رمان تاوان دل پارت 84

5
(1)

 

 

 

بابا با یادآوری گذشته اخم پرنگ کرد و خودشو جلو کشیده..

_اسم اون عوضی رو نیار کاری نداره که دیپلم گرفتن فقط باید دوباره سال چهارم ر بخونی..

 

گفتنش برای بابا آسون بود ولی من دیگه ذوق و شوق برای درس خوندن نداشتم..

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : بیخیال بابا درس خوندن برای بقیه بود بچه داری هم برای من.

منو چه به درس خوندن و ادامه تحصیل!!

 

با نفس عمیقی بیرون داد و گفت : این کارات رو درک نمی کنم..

یعنی چی منو چه به درس خوندن مگه تو چه چیزت از بقیه کمتره هوم!!؟

نیشخند پررنگی زدم و برگشتم به بابا نگاه کردم..

_ هیچ چیز من از بقیه کمتر نیست بابا فقط من زندگی داشتم که بقیه نداشتن..

اینو باید در نظر گرفت که فرق من با بقیه اینه حالا فهمیدین !؟

بابا اشاره ای به رهام رها کرد..

 

_ مهم اینه که الان این دوتا بچه رو داری و باید برای آینده این ۲ تا تلاش کنی..

برای اینکه آینده این دو تا بچه تامین بشه باید آینده خودت رو بسازی..

از همین الان باید تلاش کنی..

 

حرف های خوب بود اما نه برای منی که شوق و ذوقی برای آینده نداشتم..

برای اینکه بابا رو دست به سر کنم گفتم : باشه حالا بهش فکر می‌کنم بابا…

 

****

 

بابا به هر زوری بود برام معلم خصوصی گرفت..

میخواست واقعا منو برای کنکور آماده کنه…

با دیدن اون معلم اخمی کردم و به بابا خیره شدم..

 

بابا دست اشاره به من کرد و با خنده گفت :گندم دختر من اقای صادقی…

بعد رو به من و با دست اشاره به اون مرده گفت : ایشون هم اقای صادقی معلمت دخترم..

لبخند زورکی زدم و به اون معلم خیره شدم..

 

_ سلام آقای صادقی از دیدنتون خیلی خوشبختم..

_ سلام دخترم منم همینطور از دیدنت خیلی خوشبختم…

بر خلاف میلم نشستم و باهاشون هم کلا نشدم چاره جز این نداشتم..

 

 

 

 

ایشون هم اقای صادقی معلمت دخترم..

لبخند زورکی زدم و به اون معلم خیره شدم..

 

_ سلام آقای صادقی از دیدنتون خیلی خوشبختم..

_ سلام دخترم منم همینطور از دیدنت خیلی خوشبختم…

بر خلاف میلم نشستم و باهاشون هم کلا نشدم چاره جز این نداشتم..

 

وقتی معلمه رفت اخم هام رو توی هم کردم و گفتم : بابا چرا بدون هماهنگی کاری انجام میدی این کارتون اصلاً درست نبود…

بابا خونسرد نگاهش رو توی حلقه چرخوند..

 

_ بچه ای چیزی نمی دونی..

نمیفهمی که چی به نفع آیندته… میگی نه نه نه…

این که درست است دختر تو باید به فکر آینده ات باشی..

تنها هم نیستی که تنهایی بتونه تصمیم بگیری و بگی نه…

بچه هات هستند و به خاطر اونا هم که شده باید بگی باشه و خوب جلو بری..

 

بابا تازگی ها خیلی فیلسوفانه صحبت می کرد..چشم هام رو توی هر حلقه چرخوندم و خیلی عادی گفتم : آره شما درست میگی بابا تحت تاثیر حرفای فیلسوفانتون قرار گرفتم..

 

با نگاه چپ چپی به من کرد و گفت : پاشو برو پسش بچه هات داری هزیون میگی..

نیشم رو باز کردم و گفتم :حقیقت تلخه بابا..

من رفتم پیش نوه های عزیزتون بای…

 

من از جام بلند شدم و خیلی از شروع کردم به حرکت کردن..

 

***

 

سمانه برگشت سمت من و نگاهی به اطراف انداخت..

_ خیلی وقتی که بیرون نیومدم قشنگه نه!؟

منم مثل سمانه خیلی وقت بود که بیرون نیومده بودم سرم تکون دادم و گفتم : آره خیلی جای قشنگه..

شمانه با لبخند برگشت سمت بابا..

 

_ خیلی ازت ممنونم آقا هاشم با این تفریح حال و هوای همون عوض شد…

بابا نگاهی به من کرد و خیلی ریلکس گفت : خواهش می کنم کاری که انجام ندادم این تفریح برای این بود که گندم خانوم برای کنکور دادن آماده بشه..

 

اخ بابا دوباره اسم درس خوندن رو اورد وسط

 

سمانه با حالت تعجب تک برای بالا انداخت و گفت : کنکور!؟

تو می خوای کنکور بدی گندم!؟

 

 

 

 

لبخند زوری زدم و برگشتم سمت سمانه..

سرم روبالا پایین کردم و گفتم :

آره چه کار کنیم دیگه پدر از من خواسته باید بگیم چشم..

ظمانه خندید گوشه های چشمش چین افتاد.

 

_ این خیلی عالیه..

دیگه دوباره تصمیم گرفتی ادامه تحصیل بدی..حتما آرش هم بفهمه خیلی خوشحال میشه..

با شنیدن اسم آرش قلبم فشرده شد…

 

بازم زدن لبخند زوریه دیگه و پنهان کردن حال پریشونم پشت این لبخند و نقاب…

چقدر زندگیم شده بود ظاهر سازی و پنهون کردن همه چیز..

با آب دهن قورت داده شده گفتم : آره حتما خیلی خوشحال میشم وقتی برگرده من دانشگام رو تموم کردم..

 

این قسمت جمله رو متلک پروندم..

تک خنده سر داد و گفت : امان از دست تو..

اون تا چند هفته دیگه میاد نگران نباش دخترم..

نیشخندی زدم

 

_ نیومد هم مهم نیست من شمارو دارم…

واین دوتا خوشگله رو..

بعد با دست شروع کردم به ناز و نوازش کردن رهام و رها..

مامان زهره چشم غره ای برام رفت..

 

_ هیچ کس پشت شوهرش اینجوری حرف نمیزنه دخترم گناه داره..

_هوم اره ببخشید

سمانه یه لقمه نون پنیر بهم داد و گفت : بیا دخترم اینو بگیر و با خور…

الکی حرص نخور مردها کسی نیستند که آب زیر پهلوشون بره..

 

بابا اعتراض بار گفت : دستت درد نکنه سمانه خانم..

یه بار نگی که من هم اینجا هستم ها..

 

****

اونگ

 

منتظر آرش بودم که برگرد خونه ساعت از ۱۲ شب گذشته بود ولی هنوز نیومده بود.

نگران شده بودم نکنه اتفاق براش افتاده بود!؟

آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای کشیدم..

 

_ مامان میگم آرش دیرن نکرده!؟

مامان برگشت سمت من و سرش رو به چپ و راست تکون داد

_ پسرا الکی خودتو ناراحت کننده منو حالش خوب نباشه قدم‌میزنه..

پوفی کشیدم

 

_ نمیفهمم من چیکار کردم که یهویی اینجوری واکنش نشون داد..

مامان اخم پررنگی کرد و گفت : از اون دختره بد گفتم به اقا برخورد..

عصبی شد و به تو حمله کرد

 

 

 

 

 

عصبی شد و به تو حمله کرد الان هم تا اروم نشده برنمی گرده

تو نگران نباش پسرم پاشو برو یه دوش اب گرم بگیر همه چی درست میشه اوکی!؟

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه..

واقعا هم نیاز داشتم که دوش اب گرم بگیرم تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم

 

_باشه مامان اومد بهم خبر بده

مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم..

منم اخم در هم کشیدم و با قدم های بلند شده حرکت کردم..

وارد اتاقم شدم به اولین چیزی که چشمم خورد خیره شدم

عکس بزرگ شده از الینا که با لبخند بزرگ شده بهم نگاه می کرد

غم دلم رو گرفت حرف ارش توی ذهنم اکو شد

 

_واقعا من تاوان پس دادم..

تاوان کاری رو که با گندم کردم

اشک ازچشم هام شروع کرد به اومدن…

در رو بستم و اروم شروع کردم به راه رفتن..

_اره حق باارشه من تاوان پس دادم

تو بی گناه ترین ادم بودی

چرا تو اخ..

هق هق ام بالا گرفت مردونه گریه کردم من از ته دل عاشق الینا بودم ولی خدا با من چکار کرد

 

یا اینکه خودم چکار کرده بودم

من گناه کار بودم و خدا داشت تقاص از من می گرفت

یه تقاص سخت و سنگی ‌.

 

****

ارش

 

شماره ی گندم رو گرفتم دلم برای صداش تنگ شده بود

چند لحظه گذشت تا اینکه صداش توی گوشم پیچید

_الو

قلبم عین پسرای نوجوون بد تو سینه می زد شروع کرد به گرومپ گرومپ زدن…

 

_الو ارش چرا جواب نمی دی

پس خوب بود

با اب دهن قورت داده شده گفتم : سلام گندم خوبی!؟

خندید

_مگه مهمه برات!؟

چندان نباید برات مهم باشه باید باشه!؟

بعد این همه مدت چی شده که به من زنگ زدی!؟

 

نگاهی به اسمون کردم شب بود.

قفسه ی سینه ام عین چی توی سینه می زد..

 

_دلم برات تنگ شده

 

 

 

 

 

 

صدای خنده اش از پشت گوشی اومد

_دلت برای من تنگ شده ؟؟

راست و حسینی گفتم : اره دلم

برات تنگ شده..

_متاسفم باید فراموش کنی..

گفتم بری اونجا باید فراموش کنی من هستم.

 

نفسم رو ول دادم

_تو خواستی من به خانواده ام سر نزنم

این چه خواسته ای بود اخه

اونگ و مادرم خانواده ی من هستن..

حرصی شروع کرد به حرف زدم ‌

_اون خانواده ات زندگی منو خراب کردن انتظار که نداشتی بگم برو

خوش بگذرون.

 

_اونگ تاوان پس داد ‌..

تموم شد و رفت دیگه ام حزفش رو نزن..

من دلم برای تو تنگ شده

بقیه اهمیت ندارن که هرکدوم جای خودشون دارن..

_راست می گی هرکی جای خودش رو داره.

ولی نه برای من..

تو اونا رو انتخاب کردی پس تموم کن…

تا اونجایی به من زنگ نزن…

_گندم ‌.

 

داشتم باهاش حرف می زدم که گوشی رو قطع کردم زیر لب گفتم : لعنتی…

با پام محکم زدم زیر سنگ

یه سنگ بلند شد و پرت شد جلوم..

منم شروع کردم به راه رفتن

باید می رفتم خونه دیگه نزدیک این بود شب بشه..

 

***

گندم

 

با حرص زیر لب بهش گفتم و کتابام رو برداشتم رفتم بیرون

فردا قرار بود این معلمه بیاد من کتاب ها رو اماده کرده بودم

تا بیاد راحت باشم..

از اتاق اومدم بیرون با سمانه چشم تو چشم شدم

 

_سلام سمانه

_سلام داشتی با ارش صحبت می کردی!؟.

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره…

_ نا خواسته حرفاتون رو شنیدم

این لحنت اصلا خوب نیست دختر چرا با شوهرت اینجوری صحبت کردی!؟

 

 

 

 

 

 

بی حوصله به سمانه نگاه کردم می خواست منو نصحیت کنه!؟

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : سمانه خواهش می کنم

اون حقشه که

اینجوری صحبت کنم خیلی ادم بیشعوریه…

منو ول کرد چسبید به اون برادر الدنگش الان هم زنگ زده می گه دوستت دارم..

من بااین ادم چکار کنم خوب باید بکنمش!؟

یا جرش بدم

 

خاله با حالت خنده سرش رو گاز گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد..

_دختر زشته اینجوری چرا حرف می زنی..

شونه ای بالا انداختم و گفتم : خوب راست می گم سمانه این ادم

لیاقت نداره باید همینطور باهاش حرف بزنم..

خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد..

_دخترم عشق قشنگه قدر هم دیگه رو بدونید

هیچ وقت هم دیگه رو ول نکنید

الان هم عصبی هستی برو یکم که حالت بهتر شد

از دلش در بیار دخترم گناه داره

باشه!؟

 

نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه

سمانه..

سمانه گونه ام رو بوسید و گفت :حالا برو دخترم..

 

****

ارش

 

گوشی رو قطع کرد نفسم رو ول دادم

نگاهی به گوشی کردم

و گفتم : تو نگران نباش من جای. دو‌تامون دوست دارم‌.

ول کنت هم نیستم اونقدر زنگ می, زنم تا مثل قبل مهربون باشی.

 

بعد اروم شروع کردم به راه رفتن

فکر کردم..

راه می رفتم اصلا حواسم به این نبود که وسط جاده ام

اخر شب بود فکر نمی کردم که کسی

بیاد.

 

 

همینطور اروم داشتم راه می رفتم

و اصلا حواسم نبود به اینکه چخبره..

و من وسط جاده ام

در حال راه رفتن بودم که یهو یه ماشین اومد..

 

 

 

 

 

یهو یه ماشین اومد..

وسط جاده بودم تازه فهمیده بودم..

خواستم تکون بخورم اما مثل مسخ شده ها همینطور ایستاده بودم

و نمی تونستم تکون بخورم..

تا اینکه اون ماشین نزدیک اومد تا جایی که منو کامل زیر گرفت..

هیچ کاری نتونستم انجام بدم

با شدت پرت شدم روی زمین

چند تا پشت هم غلت زدم تا اینکه

سرم با شدت به جدول ها برخورد کرد…

 

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه..

سرم خیلی درد می کرد

خواستم حرف بزنم امانتونستم ‌

تا اینکه چشم هام اومد

روی هم دیگه..

حس کردم دارم میمیرم چراغ های ماشین روی صورتم اومد..

لب هام رو تکون دادم : کمک..

اما صدام بالا نیومد چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و دیگه چیزی نفهمیدم..

 

و بعد سیاهی مطلق

 

****

اونگ

 

ارش واقعا دیر کرده بود و من نگرانش بودم….

دستی گذاشتم روی صورتم و مالشی دادم و بعد از جام بلند شدم..

از اتاق رفتم بیرون مامان داشت ظرف می شست..

_مامان..

از صدای بهوییم ترسید دستی

گذاشت روی قلبش و گفت : چی شده پسر ترسیدم

نفس عمیق شده ای کشیدم و گفتم : ببخشید

مامان نمی خواستم بترسونمت..

نگران بودم برای همین اومدم

 

مامان با حال نگرانی گفت : چرا نگرانی!؟

برای سارا اتفاقی افتاده!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم : نه…

ارش نیومده مامان نگرانم

بااون حالش رفته بیرون ممکنه اتفاقی افتاده باشه.

 

مامان اخمی کرد : مگه هنوز نیومده!؟

_نه

_ساعت چنده پسرم!؟

_دو..

چشم هاش گرد شد : دوی نصف شب!؟

 

 

 

 

مامان چنگی به صورتی زرد و گفت : وای خدا مرگم بده تا این موقع شب بیرون بوده و من نفهمیدم..

نگاه چپ چپی به مامان انداختم از اون موقعه ای که داشتم می گفتم آرش دیر کرده میگفت میاد‌.

 

الان هم که نگران شده اخمی کردم و گفتم: زنگ میزنم جواب نمیده مامان میرم دنبالش ببینم چی شده..اشکهای مامان شرشر اومد.

هنوز اتفاق نیفتاده بود..

رفتم جلو و اشکهای مامان رو پاک کردم.

 

_آخه عزیز من چرا هر اتفاقی حرف میشه زود گریه میشی..

من میرم دنبالش پیداش می کنم هیچ اتفاقی نیفتاده مامان..

مامان اومد تو بغلم و عمیق منو به خودش فشار داد..

 

_ چون من دو بارداغ دیدم دیگه تحمل ندارم الان هم برو پیداش کن پسرم دارم از نگرانی میمیرم..

نفس ناراحت بیرون دادم و باشه گفتم…

 

_ باشه مامان من میرم دنبال شما خودتو ناراحت نکن..

 

****

گندم

 

نمیدونم چرا حس بدی داشتم هرچی میخواستم با غذا بخورم نمیتونستم انگاری استرس بدبه جونم افتاده بود..

سمانه نگاهی بهم کرد و گفت : چی شده دخترم چرا غذات رو نمیخوری؟.

 

نگاهی به سمانه کردم و گفتم : نمیدونم یه استرس به جونم افتاده..

حس می کنم که یه اتفاق افتاده به ارش هم زنگ میزنم جواب نمیده.

 

سمانه خندید و گفت : استرس نیست عذاب وجدانه..

با شوهرت بد حرف زدی اینجوری عذاب وجدان گرفتی..

الان هم طوری نشده که یکم صلوات بفرست بعد آروم میشی…

نفس عمیقی کشیدم

 

مامان زهره نگاه چپ چپی بهم کرد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x