رمان تارگت پارت 56

4.5
(2)

 

دلم سوخت براش.. یعنی کی این بلا رو سرش آورده بود؟ خواستم اینم بپرسم که یادم افتاد گفت سرش درد می کنه و چایی لازمه..
– یه کم استراحت کن.. خوب می شی.. فکر نکنم جاییت.. شکسته باشه!
سرش و که تکون داد.. راه افتادم سمت در که صدام زد:
– درین؟
وایستادم و برگشتم سمتش.. با همون چشمای بسته و کف دستی که عمود روی پیشونیش گذاشته بود لب زد:
– می مونی پیشم؟
آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و به ساعتم دوختم.. همین الآنشم برای برگشتن به خونه دیر شده بود و اگه می رفتم باید واسه زن داییم که مثل کلانتر محل منتظر شنیدن صدای پاهام از راه پله بود هزارجور بهانه می آوردم که چرا دیر کردم.
ولی خب.. اینجا موندنم هم.. عاقلانه نبود و دفعه پیشم.. عین احمقا خوابم برد که نفهمیدم دارم چه غلطی می کنم.. واسه همین نتونستم بلافاصله جوابش و بدم.
تا اینکه خودش گفت:
– من که با این وضع.. نمی تونم رانندگی کنم.. دلمم راضی نمی شه.. این وقت شب.. تنها برگردی.. بمون پیشم امشب و..
خواستم یه بهونه سرهم کنم و بگم زنگ می زنم به دوستم تا بیاد دنبالم که اینبار چشمای سرخش و باز کرد و خیره تو صورتم لب زد:
– تنهام نذار!
ضربان قلبم.. با همین دو کلمه.. بدون اینکه دلیل قانع کننده ای براش داشته باشم بالا رفت.. این آدم خیلی وقتا سعی داشت ظاهرش و محکم و سنگی و مغرور نشون بده..
ولی.. به وقتش.. وقتی که مثل الآن قدرتش تحلیل می رفت و احتمالاً حالش دست خودش نبود.. می تونست خیلی راحت نشون بده که درست مثل هر آدم دیگه ای نیازمند و محتاجه.. شاید حتی بیشتر از هر آدم دیگه ای.. اگه واقعاً طبق گفته خودش.. نصف بیشتر عمرش و.. تنها زندگی کرده باشه!
واسه همین خیلی سریع تصمیم گرفتم و با این فکر که میران امتحانش و پس داده و اگه می خواست از موندن من تو این خونه سوء استفاده کنه.. اون شب که مثل الآن درمونده و ضعیف نبود خیلی راحت تر می تونست این کار و انجام بده گفتم:
– باشه!
انگار خیالش راحت شد از حرفم که چشماش و بست و روش و برگردوند.. منم راه افتادم پایین.. واسه درست کردن چای و تو همون حینم به داییم پیام دادم:
«دایی سلام.. من امشب پیش دوستم می مونم.. می خوایم با هم درس بخونیم.. نگران نباشید!»
گوشی و انداختم رو کانتر و قبل از هرکاری رفتم سمت سرویس که یه آبی به دست و صورتم بزنم و از این شوکی که هنوز نتونسته بودم هضمش کنم دربیام!

بعد از اینکه حال میران جا اومد.. اولین کاری که باید می کردم این بود که ازش درباره اون آدمایی که ریختن سرش می پرسیدم و یه جورایی مجبورش می کردم که حتماً توضیح بده دلیل این کارشون چی بود..
چون اینجوری ذهنم آروم نمی گرفت و با توجه به اینکه حالا به طور جدی توی رابطه بودیم.. این حق و داشتم که درباره اتفاقات دور برش بدونم!
چایی و که دم کردم.. خواستم تا وقتی آماده بشه یه لیوان آب واسه میران ببرم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.. با این فکر که دایی جمشید جوابم و داده برش داشتم.. ولی پیام از طرف آفرین بود:
«تو باز شب خونه اون یارو موندی سلیطه؟»
قدم هام از حرکت وایستاد و بعد از چند ثانیه که ذهنم تازه شروع به فعالیت کرد نوشتم:
«تو از کجا فهمیدی؟!»
«خاک بر سر دوست پسر ندیده ات کنم! آدم انقدر زود وامیده؟»
«آفرین بگو از کجا فهمیدی؟!»
«زن داییت همین الآن بهم زنگ زد گفت گوشی و بده درین! فهمیدم پیچوندی رفتی اونجا!»
دستم و رو دهن باز مونده از تعجبم گذاشتم و خودم و به اولین مبلی که تو مسیرم بود رسوندم و نشستم روش.. این زن دایی دیگه چه جور آدمی بود که تا الآن انقدر شدید ویژگی های پنهان وجودش و رو نکرده بود.
همین ده دقیقه پیش به دایی پیام دادم.. با گوشی خودم پیام دادم و قاعدتاً اگه زن دایی فریده انقدر کار واجبی داشت که باید حتماً این ساعت باهام حرف می زد اول به خودم زنگ می زد و اگه جواب نمی دادم شماره آفرین و می گرفت.. نه اینکه از همون اول یه راست بره سراغ آفرین تا مچ بگیره!
با فکر اینکه دروغم به همین راحتی لو رفت و حالا باید به فکر جوابی که فردا بهشون می دادم باشم نگاه درمونده ای به صفحه گوشیم انداختم که دیدم آفرین نوشته:
«مردی؟»
«تو چی گفتی بهش؟ لو رفتم نه؟»
«حواست هست با کی رفیقی نکبت؟ من به این راحتی تو رو لو میدم؟ حواسم جمع بود.. سریع شستم خبردار شد که کار زن داییت جنبه مچ گیرانه داره.. گفتم درین چند دقیقه ای می شه خوابش برده! منم واسه همین بهت اس ام اس دادم.. که حواست باشه یهو آنلاین نشی بفهمه خواب نیستی!»
چشمام و محکم بستم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. قضیه خیلی هم خوب پیش نرفته بود!
«وای! من به داییم گفته بودم می خوام شب پیش دوستم بمونم که با هم درس بخونیم!»
«ای آخرین دَرست باشه عوضی! حالا واجب بود دلایلتم براش بشکافی؟»
«من چه می دونستم می خواد مچ بگیره؟»
«حداقل باید احتمالش و می دادی و به منم می گفتی که گوشی دستم باشه!»

نه.. من حتی احتمالم نمی تونستم بدم.. چون دیگه این کارای عجیب غریب زن دایی داشت از کنترل خارج می شد و من تا می خواستم حرکت بعدیش و حدس بزنم.. یه جور دیگه آچمزم می کرد!
لبم و به دندون گرفتم و زل زدم به گوشیم که دوباره آفرین پیام داد:
«عیب نداره! حالا خیلی هم بد نشد! دایی و زن داییت استاد دانشگاهت نیستن که تو بخوای به خاطر درس نخوندن بهشون جواب پس بدی! بگو هدفمون درس خوندن بود ولی خیلی خسته بودم خوابم برد!»
پوف کلافه ای کشیدم و نوشتم:
«باشه! ببخشید تو رو خدا.. تو هم به خاطر من مجبور شدی دروغ بگی!»
«زر نزن! بنال بگو ببینم اونجا رفتی چیکار؟ درین حواست به پیشگیری کردن باشه ها پس فردا شکمت نیاد جلو الکی الکی!»
یه فحش درست درمون که بفهمه داره زر زیادی می زنه براش نوشتم و بلند شدم.. اصلاً حواسم نبود که میران اون بالا درب و داغون افتاده و شاید نتونه از جاش بلند شه به چیزی احتیاج داشته باشه!
واسه همین سریع برگشتم آشپزخونه و با لیوان آب و یه ورق از مسکن هایی که همیشه همراه خودم داشتم رفتم بالا.. با فکر اینکه در هر صورت دراز کشیده احتیاجی به در زدن نیست یهو رفتم تو.. ولی دیدن بالاتنه برهنه اش شوکه ام کرد و خجالت کشیدم به خاطر این حرکت احمقانه ام!
نگاه میران که رو صورتم نشست سریع سرم و انداختم پایین و گفتم:
– ببخشید.. باید در می زدم!
تو این وضعیتم.. متفاوت از پسرای دیگه هم سن و سالش رفتار کرد.. گفتم الآن از همین موقعیت استفاده می کنه برای عرض اندام کردن و جلب توجه و با لذت زل می زنه به صورت گر گرفته از خجالت من..
ولی یه کم خم شد و ملافه پایین تخت و برداشت و کشید رو خودش..
– مهم نیست!
حالا با خیال راحت تری نزدیکش شدم که پرسید:
– نیومد؟
– کی؟
نگاه درمونده ای بهم انداخت که انگار می خواست بگه انقدر من و مجبور به حرف زدن نکن.. تا آخر خودم یادم افتاد منظورش همون آقای دکتره که گفتم:
– آهان.. نه هنوز! برات مسکن آوردم.. نمی دونم به دردت می خوره یا نه!
از خدا خواسته یه کم خودش و کشید بالا که البته همونم با درد همراه بود و چهره اش و درهم کرد و به زور چند تا نفس عمیق آروم شد..
نگاهم به چهره اش که جز اون زخم روی پیشونی یه کمم اطراف گونه چپش کبودی داشت بود که دستش و به ستم دراز کرد و من لیوان و مسکن و دادم بهش..

چشمم چرخید سمت شونه هاش که با پایین افتادن ملافه دیدم اونم کبود شده.. خواستم حالا که اینجام و بالاجبار!!! دارم از این فاصله باهاش حرف می زنم.. یه کم دیگه هیز بازی دربیارم و حداقل هرجایی که از ملافه بیرون افتاده رو رصد کنم که صداش به گوشم خورد:
– من از اینا.. نداشتم!
نگاهش کردم که دیدم داره اسم پشت فرق قرص و می خونه..
– مال خودمه!
سرش و بلند کرد و با چشمای ریز شده زل زد بهم..
– خیلی قویه.. واسه چی.. می خوری؟
نفسی گرفتم و گوشه پیشونیم و خاروندم.. حتی تو این وضعیتم دست از سرزنش کردنم برنمی داشت و حالا من نمی دونستم چه جوری باید بهش حالی می کردم که به خاطر عادت ماهانه های پردرد ولی نامنظمم مجبور بودم که همیشه مسکن همراهم داشته باشم تا هرجا باشم بتونم درد وحشتناکش و کنترل کنم!
– امممم.. همیشه که نمی خورم.. فقط بعضی وقتا..
ورق قرص و بهم برگردوند و تا خواست یه چیز دیگه بگه صدای زنگ در بلند شد و من راضی از فرصتی که برای فرار پیدا کردم سریع راه افتادم سمت در..
– اومد مثل اینکه.. من برم در و باز کنم..
– درین!
وایستادم و یه نیم چرخ بهش زدم.. دوباره چهره اش برگشته بود و با این نگاهی که تبدیلش می کرد به یه پسربچه تنها و بی پناه زل زد بهم..
– قول دادی می مونی!
جمله اش سوالی نبود.. فقط خواست برای تاکید و یادآوری اعلام کنه و منم سرم و به تایید تکون دادم با اینکه هنوز شک داشتم این کارم درسته یا نه..
از پله ها به پایین سرازیر شدم و در حیاط و با آیفون باز کردم و حین مرتب کردن شال روی سرم راه افتادم سمت در ورودی..
یه لحظه با خودم فکر کردم که چرا همینجوری الکی در و باز کردم؟ از کجا معلوم خودش باشه؟ اصلاً از کجا معلوم انقدر نزدیک بود که به این زودی می رسید؟ ولی مطمئناً خودش بود.. چون در اون صورت میران بهم می گفت که محاله انقدر زود برسه!
هنوز درگیر فکر و خیالم بودم که صدای زنگ درد ورودی هم بلند شد و من حین صاف کردن گلوم برای سلام و احوالپرسی با هرکسی که هست.. در و باز کردم.
ولی لبخند کوچیکی که رو لبم بود.. با دیدن شخص پشت در از بین رفت.. در واقع لبخند جفتمون از بین رفت و انگار این دختری که با هفت قلم آرایش به هوای دیدن میران زنگ زده بود هم حسابی خورد تو پرش وقتی به جای اون با من رو به رو شد!
زودتر از اون ولی با زور و مشقت خودم و از بهت بیرون کشیدم و درحالیکه خودم و لعنت می کردم که چرا در و قبل از اینکه بفهمم کیه باز کردم گفتم:
– بفرمایید؟ امرتون؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sama
Sama
1 سال قبل

سولومون تواینجاهم هستی🤭

سولومون
سولومون
1 سال قبل

اول شدم
اوه اوه اوه چه شود

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x