رمان تارگت پارت 55

5
(2)

 

یه طرف صورتش و می تونستم ببینم ولی همونم پر خون بود و منشائش زخم روی پیشونیش بود که هنوز ازش چکه چکه خون می زد بیرون..
آب دهنم و قورت دادم و با ترس و لرز از اینکه بلای وحشتناکی سرش اومده باشه صداش زدم:
– میران؟ می شنوی صدام و؟
تو همون حالت با چشمای بسته فقط سرش و به تایید تکون داد که سریع اخماش احتمالاً از درد سرش درهم شد و به سختی لب باز کرد:
– واسـه.. چی… اومدی…
نذاشتم دیگه حرفش و ادامه بده و گفتم:
– حالا حرف زدن و ول کن.. بذار اول ببرمت تو!
توی همون حالتم لبخندی رو لبش نشست که رنگ و بوی تمسخر داشت..
– تو؟ با.. با اون.. دستای کوچولوت؟!
پوفی کشیدم و ترجیح دادم هیچی نگم.. چون هر حرفی می زدم می خواست یه جوابی بده و تو این وضعیت که هنوز نمی دونستم به جز این زخم روی پیشونیش دیگه چه بلایی سرش اومده هرچی کمتر حرف می زد بهتر بود.. با فکر اینکه شاید حتی تحرکم براش بد باشه پرسیدم:
– زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟ شاید جاییت شکسته باشه.. هان؟
اخماش دوباره درهم رفت و سعی کرد خودش و یه کم بکشه بالا..
– نه.. خوبم!
حدس می زدم مخالفت کنه. غد تر از این بود که بخواد خودش و محتاج این و اون.. حتی پرسنل بیمارستان نشون بده.. واسه همین سعی داشت بدون کمک من سرپا شه..
ولی من نذاشتم زیاد به خودش فشار بیاره.. خجالتی که هنوز نسبت بهش تو وجودم داشتم و کامل برطرف نشده بود و کنار گذاشتم و خودم چسبوندم بهش و دستش و از دور گردنم رد کردم.
راست می گفت.. سنگین تر از اون بود که بخوام تنهایی جا به جاش کنم و اگه خودشم همکاری نمی کرد محال بود بتونم یه قدمم بردارم ولی با این حال از همه زورم استفاده کردم واسه سرپا وایستادن و می فهمیدم که میرانم سعی داره سنگینیش و روی من نندازه وگرنه جفتمون دوباره پخش زمین می شدیم!
با این حال برای اینکه حضورم خیلی هم ناکارآمد نباشه گفتم:
– وزنت و بنداز روم.. می تونم تحمل کنم!
انگار به محض سرپا شدن انقدر حالش بد شد که دیگه حوصله شوخی و مسخره کردن من و نداشت.. فقط با همون چشمای بسته.. سرش و به تایید تکون داد..
تا وقتی که ریتا جلوش شروع کرد پارس کردن و میران همونطور که آروم آروم با قدم های من پیش می رفت یه کم نازش داد و دست رو سرش کشید..
از همون دو روز پیش فهمیده بودم که این حیوون براش تافته جدا بافته اس و حالا بهم ثابت شد. تو هر شرایطی که باشه وظیفه ای که در قبالش داره رو انجام میده و به خیال اینکه حیوونه و نمی فهمه با بی حوصلگی پسش نمی زنه.. از این نظر می شد بهش یه امتیاز مثبت داد!

با هر سختی و عذابی که بود بردمش تا توی خونه.. با اینکه نفسم تنگ شده بود و فشار زیادی به شونه و کتفم وارد می شد خواستم ببرمش سمت راه پله ها واسه رفتن تو اتاقش که گفت:
– راه پله اینجا… نرده داره.. میرم خودم!
با نگرانی زل زدم بهش..
– یهو سرت گیج میره میفتی.. بذار حداقل کنارت وایستم!
چشماش و به زور باز نگه داشته بود و با همون بی حالی گفت:
– بر فرضم اگه.. بیفتم.. تو.. نه می تونی.. من و نگه داری.. نه خودت و..
– خب اصلاً بالا نرو.. رو همین کاناپه دراز بکش!
– می تونم.. برم!
نفس کلافه ای به خاطر این حجم از یه دندگیش کشیدم و تا نزدیکای راه پله بردمش که گفت:
– زحمت.. می کشی.. یه چایی بذاری؟ سرم خیلی درد می کنه..
– آره می ذارم.. ولی سر دردت به خاطر ضربه ایه که بهش خورده.. با چایی خوب نمی شه که.. باید می رفتیم درمونگاه..
به جای جواب دادن به حرفم.. دستش و با بی حالی و رخوتی که تو جونش بود.. تو جیباش فرو کرد و با نچ کلافه ای گفت:
– گوشیم موند.. تو حیاط..
– میرم میارم..
دوباره نگاهی به راه پله انداختم و گفتم:
– مطمئنی کمک نمی خوای؟
سرش و به تایید تکون داد و همینکه خواستم برم دوباره صدای دورگه و خشدارش بلند شد:
– ریتا رو.. ببند به لونه اش.. براش غذا بریز.. وگرنه تا صبح.. جلوی در پارس می کنه!
با اینکه هنوز با این مسئله کنار نیومده بودم و شک داشتم بتونم از پس اون حیوون اونجوری که خود میران بلد بود بربیام.. باشه زیرلبی گفتم و راه افتادم سمت حیاط..
راست می گفت.. ریتا همونجا پایین پله ها وایستاده بود و به محض دیدن من ساکت شد.. نمی دونم چرا ناخودآگاه در برابرش مثل آدما رفتار می کردم.. الآن این لبخند احمقانه روی لبم مطمئناً تاثیری توی حال اون حیوون نداشت ولی خب برای کاهش استرسم می تونستم ازش استفاده کنم..
آروم از پله ها پایین رفتم و خواستم اول برم سراغ گوشی و بعد بیام سمت ریتا ولی خودش.. آروم و بی سر و صدا هرجا که من رفتم دنبالم اومد..
نمی دونستم اون صدای خر خری که از خودش درمیاورد و رو حساب چی بذارم.. تو فیلما معمولاً حیوونایی که قصد حمله داشتن همچین صدایی تولید می کردن.. ولی خب.. این حیوون تا حالا به من حمله نکرده بود و خیلی زودتر از انتظارم باهام اخت شد.. من بودم که هنوز نتونسته بودم اونجوری که باید و شاید باهاش کنار بیام..
گوشی و سوییچ میران و همونجا رو زمین کنار ماشین پیدا کردم و گذاشتمشون تو جیبم.. نگاهم یه لحظه مات خونی که روی زمین ریخته بود شد.. یعنی چه بلایی سرش اومده؟

سالم بودن ماشین.. احتمال تصادف و رد می کرد و با توجه به اینکه اینجا پخش زمین شده بود.. احتمالاً یکی تو خونه اش کمین کرده بود و با هم زد و خورد داشتن!
نگاه نگرانم و دوختم به دور و برم.. نکنه هنوز اینجا باشه؟ نه.. مطمئناً اگه میران شک می کرد که هنوز یه نفر اینجاست نمی ذاشت بیام تو حیاط.
با این حال سریع رفتم سمت ریتا که ببندمش و خودم برگردم تو ساختمون.. ولی تا فهمید می خوام ببرمش عقب عقب رفت و شروع کرد پارس کردن..
زبون سگ و بلد نبودم ولی مطمئناً میران و می خواست که حاضر نبود با من بیاد.. نفسم و با کلافگی فوت کردم و راه افتادم سمت پشت ساختمون و درست مثل میران صداش زدم..
کف دستام و چند بار بهم کوبیدم و گفتم:
– ریتا.. بدو بیا.. بدو بیا اینجا دختر خوب!
یه کم خیره خیره با همون زبون بیرون افتاده از دهنش و نفس نفس های تند نگاهم کرد و بعد راضی شد که بیاد سمتم..
منم خوشحال از موفقیتی که به دست آوردم همونجوری عقب عقب تا دم لونه اش رفتم و همینکه نزدیک شد قلاده اش و بستم به لونه و از خوشحالی نفس لرزونم و با ذوق بیرون فرستادم..
در حالیکه هنوز از حرکات غیر ارادیش که فقط برای دفاع از خودش بود می ترسیدم ظرف غذاش و از پاکتی که کنار لونه اش بود پر کردم و همینکه دیدم مشغول خوردن شد نفس حبس شده ام و با خیال راحت بیرون فرستادم و راه افتادم سمت ساختمون.
سر و کله زدن با این حیوون.. سخت ترین بخش رابطه ام با میران بود و امیدوار بودم که این ترس هرچه زودتر بریزه.. هرچند که تا الآن خیلی خوب باهام راه اومده بود.
برگشتم تو خونه و خواستم برم طبق توصیه میران چایی بذاریم که صداش از طبقه بالا به گوشم رسید:
– دریـــــن.. بیا بالا!
با فکر اینکه شاید یه جا افتاده و نمی تونه بلند شه پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.. اینجا رو برای اولین بار بود که می دیدم و تو لحظه اول ماتم برد با دیدن سالن بزرگی که کم از سالن پایین نبود و چند تا دری که احتمالاً هرکدوم به یه اتاق خواب باز می شد!
تا اینکه با دیدن در باز اولین اتاق و پاهای میران که از پایین تخت معلوم بود.. در و باز کردم و با احتیاط از اینکه یه وقت تو شرایط نامناسبی نباشه نگاهی به دور و بر انداختم و وقتی دیدم با همون لباسا روی تخت افتاده و چهره درهمش نشون میده که درد داره.. رفتم تو..

با صدای قدم هام چشماش و باز کرد و من غرق سفیدی پر از خون شده اش بودم که پرسید:
– آوردی؟
یه کم طول کشید تا یادم بیاد چی و میگه که با یاد گوشیش سریع گفتم:
– آره آره..
گوشیش و از جیبم درآوردم و دادم دستش.. همینکه مشغول ور رفتنش شد نگاه درمونده ای به دور و برم انداختم دنبال یه چیزی که حداقل این خونا رو بشه باهاش از رو صورتش پاک کرد.
چیزی که کار و برام سخت می کرد این بود که من هنوز باهاش رودرواسی داشتم و انقدر راحت نبودم که بخوام این کارا رو براش انجام بدم.. با این حالا با دیدن در باز سرویس بهداشتی سریع رفتم سمتش و از تو کشوها و کابینتا یه جعبه که روش علامت مثبت قرمز بود به چشمم خورد و سریع بردمش پیش میران.
ولی هنوز اقدامی نکرده بودم که گوشیش و گرفت سمتم و چشماش و دوباره بست..
– سرم دردی می کنه.. تار می بینم.. به این شماره اس ام اس بده..
گوشی و ازش گرفتم و نگاهی به شماره که سیو نشده بود انداختم و گفتم:
– چی بنویسم؟
– بگو.. یه آژانس بگیر بیا اینجا.. وسایل پانسمانم.. با خودت بیار!
همونطور که انگشتام تند تند برای نوشتن پیام رو صفحه گوشی تکون می خورد نفسم و با خیال راحت بیرون فرستادم.. پس وظیفه پانسمان کردن از رو دوش من برداشته شد.. احتمالاً یکی از دوستاش دکتر بود که راضی نشد بره درمونگاه و ترجیح داد که اون بیاد کاراش و انجام بده..
قبل از اینکه پیام و ارسال کنم.. نگاهم به صورتش و رنگ و روی پریده اش افتاد و کنار وسایل پانسمان یه سرمم اضافه کردم و بعد آیکون ارسال و زدم..
با اینحال یه بار دیگه نگاهی به جعبه کمک های اولیه انداختم و پرسیدم:
– می خوای.. تا قبل از اینکه بیاد.. این خونا رو پاک کنم از رو صورتت.. هنوز یه کم داره خون میاد.
– نه.. نه خودم حلش می کنم.. چایی گذاشتی؟
– آخ یادم رفت.. الآن میرم!
ولی قبل از رفتنم با نگرانی لب زدم:
– دعوا کردی؟
چشماش و محکم بست و سرش و به تایید تکون داد..
– به زور.. باهام دعوا کردن!
انگار یهو چیزی یادش اومد که سریع چشماش و باز کرد و گفت:
– ریتا.. خوب بود؟ جاییش زخم نشده بود؟
– من.. چک نکردم.. یعنی.. فکر نمی کنم! خوب بود تا جایی که دیدم!
نفس عمیقی کشید و چشمای خمار شده اش و به رو به روش دوخت..
– دخترم نبود.. دست از سرم برنمی داشتن.. چند نفر بودن.. همون اول زدن تو سرم گیج شدم.. نتونستم حریفشون بشم.. ریتا به دادم رسید و.. حمله کرد بهشون.. دیدم چندتا.. مشت و لگد زدن بهش.. ولی باز.. خوب از پسشون براومد که.. در رفتن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x