اَه ولشون کن بابا……مهم نیستن
چند ماهه فقط
بعد از اون میرم
از صبح انقدر راه رفتم اینورو اونور دیگه نا تو تنم نمونده
مسیره عمارتشون با اتوبوس پیدا کردم
ولی خب خونه ی اینا انگار رو کوهه پیاده رویشم زیاد بود
چرا فکر نمیکنن شاید یه نفر مثل من اصلا ماشین نداره
چند بار زنگ و زدم تا در باز شد
رفتم تو خونه، ای کاش از اینجا تا ساختمون یه دربست میگرفتم
از حرفم خندم گرفت واقعا چرا باید اینقدر بزرگ باشه؟؟
در ساختمون و باز کردم که عالیه خانم و دیدم
مضطرب با یه لیوان آب تو سینی داشت میرفت سمت اتاق حاج خانوم
_سلام…..
تا منو دید چشماش گرد شد و دویید سمت اتاق
_حاج خانوم……اومدن…..ریحانه خانم اومدن
چش بود ؟؟
مگه قرار بود نیام
نکنه چیزی شده؟
رفتم دنبالش که یه دفعه محمد طاها از اتاق اومد بیرون
یه جوری میومد طرفم انگار میخواست بهم حمله کنه
_سلام…..چی شده؟
چشماش قرمز بود و پر از عصبانیت
بهم رسید ،بازومو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند
#جزرومد
#پارت۱۴۳
_آی……چیکار میکنی؟…..ولم کن
دیوونه بود دیوونه ترم شده
تو آشپزخونه رفتیم
منو به عقب هل داد
بازومو ول کرد و درو کوبید
هنوزم گیج آدمی بودم که انگار اولین باره میبینمش
روبه روم تو یه وجبیم وایساد
با فک قفل شده و پر از عصبانیت غرید
_کدوم گوری بودی تا الان؟
از صداش خشکم زد
حتی زبونم باز نمیشد که دوباره داد زد
_کَری؟؟؟
چشمام تار شدن
_چی…..چی…..شده مگه؟
فقط به خاطره یه نفر اینطوری میشه
_حاج خانوم طوریش……
_خفه شو…..دیگه حق نداری اسمشو به زبونت بیاری….
یعنی چی؟
_الان….خوبه؟؟
صدای پربغضم و خودم میشنیدم و تو اون لحظه فقط نگرانش بودم
_خوبه؟؟؟بیشعورِ احمق
تو با نفهمیات نزدیک بود…….نزدیک بود……
تند نفس میکشید
و قلبش داشت از سینه ش میزد بیرون ولی فکر نکنم حال منم بهتر از اون باشه
باید ببینمش
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو کشید جلوی خودش
#جزرومد
#پارت۱۴۴
_کجا؟؟باهات کار دارم حالا
عفشار دستشو بیشتر کرد که دردم اومد
_میدونستی چقدر نگرانته که جواب تلفناشو ندادی میخواستی یه بلایی سرش بیاد تا زودتر بتونی گورتو گم کنی آرررره؟
آب دهنمو قورت دادم
تو این فاصله شبیه.…..شبیه……اون شده بود
منوچهر
ازش ترسیدم الکی نه، واقعی…..
موبایل….. باید نشونش بدم
میخواستم بگم تقصیر من نبود
دستای لرزونمو بردم سمت کیفم و موبایلو از توش درآوردم
_ب…ببین…..خا……خاموش شده بود…..
موبایل از دستم کشید و کوبیدش به پشت سرم
صدای شکستن شیشه بود؟
“منوچهر…….خدااا……آخ….”
مثل همون روزی که منوچهر با چوب همه ی شیشه های کوچیک در و پنجره ی خونه رو آورد پایین
دستامو گرفتم رو گوشام
_ن…..نکن…..
همون روزی که بچه ش و کشت
همون روزی که فقط صدای جیغ و گریه ی خودم بود
“مامان…..مامان “
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی جون آووکادو وهامین رو نمیذاری؟