خندهی بی صدا و صورت خندانش میگفت که حسابی از سرخ شدنم لذت برده است.
عصبی بودم، حس میکردم وزنم هم رو به افزایش است، کمی سینههایم هم گاهی درد داشت، دکتر گفت طبیعیست.
_ اگه خندهت تموم شد ببین شام چی گذاشته خالهحلیمه…
خندهاش تمام نشد که هیچ بلندتر هم خندید و با تعجب گفت:
_ الان یه کاسه چاقاله بادوم اوردم برات چخبرته؟
چشم ریز کردم، جدیدا زیادی این ور ها جولان نمیداد؟
_ تو کار و زندگی نداری همش اینجایی؟
دوباره خونسرد خندید و دست در جیبش فرو برد:
_ وحید سپرده حواسم پیت باشه، کارا رو سپردم دست کیوان.
صورتم را چین دادم:
_ مرده شور حاملگیو ببرن، نگاه چه بلایی سرم آوردین، اصلا دلم میخواد برم بگردم!
سری به تایید تکان داد و نگاهی به ساعت انداخت:
_ خب پاشو نیم ساعت پیادهروی در روز مجازه!
با دهان باز نگاهش کردم، امر و نهی میکرد!
_ تو به چه جرعتی به من میگی چقدر پیاده روی کنم؟
ابرو بالا داد:
_ به همون جرعتی که دکترت و وحید بهم دادن!
بالش را برداشته با عصبانیت به سمتش پرت کردم:
_ گمشو بیرون…
جیغ زدم، او هم خندید و صدای حاجیه خاتوم از آن سمت بلند شد:
_ چتونه شما دوتا…افتادین به جون هم!
#پارت523
بی اراده بغض کرده بودم، با همان لحن غمگینم رو به صدای خاله حلیمه، تقریبا فریاد زدم:
_ اذیتم میکنه خاتون، نمیذاره برم بیرون!
اشک چشمانم را پر کرده بود و کافی بود پلک بزنم تا بریزد، چانهام جلو آمده و لبهایم برچیده شده بود.
با چشمان درشت شده به سمتم قدمی برداشت:
_ حورا؟ چیشدی؟ بابا بخدا شوخی کردم، گریه نکنیا…
رو گرفتم و از جا برخاستم، دلم نازک شده بود، دلم محبت میخواست، عشق میخواست، دلم قباد را میخواست، اما عقلم نهیب میزد، فحش میداد به قلب بی قید و بندم…
_ میشه تنهام بذاری؟
صدایی نشنیدم، فقط قدمهایش که دور شد. کنار پنجره که رو به باغ بود نشستم، پنجرههایشان بلند بود، تا زمین میرسید و متشکل از مربعیهای کوچکی بود، با شیشههای کوچک.
قسمت بالاییاش هم شیشههای رنگی، که وقتی نور افتاب میخورد خانه را رنگارنگ میکرد.
وقت غروب بود و من دلم تنگ، سر به شیشه تکیه دادم و به سرخی آسمان که داشت رو به سایههای شبانه میرفت چشم دوختم:
_ ویار کردی؟
صدای خاله بود، شانه بالا انداختم:
_ نه خاتون، دلم چیزی نمیخواد…
_ ویار شوهرتو کردی!
بینی چین دادم:
_ نه، روزای اول که تازه فهمیده بودم از بوی بدنش بدن میومد…فکر نکنم!
به ارامی خندید و به سمت تشک لحاف رفت:
_ ولش کن خاتون خودم جمع میکنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 216
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محمد سربه زیر بود، با حورا همچین راحت نبود! چیشد یهو اومد انقد صمیمی شدن؟
علائم مصرف زیاد تریاکه
نویسنده ی حورا خواباشو مینویسه
یا شایدم به قول معلممون که میگفت نویسنده شیمی یازدهم کنار موجای دریا نشسته همه ی مطلباش پراکنده ست اینم همینجوریه😂😂😂😂😂
نویسنده جان هدفت از نوشتن این رمان چیه؟؟.
نویسنده جان هدفت از نوشتن این رمان چیه؟؟
درس بخوانید. انقدر که ندانید کی به خواب میروید
من اگه اینجوری مثل این درس میخوندم الان هاروارد بودم، فقط درحال شماردن صفحاتم که کی تموم میشه 😂😂
😅 😂 🤣
هیششششش
زیادی صمیمی نشدن محمد به این راحتی اینقدر با حورا گرم گرفت محمدی که حتا تا سه پارت قبل تو صورت حورا نگاه نمیکرد نویسنده چند چندی ؟؟
یهو از گریه حورا میپری تو باغ یا از این ور بوم میوفتی یا از اون ور بوم یه مدت که دهنمون سرویس بود با درس خوندنش از الان هم ویار کردنش شروع میشود