رمان تارگت پارت 58

5
(1)

 

با اخمای درهم زل زدم بهش.. حرفاش هیچ حسی تو وجودم ایجاد نمی کرد.. ولی خب راضی به اینکه بخواد کل زندگیش و وقف خدمت کردن به داداشاش کنه هم نبودم.
با این حال.. کاری هم نمی تونستم براش انجام بدم.. نه الآن که دیگه هم پای نقشه ام وسط بود.. هم پای یه دختر دیگه ای که به زور داشتم اعتمادش و جلب می کردم.
من حضور امشب یلدا تو این خونه رو هم باید بهش توضیح می دادم که براش سوء تفاهم پیش نیاد.. وای به حال اینکه می فهمید دارم یواشکی به دوست دختر سابقم کمک می کنم!
برای همین ترجیح دادم ساکت بمونم و قولی ندم که نتونم از پس انجامش بربیام.. من وظیفه ای که در قبال این آدم داشتم و انجام دادم و حالا از این به بعد.. خودش باید از پس زندگی و مشکلات خانوادگیش برمی اومد!
پانسمان سرم که تموم شد دستش و سمت ملافه ای که دوباره روی بدن برهنه ام کشیده بودم دراز کرد برای معاینه بیشتر که لبه اش و محکم تو مشتم گرفتم و گفتم:
– نمی خواد!
– خب بذار معاینه کنم!
– معاینه کنی یا دستمالی؟
لبش و به دندون گرفت و سرش و انداخت پایین..
– میران من پرستارم.. پس برای چی گفتی بیام؟
– گفتم بیای که حرفام و تو سرت فرو کنم و.. تو و کس و کارتم گورتون برای همیشه گم کنید. وگرنه خودم چک کردم و فهمیدم چیزیم نیست. اون دادشای پیزوریت اگه چند نفری و از پشت سر.. وقتی حواسم بهشون نبود حمله نمی کردن.. با یه مشت من یا عقیم می شدن یا استخوناشون می شکست! البته بگم که اینم بی جواب نمی مونه!
– هربلایی دلت می خواد سرشون بیار! من دستتم به خاطرش می بوسم!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم. شاید اگه هدفی توی زندگیم واسه به خاک سیاه نشوندن درین و مادر عوضیش نداشتم.. یلدا بهترین انتخابی بود که می تونستم برای یه رابطه دائم روش حساب کنم.
درسته حس خاصی بهش نداشتم ولی.. خیلی وقت بود که فهمیدم من مثل آدمای دیگه نیستم که برای شروع رابطه به حرف دلم گوش بدم.
اگه می خواستم این معیار و در نظر بگیرم باید همیشه تنها می موندم چون.. قلب من هیچ وقت برای هیچ کس به تپش نمی افتاد..
ولی خب.. در رابطه با یلدا.. مطمئن بودم که این آدم بهم نیاز داره و من یه نقش مفید و مهمی توی زندگیش ایفا می کنم.. شاید همین مسئله اصلی ترین دلیلم می شد برای موندن تو این رابطه.. که با پیدا کردن درین و طرح ریزی برنامه های آینده ام.. کنسل شد!

در واقع.. من یلدا رو تو یه دوره بحرانی زندگیم.. که حقایق وحشتناک زندگی گذشته ام رو شد.. فقط برای آروم شدنم می خواستم..
حضورش.. تاثیر بسزایی داشت که به جای رفتن و به آتیش کشیدن هر آدمی که باعث و بانی اون اتفاقات بود.. صبر کردم و با نقشه و برنامه پیش رفتم. تا حداقل بعدش خودم تو دردسر نیفتم و بتونم واسه چند سالم که شده بدون دغدغه و فکر و خیال زندگی کنم!
وقتی دیدم همونجا روی صندلی کنار تخت نشسته و صدای خش خش وسایلش به گوش می رسه چشمام و باز کردم و زل زدم بهش که دیدم داره با شلنگ سرم توی دستش ور میره و یه کم بعد بلند شد و سرم و از نوک پایه بلند تخت آویزون کرد که گفتم:
– چیکار می کنی؟
– می خوام سرم بزنم بهت!
– سرم واسه چی؟
یه کم خیره خیره با تعجب زل زد بهم و بعد گفت:
– خب.. خوبه برات.. بعدشم.. مگه خودت نگفتی وسایل پانسمان و سرم بیار؟
– من فقط گفتم بیای که…
وسطای جمله ام بود که تازه یه بار دیگه حرفش توی سرم تکرار شد.. با عجله گوشیم و برداشتم و یه بار دیگه اس ام اسی که دادم درین برام بنویسه رو چک کردم.
راست می گفت.. من بهش گفته بودم فقط وسایل پانسمان.. ولی حالا یه سرمم کنار وسایل پانسمان نوشته شده بود که مشخصاً تشخیص و صلاحدید خود درین بود!
حالا که اصرار داشت من برم زیر سرم.. چرا دست رد بزنم؟ چه اشکالی داشت یه کم بیشتر خودم و به مریضی بزنم و به بهونه همین سرم درین مجبور بشه کارام و انجام بده!
نه مطمئناً من همچین موقعیتی رو رد نمی کردم.. حتی اگه از زیر سرم رفتن بدم بیاد.. یه نیم ساعتی به خاطر عزیزتر کردن خودم تحملش می کنم!
گوشی و برگردوندم سر جاش و رو به یلدا که هنوز منتظر تصمیم من بود گفتم:
– خیلی خب بزن.. بعدشم سریع جمع کن برو!
با قیافه درهم و ناراحت سرم و زد و مشغول جمع کردن وسایلش شد..
– دختره می خواد شب اینجا بمونه؟!
– چی؟
– گفتم دختره…
نگاهش که به صورتم و اخمای درهمم افتاد تازه فهمید حرفش و همین اول شنیده بودم و این «چی» فقط یه فرصتی بود که باهاش بتونه پایی که زیادی از گلیمش درازتر شده بود و جمع کنه..
که سریع به خودش اومد و روش و برگردوند:
– هیچی!
ولی بازم طاقت نداشت ساکت بمونه و با صدای آروم تر انگار که داره با خودش حرف می زنه لب زد:
– خوشگله!
جوابش و ندادم که با یه پوزخند حرفش و ادامه داد:
– خیلی هم هوات و داره! بهش نگفته بودی خودت خواستی من بیام؟ چون داشتم می اومدم اصرار داشت جلوم و بگیره و نذاره تو رو ببینم!

چشمام و محکم بستم و با کف دست پیشونیم و فشار دادم.. مطمئناً اون لحظه ای که فهمیده خیلی عصبانی شده و هزارجور فکر غلط تو سرش راه پیدا کرده!
با اینکه امشب با این دردا و کوفتگی های بدنم.. دلم فقط یه خواب راحت می خواست ولی.. باید تا وقتی که این دلخوری از وجود درین پاک بشه تحمل می کردم!
– زنگ زدم آژانس.. کاری نداری؟
نگاهم و دوختم به صورت منتظر یلدا.. مسلماً هر وقت دیگه ای که بود نمی ذاشتم این ساعت با آژانس از در خونه ام بره..
شاید اونم منتظر یه مخالفتی از من بود که داشت اینجوری نگاهم می کرد.. یه جمله ساده مثل:
«لازم نکرده بری.. شب و همینجا بمون و صبح برو!»
ولی الآن دیگه همه حرفا و عکس العمل های من در گروی نقشه ام بود.. واسه همین نمی تونستم انقدر بها بدم به آدم قبلی زندگیم.. اونم وقتی درین هنوز اینجاست!
واسه همین با نهایت نارضایتی سرم و به تایید تکون دادم گفتم:
– آرایشت و پاک کن.. نصفشم که ریخته! واسه یه پانسمان کردن چه لزومی داشت انقدر به خودت برسی؟
با این حرف سریع از تو کیفش یه دستمال مرطوب و آینه درآورد و مشغول پاک کردن آرایشش شد..
– حرفام یادت نره! به اون داداشات بگو.. اگه جونشون و.. جوونیشون و.. آینده اشون و دوست دارن و نمی خوان تباه بشه.. پاشون و از تو کفش من بکشن بیرون. وگرنه جوری بی سر و صدا به خاک سیاه می نشونمشون که نفهمن چه جوری به همچین روزی رسیدن! تو خوب می دونی که می تونم.. من که با راه و روش خودم تفهیمشون می کنم.. تو هم هرجور که خودت فکر می کنی جوابه.. بهشون حالی کن!
– باشه! خیالت راحت.. دیگه نمی ذارم نزدیکت بشن!
دیگه چیزی نگفتم تا اینکه خودش بعد از یه کم نگاه کردن به دور و برش با یه خداحافظی زیر لب رفت بیرون و من با نفس کلافه ای ولو شدم رو تخت..
اصلاً خوشم نمی اومد درگیر این حواشی بشم ولی انگار دیگه باید قبول می کردم بخشی از زندگیه و باید باهاش کنار بیام.
بعد از چند دقیقه ای که گذشت و از درین خبری نشد.. با فکر اینکه شاید حضور یلدا بهش برخورده و خب.. می شد یه حقی هم براش در نظر گرفت.. گوشیم و برداشتم و شماره اش و گرفتم!
یه کم طول کشید تا بالاخره صداش.. همونطور که انتظار داشتم گرفته و ناراحت به گوشم رسید:
– بله؟
– چاییت دم کشید؟
– نمی دونم.. یعنی.. فکر می کنم!
– پس.. اگه زحمت نیست.. دو تا لیوان بریز بیار بالا!
– باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

سلام چرا پارت بعدی رو نمیزارید؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x