از لحن صدایش خندیدم، برگشتم سمت قباد اما نبود، به کل حواسم پرت شد!
داخل رفتیم و کیمیا به سمت پذیرایی رفت اما من نگران به دنبال نیاز گشتم.
حس بدی داشتم، اینکه مبادا قباد او را ببرد…بیرون نرفته باشد؟
چمیدانم، اصلا اگر بخواهد بی محلیهایم را تلافی کند چه؟
_ کیمیا قباد کو؟
شانه بالا انداخت:
_ نمیدونم…نترس شوهرتو نمیخورن!
اخم کردم، میدانست درد من همین شوهر است، که حتی نمیگذارد اسمش از شناسنامهام خط بخورد، البته…با این وضعیت زندگی چندان مایل نیستم خط بخورد، بی انصافی باشد یا سوءاستفاده، مهم نیست.
به سمت اتاقها پرواز کردم، در اتاق نیاز نبود، نگران به سمت اتاق خودم رفتم، آنجا هم نبود. قلبم به تب و تاب افتاده بود و نگرانی کل وجودم را به لرزه انداخت.
فقط یک لحظه بود، یک لحظه با کیمیا سرگرم شدم و قباد و نیاز غیبشان زد، چرا…چرا باید انقدر راحت غیبش بزند؟ دخترکم را از من میگیرد، میدانم…او را از من میگیرد و نمیگذارد دیگر ببینمش!
_ بابایی اروم…بیا…
صدای قباد را ضعیف شنیدم، از سمت و سوی بالکن بود. سریع به سمت راهرو دویدم و در را باز کردم، بچه به بغل، توپ کوچکی به دستش بود و بازی میکرد.
_ نیاز…
نگران صدایش زدم، قباد با لبخند برگشت:
_ بیا، دیدی مامان هم اومد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.