوشتن رمان انگیزه دادن به دخترا بود و اینکه هر خفت و خواری رو نپذیرن و بتونن مستقل و قوی باشن ولی با تشکر از ادمین که نذاشت
چقدر از افرین خوشم میاد و داره از درین بدم میاد
منم همینطور ستایش ، منم همینطور