رمان تارگت پارت 289

5
(3)

 

 

 

 

– پس ثابت کن.. نه با راه به راه پس زدنش.. این که ولش کنی به امون خدا با امید به این که یه زندگی دیگه دور از تو واسه خودش بسازه و هیچ احتمالی وجود نداشته باشه درگیر این بیماری بشه اسمش عشق نیست.. آفرینم تا الآن بهت فهموند که همچین چیزی رو نمی خواد.. تو با همراه هم رفیق شدنت علاقه ات ثابت کن.. آفرین داره توی زندگی با تو.. قید خیلی چیزا رو می زنه.. دنیا رو بگردی.. همچین آدمی پیدا نمی کنی آراد.. پس قدرش و بدون.. من تو این مدت به اندازه کافی اشکاش و دیدم.. از این به بعد دیگه نذار اشک بریزه.. این ویروس و بیماری که چیزی نیست.. آفرین ارزش داره که به خاطرش با کل دنیا بجنگی.. پس انرژیت و ببر بالا و بجنگ.. مطمئن باش ته این جنگ.. هیچ شکستی نیست.. چون آفرین مثل کوه پشتشه!

– مطمئن باش.. این که الآن اینجام.. این که حاضر شدم آفرین همین خطرم به جون بخره و با من بیاد سفری که هیچی از تهش نمی دونم.. یعنی انقدر دوستش دارم که حاضر نیستم یه بار دیگه.. تو اون وضع ولش کنم و تنهاش بذارم.. یعنی به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دستش بدم.. مطمئن باش.. جای رفیقت پیش من امنه.. شاید فعلا هیچ اتفاقی بینمون نیفته.. ولی دیگه تا وقتی خودش نخواد.. دستش و ول نمی کنم..

آفرین که تلفنش تموم شد و اومد پیشمون.. دستی به چشمای خیسم کشیدم و با لبخندی که خیلی سعی می کردم واقعی باشه تا غم توی دلشون و از اینی که هست بیشتر نکنه گفتم:

– برید دیگه.. دیرتون می شه.. سفرتون بی خطر!

آفرین یه بار دیگه اومد تو بغلم.. جفتمون تو شرایطی بودیم که شاید بیشتر از همیشه به همدیگه احتیاج داشتیم..

شاید تو دوره ای بودیم که آدم ها.. از هر نقطه دنیا می تونستن راحت با هم در ارتباط باشن و فاصله و از طریق مجازی کم کنن..

ولی حداقل من یکی مطمئن بودم که از حالا به بعد.. آفرین در جریان نصف بیشتر مشکلاتم قرار نمی گیره و من.. خیلی خیلی تنها تر از قبل می شم.

هرچند که حاضر بودم ده برابر این تنهایی بکشم ولی.. یه بار دیگه لبخند واقعی رو.. رو صورت عزیزترین دوستم ببینم.. آفرین و این عشقی که سال ها توی قلبش بود.. لیاقت یه زندگی پر از آرامش و خوشبختی رو داشت..

شاید خودم امیدی نداشتم که به همچین زندگی و لحظه های خوشی برسم ولی.. از ته دل امیدوار بودم که آفرین به دستش بیاره..

 

 

 

×××××

تو آینه قدی اتاق تعویض لباسم.. نگاهی کلی به تیپی که برای امشب زده بودم انداختم.. یه تیپ ساده با کت شلوار مشکی و پیراهن طوسی روشن.. یه جورایی سلیقه درین دستم اومده بود و می دونستم که یه همچین تیپی رو به زرق و برق های الکی یا استفاده از رنگ هایی که توی چشم باشه ترجیح می ده.

کراواتم به سلیقه خودم نزدم چون.. به هر حال مراسم امشب اونقدری رسمی نبود و بیشتر می خواستم به عنوان آدمی که اول و آخر با اون دختر ازدواج می کنه وارد بشم و لزومی نداشت شکل و شمایل دامادی رو.. بیش از حد رو خودم پیاده کنم..

هنوز وقت داشتم و زودتر از موعد حاضر شدم.. انگار اون استرس معروف که توی فیلم ها می دیدم برای آدم ها توی روز خواستگاریشون پیش میاد و همیشه باعث تمسخرم بود.. جدی جدی روم اثر گذاشته بود که از صبح تو یه حال دیگه بودم و سر از پا نمی شناختم.

به هر حال.. هیچ چیز این مراسم طبیعی نبود و اصلی ترینش هم.. تنهایی رفتن من.. هرچند که به محض دیدنم چنان شوکی بهشون وارد می شد که این مسئله براشون کوچکترین اهمیتی نداشت..

ولی خب.. خودم.. به عنوان یه پسری که واسه اولین و آخرین بار داره همچین روزی رو تجربه می کنه.. دلم می خواست مثل همه پسرای مجرد.. به همراه خانواده ام برای خواستگاری از دختری که دوستش دارم.. اقدام کنم که خب.. شدنی نیست.

من توی همه مراحل زندگیم تنها بودم و این یه روز هم قرار نیست.. فرقی با بقیه روزا داشته باشه.. بالاخره باید از همه تجربیاتمم توی این سال ها.. برای یه نفره جلو رفتن تو همچین شرایط بغرنجی.. استفاده کنم و هرچی که یاد گرفتم و به کار ببرم تا هم به بقیه و هم به خودم ثابت بشه که از پسش برمیام..

هرچند که شک نداشتم اگه عمه می فهمید همچین کاری کردم تا مدت ها تو روم نگاه نمی کرد.. اگرم بهش همه چیز و توضیح می دادم و می فهمید دارم با چه آدمی وصلت می کنم.. دیگه کلاً اسم من و تا آخر عمر نمی آورد.. ولی اطمینان داشتم روزی زندگیم با درین.. به درجه ای از خوشبختی می رسه که خود عمه هم دلش به رحم میاد و بابت همه چیز بهم حق می ده..

 

 

 

 

بعد از مرتب کردن ریش و موهام و اطمینان از این که ظاهرم مشکلی نداره.. از اتاق اومدم بیرون و خواستم حالا که وقت دارم یه سر هم به ریتا بزنم و یه کم باهاش وقت بگذرونم که صدای زنگ گوشیم مانع شد..

با دیدن شماره محمودی یکی از پرسنل شرکت متعجب از این که چرا این ساعت زنگ زده جواب دادم:

– بله؟

– الو؟ آقای مهندس سلام.. محمودی هستم..

صدای هولزده اش و پس زمینه داد و بیدادی که به گوشم می رسید.. اخمام و درهم کرد که پرسیدم:

– چی شده؟ چه خبره اونجا؟

– آقا اگه ممکنه همین الآن تشریف بیارید شرکت.. اوضاع این جا خیلی بهم ریخته اس!

– می گم چی شده؟

یه چیزایی گفت که لا به لای صدای داد و دعوا به گوشم نرسید که توپیدم:

– برو یه جایی حرف بزن که صدات و بشنوم!

بعد از چند لحظه که سر و صدا کمتر شد گفت:

– شرمنده آقا.. خودمونم هول کردیم نمی دونیم چی کار کنیم.. مسئول چند تا از شرکت هایی که باهاشون قرارداد داشتیم اومدن و همون اول شروع کردن به داد و بیداد که چرا طبق قرارداد پیش نرفتیم و کاراشون آماده نشده.. می گن وقتی پول کل کار و همون اول می گیرید باید کارم به موقع تحویل بدید و از این حرف ها..

همه وجودم به نبض افتاد و حرارت بدی داشت کل تنم و به آتیش می کشید.. تا چند لحظه به کل هنگ بودم و مغزم هیچ اطلاعات درستی نمی داد که بفهمم قضیه چیه..

تا این که کم کم هوش و حواسم سر جاش اومد.. هرچند که هنوز بهت و تعجب اصلی ترین ری اکشنی بود که می تونستم به همچین چرت و پرت هایی نشون بدم..

– یعنی چی پول کل کار و اول گرفتید؟ ما کی همچین قراردادی بستیم؟ همیشه یک سوم می گیریم بقیه اش و بعد از اتمام کار..

– والا منم نمی دونم آقا.. اینا که اینجوری می گن!

چشمام و محکم بستم و کف دستم و به پیشونیم چسبوندم.. چرا انقدر گیج شده بودم؟ انقدر تو این چند وقته از مسائل مربوط به شرکت فاصله گرفته بودم که اصلاً نمی تونستم بفهمم الآن باید چی بگم و چی کار کنم..

 

 

 

 

فقط تونستم بپرسم:

– چند نفرن؟

– شیش هفت نفرن.. هر کدوم از یه شرکت میان.. شرکت بعضیاشون اصلاً تهران نیست..

– چرا همه اشون با هم اومدن؟

– من نمی دونم آقا.. حتماً هماهنگ کردن که باهم بیان اینجا تا زورشون بیشتر باشه..

کم کم داشتم به خودم می اومدم و می فهمیدم که همچین چیزی توی شرکت من تا حالا پیش نیومده و این اتفاق اصلاً طبیعی نیست..

– خب چرا کارشون و راه ننداختید؟

– آقا ما قطعات نداشتیم.. چی کار می کردیم؟ چند بارم به آقا کوروش گفتیم.. ولی هی امروز فردا کردن.. دیگه ما که تا قطعات نباشه کاری از دستمون برنمیاد..

اسم کوروش چند تا چراغ همزمان توی مغزم روشن کرد.. اصلاً تا وقتی کوروش بود واسه چی به من زنگ زده بودن.. چرا خود کوروش مسئله رو حل نکرده بود و با زبون بازی های همیشگیش قانعشون نکرده بود که حالا اینجوری آبروریزی راه نندازن!

ولی قبل از اون یه چیز دیگه از ذهنم رد شد که باعث شد بگم:

– من که چند وقت پیش قرارداد وارد شدن قطعات بستم.. با شرکت فناوران برتر.. مگه نفرستادن؟

– نه آقا.. تا جایی که من می دونم چند هفته اس قطعات جدید نیومده.. تا الآنم همه مشتری های خورده ریز و با همون قبلیا راه انداختیم.. ولی این بزرگا رو دیگه نمی شه کاریش کرد! هر دفعه هم که به آقا کوروش گفتیم.. گفتن خودشون ردیفشون می کنن. ما هم وظیفه امون فقط اطلاع دادن بود که.. گفتیم حتماً خودش با طرف قراردادا حرف می زنه.. ولی اینجور که معلومه.. انگار هیچ حرفی باهاشون نزده که انقدر شاکی ان!

دستی رو صورتم کشیدم و نفسم و با نهایت خشمی که اون لحظه همه وجودم و پر کرده بود بیرون فرستادم..

– کوروش کجاست؟ گوشی و بده بهش!

– نیستن آقا..

– یعنی چی نیــــــــــست؟

چند لحظه مکث کرد.. نمی دونم از شنیدن صدای داد من.. یا جوابی که می خواست بده و بازم یه شوک دیگه باهاش بهم وارد کنه:

– آقا کوروش.. یه هفته ای می شه که اصلاً نیومدن شرکت!

 

 

 

 

– چرا چرت و پرت می گی مرتیکه؟ من خودم چند روز پیش باهاش حرف زدم.. گفت شرکتم کــــه!

– مهندس من به خدا دروغ ندارم که به شما بگم.. می خواید از بچه های دیگه بپرسید.. شاید من ندیدمشون.. ولی من هربار از هرکی پرسیدم گفتن نیست! منم چند بار تلفنی باهاشون حرف زدم.. الآنم قبل از شما به ایشون زنگ زدم که جواب ندادن!

– پس چرا الآن داری به من می گــــــــــــی؟

– آقا ما فکر کردیم خودتون در جریانید.. آخه از کجا می دونستیم خبر ندارید.. شما خودتون بارها به ما گفتید آقا کوروش رئیس دوم شرکته و هر مشکلی بود به ایشون زنگ بزنیم.. ایشونم که می گفت حلش می کنه دیگه ما اجازه نداشتیم پشت بندش به شما هم زنگ بزنیم..

دیگه چیزی تا منفجر شدنم نمونده بود.. از یه طرف دلم می خواست داد بزنم و هرچی از دهنم در میاد بار این آدمی کنم که با زنگ زدنش گه زد به اعصاب و روانم و از طرف دیگه.. می دیدم حق داره.. من جوری کوروش و توی اون شرکت بزرگ کرده بودم که همه پرسنل مسائل مربوط به شرکت و با اون مطرح می کردن.. به خصوص این اواخر که من به کل شرکت و فراموش کرده بودم و درگیر کارهای شخصی خودم بودم.

– آقا الآن ما چی کار کنیم؟ اینا هی داره صداشون بالاتر می ره.. زنگ بزنیم پلیس؟

نفس نفس می زدم و طول و عرض اتاق و راه می رفتم بلکه یه راه چاره پیدا کنم.. اونم وقتی این مغز لامصب به کل تعطیل شده بود با این چند تا شوکی که همزمان بهش وارد شد..

– نه.. لازم نیست بیشتر از این آبروریزی راه بیفته.. فعلاً قطع کن یه زنگ به کوروش بزنم ببینم کدوم گوریه..

خودم زودتر تماس و قطع کردم و شماره کوروش و گرفتم.. یه حس بدی توی دلم بود که می گفت الآن با صدای کسی که خاموش بودن گوشیش و اعلام می کنه مواجه می شم..

ولی یه کم بعد بوق آزاد تو گوشم پخش شد.. هرچند که فرقی با خاموش بودن نداشت و هرچقدر منتظر موندم جوابم و نداد و وقتی دیدم دیگه چاره ای برام نمونده.. خودم راه افتادم سمت شرکت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mmm:)
Mmm:)
1 سال قبل

پارتتتتتت بزاررر تولوخودااااا🥺

Ftm
Ftm
1 سال قبل

مگه امروز پارت نداشتیم؟😕

ب ت چ؟
ب ت چ؟
1 سال قبل

پارت زود ب زود بزارین بمولا اخر میوفتم رو دستتون از کنجکاوی🥲🔪

*****
*****
1 سال قبل

راز بقا این داستان :نداشتن اعتماد صد در صد به کسی
کل رمان تارگت فقط همین رومی خواست بگه👆
دلایل:

1.اعتماد بیجا درین به میران
2.اعتماد بیجا میران به عمه اش
3.اعتماد بیجا میران به کوروش
تا کشف دلایل بعدی شما رو به خدای بزرگ می سپارم ، با سپاس فراوان به خاطر وقت با ارزشتون که برای چرت و پرت های من گذاشتید😘😂

علوی
علوی
1 سال قبل

خوبه خوشحال شدم!!
خدا کوروش‌ها رو تو زندگی میران‌های از خود متشکر زیاد کنه. وقتی انرژی و تمرکز بیش از حد می‌ذاری رو بدبخت کردن و بدنام کردن یکی دیگه، یه نفر هم پیدا می‌شه وقت و تمرکز می‌ذاره واسه نابود کردن تو.
فکر کنم برنامه‌اش مال اون زمان بود که طرف قطعه‌فروش فیک ر فرستاده بود سر میز شام کاری تو رستوران هتل و درین دستش رو رو کرد.

Ella
Ella
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

ولی چرا باید کوروش همچین کاری کنه؟ حتما دلیلی پشتشه

علوی
علوی
پاسخ به  Ella
1 سال قبل

پول!! دلیل از این موجه‌تر؟؟
کل خرحمالی شرکت گردن کوروشه، چون یه بچه سر راهی خرشانس شده وارث یه کارخونه‌دار مطرح، باید کل هفته رو ول بگرده و عیاشی کنه و یکی مثل کوروش سگ‌دو بزنه و آخرش میران رییس باشه و کوروش کارمند؟؟
احتمالاً کوروش همچین توجیهی تو ذهنش ساخته و پول قراردادها رو گرفته، از اون طرف قرارداد با شرکت قطعات رو هم یا قسخ کرده یا قطعات رو وارد کرده و یه گوشه پولشون کرده. بعد هم دلار خریده و در رفته یا یه شرکت زده به نام خودش و حالا میران اگه مرده بیاد پس بگیره.

البته این از نفهمی کوروشه. میران هرچقدر هم این مدت بی‌خیال کار بوده باشه، یه عادت رو ترک نکرده. به قیمت بدبخت کردن و به خاک سیاه نشوندن خودش و احساساتش هم شده، می‌گرده و کسی رو که حس می‌کنه بهش لطمه زده پیدا می‌کنه و اشکش رو در میاره. از درین نگذشت که عاشقش بود. تقوی رو داد زیر بگیرند. برادرهای دوست دختر سابقش رو آچارکشی کرد. کوروش رو از زیر سنگ هم بیرون می‌کشه و پوست می‌کنه.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
Sogol
Sogol
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

انشالله که پوستش کنده میشه
همه ادما جواب کارهاشونو میبینن چه زود چه دیر🙂

Ella
Ella
1 سال قبل

پشماااااااااااام میدونستم این کوروش یه غلطی میکنه
همه چیو کشیده بالا اونم چه شبی شب خواستگاری ..
شت میران کارش تمومه😐

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

ای تف بر شرفت کوروش گفتما گفتم اعتماد ۱۰۰ به این خوب نیست بیا اینم نتیجش ..پولارو گرفته و در رفته ..

Ella
Ella
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

🥲تو شب خواستگاری

Ftm
Ftm
1 سال قبل

اینطور که بنظر میاد کوروش پول خریدار هارو زده به جیب و فرار کرده. انگاری میران قراره ورشکست بشه😶

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x