رمان تاوان دل پارت 77

5
(1)

 

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و باشه ای گفتم
مامان لبخندی زد دستی به پشت کمرم گذاشت و منو به جلو روند..
_برو پسرم عروست رو حجله نشین نذار….سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم…

مامان منو تا در اتاق همراهی کرد
برگشتم با چشم غره گفتم :
هیس مامان زشته
مامان با تعجب گفت : چیزی نگفتم که..
_همین همراه اومدنت مامان تا کنار اتاق زشته مامان
مامان چشم غره ای برام رفت

_گفتم چی شده اگه چیزی نیاز داشتین بهم بگو‌
_باشه مامان حالا برو شب بخیر
بهش امون حرف زدم ندادم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
معظمه حجله نشین بود…

یه تور سفید روی سرش بود یه لباس خواب قرمز هم پوشیده بود
بهش می اومد ولی من بازم مثل این چند ساعت ارزو کردم که گندم باشه
اما این ارزو محال بود ..
باید به همین بسنده می کردم.

خودم رو تکونی دادم و رفتم سمت معظمه
اگه نمی خواستم امشب رابطه ای باشه مامان با دادن این دستمال منو مجبور کرده بود.
کنار مامان نشستم و با ابرو های تو هم رفته بهش نگاه کردم
سرش رو زیر انداخته بود و اصلا بهم نگاه نمی کرد

دستم رو جلو بردم و تور رو کنار گذاشتم.
صورت معظمه نمایان شد با حالت سرخ شده ای بهم نگاه کرد
_سلام..
خنده ام گرفت انگار خیلی استرس داشت خودم رو کشیدم جلو..

_برای زن شدن اماده ای ؟؟
با مکث بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد.‌.
منم لبخند تلخی زدم و به یاد گندم سرم رو بردم جلو و لب های معظمه رو بین لب هام گرفتم
و شروع کردم به بوسیدنش و معظمه با دنیای دخترونه گریش خداحافطی کرد..

****

ارش

با گندم در حال حرف زدن بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
نگاهی به گوشیم انداختم مامان بود گندم با چشم های زوم شده گفت :کیه!؟
بزور خندیدم م و گفتم :مامانمه
اخم پررنگی کرد :می دونه داریم بچه دار میشیم ؟؟

شک شدم بهش نگفته بودم نمی دونم چرا بهش نگفته بودم
سرم رو بلند کردم و گفتم : نه بهش نگفتم ‌.
تک ابرویی بالا انداخت : بهش گفتیم اصلا ازدواج کردیم!؟
این سوال کردن ها برای چی بود!؟

با اخم پررنگ گفتم : بسه ادامه نده…..
این سوال کردن ها برای چیه!!
شونه ای بالا انداختم و گفتم : هیچی می خواستم ثابت کنم که چقدر می ترسی و ترسو هستی..
که حتی زن گرفتنت هم به مادرت
نگفتی..
البته حق داری…..منم بودم می شنیدم یه بیوه ی حامله جع کردم
عصبی میشدم…
دستی گذاشتم روی چونه اش و فشار داد…

_ساکت باش…
من عصبی بشم چشم می بندم به اینکه حامله ای..
نیشخندی زد : می دونم همتون وحشی هستین..
بعد صورتش رو کشید بیرون منم بدرکی زیر لب گفتم و صورتم رو بیرون کشیدم و با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت کردن.

***

تلفن مامان رو جواب دادم و با خنده گفتم :
سلام مامان..
_سلام پسرم خوبی!؟ دلم برات تنگ شده بود.
_خوبم مامان منم دلم برات تنگ شده بود.
حال تو چطوره خوبه ؟؟
_خوب بر نمی گردی اینجا ؟؟
با مکث گفتم : فعلا نه مامان
کنار مامان هستم
چرا نمی یایی پسرم!؟ اینجا خبلی خوبه‌
اونگ ازدواح کرده تشکیل خانواده داده توام برگرد ازدواج کن ..
اخم ریزی کردم و گفتم : نمیشه مامان..
_چرا پسرم تو که کاری اونجا نداری..

_اشتباه می کنی مامان
من کار دارم..
تازه تشکیل خانواده دادم..
مامان مکثی کرد : ازدواج کردی!!

ازدواج کرده!؟
میخواستم امروز این خبر رو بهش بدم گندم این همه توی سرم که من من نمیزد.
اخم ها رو توی دیگه فرو بردم..

_ الو آرش هستی!؟
سرمو تکون دادم و به خودم اومدم :
اره هستم مامان..
ازدواج کرم زنمم حامله اس..
_راست می گی!؟
_اره..مامان خیلی وقته ازدواج کردم..
الانم ماه های آخره تا چند روز دیگر زایمان میکنه..

_باورم نمیشه آرش با کی ازدواج کردی!؟
_ با گندم…
_گندم!؟ یعنی چی که با اون با ازدواج کردی ؟؟
مگه دختر کم بود که رفتی با اون عفریته ازدواج کردی!؟
آونگ از شر اون خلاص شد بعد تورو انداخت توی دام این دیگه چه جور مارموزیه!؟

اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم :
مامان گندم زن منه باید بهش احترام بذاری..
همین طور که از زن آونگ تعریف می کنی و بهش احترام میزاری باید به زن منم احترام بذاری..

مامان شروع کرد به غر زدن
چرا به من چیزی نگفتی بی فلان منم با بهونه اینکه دارن صدام می زنن گوشی رو قطع کردم
نفس از حرص مانند بیرون دادم‌.

با صدای گندم برگشتم : امان از این که ازم دفاع کردی…..گندم با چشمهای مهربون بهم زل زده بود….
_ به افتخار می کنم آرش
حالا اشتی!؟
سرم را کج کردم و گفتم : باشه آشتی…

****
راوی

ستاره خانم با حرص نگاهی به گوشی کرد زیر لب گفت :
پسره احمق..
صدای آونگ به گوش رسید

_چیزی شده مامان!؟
ستاره خانوم با صدای آونگ برگشت و نگاه حرصی بهش انداخت
_ این پسره دیوونه شده رفته با گندم ازدواج کرده‌..

آونگ اصلاً تعجب نکردم..
_ تو میدونستی!؟
_ آره مامان درست همون شبی میخواستم خبر ازدواجم رو بدم
به من این خبر رو داد

ستاره خانم گفت : و تو اصلا برات مهم نبوده!؟
اونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد : وقتی الینا هست
برای چی باید برام مهم باشه!؟
اون دیگه از زندگی من رفته و زندگی خودش رو داره انشالله که خوشبخت بشن کی ناراحته مامان!؟

مامان اخم پررنگی کرد : من پسرم من ناراحتم هم از ارش هم از تو
اینقدر ارزش نداشتم که لااقل تو بهم بگی من جلوی نفهمی این پسره رو گرفته بودم که توی دام
این دختره نیوفته.
اونگ لبخندی زد رفت سمت مادرش….

مقابل مادرش ایستاد
_من الهی قربون تو برم مامان
من موقعی فهمیدم که زنش حامله بود
بعد فکر کردم به شما گفته بعد چیز چندان مهمی نیست..
اروم باشید شما چیزی نمیشه ‌
اون هم زندگی خودش رو داره باید زندگی کنه..
ببینم بریم بگردیم مامان!؟
ستاره نگاهی به اونگ کرد با اهی عمیق شده گفت : الینا هم می یاد
اونگ خندید..
_چرا نیاد مامان باید بیاد حالا بریم بگیم اماده بشه بریم بیرون.حال هوایی ام عوض می کنیم..

_باشه..
فشاری به بازوی مادرش اورد و گفت : پس بریم
بعد مادرش رو برگردوند و با هم از اونجا رفتن.

****
الینا

استرس داشتم جواب ازمایش رو اورده بودم
خوب شد اونگ گفت که بیایم بیرون می تونستم ازماسش حاملگیم رو بهشون نشون بدم

با صدای اونگ به خودم اومدم :
هان!؟
اونگ چشم غره ای برام رفت
_حواست کجاست الینا سفارش بده گارسون منتظره
سری تکون دادم و گفتم : باشه
منو رو باز کردم و یه غذا سفارش دادم…

اونگ با ابرو های بالا رفته بهم نگاه کرد..
_چیه چرا اینجوری نگاه می کنی!؟
_امروز عجیب غریب شدی
غذاهایی می خوری که اصلا دوست نداشتی.

مامان ستاره چشم غره ای برای اونگ رفت : وا چکارش داری!!؟
مامان ستاره پشت من بود با خوشحالی برگشتم سمتش و براش ابرو بالا انداختم :خوردی دیگه!؟
طرفداری رو داشته باش..

اونگ سری به عنوان تاسف تکون داد…
_شما زن ها همنید دیگه همیشه پشت هم هستید..
خندیدم و گفتم : پس چی ؟؟
فکر کردی چرا خدا این همه ما رو خاص افریده چون همه جا پشت هم هستیم.
اونگ لب زد :حالا مامان یه چیزی گفت شلوغش کن..
ببینم نگفتی دلیلش چیه چرا چند روز عجیب غذا می خوری!؟

مامان ستاره نچی کرد
_اه باز پرسید…
خندیدم مامان ستاره داشت عصبی می شد
اونگ چشم غره ای برام رفت
_سوال رو جواب بده تا من این همه سوال نپرسم ‌
سرم رو بالا پایین کرد و گفتم :باشه….
راستش من حامله ام
چند لحظه سکوت بعد مامان ستاره و اونگ با صدای بلند گفتن : چیییی!؟

دست هام رو اوردم بالا و گفتم : هیش اروم
چیز عجیبی که نیست حامله ام..
مامان ستاره چشم هاش برقی زد و گفت : وای عالی شد چی بهتر از این!؟
چند وقتشه!؟
گارسون اومد خندیدم و گفتم :
بعدا می گم فقط الان خبر رو بدونیم

****
گندم

توی عالم خواب و بیداری بودم که چشم هام رو باز کردم
درد بدی زیر دلم پیچید نشستم توی جام و از ته دل شروع کردم به
جیغ زدن ‌
چشم هام رو فشار می دادم و جیغ می زدم.‌.

ارش که کنارم خوابیده بود با صدای جیغم از جاش بلند شد
نگاه گیجی بهم انداخت و گفت :
چی شده!؟
با صورتی جمع شده گفتم : درد دارم اخ ‌…زیر دلم درد می کنه ‌
خودش رو تکون داد و کشید سمتم ‌.
با هول گفت : هیس اروم باش فقط بگو چته…
با اشک های پایین اومده گفتم : درد دارم.

_درد چی داری خوب بگو!؟
همینطور بهم نگاه کرد تا جواب بده که یهو گفت :
واییی وسط پام خیس شده ارش یه کاری بکن..
دست پاچه شدم خم شدم که بغلش کنم که نشد سنگین بود
تموم زورم رو به کار گرفتم و بلندش کردم..

_یا خدا چقد سنگینی
با داد گفت : بذارم زمین کمرت خورد میشه ‌
نگاه چپ چپی بهش انداختم
_اره حتما می خوای بااین وضع بیای وسط راه به زاییدن بیای اره!

جیغی از درد کشید منم شروع کردم به راه رفتن…
_باشه باشه اروم باش‌..
_بروووو درد دارم
پوفی کشیدم و اروم و بی سر و صدا شروع کردم به حرکت کردن نموندم که ببینم چی میشه…

***

توی راهروی بیمارستان از شدت حرص و حال نگرانی می رفتم می اومدم هیچ جوابی ام بهمون نمی دادن که.
عمه سمانه برگشت سمتم
و‌نگاه چپ چپی بهم کرد با لب های فشرده شده گفتم :
عمه خوب نگرانم چرا جواب نمی ده!؟
نمی دونم چی شد که یه لحظه مات
من شد

بعد از جاش بلند شد و با قدم های بلند شده حرکت کرد
قبلش دیدم چشم هاش اشکی شد.
با حالت پوکری گفتم :
وا چرا اینجوری شد
مامان زهره نفس عمیقی کشید
_شاید با دیدن این حالت تو یاد یه چیزی افتاده پسرم
با حالت سوالی گفتم :مثلا چی!؟
_مثلا شوهرش..یا داداشش
اهی کشیدم نمی دونستم عمه کی قرار بود از این وضع در بیاد
دلم به حالش خیلی می سوخت…

_انشالله بهش صبر بده خدا
من هر چی بهش می گم گوش نمی ده که..
در باز شد برگشتم..
یه پرستار اومد بیرون منم با قدم های
بلند شده رفتم سمتش
با حالت سوالی گفتم : زنم و بچه هام چی شد!؟

لبخندی زد معلوم بود که خسته اس
_هم حال مادر هم حال بچه ها خوبه
با حالت سوالی گفتم :
بچه ها ؟؟
مگه چندتان!؟
_دوتا یه دختر و یه پسر
مات شده بهش نگاه کردم : باورم نمیشه…
مامان زهره بیا ببین چی می شنوم.

لبخندی زد معلوم بود که خسته اس
_هم حال مادر هم حال بچه ها خوبه
با حالت سوالی گفتم :
بچه ها ؟؟
مگه چندتان!؟
_دوتا یه دختر و یه پسر
مات شده بهش نگاه کردم : باورم نمیشه…
مامان زهره بیا ببین چی می شنوم.
دوقلو بودن!؟
مامان زهره چشم هاش برقی زد..
عمه سمانه ام اومد وقتی فهمید خیلی خوشحال شد
لب هاش رو به حالت خنده باز کرد..
_وای دوقلو ای جان
پسرم بهت تبریک می گم
خودش رو کشید جلو و انداخت توی بغلم..

نمی دونم عمه یهویی‌چجوری پیداش شد فکر کردم رفته توی محوطه ولی اشتباه می کردم..
توی بغلم به خودم فشارش دادم و گفتم : مرسی عمه ممنونم..

****
گندم

با حس سوزشی زیر شکمم چشم هام رو باز کردم
پلکی زدم و با گیجی شروع کردم به اخ و ناله کردن…
یکی جلوم بود دقت که کردم دیدم سمانه اس‌.‌.

_سمانه..
سمانه خودش رو کشید جلو و دستم رو گرفت : جون دلم خوبی دخترم!؟
نمی فهمیدم چی شده
با گیجی گفتم : زیر دلم درد می کنه…..
خندید :زیر دلت درد می کنه!؟
سرم رو بالا پایین کردن و گفتم : اره….زیر دلم خیلی درد می کنه…

_عادیه زایمان کردی دستی
گذاشتم روی شکمم و اروم فشار دادم….یهو حس کردم که پر نیست
مغزم شروع کرد به هشدار دادن..

سیخ سر جام نشستم با چشم های رو هم اومده برگشتم سمتش و گفتم : بچه ام
زیر شکمم درد گرفت ناله ای بلند سر دادم.
سمانه با چشم غزه گفت :
دیوونه شدی دختره ی دیوونه چطوری یهویی..
همینطور داشتم داد می زدم
که سمانه دستی گذاشت جلوی دهنم
_هیس گندم ار‌وم باش
بچه ها خوبن توی دستگاهن

سمانه با چشم غزه گفت :
دیوونه شدی دختره ی دیوونه چطوری یهویی..
همینطور داشتم داد می زدم
که سمانه دستی گذاشت جلوی دهنم
_هیس گندم ار‌وم باش
بچه ها خوبن توی دستگاهن

دهنم بسته با حالت گیجی به سمانه نگاه کردم گفت بچه ها!؟
سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم :
بچه ها یعنی چی سمانه ؟؟
سمانه ریز ریز خندید و لب زد : دوتان دوقلو یه دختر یه پسر دست مثل من..
مبارکت باشه..

دستی جلوی دهنم قرار دادم و گفتم : وای چقدر کولی ام..
فکر کردم اتفاقی براشون افتاده خداروشکر..
سمانه نفس عمیقی کشید
سرش رو جلو اورد و اروم گونه ام رو بوسید

_مبارکت باشه دخترم هم برای تو هم برای ارش…
هم برای حامدم که نوه دار شدیم
صداش غم داشت با غمگینی گفتم :
انشاالله که الان خوبه..
چقدر شوق دارم بیینمشون..
_نمیشه توی دستگاهن
پوفی کشیدم و گفتم : چه بد
الان چیکار کنم..
_باشوهرت حرف بزن اون خیلی نگرانته..

اخ ارش چقدر حرصم داد : باشه
حالا می رم بگم بیاد از پای هم در برید…
_باشه…

***
ارش

گندم مرخص شد اما بچه ها چند وقتی باید توی بیمارستان می موندن..
بزور باید گندم رو از این دوتا وروجک جدا می کردم

گندم رو نشوندم توی ماشین و گفتم : تو بشین من برم داروخونه الان می یام..
با حالت سوالی گفتم : چکار داری!؟
_می خوام برات نواربهداشتی بخرم
خودت گفتی نداری

جلوی مامان و‌ سمانه این حرف رو زده بود.
چشم غره ای براش رفتم.
_باشه.
در رو که بست صدای بعدی اومد..
زیر لب گفتم : پسره ی بی حیا

_می خوام برات نواربهداشتی بخرم
خودت گفتی نداری

جلوی مامان و‌ سمانه این حرف رو زده بود.
چشم غره ای براش رفتم.
_باشه.
در رو که بست صدای بعدی اومد..
زیر لب گفتم : پسره ی بی حیا

مامان و سمانه از خنده مرده بودن
برگشتم سمتشون و‌نگاه چپ چپی بهشون کردم.
_نخندیدن ها من حساسم منت می کنم.
سمانه بااین حرفم خنده از دستش کند و با صدای بلندی خندید
منم حرص خوردم.

_سمانه نخند نمی ببینی داره حرص می خوره.
_اخه دوتاشون بی حیان
ندیدی چی گفت..
_حالا برای این پسره ی دیوونه ام دارم..
سمانه خواست حرف بزنه که یکی زد به شیشه
سمانه با خنده گفت : اخی خدا نخواست از ازش بد بگی
شیشه رو کشید پایین …
یه دختره بود گل می فروخت

_خاله گل می خری!؟
سمانه ام سری تکون داد و گفت : اره خاله گلی چند
_ده تومن
_یه دونه بده
سمانه گل رو گرفت..

دختره که رفت سمانه خودش رو کشید جلوو گفت : بیا دختر این گل برای تو..
کامل برگشتم و با پشت چشم نازک کردن برای سمانه دستم رو دراز کردم
و گفتم : مال منه!؟

جلو و گفت :
اره گل برای گل..
لبخند ی زدم

گل رو گرفتم و گذاشتم نزدیک بینیم بردم و گفتم :مرسی

****

بابا همه‌ی ما رو پس زد دنبال بچه ها می گشت :پس اون دوتا پدر سوخته ای که ازشون حرف می زدین کو!؟
با خونسردی گفتم‌ : بابا اونا هنوز باید باشن…
_چرا!؟
_چون نمی تونن درست نفس بکشن

بابا دپرس شد
_خوشحال شدم نوه دار شدم ها
زدم روی شونه اش و گفتم : نوه دار شدی بابا فقط باید صبر کنی.
ارش با یه مشت وسیله اومد داخل
بهش مل ندادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x