رمان تاوان دل پارت 72

5
(1)

 

_نگران خودش هستم داره خودش رو نابود می کنه
عمه داره خودش رو نابود می کنه
وقتی یکی دوسش نداره چرا اون خودش رو دوست داشته باشه!؟ چراااا!؟
اون رفته پی زندگیش منم می خوام کمک این دختر کنم نمیشه نمی خواد چرا!!
من دوسش دارم

نفسی بیرون دادم ارش چیزی از گندم
نمی دوست
اونم دوسش داشت ولی
یه مشکل بود اونگ اون شوهر گندم بود
هرچند صیغه ای ولی شوهرشه
گندم اهل خیانت نیست اگه اونگی وجود نداشت اون باهات راه می اومد
اما الان نمیشه ارش
چون گندم شوهر داره
_یه شوهر صیغه ای چه اهمیتی داره اخه!؟
_اون صیغه ای هست ولی پدر بچش هم هست..
نمی دونم چی درسته چی غلط..
هر کار دوست دارید بکنید..
من برم دنبال کارم..
رفتم سمت اتاق خواستم برم بیرون که ارش بازوم رو گرفت..

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه..
برگشتم و نفس عمیق شده ای کشیدم..
_ارش باز چیه!؟
من گفتم که
_عمه خواهش،می کنم باهاش حرف بزن فقط تو می تونی باهاش حرف بزنی.
لب هام رو به حالت خنده کش دادم..

_اون به حرف من گوش نمی کنه
_اگه حرف بزنی گوش میده
خواهش می کنم عمه تو تنها امید من هستی..
_باشه.
خوشحال شده بود خودم رو
کشیدم سمتش و گفتم : ولی قول نمی دم..
_باشه..
_و برای اخرین بار اگه قبول نکرد
دیگه نباید چیزی بگی.
_باشه

****

گندم

با تعجب به اون سمانه نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت :
دعوتم نمی کنی بیام داخل!؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
بیا تو..ببخشید

سمانه لبخندی زد و وارد خونه شد مامان داشت لباس می شست سمانه رو که دید از جاش بلند شدد
در رو هل دادن دادم خواستم در رو ببندم که یه صدای ناله ای مردونه به گوشم رسید
برگشتم دیدم ارشه دستی گذاشت روی بینیش و فشار داد با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم

نمی فهمیدم که اون اینجا چکار می کرد
اخمی کردم و با تشر گفتم : تو اینجا چکار می کنی!؟

بزور خندید و گفت : همراه عمه ام اومدم بده مهمون راه ندی ها
چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم
نمی فهمیدم که باید چیکار کنم!؟
اینم باید راه می دادم!؟
_بیا برو تو کم نمک بریز
دستی گذاشت روی لباش و فشار داد
_من الان داخلم بیرون که نیستم
بعدم نمک بودن هم که خوبه
با غیض دستگیره رو ول کردم و شروع کردم به حرکت کردن..
اونم پشتم اروم خندید مامان ارش رو که دید
اخم ریزی کرد بابا سربسته همه چیز
رو براش تعریف کرده بود
نفس عمیق شده ای ول دادم حالم چندان خوب نبود.
حضور ارش هم برام خوب بود
هم برام بد ‌..
این دوتا حس متضاد رو باهم داشتم اخم پررنگی کردم
دست اشاره ای به ارش کردم و گفتم : ارش برادر اونگ
مامان اخمش پررنگ تر بود : برادراونگ همون که می خواد از خود گذشته گی اونگ رو بکنه‌ و بچه اش رو زیر پر و بالش بگیره!؟
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره..
ارش سرش رو تکون داد و گفت : سلام خانم من ارش هستم
مامان پوزخندی زد و گفت : بله از وجانات شما قشنگ شنیدیم.
بفرمایید بشنید خوش اومدین
مامان حرصی بود منم خنده ام گرفته بود.

سمانه چشم غره ای بهم رفت منو کشید سمتش و خودش و گفت :بیا دختر اینجا بشین من خیلی با
مادرت کار دارم ..
توام بشین با توام کار دارم

***

مامان نگاهی بهم کرد از وقتی سمانه با ارش رفته بودن هی رو مخم بود می گفت که درسته و من باید
باهاش ازدواج کنم
دیگه داشتم کلافه میشدم برگشتم سمتش و نفس عمیق شده ای کشیدم می خواستم مامان فقط ساکت شه.

_مامان الان شما ازمن چی می خواین!؟
می خوای باهاش ازدواج کنم!؟ یه زن شوهر دار با یه مرد دیگه ازدواج کنه!؟
اصلا میشه داریم!؟

_تو صیغه اش بودی می تونی فسخش کنی ببینم نکنه انتظار داری که تموم عمرت رو به پاش
بمونی اره!!
_مامان من…
_هیس گندم این کار درسته این پسر دوستت داره باهاش ازدواج کن
مواظب خودت و بچه ات هست کسی ام نمی فهمه که ارش بابای واقعیش نیست
اشکم اومد خدا اونگ رو لعنت می کرد هیچ وقت بهم محبت نکرد
فقط اذیتم کرد

الان هم داشت زندگیم رو خراب می کرد.‌.
خراب کرده بود با وجود این بچه
بیشتر خراب شده بود
سرم رو پایین انداختم و اروم شروع کردم به گریه کردن..مامان هم شونه هام رو ماساژ می داد
ولی چه ماساژ دادنی..اصلا حالم خوب نبود
می خواستم هر چی هست و نیست رو نابود کنم..
ولی نمیشد من یاید خودم رو کنترل می کردم.
قفسه ی سینه ام بدجور بالا پایین میشد.
مامان منو گرفت توی بغلش منم با شدت شروع کردم به گریه کردن منم سکوت کرده بودم و حرفی نمی تونستم بزنم.

****
الینا

برگشتم سمت اونگ توی این دوماه که گذشت دل و دینم رو به این پسر باخته بودم
حس فوق العاده ای داشتم هر چی فکر می کردم درک نمی کردم
که چه حسیه اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم.

اونگ نگاه از دریاچه گرفت و بهم دوخت با حالت سوالی گفت :چیزی شده!؟
خیره شدم توی اون چشم های مهربونش دوست داشتم که بهش اعتراف کنم..
ولی من نمی دونستم که چه حسی بهم داره

ابرو هاش رو بالا انداخت با حالت سوالی گفت : چیزی شده!؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه.
تو نمی خوای چیزی به من بگی!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : راستش..
مشتاق شدم و زل زدم بهش می خواستم بهش بگم که دوسش دارم

اما سکوت کردم یهپ کارهای پدربزرگم جلوی چشمم نقش بست پدر و مادرم و خواهر و برادرم که دوسشون داشتم ازم گرفت اگه می فهمید که آونگ رو هم دوست دارم اونم ازم میگرفت…

رنگ ترس تو چشمام نشست همینطور که به چشمای من خیره بود خود رو عقب کشیدم..
تو سرم رو تکون دادم و گفتم :
نه نباید بگم… نباید این حس رو داشته باشم توام میمیری ‌.

اونگ با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
_ چی شده الینا چیو نباید به من بگی!؟
اشک از چشم هاش شروع کرد به اومدن..
_ هیچی من باید برم شب بخیر..

قدمی عقب برداشتم خواستم برم که دستمو گرفت.
_ کجا صبر کن ببینم چی شده تو که همه خوب بودی.
بفض به گلوم چنگ انداخته بود نمی دونستم که کدوم رو بگم..

_ ولم کن من حالم خوب نیست باید برم‌.
_ ماشین که نداری خودم میرسونمت این موقع شب من نمی ذارم تنهایی بری.. دنبالم بیا…

مچ دستمو گرفت و کشون کشون دنبال خودظ کشید منو.
در ماشین رو باز کرد و منو آروم توی ماشین نشوند..
خودش هم سوار شد برگشت سمتم و گفت :
خب من منتظرم تعریف کنی ببینم چت شد یهو…
لبم رو گاز گرفتم و نباید از احساسم بهش میگفتم..

_ هیچی یاد خونوادم افتادم میشه منو ببری خونه..
_ با این حالت امشب که ببرمت خونه دیوونه شدی!؟
می ریم خونه ما مامان خیلی وقته تو رو ندیده..

_نمیخوام مزاحم باشم..
_چه مزاحمتی با هم میریم مامان هم خوشحال میشه..
_باشه..

لبخندی زد خودشو کشید جلو و آروم پیشونیم رو بوسید..
منم محو اون خنده روی لبش شدم

این مرد زیادی مهربون بوده و منو به خودش وابسته کرده بود از این حس می ترسیدم از اینکه پدربزرگ بازم سر و کله اش پیدا بشه ..
میترسیدم دلم نمیخواست آونگ رو از دست بدم شاید تنها کسی بود که در سرحد مرگ دوستش داشتم..

استارت ماشین رو زد و بعد شروع کرد به حرکت کردن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

الان آونگ گ.وه اخلاق شده مهربون ؟😐😑

پری
پری
1 سال قبل

من تا پارت چهل و پنجاه خواندم تا اونجا که ارباب سرطان گرفت دیگه نتونستم بخونمش الان از موضوع سر در نمیارم میشه یکی لطف کنه ماجرا رو برام تعریف کنه ممنون میشم

ثنا
ثنا
پاسخ به  پری
1 سال قبل

ارباب سرطان میگیره برای درمان می برنش خارج ولی میمیره ، همون خارج خاکش میکنن
ارش برای خبر دادن به عمه اش بر میگرده ایران و میفهمه گندم حامله است …

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

داستانش خیلی چرته🫤😑😐

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x