رمان حورا پارت 5

5
(3)

 

 

[حورا]

 

جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم.

اینباز استثناً برای آماده شدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم.

 

نمیخواستم بار دیگر مادر قباد زیباییِ لاله را بهانه‌ای برای سرکوب زدن به من کند!

 

رژ لبی که روی میز بود را به آرامی برداشته و لب‌هایم را به رنگ سرخ اغشته کردم و سپس برای بار سوم شماره‌ی قباد را گرفتم.

 

این سومین باری بود که زنگ می‌زدم و هر بار تنها یک صدا در گوشم پخش می‌شد:

 

– مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخگویی نمی‌باشد، لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید!

 

کلافه گوشی را روی تخت انداخته و با استرس انگشت‌هایم را در هم پیچاندم و لب زدم:

 

– کجایی قباد؟!

 

استرس میهمانی امشب از یک سمت و استرس جواب ندادن قباد از سمتی دیگر باعث سر دردم شده بود.

 

روی تخت نشسته و سرم را میان دست‌هایم گرفتم که تقه‌ای به در کوبیده شد و قبل از اینکه من فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کنم در باز شد و مادر قباد در استانه‌ی در ایستاد:

 

– قباد بچم جواب نمیده چرا؟

 

سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:

 

– نمیدونم مادر جون خودمم سومین باره که دارم بهش زنگ میزنم و جواب نمیده.

 

ابرو در هم کشاند و کامل وارد اتاق شد و گفت:

 

– کجا رفته این بچه؟ نگرانشم!

 

قبل از اینکه فرصت پاسخ دادن پیدا کنم صدای زنگ گوشی ‌ام بلند شد و با دیدن اسم قباد خوشحال گفتم:

 

– خودش زنگ زد مادرجون.

 

تماس را وصل کرده و هنوز سلام نکرده بودم که صدایی زنانه در گوشم پیچیده شد:

 

– حورا خانم؟

 

 

گوشی را از کنار گوشم پایین اورده و متعجب نگاهی به صفحه‌اش انداختم..

زمانی که مطمئن شدم شماره، شماره‌ی قباد است گفتم:

 

– ببخشید شما؟

 

همان لحظه صدایی در گوشم پیچید و باعث سست شدن زانوهایم شد:

 

– آقا دکتر فروزان فر به بخش اورژانس!

 

چشم‌هایم در کاسه گرد شد و اب گلویم را به سختی پایین فرستادم:

 

– بیمارستانه؟

 

– ببین عزیزم خونسردیتو حفظ کن، متاسفانه بیمار شما تصادف کردن، الان بستری شدن، شماره‌ی شما تو لیست تماس های اضطراریشون بود، همسرشونین؟

 

دست‌هایم سست شد و مادر قباد با دیدن حالتم ترسیده دست روی شانه‌ام فشرد:

 

– چیشده؟

 

اب گلویم را به سختی پایین فرستادم و با دست‌هایی که به شدت می‌لرزید گوشی را کنار گوشم ثابت نگه داشتم:

 

– کد….کدو….کدوم بیما….رستانه؟

 

ادرس بیمارستان را داد و همان لحظه گوشی از دستم روی زمین سر خورد.

 

رنگ از روی مادر قباد پرید و چنگی محکم به گونه‌اش کوبید و با ترس گفت:

 

– قباد طوریش شده؟

 

تنها کاری که توانستم کنم این بود که با بغض سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم:

 

– باید….باید بریم بیمارستان!

 

 

 

جان کندم تا این جمله را گفتم!

دست و پاهایم به شدت می‌لرزید و نمی‌دانستم با چه جانی خودم را به بیمارستان رساندم.

 

مادر قباد مدام کنار گوشم گریه می‌کرد و همین گریه کردن و داد زدنش عصابم را متشنج می‌کرد.

 

با پاهایی که به شدت لرزش داشت خودم را به پذیرش رسانده و اسم و فامیل قباد را گفتم و پرستار گفت:

 

– بسترین ولی می تونین ببینینشون! اتاق دویست و چهارده، همین کناره.

 

با دست به اتاقی که نزدیکمان بود اشاره زد.

 

همراه با مادر قباد به سمت اتاق رفتیم و مادرش زودتر از من درب اتاق را باز کرده و از همان لحظه‌ی ورودش زجه زدن را در پیش گرفت:

 

– پسرم! قبادم، الهی دورت بگردم، چرا افتادی اینجا مامان جان؟ قربون بدن تیکه و پارت بشم!

 

مردِ بیچاره‌ام که تا ان لحظه چشم بسته بود با صدای جیغ مادرش پلک گشود و گیج خیره‌اش شد:

 

– چخبره اینجا؟

 

صدایش موقع گفتن این جمله بم شده بود و معلوم بود درد دارد!

 

هیکل اوار شده ام را به تخت رساندم و گوشه‌ای ایستادم تا زجه و مویه‌ی مادرش تمام شود.

 

هر چند که تمام تنم در لمس اغوشش به اتش کشیده شده بود!

 

بغض کرده به پای زخمی‌اش خیره شدم و صدای ناله ی مادر قباد در گوشم پیچید و اتشم زد:

 

– قربونت برم مادر، سه ساله هر چی بد بیاره میاد سر تو عزیزدردونه‌ی مادر! چشمت زدن، خدا باعث و بانیشو لعنت کنه انشالله!

 

 

کنایه‌اش هیزم روی آتش وجودم انداخت.

تمام تنم گر گرفت و ناباور چشم از پای شکسته‌ی قباد گرفته و خیره‌ی نیم رخ مادرش شدم!

 

من قباد را چشم زده بودم؟

من قباد را، همسرم را، تنها مردی که در زندگی‌ام او را پرستش می کردم، چشم زده بودم؟

 

تا به حال نمی‌دانستم تصور مادر قباد از من اینگونه است!

تلخ خندی روی لب نشاندم و تن لرزانم را کمی از تخت دور کردم که صدای غریدن قباد به گوشم رسید:

 

– مادر!

 

با دلی خون شده عقب ایستادم.

زبانم برای حرف زدن بند امده بود انگار!

تنها نگاهم به پای شکسته‌ی قباد بود و دز عجب بودم که چرا قباد صدایم نمیزند؟

 

نکند تصور قباد هم از من همینگونه باشد؟

این افکار انقدر مغزم را متشنج کرده بود که به ناگاه، تنم لرزی شدید کرد و برای راست ایستادنم مجبور به چنگ زدن دیوار شدم!

 

– خوبی حورام؟

 

هر زمان دیگری که بود بخاطر آن میم مالکیت لعنتی دلم غنج میرفت اما الان نه!

 

از سکوت قباد، از حرف مادرش، از تصور پای شکسته‌اش، از دردی که در جانم پیچیده شده بود، دلم خون بود!

 

نگاه مادرش به سمتم چرخید و نمیدانم حالت نگاهم چطوری بود که ترسیده خودش را به من رساند و اینبار محبت آمیز گفت:

 

– خوبی حورا جان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
1 سال قبل

آرزو به دل موندیم یدونه رمان و زیاد زیاد پارت بزارید
محض رضای خدا یدوووونه فقط

sanarad
sanarad
1 سال قبل

عالی بود میشه بیشتر پارت بزارین

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x