رمان تاوان دل پارت 71

5
(1)

 

راست می گفت من می ترسیدم من دوسش داشتم ولی از این حس هم
می ترسیدم..
نباید دیگه بهش امون می دادم
یبار بهم زد حال زده بود دیگه اجازه نمی دادم..

اخم هام رو کشیدم توی هم دیگه دستم رو از زیر دست سمانه در اوردم
و گفتم : یه خورده وسیله دیگه
می رم بیارم..
داشتم می رفتم که سمانه گفت : اونگ قرار نیست بیاد دخترم
اون همونور می مونه..با یه بچه می تونی زندگی کنی گندم!؟
نمی تونی لااق به فکر این بچه باش..

برگشتم..
با ناوری گفتم :چی می گی!؟یعنی چی که نمی یاد!؟
سمانه غمگین شد.
-ارش گفت نمی یاد به نظر نمی اومد دروغ بگه باید به فکر این بچه باشی
بغض کردم مردک هوسباز..

می خواستم پس بیوفتم من الان بااین بچه چیکار می کردم
خواستم بمیرم اما خودم رو کنترل کردم…
سمانه حال بدم رو که دید اومد سمتم
بهم که رسید زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد
که بشینم روی تخت..

با چشم های ترسیده گفت :خوبی دخترم!؟
بغضم گرفته بود اشک از چشمم اومد..با صدای خفه ای گفتم :
یعنی چی که نمی یاد سمانه نمی دونه من حامله ام!؟
من بااین بچه چکار کنم مردم به چشم بد بهم نگاه می کن یه صیغه خوندن..
نه مدرکی نه چیزی…مردم قبول می کنن!؟نه..بهم می گن هرزه..

سمانه منو گرفت توی بغلش : ارش می خواد بهت کمک کنه دخترم پسر خوبیه بهش اعتماد کن..
اشک از چشم هام اومد حتی به این مرد هم دیگه اعتماد نداشتم..
واکنش نشون دادم تند گفتم :نه نه نمیشه ‌‌…نمی خوام برو کنار…
خودم رو کشیدم ‌…
-از اینجا می رم از این خانواده بیزارم…

سمانه خواست حرف بزنه اما نتونست منم وسایلم رو جمع کردم

****

ارش خواست جلوم رو بگیره نتونست فقط می خواستم برم منو رسوند خونه…
هرچی خواست حر ف بزنه گوش ندادم..

با شدت به عقب پرتش کردم و رفتم سمت در..دستم رو جلو بردم و شروع کردم به در زدن…
صدای کش کش،کفش ها اومد :
کیه کیهههه…

صدام بغض داشت :مامان در رو باز کن منم..
مامان در رو باز کرد همینکه منو دید
وا رفته بهم زل زد

-چی شده دخترم چرا این همه پکری!؟.
این چه رنگ و حالیه که داری
نگاه زاری به مامان کردم و گفتم : مامان حالم خوب نیست میشه بذاری بیام داخل!؟
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم :اره برو کنار ببینم‌..
مامان خودش رو کنار کشید ارش هم پشت سرم

اسمم رو صدا زد
-گندم چند روزه دیگه می یام دنبالت یکم تنها باش فکر کن ‌.
مامان گفت : تو کی هستی پسرم!؟؟
ارش نیم نگاهی به من کرد
اخمم رو غلیظ کردم‌‌..

-مامان در رو ببند ‌.
مامان برگشت سمتم دست اشاره ای
به ارش اومد :وا خوب این اقا کیه دخترم
باید بگی نمی شه که همینطوری کلافه گفتم :
مامان مزاحمه در رو ببند..
-دستت درد نکنه…من شدم مزاحم اره!؟
واقعا مرسی..
لب هام رو گذاشتم روی هم دیگه…

-در رو ببند مامان ‌..
دیدم مامان همینطور وایساده با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و با محکم در رو بستم
-مامان می گم در رو ببند در رو ببند
چرا وایسادی به چرتو پرتای این
گوش می دی!؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم..
-این پسره کیه دختر..
-کیه!؟
چکار به کیش داری مامان!؟.
هرکی هست به حرفاش گوش نده بیا بریم من اصلا حوصله ندارم

بدون اینکه چمدون رو بردارم با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت کردن…
فقط می خواستم تنها باشم
این حرف هایی که شنیده بودم
خیلی اعصابم رو بهم ریخته بود .

وارد اتاق شدم در رو بهم کوبیدم که چشم هاشون اومد روی هم دیگه….
اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن ‌..

****

تقه ای به در خورد خودم رو از ایینه فاصله دادم و با چشم های غمگین شده به در نگاه کردم…
بابا اومد داخل منو که دید خندید ‌.

-چرا دختر بابا تنها نشسته!؟

بابا هیچی نمی دونست حتی مامان هم چیزی نمیدونست ‌.
نگفته بودم بهشون لبخند تلخی زدم
و گفتم : سلام بابا..
بابا قدم برداشت سمتم بهم که
رسید دستش رو گذاشت روی سرم ‌.

_نمی خوای بگی چی شده!؟
لبخندم تلخ تر شد : بگم که خیلی بد میشه..
_چرا ما خانواده ایم دخترم باید بگی
چرا سمانه رو تنها گذاشتی
هر وقت می اومدی همراهت بود
_دیگه تنها نیست بابا
پسر برادرش اومده ازش نگهداری می کنه..
تنها کسی که غریبه بود منو بچه ای که توی شکمم بود بودیم..
ماهم اومدیم از همون اولش من یه
وسیله بودم برای اینکه ازم استفاده بشه..
بشم وسیله ای برای رفع نیاز….
الان هم استفاده شده ازم دیگه نیازی بهم نیست..
اشک از چشم هام شروع
کرد به اومدن..

_یه دستمال کاغذی استفاده شده
گریه ام شدید بابا منو عمیق به خودش فشار داد ‌….
_گریه نکن دخترم این چه حرفیه که می زنی!؟
تو باید قشنگ اعتماد به نفس داشته باشی
کسی تورو نخواست خوب نخواد
حرف زدنش، اسون بود اشک از چشم هام شدید تر اومد‌..

_بابا حرفش اسونه
بابا من با یه بچه اونم بی شوهر چکار کنم!؟
باید چیکار کنم..هیچی می گن بهم!!
بهم می گن هرزه
کی باورش میشه هویت داره
پدر داره..کسی باورش میشه بابا!؟
هیچ کس حرف منو
باور نمی کنه ‌.
من میشم هرزه بابا یه هرزه
که یه بچه ی بی پدر داره..

بابا با خنده گفت :کی گفت قراره بی پدر بزرگ شه
نگاهم رو بالا اوردم و گفتم :
بچم…
سمانه امشب گفت قرار نیست اونگ برگرده..
عموش هم می خواد از خود گذشته گی کنه با من ازدواج کنه بابا
من نمی تونم من زن یکی دیگه چطوری به ازدواج با یکی ازدواج کنم چطوری!؟
بابا منو کرده اسباب دستشون

_من شدم اسباب دست خانواده ی خان و پسرش..
پسرش رفته خارج اونجا مونده زندگی کنه..
ازدواج کنه بچه دار بشه و حال کنه
من اینجا زندگیم خراب شه و داداشش برای ترحم بخواد بامن ازدواج کنه ‌.
بابا تو بگو اینجور ادمی اصلا ادمه!؟
با اینجور کسی باید چکار کنم!؟
چکار می تونم انجام بدم!؟
من باید بسوزم و بسازم اخ..
بابا نفسی کشید و منو اورد سمت خودش اورد..

_مهم نیست بابا اونا برن بدرک تو ما رو داری
خدا این بچه رو‌بهمون داده
پس منم مراقبش،هستم اصلا نگران نباش باشه!؟
_باشه بابا
بابا همش حس امنیت بهم می داد…

_افرین حالا گریه نکن
بیا بریم بیرون که کلی قراره خوش بگذرونیم..
بعد دست منو گرفت و دنبال خودش کشید..

مامان که منو دید اومد سمتم
گریه کرده بود..
دستی به صورتم کشید و گفت : الهی قربونت برم..
اومدی!؟
_اره مامان حالم خوبه نهار چی داریم!؟
_هنوز درست نکردم هر چی تو بگی
بابا خندید :
نظرتون چیه کباب درست کنیم
هوم!؟
_خوبه هوس کردم
بابا با خنده گفت : خوب پس نهار امروز با من..

***
سامانه

ارش نگران گندم بود هی ازش سوال می پرسید
که گندم کجاست‌‌..
چرا نمی یاد چرا به چه دلیلی
همش این سوالات رو می پرسید اخم هام رو
کشیدم توی همدیگه..

_ارش عمه بسه
چرا این همه سوال می پرسی!؟
ارش کلافه گفت : عمه من نگران اون بچه ها هستم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x